eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 آرسینه در آستانه در ایستاده و از مریم خانم می‌پرسد: -عمه ستاره کجا رفتن؟ -رفتن خونه، انگار چندتا کار عقب مونده داشتن برای فردا که می‌خواین برین. -پس منم می‌رم خونه، خیلی خسته‌م. یکم استراحت کنم. مریم خانم دو ظرف غذا دست آرسینه می‌دهد: -بیا مادر، اینا رو ببر برای خودت و ستاره خانم. عزیز با یک بشقاب برنج و خورش قیمه مقابلم می‌گذارد؛ از همان قیمه‌های خاص ظهر عاشورا. برعکس همیشه، میلی به غذا ندارم. فقط دوست دارم پلک بزنم و وقتی چشم باز می‌کنم، همه این‌ها تمام شده باشد. عزیز که می‌بیند غذا نمی‌خورم، می‎گوید: -چی شده مادر؟ چرا انقدر پریشونی؟ از یادآوری تهدیدهای آریل و آنچه تا الان پیش آمده است، قطره اشکی بر چهره ام می‌غلتد و عزیز را نگران‌تر می‌کند. -قربون اون چشمای خوشگلت بشم... چرا گریه می‌کنی؟ چی شده؟ مریم خانم که کنار در سالن ایستاده است می‌رود که برایم آب بیاورد. عزیز بر پیشانی ام دست می‌گذارد و بعد از چند لحظه می‌گوید: -چقدر داغی مادر! مریم خانم آب را می‌آورد اما ناگاه همان خانمی که تا الان روبه رویم نشسته بود، بلند می‌شود و لیوان را از دست مریم خانم می‌گیرد. مریم خانم خجالت زده می‎گوید: -شما چرا حاج خانم؟ بفرمایین من خودم می‌دم بهش! متاسفانه تعارف مریم خانم کارگر نمی‌افتد و «حاج خانم» کنارم می‌نشیند. لیوان آب را دستم می‌دهد و می‌گوید: -یه نوه دارم عین توئه. فکر کنم همسن باشین. اونم روز عاشورا رنگش می‌پره، مریض می‌شه انگار. فقط نگاهش می‌کنم. ادامه می‌دهد: -لبات خشکه دخترم. یکم بخور! نمی‌توانم تعارفش را رد کنم و چند جرعه می‌نوشم. کامم تلخ است و آب هم تلخ می‌شود. با حالت خاصی نگاهم می‌کند که معنایش را نمی‎فهمم: -نوه‌م خیلی شبیه توئه! کاش می‎اومد همدیگه رو می‌دیدین. حتما باهم دوست می‌شدین. عزیز با خنده می‌گوید: -ان‌شالله دفعه بعد که تشریف می‌آرین با هم بیاین که اریحاجونم ببیندش. زن لبخند کمرنگی می‌زند و پیشانی‌ام را می‌بوسد: -مواظب خودت باش دخترم. و می‌رود. عزیز دستپاچه بلند می‌شود که بدرقه اش کند و من می‌مانم و افکار پریشانم. باید با لیلا حرف بزنم... همه چیز را باید برایش بگویم... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مثل همیشه به یکی از ستون‌های حسینیه تکیه داده ام و تعزیه شام غریبان را تماشا می‌کنم. بجز صدای تعزیه‌خوانان و هق‌هق گریه و فریادهای گاه و بی‌گاه بچه‌ها، صدای دیگری نیست. حسینیه تاریک است و نور سبزی که از محل اجرای تعزیه می‌تابد، کمی دور و اطراف را روشن می‌کند. غصه دختر کوچک، انقدر برایم بزرگ است که فکر ارمیا را از ذهنم بیرون بیندازد. خاصیت روضه همین است. غم‌هایت را کوچک می‌کند تا راحت‌تر با آن‌ها کنار بیایی؛ بتوانی از بالا نگاهشان کنی و اجازه ندهی غم‌های کوچک وقتت را بگیرند. هر مشکلی، هرچقدر هم بزرگ باشد وقتی کنار مصیبت حسین علیه السلام قرار بگیرد کوچک می‌شود و غم‌های کوچک را راحت می‌شود مدیریت کرد. حالا غم من در برابر یک دخترک سه ساله انقدر کوچک شده است که یادم برود خودم هم بابا ندارم. -یتیمی، درد بی‌درمان یتیمی... این مصراع را تا وقتی یادم است رقیه‌ی تعزیه شام غریبان می‌خواند و مردم با آن می‌مُردند. مثل خیلی از روضه‌های دیگر است که کهنه نمی‌شود. هزاربار هم که بگویی «میر و علمدار نیامد»، یا بگویی«امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...»، بازهم می‌توانی گریه کنی و زار بزنی. انگار تازه شعر را شنیده‌ای؛ یک خبر ناگوار و تازه... امشب هم این بیت تعزیه شام غریبان بدجور درهم می‌شکندم. نه برای خودم، برای رقیه کوچک. تعزیه رسیده به آنجا که رقیه کوچولو دارد از عمه اش زینب درباره پدر می‌پرسد. ناگاه زینب خودش را به من می‌رساند و در گوشم می‌گوید: -یه خانمی اومده در پشتی حسینیه، با تو کار داره! اشک چشمانم را می‎گیرم و متعجب می‌پرسم: -کیه که با من کار داره؟ -نمی‌دونم. نمی‌شناختمش؛ اما اون فکر کنم منو می‌شناخت که سراغت رو از من گرفت. حدس می‌زنم لیلا باشد. آرسینه همراهمان نیامده اما نگرانم که تحت نظر باشم و ارتباطم با لیلا لو برود. زینب گفت: خانمه عجله داشت. معطلش نکن! روسری و چادرم را جلوتر می‌کشم تا صورتم پیدا نباشد؛ گرچه در این تاریکی و نور کمرنگ سبز چیز زیادی پیدا نیست. در پشتی حسینیه که به کوچه تاریک و خلوتی باز می‌شود، به ندرت باز است و مورد استفاده قرار می‌گیرد. برای همین بعید است تحت نظر باشد. از در حسینیه که بیرون می‌روم، لیلا را می‌بینم که آهسته سلام می‌کند و می‌گوید: -زود دنبالم بیا. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 انقدر تنگ رو گرفته ام که بعید است کسی من را بشناسد اما بازهم از سر احتیاط، نگاهی به کوچه می‌اندازم که کسی در آن نیست. لیلا دستم را می‌گیرد و می‌برد به کوچه روبرویی که تاریک‌تر است. یک ون سبزرنگ با شیشه‌های دودی در آن پارک شده. نفسم می‌گیرد وقتی لیلا چند ضربه آرام به در ون می‌زند و در باز می‌شود. می‌خواهد من را کجا ببرد؟ لیلا آرام می‌گوید: -زود سوار شو! با تردید سوار می‌شوم و نور چراغ داخل ون چشمم را می‌زند. لیلا می‌نشیند و من هم کنارش. تازه آنجا متوجه یک مرد جوان و یک خانم تقریبا همسن لیلا می‌شوم که داخل ون نشسته اند. مرد موبایلش را به لیلا می‌دهد و لیلا موبایل را به سمت من می‌گیرد: -یه نفر پشت خط باهات کار داره! موبایل را با تردید روی گوشم می‌گذارم و صدای آشنایی می‌شنوم: -سلام شازده کوچولو! نفسم بند می‌آید و با شوق می‌گویم: -ارمیا! -جانم؟ با یادآوری آنچه ظهر دیدم، اشک در چشمانم جمع می‌شود اما سریع پاکش می‌کنم. ارمیا حتما فهمیده به چه فکر می‌کنم که می‌گوید: -آریل بهت دروغ گفت که بترسی! -حالت خوبه ارمیا؟ -خوب خوبم. خیالت راحت. فقط با کسی در این باره حرف نزن؛ با هیچ کس. باشه؟ -باشه... ولی اون عکسی که آریل فرستاد... اون کی بود؟ بغض صدایش را خش زده است: -همه رو بعدا برات تعریف می‎کنم. الان دیگه باید برم. مواظب خودت باش! -تو هم همینطور. -فعلا... موبایل را به لیلا می‌دهم و تماس قطع می‌شود. مردی که تا الان حواسم به او نبود با حالتی عتاب‌آمیز می‌گوید: -خیلی کار خطرناکی کردید خانم منتظری! اگه کوچکترین اتفاقی براتون می‌افتاد چی؟ اگه اون مرد مسلح بود چکار می‌کردید؟ متوجه بودید خودتونو تو چه موقعیت خطرناکی انداختید؟ به ذهنم فشار می‎آورم تا یادم بیاید مردی که روبه‌رویم نشسته همان مردی‌ست که آن شب با دونفر از همکارانش آمدند موسسه درخت زندگی و شنود کار گذاشتند. مرد همان سرتیم است و حالا چهره جدی‌اش را بهتر می‌بینم؛ چهره ای سبزه و شاید آفتاب سوخته و ریش پرپشت، موهای موج‎دار و درهم، و نگاهی که بیشتر زمین و هوا را می‌کاود و دور و بر من نمی‌چرخد. از لحنش خوشم نیامده و برای همین حالت تهاجمی می‎گیرم: -داشت تعقیبم می‌کرد! باید خودم از خودم دفاع می‌کردم. بعدم، کاری که من کردم لطمه‌ای به پرونده شما نزد، زد؟ لیلا دستش را روی دستم می‌گذارد و زمزمه می‌کند: -آروم! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی می‌گیرد: -درسته که کار شما مشکلی برای ما درست نکرد، اما خودتون چی؟ -من بلدم از خودم دفاع کنم. مرد که از بحث با من ناامید شده، نفس عمیقی می‌کشد: -دیگه از این به بعد هیچ کاری بدون هماهنگی ما انجام ندید. -باشه! مرد انگار تازه رفته سر موضوع اصلی اش: -شما قراره مشرف بشید عتبات، درسته؟ -بله. کمی سرجایش جابجا می‎شود و با حالت جدی‌تری می‌گوید: -خوب دقت کنید خانم منتظری! رفتن با آدم‌هایی مثل ستاره و آرسینه می‌تونه خیلی خطرناک باشه برای شما. ما هنوز دقیقا نمی‌دونیم چه برنامه ای دارن ولی ممکنه هر اتفاقی بیفته. خوشبختانه هنوز نفهمیدن شما با ما همکاری می‎کنید اما این احتمال هم هست که جون شما تهدید بشه. برای ما، تامین امنیت مردم از جمله شما مهم‌ترین اولویته. برای همین خوب فکر کنید؛ مطمئنید می‌خواید باهاشون برید؟ حالا که نگرانی برای ارمیا تمام شده، نگرانی جدیدی جای آن را گرفته است. این رفتن شاید مساوی با رفتن در دهان شیر باشد. آهسته می‎پرسم: -اگه نَرَم چی می‌شه؟ -نمی‎دونم. شاید بفهمن بهشون شک کردید. اینطوری هم ممکنه در معرض تهدید قرار بگیرید اما اگه ایران باشید راحت‌تر می‌تونیم ازتون محافظت کنیم. ضمن این‌که اگه بفهمن زیر چتر اطلاعاتی هستن، سریع می‌رن توی سایه و فرصت دستگیری‌شون رو از دست می‌دیم و باید سریع عمل کنیم. اما درهرحال، انتخاب با خودتونه. بهتون حق می‌دیم قبول نکنید برید. این سفر هرخطری داشته باشد به دیدن کربلا می‌ارزد. از آن گذشته، این حرف‌های مرد به این معناست که رفتنم با وجود ریسک بزرگش، می‌تواند به آن‌ها کمک کند. یک لحظه به خودم نهیب می‌زنم که اصلا برای چه زندگی می‌کنم؟ اگر بودنم به درد کسی نخورد با نبودن فرقی ندارد. حالا که می‌توانم کمک‌شان کنم نباید عقب بکشم. حتی اگر کشته شوم هم می‌شود شهادت؛ چیزی که هر آدم عاقلی با یک حساب دودوتا چهارتا می‌فهمد از مُردن و تلف شدن به صرفه‌تر است. می‌پرسم: -اگه برم کمکی از دستم برمی‌آد؟ -هنوز دقیقا نمی‌دونیم. اما بیشترین کمک اینه که ما بتونیم این شبکه رو کامل شناسایی کنیم. درضمن، اگه تشریف ببرید، بچه‌های ما دورادور هستن و حواسشون هست خطری پیش نیاد یا اگرم اومد وارد عمل بشن. چند لحظه فکر می‌کنم و مصمم می‌گویم: -ان‌شالله می‌رم. مرد جامی‌خورد و با تعجب می‌گوید: -نمی‌ترسین؟ -نه! من تا اینجا اومدم. بقیه‌ش رو هم می‌رم. -شاید بقیه‌ش مثل قبلی ها نباشه. -اشکال نداره. من می‌تونم از خودم دفاع کنم. مرد لبخند کمرنگی می‌زند و می‌پرسد: -کار با سلاح بلدید؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☢پر پرواز کودکتان را نچینید❌ ✔️مأموریت فرزند نوپای شما در زندگی این است که به موجودی مستقل تبدیل شود. پس زمانی که از لحاظ رشدی به مرحله‌ای رسید که توانست اسباب‌بازی‌هایش را در سر جای خود قرار دهد، بشقابش را از روی میز غذا بردارد و ببرد و خودش لباس بپوشد، بگذارید این کارها را خودش انجام دهد. 🔷سپردن مسئولیت به بچه‌ها برای عزت‌نفس‌ آنها (و سلامت روانی شما) لازم است. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چقدر نکته ی زیبا ودقیقی در اسلام وجود ندارد اما یه نکته ✅مردو غرورش 😉 نشه خدایی نکرده غرور یک مرد رو از بین ببری خودت اذیت میشی از من گفتن ✅زن و محبت دیدنش 😍 نشه یه وقتی به زن محبت نکنی اگر محبت نکردی منتظر هر حادثه ای بااااش 🔸زن و شوهر باید فدای همدیگه بشن اگر این نباشه پس زندگی مشترک شکل نگرفته. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
و گفتن ممنوع 👈تو هیچ وقت سروقت نیستی! 👈من همیشه باید پشت سرت راه بروم و تمیزکاری کنم 👈من همیشه در مهمانی های کاری تو شرکت می کنم اما تو هیچ وقت با من نمی آیی 👈«همیشه» و «هیچ وقت» به ندرت واقعی هستند. وقتی از عباراتی استفاده می کنید که در آنها «همیشه» یا «هیچ وقت» وجود دارد، درواقع به همسرتان می گویید که او هرگز نمی تواند کاری را درست انجام دهد یا باورتان نمی شود که او بتواند تغییر کند. ❌این موضوع منجر به تسلیم شدن و دست از تلاش برداشتن او می شود. چرا همسرتان نباید در تمیزکاری به شما کمک کند. وقتی با جای اینکه بگویید: «لطفا زباله ها را بیرون ببر» می گویید: ❌«خیلی دوست داشتم تو زباله ها را بیرون می بردی اما می دانم که نمی بری!»؟ نمی توانید از همسرتان انتظار داشته باشید که با حالت «ثابت می کنم اشتباه می کنی» سازگار شود! ❌«هیچ وقت» و «همیشه» را از دایره لغات زناشویی تان حذف کنید. به جایش بگویید: «گاهی» یا «بعضی وقت ها»، سعی کنید بر زمان حال متمرکز بمانید و دقیق بگویید: «ناراحت شدم که امروز دیر کردی.» اجازه دهید همسرتان بداند ایمان دارید که تغییر می کند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
معمولا زمانیکه در حضور والدین از کودک سوالی پرسیده می شود ، پدر و مادر قبل از کودک پاسخ میدهند. این کودکان زمانیکه پدر و مادر حضور ندارند، قدرت تصمیم گیری و ابراز وجود ندارند. زمانیکه کودک تصمیم به انجام یک کار جدید میگیرد، با تشویق و اصرار بیش از حد او را مجبور به انجام آن کار نکنیم، فقط او را حمایت کنید. به طور مثال وقتی کودک تصمیم گرفته برای اولین بار یک شعر را در حضور جمع بخواند، اما نگران است بگوییم : هر زمان که دوست داشتی و آماده بودی میتوانی شروع کنی. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae بچه های بیش فعال ازقربانیان درجه اول کتک خوردن میباشند شما اگر فرزندتان تب کند او را دعوا می کنید؟ کتک می زنید؟ بیش فعالی هم یک نوع مریضی است *براي به حداقل رساندن آسیب طلاق در فرزندمان چه كنيم؟* 🔹فرزندتان را وسيله انتقام از همسرتان نكنيد. 