رابطه فرزندتان با شما باید بر مبنای عشق و محبت و احترام و امنیت و اعتماد باشد...
تا روزی اگر برای فرزندتان اتفاق بدی افتاد، فرزندتان باخاطر آسوده به شما پناه بیاورد.
اگر رابطه بر پایه کنترل، تنبیه ، ترس و سختگیری باشد شما آخرین نفری خواهید بود که فرزندتان طلب کمک خواهد کرد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
1_4446533135.mp3
9.93M
ریمیکس محسن یگانه - سکوت
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#سياستهاي_همسرداری
عـادی شـدن زن و شـوهر بـرای هـمدیگر!!!
یکی از غیر محترمانهترین رفتارهائی که میتوانیم با همسر خود داشته باشیم، عادی و پیش پا افتاده تلقی کردن اوست...!
فکر نمیکنیم که زندگی بدون همسر چقدر برای ما نگران کننده و دشوار است. گاهی بجای همسر حرف میزنیم. گاهی دربارهی او در حضور دیگران غیر محترمانه صحبت میکنیم. برای همسر تصمیم میگیریم که چه بکند.
به همسر خود گوش فرا دهید. در احساسات و هیجانات او شریک شوید. از همسر تقدیر به عمل آورید. برای همسرتان ارزش و اعتبار قائل شوید. از هر فرصتی برای بیان تشکر خود بهره بگیرید. به همسر خود ابراز علاقه کنید. از با هم بودن به عنوان دوست یا شریک زندگی احساس خوشوقتی کنید.
باتجربه کردن روشهای بالا از قدرت آنها مبهوت خواهید شد. فراموش کنید که چه میگیرید، صرفا بر این تمرکز کنید که چه میدهید.
👌 اگر شریک زندگی خود را بیبها تلقی نکنید، او نیز متقابلا همین کار را خواهد کرد. سپاسگزاری حس خوبی به همسر خواهد داد. روشها را امتحان کنید و مطمئن باشید که به این کار علاقمند خواهید شد و اثرات معجزهآمیز آنها را خواهید دید.
♥️
🍀
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_نود از دست همه فرار کرده ام و تک و تنها آمده ام گلستان شهدا. مثل هم
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نود_و_یک
آن موقع نمیفهمیدم یونس چرا انقدر به یادگیری این تکنیکها تاکید میکند. نمیدانم یونس میدانسته قرار است در چنین موقعیتی قرار بگیرم یا نه. اصلا مادر برای چی انقدر تاکید داشت من و ارمیا و آرسینه، دفاع شخصی بلد باشیم؟
خودم را به ایستگاه اتوبوس شلوغ میرسانم. حالا باید میان جمعیت گم شوم؛ اما نمیشود.
زودتر پیدایم میکند و حتی همراه من سوار اتوبوس میشود. او کنار درب مردانه ایستاده و من سعی میکنم خودم را میان خانمها گم و گور کنم؛ جایی که او من را نبیند اما من ببینمش.
تمام وقت خیره است به درب زنانه؛ حتما منتظر است ببیند در کدام ایستگاه پیاده میشوم. باید جایش بگذارم و بدون اینکه بفهمد پیاده شوم؛ اما خیلی دوست دارم بدانم هدفش چیست.
چاقوی ضامندارم همراهم نیست. دسته کلید را درمیآورم. یونس میگفت هرچیزی میتواند یک سلاح باشد؛ بستگی دارد به اینکه چطور استفاده اش میکنید.
او یادمان داده بود دستهکلید را طوری میان انگشتهایم قرار دهیم که مثل پنجه بوکس شود. مطمئنم حتی دردناکتر و قویتر از پنجه بوکس عمل میکند؛ گرچه تابحال امتحانش نکرده ام. کاش اولین بار روی آریل امتحانش میکردم!
این پنجه بوکس خودساخته، گزینه آخر است برای وقتی که بتواند یک جای خلوت تنها گیرم بیاورد.
دلم میخواهد زودتر خودم خفتش کنم و بپرسم چه میخواهد؛ اما نمیدانم با چه آدمی طرف هستم.
با یک نگاه میشود فهمید وزن و قدش از من بیشتر است و اگر مسلح باشد یا او هم با یک استاد خوب مثل یونس کار کرده باشد، بعید است حریفش شوم. به ریسکش نمیارزد.
بین مسافرهای قسمت زنانه گردن میکشد که پیدایم کند؛ اما موفق نمیشود. باید کاری کنم که یا او پیاده شود، یا من. بهتر است من پیاده شوم؛ اینطوری احتمال اینکه دوباره پیدایم کند کمتر است.
عینک آفتابی را از کیفم درمیآورم و به چشمانم میزنم. چادر را انقدر جلو میکشم که روی روسری ام را بگیرد و رویم را میگیرم؛ طوری که باقی مانده صورتم هم پیدا نباشد!
هیچ نشانه خاصی ندارم که با آن بین جمعیت به چشم بیایم. در اولین ایستگاه پیاده میشوم و اول از همه دور و برم را نگاه میکنم که ببینم پیاده شده است یا نه. خوشبختانه هنوز نفهمیده.