🔸با فرزندتان درد و دل نكنيد. 🔹تا جاي ممكن محيط، شرايط، دوستان كودك را تغيير ندهيد. او نباید حس ڪند زندگيش دگرگون خواهد شد. 🔸مدام به او ياداور شويد او مسئول اتفاقات نيست و كاري نميتوانست انجام دهد و فرزند خوبي است. 🔹به فرزندتان بگوييد كه ما هر دو تو را دوست داريم هرگز بدے همسرتان را به او نگوييد. 🔸از فرزندتان به عنوان جاسوس استفاده نكنيد. 🔹فرزندتان را جايگزين همسرتان نكنيد. 🔸زندگي او را با ورزش و دوست خوب پر كنيد. 🔹مقابل فرزندتان باهم جدال و بگو مگو نكنيد. 🔸با فرزندانتان اوقات خوشي را بگذاريد.نشان دهيد دنيا به اخر نرسيده.باهم شاد باشید. 🔹در حضورشان گريه و زاري و ناله نكنيد. چون كودك احساس ميكند جدايي پدر و مادر تقصير اوست ارتباطات عاطفي خود را محدود ميكند.براي همين دوستي خوب برايش پيدا كنيد و بگذاريد تا جاي امكان كنار دوستش باشد. 🔸به خاطر رابطه خوب با پدر يا مادرش (همسر سابق شما) به او احساس گناه ندهيد. هرگز در دل كودك اميد واهي كه پدر يا مادرش (همسر سابق شما) بر ميگردد را نكاريد. 🔹به طور مداوم به او اطمينان دهيد كه تا اخر عمر كنارش خواهيد ماند. 🔸يادتان باشد نصف بدن رواني فرزندتان پدر و نيمه ديگران مادر است. خاطر فرزندتان را از عشق دو طرف اسوده كنيد. هرگز دست و پاي فرزندتان را به خاطر دشمني با همسرتان قطع نكنيد. 🔻هرگز به فرزندتان نگوييد تو هم مثل بابات یا مامانت ميشي يا تو هم لنگه باباتي/مامانتی. فواید غذا خوردن با خانواده برای کودک 1⃣ تغذیه بهتر غذا خوردن کنار والدین باعث می‌شه بچه‌ها عادت‌های صحیح غذایی رو از بزرگترها تقلید کنند. 2⃣ تقویت مهارت‌های حرکتی و زبانی یادگیری استفاده از کارد و چنگال می‌تونه به تقویت مهارت حرکتی کودکان کمک کنه همچنین صحبت با والدین و خواهر و برادر به یادگیری کلمات، درک زبان و صحبت کردن کمک می‌کنه. 3⃣ پیشرفت تحصیلی مطالعات ثابت کرده که بین غذا خوردن در کنار خانواده و عملکرد تحصیلی ارتباط معناداری وجود داره و سطح علمی کودکان بالاتر میره. 4⃣ افزایش عزت نفس ترغیب کودک به صحبت کردن درباره اتفاقات روزانه، کمک گرفتن از او در پهن کردن و‌ جمع کردن سفره غذا و اجازه دادن به او برای کشیدن غذا در بشقابش باعث افزایش اعتماد به نفسش میشه. 5⃣ افزایش شادی و نشاط کودکانی که همیشه با اعضای خانواده غذا می‌خورند از نظر عاطفی قوی‌تر بوده و از سلامت روانی خوبی برخوردارند. 6⃣ تقویت مهارت‌های اجتماعی و ارتباطی غذا خوردن با خانواده باعث میشه تا کودک با نحوه رفتار و تعامل افراد با یکدیگر آشنا بشه و مهارت اجتماعی رو تمرین کنه. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
تربيت كودك تنها به عهده مادر نيست. نقش پدر تنها در پرداختن هزينه هاي زندگي نيست. كودك براي داشتن شخصيتي سالم نياز به حضور پدر ،بازي با او ،محبت و توجه پدر دارد. حضور مثبت پدر در زندگي كودك باعث ايجاد حرمت نفس، امنيت، اعتماد به نفس و توانايي بيشتر در كودك خواهد شد. كودكاني كه از توجه پدر در زندگي خود برخوردارند در نوجواني كمتر دچار مشكل خواهند شد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🔰 هم دلخواه باش؛ هم دلخواه شما به عنوان یه زن شخصیت خودتون رو دارین و همسرتون هم شخصيت خودش رو داره. معنی همسر دلخواه شدن اين نيست که کامل خودتون رو فراموش کنين و بشين همونی که همسرتون ميخاد. به عنوان يه شخصيت مستقل برای عقايد، علايق و برنامه و خودتون احترام قائل باشين. 👈 در عين همراهی همسرتون فراموش نکنين که شما هم اهدافی دارين، علايقی دارين و... و برای رسيدن به اونها در حد امکان برنامه ريزی کنين. اگر خودتون رو کامل فراموش کنين و بشين همونی که همسرتون هست بعد از يه مدت ممکنه که دچار احساس پوچی بشين و حس کنين که رو توی زندگی از دست دادين. هر از گاهی نگاه کنين ببينين کجا هستين، کجا بودين و به کدوم مسیر دارین میرین. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❣راهـ‌های حفظ چهـارچوب اَمن خونـه(زن وشوهری)❣ ⛔️ از خـانواده شوهـر معضـل نسازیـد مـادر شوهـر و خواهـر شوهـر را اولـویت تاثیـرگـذار در زنـدگی‌تان ندانیـــد. آنـ‌ها می‌تواننـد خوب یا بـد باشنـد،🤔 ممـکن است شمـا را نــاراحت کننـد،😶 ممـکن است احسـاس کنیـد آنـ‌ها قصـد دخـالت در زندگـی تان را دارند. 