حالا وقت اجرای توصیه بعدی یونس است. باید به مرد بفهمانم متوجهش شده ام. چند قدم جلوتر میروم و مقابل پنجره قسمت مردانه قرار میگیرم. اتوبوس حرکت نکرده. وقتی درهای اتوبوس بسته میشوند، عینکم را برمیدارم و به مرد که نزدیک پنجره است نیشخند میزنم.
مرد متوجه نگاهم میشود و با چشمانی که گرد شده اند و به من نگاه میکنند، چندبار از راننده میخواهد صبر کند. اتوبوس بی.آر.تی ست و قطعا راننده توجهی نمیکند.
مسیرم را عوض میکنم؛ دورتر میشود اما باید خیالم راحت باشد. به دور و برم بیشتر از قبل دقت میکنم تا مطمئن شوم کسی دنبالم نباشد.
به این فکر میکنم که چرا باید تعقیب شوم؟ نکند به آن ایمیلها یا ماجرای ستاره ربط داشته باشد؟ به لیلا زنگ میزنم و با عجله ماجرا را میگویم. لیلا میپرسد:
-الان که کسی دنبالت نیست؟
-نه. بعید میدونم. حواسم هست.
-آروم باش و مثل همیشه برو خونه.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نود_و_دو
-چرا منو تعقیب میکرده؟
-فعلا نمیدونم. اما... یه کاری کن اریحا.
-چکار؟
-به ستاره بگو. بگو یکی تعقیبت کرده و ترسیدی.
-چرا؟
-اینجوری مطمئن میشه تو هنوز بهش اعتماد داری و مشکوک نشدی.
تماس را که قطع میکنم، یک دور تمام اطرافم را از نظر میگذرانم. خبری از آن مرد نیست. دیگر بعید است بتواند پیدایم کند. دربهترین حالت، ایستگاه بعدی از اتوبوس پیاده شده و یک ایستگاه عقب آمده که در این صورت هم محال است پیدایم کند.
به خانه که میرسم، ستاره که در حیاط منتظر آرسینه است با دیدن چهره رنگ پریده ام میپرسد:
-چی شده؟
با اضطرابی که واقعیست میگویم:
-یکی دنبالم بود مامان!
اخمهایش درهم میروند و میپرسد:
-خب چکار کردی؟
-توی ایستگاه اتوبوس پیچوندمش. نتونست بیاد دنبالم. ولی خیلی ترسیدم.
به فکر فرو میرود و لبش را به دندان میگیرد:
-چه شکلی بود؟
-درست یادم نیست... یه مرد تقریبا قدبلند بود با کاپشن خاکستری و پوست روشن. همینو یادم مونده.
سرش را تکان میدهد:
-نمیدونم، شاید زورگیری چیزی بوده. آخه چرا باید تو رو تعقیب کنن؟!
سعی میکند پریشانی اش را پنهان کند اما من میفهمم کمی نگران شده.
فکرهای اضافه را از ذهنم بیرون میکنم. چقدر از ستاره مرموز میترسم! آرسینه بالاخره بیرون میآید و نگاه سنگین ستاره نجاتم میدهند.
عزیز را سوار میکنیم و میرویم خانه زینب برای مراسم ظهر عاشورا. کاش قبول نمیکردم. دیدن مریم خانم من را به یاد مادری میاندازد که هیچوقت نداشتمش. از یک سو دلتنگ دیدنش هستم و از سویی میترسم راز درونم فاش شود. این بار تمام خانه را با چشمانم میبلعم.
این همان خانهایست که مادر من در آن بزرگ شده است. در حیاطش بازی کرده، در اتاقهایش درس خوانده، در ایوانش چای خورده...
ستاره مثل همیشه نگاه سنگینی به زینب میاندازد. از اول هم از زینب و خانواده آقای شهریاری خوشش نمیآمد؛ چیزی که الان تقریبا علتش را میفهمم.
از همان اول، پیداست که عزیز و مریم خانم هماهنگ کرده اند پای من و خانمی که از نگاههایش پیداست برای پسرش دنبال همسر میگردد را به روضه باز کنند تا باب آشنایی باز بشود و بعد هم همه چیز همانطوری پیش برود که میخواهند. از خوشخیالی شان خنده ام میگیرد.
من افتاده ام وسط یک ماجرای امنیتی و از هرلحاظ آشفته ام، اما عزیز و مریم خانم میخواهند بفرستندم خانه بخت!
از نگاههای خانمی که تمام وقت نگاهش به من و زینب است پیداست پسندیده و اگر مُحرَّم نبود حتما همین الان اقدام میکرد! یکی نیست بگوید روز عاشورا هم وقت امر خیر است؟ مردم دلشان خوش است...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نود_و_سه
فضای خانه بهمم ریخته است و نگاههای خریدارانه آن خانم و برخوردهای بیش از حد مهربان مریم خانم و عزیز اذیتم میکنند.
برای همین است که به زینب میگویم:
-میشه بریم تعزیه؟
زینب اول دو دل میشود اما او هم انگار دلش گرفته است و میخواهد بیرون بیاید. در آستانه دریم که آرسینه هم به جمع ما اضافه میشود و علیرغم میل باطنی ام، همراهمان میآید. آمدن آرسینه معذبم میکند و حس میکنم آمده که حواسش به من باشد.
دم در، عمو منصور را میبینم و آقای شهریاری را که باهم صحبت میکنند. عمویی که حتی نقش پدر را هم نتوانست بازی کند و از وقتی برگشته ام، به یک سلام معمولی و چند کلمه گفت و گوی ساده اکتفا کرده است.
اگر پدر خودم بود، حتما مثل پدر زینب تحویلم میگرفت، پیشانی ام را میبوسید، نوازشم میکرد.
تا مکان تعزیه که زمینی بایر کنار یک دبستان است پیاده میرویم. به میانه تعزیه رسیده ایم؛ تعزیه علیاکبر. زنها یک طرف جمع شده اند و مردها سوی دیگر. بین مردم چشم میچرخانم.
بازهم یک نگاه سنگین روی سرم حس میکنم. احساس خوبی ندارم و هرچه تلاش میکنم دل بدهم به تعزیه، نمیشود. صدای مداح انقدر بلند است که به سختی شنیده میشود:
-مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد...
نگاهم از شانههای لرزان زینب و آرسینه که به درختی کنارش تکیه داده میگذرد، میرسد به علیاکبرِ ارباً اربا و امام حسین(علیه السلام) که دارد طواف بدن اکبر میکند، و بعد میان مردها متوقف میشوم. محاسن سپید پیرمردها تر شده است. آنها بهتر از همه معنای این روضه را میفهمند.
یاد پدرم یوسف میافتم و آقاجون که با یادآوری یوسفش فقط آه میکشید. هنوز اشک از چشمم سر نزده است که چشمم به مردی میخورد که صبح تعقیبم میکرد. گلویم خشک میشود.
من را از کجا پیدا کرده؟ نمیدانم. باید یک جوری بفهمم از جانم چه میخواهد، که حتی وقتی فهمیده من متوجهش شده ام هم دست از سرم برنمیدارد.
نمیتوانم زینب را وارد قضیه کنم و به آرسینه هم اعتماد ندارم. چند قدم جلو میروم و چاقوی ضامن دار را از جیبم درمیآورم. از میان گرد و خاک اسبها، نگاه مرد را میبینم که حتما روی من زوم شده است.
نباید فرصت را از دست بدهم. قدم تند میکنم که یا من بروم دنبالش، یا او را بکشانم دنبال خودم. به آرسینه میسپارم اگر تا ده دقیقه دیگر نیامدم، بیاید دنبالم و از جمعیت زنها بیرون میزنم. منتظر نمیمانم عکس العملش را ببینم. صدای مداح دورتر میشود:
-تا نگویند حسین بر گل خود آب نداد/ قطرهای اشک فشاند و لب خشکش تر کرد...
شک ندارم حالا مرد هم با کمی فاصله راه افتاده دنبالم. این یک دیوانگی محض است! تابهحال پیش نیامده در یک درگیری واقعی قرار بگیرم.
همه اش در باشگاه بوده؛ اما یونس و مادر همیشه سعی میکردند یک محیط درگیری واقعی را برایمان شبیهسازی کنند. توصیههای یونس از ذهنم میگذرند؛ این که بتوانم اعصاب طرف مقابل را بهم بریزم و نگذارم تمرکز کند؛ حواسم به پشت سرم باشد، خلع سلاحش کنم، و به جایی ضربه بزنم که هوشیاری اش کم شود.
بهترین گزینه برای ضربه، بالای لب، چشمها و گیجگاه است. هنوز نمیدانم مسلح است یا نه. یونس همیشه میگفت در مبارزه با تفنگ، چاقو نبرید. حالا من فقط یک چاقو دارم و او معلوم نیست سلاحش چیست.
دارم یک حماقت بزرگ میکنم و فقط از خدا میخواهم بیشتر از این شر نشود.
ادامه دارد ...
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نود_و_چهار
امتیاز من نسبت به او، این است که من این محله را مثل کف دست بلدم و او احتمالا نه.
برای این که بتوانم خفتش کنم، باید در یکی از کوچههای بنبست گیرش بیندازم. خودم هم نمیدانم قرار است با چه چیزی مواجه شوم.
میتوانم همین الان برگردم به یک مکان شلوغ تا گمم کند اما کنجکاوی رهایم نمیکند. آیۀالکرسی میخوانم و داخل یک بنبست میپیچم.
میدانم بعید است کسی این موقع روز عاشورا در یکی دو خانه داخل این کوچه مانده باشد. به دیوار کوچه تکیه میدهم و چاقو را درمیآورم. پشت موتور سیکلتی که به تیر چراغ برق زنجیر شده مینشینم و منتظرش میشوم.
با فاصله چند دقیقه میرسد و با تردید وارد کوچه میشود. وقتی از کنار موتور میگذرد، با تمام سرعتی که از خودم سراغ دارم از جا می پرم، چاقو را روی کمرش میگذارم و با صدایی که سعی دارم کلفت و محکم باشد فریاد میزنم:
-برنگرد!
مرد سرجایش میخکوب شده است.