😑 صـرف نظـر از اینـکه آنـ‌ها چه می‌کننـد، خوب هستنـد یا نـه نبایـد همسـرتان را بخـاطر رفتـار خانـواده‌اش تحت فشـار قـرار بدهیـد.🤕 او را مجبـور نکنیـد پاسخگــوی رفتـار خـانواده‌اش باشـد. ایـن کار غیـرضروری است و تنــ‌ها نتیجـه‌اش این است که او سعـی می‌کنـد در این تنـش از شما فاصلـه بگیـرد یا احسـاس حقـارت کنـد،مقابلـه به مثـل کند و افسـرده شود.😔 به وجـود آمـدن چنیـن شرایطـی باعث می‌شـود او درکنـار شمـا شاد نـباشد و احسـاس آرامش نـکند.💔 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✅همسرتان یک درخت نیست! پس وقتی در مورد او صحبت می‎کنید از اسامی اشاره مثل "این" یا "اون" به کار نبرید❗️ یک اسم یا لقب زیبا انتخاب کنید که فقط مختص همسرتان باشد..💞 🍃 --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
چارلی چاپلين بہ دخترش ڪم باش! اصلا هم نگرانِ ڪم شدنت نباش، آنڪس ڪہ اگر ڪم باشی گمت ڪند، همانيست ڪہ اگر زياد باشی، حيفت می ڪند! سعی نڪن متفاوت باشی، فقط خوب باش! اين روزها خوب بودن بہ اندازہ ڪافی متفاوت است. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌💛 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🌹 🔘 داستان کوتاه 🔸ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. 🔸ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ زدﻧﺪ. 🔸ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. 🔸ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. 🔸برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.» 🔸ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
اگر می خواهید برای همسرتان شوهر خوبی باشید ، باید بدانید همسرتان از چه کارهایی خوشش نمی‌آید. بعضی کارها به طور کلی برای اکثر خانم‌ها چندان دوست داشتنی نیست آقای محترم اگر این 6 کار را انجام می‌دهی، بدان رنجش آور هستند!!! 1. پنهان کردن احساسات درونی 2. استفاده زیاد از فضای مجازی 3. پوشیدن هر روزه ی لباس های مشابه 4. بی توجهی 5. بیش از حد به خود رسیدگی کردن 6. اعتقاد داشتن به این مساله که زنان رانندگان ماهری نیستند 🍃 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- ‎
❣☘❣☘❣☘❣ _ سعی کنید در جمع خانواده همسر، سکوت کردن رو فراموش نکنین اظهار نظرهاتونو به حداقل برسونید _ گاهی یه لبخند ساده، _ گاهی فقط سرتکون دادن و تایید کردن به شرط قابل تایید بودن حرفشون _ گاهی با یه سری الفاظ تعارفی مثلا : نظر لطف شماست، زنده باشین،انشالله، ماشالله و .... میدونید چه اتفاقی میفته ؟ اینجوری اولا عاقل تر به نظر میایین و دوما اینکه احتمال خطا و سوتی و سوءتفاهم پایین تر میاد.😉👌🏻 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
وقتی همسرتون یه چیزی رو براتون تعریف میکنه 👈🏻 خییییلی با اشتیاق و علاقه بهش گوش بدید و طوری نشون بدید که حرفاش خیییلی براتون جذاب و هیجان انگیزه... 👈🏻 سعی کنید حتما حتما تو چشماش نگاه کنید وقتی داره صحبت میکنه و اینجوری نباشه که اون برای خودش صحبت کنه و شما یه طرف دیگه را نگاه کنید و یا حواستون به یه جای دیگه باشه و یا مشغول کار خودتون باشید... 👈🏻 از یه سری کلمات و آواها استفاده کنید موقعی که دارید به حرفاش گوش میدید ✔ مثلا: ⇦ آها... ⇦ عه چه جالب... ⇦ جدی؟؟؟ ⇦ وای چه باحال... ⇦ بعدش چی شد؟ ⇦ عجب... ⇦ که اینطور... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷راه های ساده ای برای ابراز علاقه به همسرتان وجود دارد و نیازی نیست که عشق و علاقه خود را به همسرتان ثابت کنید و کارهای محیرالعقولی انجام دهید. 🔰برخی از روش های به ظاهر کوچک ولی تاثیر گذار عبارت هستند از: 🍀 برای او پیام های محبت آمیز بفرستید 🍀 یکی از کارهای مشکل او را انجام دهید 🍀 حس قدردانی خود را ابراز کنید 🍀 برای او دعا کنید 🍀 با هم به پیاده روی و گردش بروید 🍀 انتظار نداشته باشید آنچه در ذهنتان می گذرد بخواند 🍀 از جاسوسی کردن بپرهیزید 🍀 با هم بخندید 🍀 کارت پستال های عاشقانه به او بدهید 🍀 با او در رابطه با آینده گفت و گو کنید 🍀 گذشته ها، گذشته! 🍀 در برابر دوستانش به او افتخار کنید. 🍀 با هم عبادت کنید. 🍀 هر از گاهی غذایتان را زیر نور شمع بخورید 🍀 در چشمان او بنگرید 🍀 حداقل روز یک با به او بگویید دوستت دارم 🍀 و... 🍃 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