دوباره داد میزنم:
-دستاتو بذار رو سرت!
صدایش کمی میلرزد:
-باشه! باشه!
از این که انقدر راحت تسلیم شد نگران میشوم. نکند همدستهایی دارد که الان بیایند کمکش؟ شاید هم برنامه دیگری دارد. اما حالا دیگر کاری جز مبارزه و ادامه دادن از دستم برنمیآید.
هنوز دستانش روی سرش قرار نگرفته که با لگدی به پشت زانویش روی زمین میاندازمش.
کوچه آرام است و من هرآن منتظرم همدستهایش سر برسند. درحالی که چاقو را روی گردنش قرار داده ام روی کاپشنش دست میکشم. سلاح ندارد. نیشخند میزند:
-مسلح نیستم! خیالت راحت! چرا انقدر ترسیدی؟
خوب میداند فشار عصبیای که فرد مهاجم تحمل میکند، خیلی بیشتر از فرد مورد تهاجم است.
حالا میدانم با یک آدم آموزش دیده طرفم. به دست راستم که چاقو را گرفته التماس میکنم نلرزد؛ چون نمیخواهم مرد بمیرد. بازهم سرش داد میزنم:
-ساکت!
با خونسردی نگاه تحقیرآمیزی به سرتاپایم میاندازد و میگوید:
-هوم! پس اریحا تویی! شنیده بودم یونس آموزشت داده اما فکر نمیکردم انقدر زرنگ باشی!
پس قصدش زورگیری و دزدی نبوده و شاید بیارتباط با آن ایمیلها، آریل و حتی ستاره نباشد. خشمم را در مشتم میریزم و به چهره مرد حواله میکنم:
-ببند دهنتو!
لب مرد پاره میشود و روی پیراهنش خون میریزد. مشت خودم هم کمی درد گرفته است. یونس همیشه میگفت مشکل من در کنترل شدت ضربه است.
میگفت نمیتوانم شدت ضربهای که وارد میکنم را متناسب با حریف و نوع ضربه تنظیم کنم و این منجر به آسیب خودم میشود. شاید دلیلش این بود که تمام نیرویم را به کار میگرفتم تا از پسرها عقب نمانم.
نمیدانم چرا مرد مقاومتی نمیکند.
خشمم را میخورم و میگویم:
-تو کی هستی که افتادی دنبال من؟ چی میخوای؟ کی فرستاده تو رو؟
یک لحظه خودم هم خودم را نمیشناسم.
این من هستم که تک و تنها با یک مرد دو برابر خودم درگیر شده ام و سرش داد میزنم؟ چنین جسارتی را از خودم سراغ نداشتم. جسور بودم اما نه انقدر که چاقو را روی گردن کسی بگذارم که میدانم آموزش دیده است.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نود_و_پنج
مرد نفس نفس میزند:
-بهت نمیاومد اهل این کارآگاه بازیا باشی حاج خانم! باید حرفای آریل رو جدی میگرفتم. عین ستاره غد و لجبازی و باهوش.
اینو وقتی توی اتوبوس سرکارم گذاشتی فهمیدم. انصافا اگه میخواستی، مامور اطلاعاتی خوبی میشدی!
وقتی یاد آریل میافتم، گُر میگیرم و لگدی به پهلویش میزنم:
-حرف مفت نزن! جواب سوالمو بده!
با وجود درد میخندد.
کوچه ساکت است و صدای طبل و سنج تعزیه را از دور میشنوم. ناگاه صدای زنگ همراهم بلند میشود و اعصابم را بیشتر بهم میریزد. مرد با پوزخند مسخرهای میگوید:
-چرا برش نمیداری؟ بردار ببین کیه! شاید بشناسیش!
با تردید یک دستم را داخل جیب میبرم که گوشی را بردارم. دست دیگرم همچنان چاقو را به سمت مرد گرفته است. نیم نگاهی به شماره روی گوشی میاندازم که ناشناس است.
مرد سر تکان میدهد:
-نترس! باهات کاری ندارم. برش دار!
-از جات تکون بخوری پاره میکنم شکمتو!
تماس را وصل میکنم و از صدای کسی که میشنوم خشکم میزند:
-به! خانم کماندو! باید اعتراف کنم فوقالعادهای! هم باهوش، هم تیز، هم فرز... فقط مشکلت اینه که زیادی کله شقی و با گُندهتر از خودت درمیافتی!
فقط زمزمه میکنم:
-لعنت به تو آریل!
قاهقاه میخندد. نمیدانم این لعنتی از کجا فهمیده من دارم چکار میکنم. مطمئنم یک نفر از جایی که نمیدانم دارد من را میپاید. شاید آرسینه باشد! دندانهایم را روی هم میسایم و میگویم:
-پس کار تو بود؟
-فکر میکردم زودتر فهمیده باشی! فقط میخواستم بدونی همه جا حواسمون بهت هست و یه وقت دست از پا خطا نکنی. هرکاری بهت میگم گوش کن!
چون وقتی دستامون به خودت میرسه، به عزیزجون و آقاجونتم میرسه.
از ذهنم میگذرد چرا ارمیا هنوز نتوانسته این عوضی را زیر بگیرد؟ وقتی صدای نفسهای خشمگینم را میشنود ادامه میدهد:
-حق داری عصبانی باشی. ولی خب همینه که هست.
شنیدم قراره بری کربلا.
خوش بگذره، برو و زود بیا که خیلی کارت داریم. راستی... یادت باشه با کسی درباره این ماجرا حرفی نزنی. کاش به ارمیا هم نمیگفتی! من و ارمیا با هم دوست بودیم!
منظورش را نمیفهمم ولی نگرانی به جانم چنگ میزند. جیغ میزنم:
-منظورت چیه؟
بیتوجه به سوالم میگوید:
-از آدمای باهوش مثل تو خوشم میآد. خوش گذشت! بای!
صدای بوق اشغال در گوشم میپیچد. حالا دیگر نگران خودم نیستم؛ نگران ارمیا هستم و کسانی که زندگی بدون آنها برایم ناممکن است.
به مرد که حالا با خیال راحت کنار دیوار نشسته و با دستمال خون را از صورتش پاک میکند نگاه میکنم. مرد در همان حال میگوید:
-بیکله نباش! اگه عاقل باشی میتونی به خیلی جاها برسی.
و بلند میشود و خاکهای لباسش را میتکاند. با نگاهی پر از کینه نگاهم میکند و میگوید:
-دستت سنگینه، ولی دفعه بعد اگه باهام دربیفتی آروم نمیشینم کتک بخورم!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نود_و_شش
زیرلب میغرم:
-نامرد!
هنوز چند قدم دور نشده که میپرسم:
-با ارمیا چکار کردین؟
-ایمیل جدیدت رو که ببینی میفهمی!
نگاهی به کوچه میاندازم و سعی میکنم بفهمم از کجا ما را دید زده اند.
میان ماشینهای کنار هم پارک شده یا از تو رفتگی دیوار خانهها؟
ایمیلم را همانجا باز میکنم. فقط یک عکس برایم فرستاده اند با یک جمله:
-الان دیگه کسی نمیدونه شرایطت رو!
عکس را که میبینم، چشمانم سیاهی میروند. یک مرد است که به پشت افتاده دستهایش بستهاند. صورتش پیدا نیست و کلاهی که روی سرش کشیده، اجازه نمیدهد رنگ موهایش را ببینم. هیکلش مثل ارمیاست... نه! محال است این ارمیای من باشد!
قلبم فشرده میشود و چشمانم تار. الان ارمیا من زنده است یا مرده؟ پاهایم سست میشوند و به دیوار تکیه میزنم.
نشانه دیگری ندارد که بفهمم خود ارمیاست یا نه. هرچه نفرین بلدم نثار آریل میکنم و تکیه از دیوار میگیرم. با صدای مداح که از دور به سختی میشنوم، بهتم میشکند و اشکم میجوشد:
-هرچه میکرد بگوید سخنیهیچ نگفت/ مرگ خود را به سر جسم علی باور کرد...
اما من باور نکرده ام.
با قدمهایی نامتعادل از کوچه خارج میشوم و آرسینه را از دور میبینم که به سمتم میآید. من را که میبیند، تندتر میآید:
-اریحا چی شده بود؟ خیلی نگرانت شده بودم. رفته بودی چکار کنی؟ چرا انقدر خاکی شدی؟
اشکهایم را پاک میکنم:
-چیزی نبود. ولش کن. بریم.
به میدان تعزیه که میرسیم، از دیدن حضرت زینب و جوانان بنیهاشم بالای پیکر علیاکبر علیه السلام بغضم میترکد.
همین روضه را کم داشتم برای زار زدن به حال خودم. وقتی کمی به عمق روضه فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که حال من که گریه ندارد! گریه اگر هست باید برای حسین علیه السلام باشد...
نماز ظهر عاشورا را همانجا خواندهایم و حالا باید برگردیم خانه زینب. دوست دارم باز هم تعزیه را تماشا کنم اما چاره ای نیست.
از ته دل آرزو میکنم کاش خانمی که برای پسندیدن من آمده، تا الان رفته باشد. شاید هم با دیدن چشمهای سرخ و پف کرده من و حال خرابم خجالت بکشد و برود.
عزیز با دیدنم نگران میشود. هیچ عاشورایی انقدر گریه نمیکردم که آثارش در چهرهام پیدا شود.
شاید چون این بار، من هم مضطر بودم. میفهمیدم معنای محاصره شدن و از دست دادن را.
در آغوشش رها میشوم؛ شاید چون نمیتوانم بایستم. آریل درباره عزیز تهدید کرد؟ وای خدای من! عزیز را محکمتر میفشارم.
-اریحا مادر حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
جواب نمیدهم عزیز وقتی میبیند حال حرف زدن ندارم، مینشاندم یک گوشه و میرود برایم نذری بیاورد.
حس میکنم دیگر نمیتوانم بلند شوم و رمقی در پاهایم نیست. همه چیز مثل کابوس است و تصویر آن مرد که نمیدانم زنده بود یا مرده، از پیش چشمم کنار نمیرود.
سرم را تکیه میدهم به دیوار و هنوز چشم نبسته ام که همان خانم را میبینم که با ترکیبی از مهربانی و دلواپسی نگاهم میکند. بیشتر مهمانها رفته اند و فقط او مانده و چندنفر دیگر.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نود_و_هفت
آرسینه در آستانه در ایستاده و از مریم خانم میپرسد:
-عمه ستاره کجا رفتن؟
-رفتن خونه، انگار چندتا کار عقب مونده داشتن برای فردا که میخواین برین.
-پس منم میرم خونه، خیلی خستهم. یکم استراحت کنم.
مریم خانم دو ظرف غذا دست آرسینه میدهد:
-بیا مادر، اینا رو ببر برای خودت و ستاره خانم.
عزیز با یک بشقاب برنج و خورش قیمه مقابلم میگذارد؛ از همان قیمههای خاص ظهر عاشورا. برعکس همیشه، میلی به غذا ندارم. فقط دوست دارم پلک بزنم و وقتی چشم باز میکنم، همه اینها تمام شده باشد. عزیز که میبیند غذا نمیخورم، میگوید:
-چی شده مادر؟ چرا انقدر پریشونی؟
از یادآوری تهدیدهای آریل و آنچه تا الان پیش آمده است، قطره اشکی بر چهره ام میغلتد و عزیز را نگرانتر میکند.
-قربون اون چشمای خوشگلت بشم... چرا گریه میکنی؟ چی شده؟
مریم خانم که کنار در سالن ایستاده است میرود که برایم آب بیاورد. عزیز بر پیشانی ام دست میگذارد و بعد از چند لحظه میگوید:
-چقدر داغی مادر!
مریم خانم آب را میآورد اما ناگاه همان خانمی که تا الان روبه رویم نشسته بود، بلند میشود و لیوان را از دست مریم خانم میگیرد. مریم خانم خجالت زده میگوید:
-شما چرا حاج خانم؟ بفرمایین من خودم میدم بهش!
متاسفانه تعارف مریم خانم کارگر نمیافتد و «حاج خانم» کنارم مینشیند. لیوان آب را دستم میدهد و میگوید:
-یه نوه دارم عین توئه. فکر کنم همسن باشین. اونم روز عاشورا رنگش میپره، مریض میشه انگار.
فقط نگاهش میکنم. ادامه میدهد:
-لبات خشکه دخترم. یکم بخور!
نمیتوانم تعارفش را رد کنم و چند جرعه مینوشم. کامم تلخ است و آب هم تلخ میشود. با حالت خاصی نگاهم میکند که معنایش را نمیفهمم:
-نوهم خیلی شبیه توئه! کاش میاومد همدیگه رو میدیدین. حتما باهم دوست میشدین.
عزیز با خنده میگوید:
-انشالله دفعه بعد که تشریف میآرین با هم بیاین که اریحاجونم ببیندش.
زن لبخند کمرنگی میزند و پیشانیام را میبوسد:
-مواظب خودت باش دخترم.
و میرود. عزیز دستپاچه بلند میشود که بدرقه اش کند و من میمانم و افکار پریشانم. باید با لیلا حرف بزنم... همه چیز را باید برایش بگویم...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نود_و_هشت
مثل همیشه به یکی از ستونهای حسینیه تکیه داده ام و تعزیه شام غریبان را تماشا میکنم. بجز صدای تعزیهخوانان و هقهق گریه و فریادهای گاه و بیگاه بچهها، صدای دیگری نیست.
حسینیه تاریک است و نور سبزی که از محل اجرای تعزیه میتابد، کمی دور و اطراف را روشن میکند.
غصه دختر کوچک، انقدر برایم بزرگ است که فکر ارمیا را از ذهنم بیرون بیندازد.
خاصیت روضه همین است. غمهایت را کوچک میکند تا راحتتر با آنها کنار بیایی؛ بتوانی از بالا نگاهشان کنی و اجازه ندهی غمهای کوچک وقتت را بگیرند. هر مشکلی، هرچقدر هم بزرگ باشد وقتی کنار مصیبت حسین علیه السلام قرار بگیرد کوچک میشود و غمهای کوچک را راحت میشود مدیریت کرد. حالا غم من در برابر یک دخترک سه ساله انقدر کوچک شده است که یادم برود خودم هم بابا ندارم.
-یتیمی، درد بیدرمان یتیمی...
این مصراع را تا وقتی یادم است رقیهی تعزیه شام غریبان میخواند و مردم با آن میمُردند. مثل خیلی از روضههای دیگر است که کهنه نمیشود. هزاربار هم که بگویی «میر و علمدار نیامد»، یا بگویی«امشبی را شه دین در حرمش مهمان است...»، بازهم میتوانی گریه کنی و زار بزنی. انگار تازه شعر را شنیدهای؛ یک خبر ناگوار و تازه... امشب هم این بیت تعزیه شام غریبان بدجور درهم میشکندم. نه برای خودم، برای رقیه کوچک.
تعزیه رسیده به آنجا که رقیه کوچولو دارد از عمه اش زینب درباره پدر میپرسد. ناگاه زینب خودش را به من میرساند و در گوشم میگوید:
-یه خانمی اومده در پشتی حسینیه، با تو کار داره!
اشک چشمانم را میگیرم و متعجب میپرسم:
-کیه که با من کار داره؟
-نمیدونم. نمیشناختمش؛ اما اون فکر کنم منو میشناخت که سراغت رو از من گرفت. حدس میزنم لیلا باشد.
آرسینه همراهمان نیامده اما نگرانم که تحت نظر باشم و ارتباطم با لیلا لو برود.
زینب گفت: خانمه عجله داشت. معطلش نکن!
روسری و چادرم را جلوتر میکشم تا صورتم پیدا نباشد؛ گرچه در این تاریکی و نور کمرنگ سبز چیز زیادی پیدا نیست.
در پشتی حسینیه که به کوچه تاریک و خلوتی باز میشود، به ندرت باز است و مورد استفاده قرار میگیرد. برای همین بعید است تحت نظر باشد.
از در حسینیه که بیرون میروم، لیلا را میبینم که آهسته سلام میکند و میگوید:
-زود دنبالم بیا.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نود_و_نه
انقدر تنگ رو گرفته ام که بعید است کسی من را بشناسد اما بازهم از سر احتیاط، نگاهی به کوچه میاندازم که کسی در آن نیست.
لیلا دستم را میگیرد و میبرد به کوچه روبرویی که تاریکتر است. یک ون سبزرنگ با شیشههای دودی در آن پارک شده.
نفسم میگیرد وقتی لیلا چند ضربه آرام به در ون میزند و در باز میشود. میخواهد من را کجا ببرد؟ لیلا آرام میگوید:
-زود سوار شو!
با تردید سوار میشوم و نور چراغ داخل ون چشمم را میزند. لیلا مینشیند و من هم کنارش. تازه آنجا متوجه یک مرد جوان و یک خانم تقریبا همسن لیلا میشوم که داخل ون نشسته اند.
مرد موبایلش را به لیلا میدهد و لیلا موبایل را به سمت من میگیرد:
-یه نفر پشت خط باهات کار داره!
موبایل را با تردید روی گوشم میگذارم و صدای آشنایی میشنوم:
-سلام شازده کوچولو!
نفسم بند میآید و با شوق میگویم:
-ارمیا!
-جانم؟
با یادآوری آنچه ظهر دیدم، اشک در چشمانم جمع میشود اما سریع پاکش میکنم. ارمیا حتما فهمیده به چه فکر میکنم که میگوید:
-آریل بهت دروغ گفت که بترسی!
-حالت خوبه ارمیا؟
-خوب خوبم. خیالت راحت. فقط با کسی در این باره حرف نزن؛ با هیچ کس. باشه؟
-باشه... ولی اون عکسی که آریل فرستاد... اون کی بود؟
بغض صدایش را خش زده است:
-همه رو بعدا برات تعریف میکنم. الان دیگه باید برم. مواظب خودت باش!
-تو هم همینطور.
-فعلا...
موبایل را به لیلا میدهم و تماس قطع میشود. مردی که تا الان حواسم به او نبود با حالتی عتابآمیز میگوید:
-خیلی کار خطرناکی کردید خانم منتظری! اگه کوچکترین اتفاقی براتون میافتاد چی؟ اگه اون مرد مسلح بود چکار میکردید؟ متوجه بودید خودتونو تو چه موقعیت خطرناکی انداختید؟
به ذهنم فشار میآورم تا یادم بیاید مردی که روبهرویم نشسته همان مردیست که آن شب با دونفر از همکارانش آمدند موسسه درخت زندگی و شنود کار گذاشتند.
مرد همان سرتیم است و حالا چهره جدیاش را بهتر میبینم؛ چهره ای سبزه و شاید آفتاب سوخته و ریش پرپشت، موهای موجدار و درهم، و نگاهی که بیشتر زمین و هوا را میکاود و دور و بر من نمیچرخد.
از لحنش خوشم نیامده و برای همین حالت تهاجمی میگیرم:
-داشت تعقیبم میکرد! باید خودم از خودم دفاع میکردم. بعدم، کاری که من کردم لطمهای به پرونده شما نزد، زد؟
لیلا دستش را روی دستم میگذارد و زمزمه میکند:
-آروم!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_صد
مرد که از لحن من جاخورده موضع دفاعی میگیرد:
-درسته که کار شما مشکلی برای ما درست نکرد، اما خودتون چی؟
-من بلدم از خودم دفاع کنم.
مرد که از بحث با من ناامید شده، نفس عمیقی میکشد:
-دیگه از این به بعد هیچ کاری بدون هماهنگی ما انجام ندید.
-باشه!
مرد انگار تازه رفته سر موضوع اصلی اش:
-شما قراره مشرف بشید عتبات، درسته؟
-بله.
کمی سرجایش جابجا میشود و با حالت جدیتری میگوید:
-خوب دقت کنید خانم منتظری! رفتن با آدمهایی مثل ستاره و آرسینه میتونه خیلی خطرناک باشه برای شما. ما هنوز دقیقا نمیدونیم چه برنامه ای دارن ولی ممکنه هر اتفاقی بیفته. خوشبختانه هنوز نفهمیدن شما با ما همکاری میکنید اما این احتمال هم هست که جون شما تهدید بشه.
برای ما، تامین امنیت مردم از جمله شما مهمترین اولویته. برای همین خوب فکر کنید؛ مطمئنید میخواید باهاشون برید؟
حالا که نگرانی برای ارمیا تمام شده، نگرانی جدیدی جای آن را گرفته است. این رفتن شاید مساوی با رفتن در دهان شیر باشد. آهسته میپرسم:
-اگه نَرَم چی میشه؟
-نمیدونم. شاید بفهمن بهشون شک کردید. اینطوری هم ممکنه در معرض تهدید قرار بگیرید اما اگه ایران باشید راحتتر میتونیم ازتون محافظت کنیم.
ضمن اینکه اگه بفهمن زیر چتر اطلاعاتی هستن، سریع میرن توی سایه و فرصت دستگیریشون رو از دست میدیم و باید سریع عمل کنیم. اما درهرحال، انتخاب با خودتونه. بهتون حق میدیم قبول نکنید برید.
این سفر هرخطری داشته باشد به دیدن کربلا میارزد. از آن گذشته، این حرفهای مرد به این معناست که رفتنم با وجود ریسک بزرگش، میتواند به آنها کمک کند. یک لحظه به خودم نهیب میزنم که اصلا برای چه زندگی میکنم؟
اگر بودنم به درد کسی نخورد با نبودن فرقی ندارد. حالا که میتوانم کمکشان کنم نباید عقب بکشم. حتی اگر کشته شوم هم میشود شهادت؛ چیزی که هر آدم عاقلی با یک حساب دودوتا چهارتا میفهمد از مُردن و تلف شدن به صرفهتر است. میپرسم:
-اگه برم کمکی از دستم برمیآد؟
-هنوز دقیقا نمیدونیم. اما بیشترین کمک اینه که ما بتونیم این شبکه رو کامل شناسایی کنیم.
درضمن، اگه تشریف ببرید، بچههای ما دورادور هستن و حواسشون هست خطری پیش نیاد یا اگرم اومد وارد عمل بشن.
چند لحظه فکر میکنم و مصمم میگویم:
-انشالله میرم.
مرد جامیخورد و با تعجب میگوید:
-نمیترسین؟
-نه! من تا اینجا اومدم. بقیهش رو هم میرم.
-شاید بقیهش مثل قبلی ها نباشه.
-اشکال نداره. من میتونم از خودم دفاع کنم.
مرد لبخند کمرنگی میزند و میپرسد:
-کار با سلاح بلدید؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
#فرزندپروری
☢پر پرواز کودکتان را نچینید❌
✔️مأموریت فرزند نوپای شما در زندگی این است که به موجودی مستقل تبدیل شود.
پس زمانی که از لحاظ رشدی به مرحلهای رسید که توانست اسباببازیهایش را در سر جای خود قرار دهد، بشقابش را از روی میز غذا بردارد و ببرد و خودش لباس بپوشد، بگذارید این کارها را خودش انجام دهد.
🔷سپردن مسئولیت به بچهها برای عزتنفس آنها (و سلامت روانی شما) لازم است.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
چقدر نکته ی زیبا ودقیقی
در اسلام #مردسالاری وجود ندارد
اما یه نکته
✅مردو غرورش 😉
نشه خدایی نکرده غرور یک مرد رو از بین ببری
خودت اذیت میشی
از من گفتن
✅زن و محبت دیدنش 😍
نشه یه وقتی به زن محبت نکنی
اگر محبت نکردی منتظر هر حادثه ای بااااش
🔸زن و شوهر باید فدای همدیگه بشن
اگر این نباشه
پس زندگی مشترک شکل نگرفته.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#همیشه و #هیچ_وقت گفتن ممنوع
👈تو هیچ وقت سروقت نیستی!
👈من همیشه باید پشت سرت راه بروم و تمیزکاری کنم
👈من همیشه در مهمانی های کاری تو شرکت می کنم اما تو هیچ وقت با من نمی آیی
👈«همیشه» و «هیچ وقت» به ندرت واقعی هستند.
وقتی از عباراتی استفاده می کنید که در آنها «همیشه» یا «هیچ وقت» وجود دارد، درواقع به همسرتان می گویید که او هرگز نمی تواند کاری را درست انجام دهد یا باورتان نمی شود که او بتواند تغییر کند.
❌این موضوع منجر به تسلیم شدن و دست از تلاش برداشتن او می شود.
چرا همسرتان نباید در تمیزکاری به شما کمک کند.
وقتی با جای اینکه بگویید:
«لطفا زباله ها را بیرون ببر»
می گویید:
❌«خیلی دوست داشتم تو زباله ها را بیرون می بردی اما می دانم که نمی بری!»؟
نمی توانید از همسرتان انتظار داشته باشید که با حالت «ثابت می کنم اشتباه می کنی» سازگار شود!
❌«هیچ وقت» و «همیشه» را از دایره لغات زناشویی تان حذف کنید. به جایش بگویید: «گاهی» یا «بعضی وقت ها»، سعی کنید بر زمان حال متمرکز بمانید و دقیق بگویید