ایده های زنونه🦩🌿 💎هیچ وقت یک "تشکر" خشک و خالی تحویل شنونده ات نده. همیشه آن را تبدیل کن به " ممنونم به خاطر..." آدم ها اغلب آنقدر از عبارات خشک و خالی " ممنون" استفاده می کنند که دیگر حتی به زحمت آن را می شنوی. وقتی که روزنامه ی صبح را می خریم. یک " ممنونم" خشک و خالی به فروشنده که بقیه ی پولمان را پس می دهد، می گوییم. آیا این همان "ممنونی" است که به عزیزی می گویی که شام خوشمزه ای برایت پخته است؟ پس در موقعیت مناسب ، همراه با عبارت "ممنونم" خود، دلیل تشکرت را هم ذکر کن. - ممنونم که صبر کردی👌 - ممنونم که انقدر مهربونی👌 - ممنونم که منو تنها نذاشتی👌 - ممنونم که به فکر زندگیمون هستی👌 - ممنونم به خاطر اینکه اومدی👌 - ممنونم که درک میکنی👌 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_صد مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی می‌گیرد: -درسته که کار شما م
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 حس می‌کنم با این سوالش می‎خواهد مسخره‌ام کند. خودم را نمی‌بازم و می‌گویم: -با سلاح سرد بلدم. سلاح گرم رو هم تقریبا... عموم یکم یادم دادن. اما تا حالا تیراندازی نکردم. از پشت کمربندش یک سلاح کمری درمی‌آورد و نشانم می‌دهد: -این سلاح رو می‌دونید چیه؟ چیزی ازش می‌دونید؟ کمی به سلاح دقت می‎کنم. کلاگ است؛ یک اسلحه اتریشی. کمی به ذهنم فشار می‌آورم و با اعتماد به نفس می‎گویم: -این باید کلاگ هفده باشه. ساخت اتریشه. خشابش هفده‌تایی هست و کالیبرش نُه میلی‌متری. بُردش پنجاه متره و نواخت تیرش چهل‌تا در دقیقه. لیلا لبخند می‎زند؛ انگار این موضوع خیلی برایش جدید نبوده. مرد هم که سعی دارد تعجبش را پنهان کند، ابرو بالا می‌دهد و می‌گوید: -خوبه. ولی مهم کار کردن باهاشه. بلدید خشابش رو جدا کنید و جا بزنید؟ -یه بار عموم یادم دادن. ولی مطمئن نیستم. اسلحه اش را سرجایش می‌گذارد و سر تکان می‌دهد: -پس مطمئنید که تشریف می‌برید؟ -بله. -بسیار خب. بقیه مسائلی که باید بدونید رو خواهرا بهتون توضیح می‌دن. و رو به لیلا ادامه می‌دهد: -فقط یکم سریع‌تر که تا روضه تموم نشده و چراغا رو روشن نکردن برگردن داخل. -چشم. مرد پیاده می‌شود و لیلا می‌گوید: -اول از همه، ازت خواهش می‌کنم همونطور که تا الان عادی بودی، بازم عادی باشی و چیزی به روی خودت نیاری. بعدم این که، لازمه این کوچولو رو توی گوشت کار بذاریم تا هم راحت‌تر ردیابی‌ت کنیم، هم صدای ستاره و آرسینه رو بشنویم. مشکلی نداری؟ به کف دستش نگاه می‌کنم تا ببینم منظورش از «این کوچولو» چیست. یک شیء سیاه و کوچک‌تر از یک دانه عدس! با تردید می‌گویم: -متوجهش نمی‌شن؟ -نه. پیدا نیست. -باشه... -روسری‌ت رو دربیار تا همکارم کارش رو بکنه. چادر و روسری را برمی‌دارم. لیلا با دیدن موهای نه چندان بلندم که بافته شده اند می‎گوید: -چه موهای قشنگی! فکر می‌کردم بلندتر باشه! انقدر اضطراب دارم که فقط لبخند می‌زنم. لیلا می‎گوید: -با این میکروفون، ما صداتون رو می‌شنویم، تو هم صدای ما رو می‌شنوی. اما دقت کن، هرچیزی ما گفتیم به هیچ وجه جوابمونو نده، مگه وقتی که خودمون بگیم. اصلا نباید با این باهامون صحبت کنی. درضمن، سعی نکن با سوال و جواب کردن از ستاره و آرسینه از زیر زبونشون حرفی بکشی که ما بشنویم؛ چون بهت شک می‌کنن و همه چیز خراب می‌شه. تو فقط آروم باش و به زیارتت برس. سرم را تکان می‌دهم. خانمی که تا الان داشت میکروفون را در گوشم می‌گذاشت، کارش تمام شده و می‌پرسد: -گوشِت رو اذیت نمی‌کنه؟ راحتی؟ -بله. خوبه. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 روسری ام را دوباره سرم می‌کنم و لیلا به توصیه‌هایش ادامه می‌دهد: -اون گوشی‌ای که بهت دادم همراهت باشه و یه جای مطمئن قایمش کن. یک سیمکارت عراقی می‌گذارد کف دستم: -اگه چیزی به نظرت اومد که لازم باشه بهمون بگی از طریق همون باهامون در ارتباط باش. از ماشین پیاده می‌شوم. حالا بار یک وظیفه سنگین را روی دوشم احساس می‌کنم و این احساس بدی نیست. آدم‌ها خلق شده اند برای به دوش کشیدن بارهای سنگین؛ بارهایی که بقیه مخلوقات در حمل آن‌ها ناتوانند. اصلا آدم برای همین اشرف مخلوقات شده؛ چون می‌تواند باری را به دوش بکشد که کوه توانایی تحمل آن را ندارد. به موقع به روضه برگشته ام؛ هنوز چراغ‌ها خاموش است و بی سر و صدا سرجایم می‌نشینم. حالا تعزیه به پایان رسیده و دسته عزاداری وارد قسمت مردانه شده و سینه می‌زنند. عاشق این قسمتم. آخر روضه، آن هم آخرین شب دهه اول، شبی‌ست که همه منتظرند صاحب روضه اجرشان را بدهد و بروند یک سال با لذت و شیرینی این چند شب روضه و پاداش آخرش، سالشان را شیرین کنند. البته محرم برای کسانی که روضه‌ای‌تر هستند در دهه اول تمام نمی‎شود. برای بعضی‌ها تا دهه دوم، سوم یا اربعین هم ادامه دارد و هرچه کسی مقرب‌تر باشد، محرم بیشتر برایش ادامه پیدا می‎کند. انقدر که تمام سالش بشود یاد حسین علیه السلام و روضه و محبت او. و تازه اینجاست که می‌شود معنای زندگی را فهمید. زندگی زیر سایه حسین علیه السلام معنا پیدا می‌کند و شیرین می‌شود. کسی که نداند فکر می‌کند روضه افسردگی می‌آورد اما باید یکبار طعم چای روضه و لذت سینه‌زنی را چشید تا بفهمد عشق و حال واقعی کجاست. نمی‎شود توصیفش کرد؛ بچه هیئتی‌ها می‌فهمند. -ای عزیز فاطمه بیدار شو بیدار شو/ خوابیدی تو علقمه بیدار شو بیدار شو/ من دارم می‌رم سفر، بیدار شو بیدار شو/ همسفر نامحرمه بیدار شو بیدار شو... مداح زبان حال حضرت زینب علیها السلام را می‌خواند و من وقتی به خودم می‎آیم، صورتم خیس شده و دارم همراهش زمزمه می‎کنم. چقدر دلم می‌خواهد مثل زینب بلند گریه کنم. بقیه مداحی را نمی‌شنوم. با همان دو بیت می‌شود یک ساعت اشک ریخت. آدم نباید معطل بشود که مداح چه می‌خواند، باید خودش بجوشد و بخواند. -بر مشامم می‌رسد هرلحظه بوی کربلا... جمعیت با هم فریاد می‌زنند: -حسین! چقدر این دو بیت را دوست دارم. مخصوصا فریاد «حسین» که از جمعیت برمی‌خیزد را. انگار همه می‎خواهند مزدشان را اینجا بگیرند. -بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا... -حسین! انگار همه دارند می‌گویند کربلای ما فراموش نشود آقاجان! نرویم می‌میریم. حتی من که فردا عازمم هم می‌ترسم. کربلا رفتن یک فرآیند خاص است. تمام دنیا که نخواهد، کافیست حسین بخواهد تا بشود. و اگر حسین نطلبد، همه دنیا هم بسیج شوند نمی‌توانند کاری کنند. برای همین است که تا زمانی که پایت به کربلا نرسد و چشمت به گنبد روشن نشود، دلت آرام نمی‌گیرد و دائم در هراسی که نکند ارباب نطلبد و نشود و آرزوی کربلا بر دلم بماند؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 - تشنه‌ی آب فراتم ای اجل مهلت بده... - حسین. - تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا. سینه‌زن‌ها "حسین" آخر را کشدارتر و بلندتر می‌گویند و صلوات می‎فرستند. انگار همه مثل من، نمی‎دانند تا محرم بعدی زنده‌اند یا نه و می‎ترسند این محرم آخرشان باشد و کم بگذارند. در حسینیه با زینب و مریم خانم که چند روز دیگر عازم کربلا هستند خداحافظی می‌کنم. زینب هم مثل من در خوف و رجاست که نکند پایش به کربلا نرسد، برای همین تندتند التماس دعا می‌گوید. عزیز و آقاجون مرا تا خانه می‌رسانند و همان‌جا خداحافظی می‌کنیم. در دل آرزو می‎کنم کاش سال دیگر با آن‌ها بروم کربلا. زیارت با عزیز و آقاجون بیشتر می‌چسبد و عادت دارم با آن‌ها مشهد بروم. به خانه که می‌رسم، ستاره و آرسینه وسط سالن نشسته‌اند و چمدان‌هایشان مقابلشان باز است. ستاره چشمش به من که می‌افتد می‌گوید: - چمدونت رو بستی؟ صبح زود باید راه بی‌افتیم‌ ها! درحالی‌که چادرم را درمی‎آورم می‌گویم: - آره. همه‌چیزم آماده‌ست خیالتون راحت. عمو از اتاقش بیرون می‌آید و ساک کوچکی را کنار در می‌گذارد. - این هم ساک من. ستاره با تعجب به ساک نگاه می‌کند. - همه وسایلت توی این جا شد؟ عمو شانه بالا می‌اندازد: - آره! با تعجب می‌گویم: - شمام می‌آین بابا؟ - آره مگه نمی‌دونستی؟ خوب نیست شما سه تا خانم تنهایی برید. آرام می‌گویم: - چقدر خوب! عمو به طرف اتاقش می‌رود: - من برم بخوابم. شمام بخوابید؛ قبل نماز صبح باید بریم. نمازمون رو توی فرودگاه می‌خونیم. نکند برای عمو خطری پیش بیاید یا ستاره برای او هم نقشه‌ای داشته باشد؟ نگرانش هستم. باید به لیلا بگویم. ستاره صدایم می‌زند: - برو چمدونت رو بیار ببینم چی برداشتی؟ عادتش است قبل از مسافرت یک‌بار وسایلم را چک کند تا مطمئن شود همه‌ی آن‌چه لازم دارم را آورده‌ام و بار اضافه برنداشته‌ام؛ از بچگی تا همین الان که بزرگ شده‌ام. تمام وقتی که ستاره چمدان کوچکم را بازرسی می‌کند با دقت به دستانش نگاه می‌کنم تا چیزی به چمدانم اضافه نکند؛ اما همه‌چیز عادی‌ست. ستاره از روی مبل کیسه‌ای را برمی‌دارد و یک چادر عبای مشکی از آن در می‌آورد: - ببین! این رو خریدم اون‌جا بپوشم! واقعا ذوق می‌کنم از این‌که مادر قرار است بعد مدت‌ها چادر بپوشد. وقتی بچه بودم چادری بود اما کم‌کم چادرش را برداشت. می‌گفت حجاب را می‌شود جور دیگر هم رعایت کرد و با چادر راحت نیست. واقعا هم هیچ‌وقت ندیدم مانتوهای جلف و تنگ بپوشد، یا موهایش پیدا باشد. گاهی یک ته آرایش ملیح می‌کند و نه بیشتر. مثل آرسینه و راشل. با ذوق می‌گویم: - سرتون کنین ببینم چه شکلی می‌شین؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مادر چادر را می‌پوشد؛ یک چادر عربی درست مثل زنان عراقی. من هم یکی مثل آن دارم. می‌گوید: - تو هم چادرت که این مدلیه رو بپوش که مثل هم باشیم! - راستش خیلی این مدل رو دوست ندارم. با چادر حسنا راحت‌ترم. ولی اگه بخواین میارمش که یکی دوبار بپوشم. - باشه. هرجور راحتی. به آرسینه نگاه می‌کنم و می‌گویم: - تو نمی‌خوای چادر عربیم رو بدم بهت؟ -ونه من با مانتو راحت‌ترم. قرار شده است یکی از مانتو عربی‌های من را بپوشد؛ نمی‎دانم چرا. از این مدل پوشش خوشش نمی‎آمد. ستاره انگار چیزی یادش آمده باشد، از داخل همان کیسه چند پارچه سیاه درمی‌آورد و یکی را روی صورتش می‎گذارد. یک روبنده است! واقعا دارم به چشم‌هایم شک می‎کنم! ستاره می‌خواهد روبنده بزند؟! - سه تا از این‌ها خریدم براتون که بزنیم و مثل هم بشیم! ذوق بچگانه ستاره هم برایم جدید است. این مدل اخلاقش معمولا برای موسسه بود نه داخل خانه. من که از پیشنهادش بدم نیامده، یکی از روبنده‌ها را می‎گیرم و امتحان می‌کنم. باید جالب باشد! اما برایم سوال شده که چطور ستاره چنین تصمیمی گرفته؟ شاید می‎خواهد راحت شناخته نشود... نمی‌داند همکاران لیلا همه‌ چیز را می‌شنوند و فهمیده‌اند قرار است دنبال یک خانم با چادر عربی و روبنده مواجه شوند. یکی از روبنده‌ها را به سمت آرسینه می‌اندازم: - تو هم بزن ببین چه شکلی می‌شی آرسین! آرسینه خنده‌اش می‌گیرد: - آخه مگه چیزی پیداست که می‌خوای ببینی چه شکلی می‌شم؟ ستاره همه‌چیز را جمع می‌کند و دوباره جدی می‌شود: - برین بخوابین دیگه. *** - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. وَالتِّينِ وَالزَّيْتُونِ. وَطُورِ سِينِينَ. وَهَذَا الْبَلَدِ الْأَمِينِ... (به نام خداوند رحمتگر مهربان سوگند به [كوه‌] تين و زيتون، و طور سينا، و اين شهر امن... ) نمی‌دانم چقدر خوابیده‌ام. چشمانم را با دست می‌مالم و دنبال صاحب صدا می‌گردم. اتاق روشن است اما نوری از پنجره به داخل نمی‌تابد. روشنایی‌اش عجیب است و ته رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف... زنی را می‌بینم با چادر سفید که پشت به من و وسط اتاق نشسته است و قرآنی در دست دارد. همه‌ی نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمی‌بینم. دلم می‌خواهد بروم جلو و ببینمش، اما سرجایم میخکوب شده‌ام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم می‌ریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند. - لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ. ثُمَّ رَدَدْنَاهُ أَسْفَلَ سَافِلِينَ. إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَلَهُمْ أَجْرٌ غَيْرُ مَمْنُونٍ. فَمَا يُكَذِّبُكَ بَعْدُ بِالدِّينِ. أَلَيْسَ اللَّهُ بِأَحْكَمِ الْحَاكِمِينَ. (به‌راستى انسان را در نيكوترين اعتدال آفريديم. سپس او را به پست‌ترين [مراتب‌] پستى بازگردانيديم؛ مگر كسانى را كه ایمان آورده و كارهاى شايسته كرده‌اند، كه پاداشى بى‌منّت خواهند داشت. پس چه‌چيز، تو را بعد [از اين‌] به تكذيب جزا وامى‌دارد؟ آيا خدا نيكوترين داوران نيست؟) ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا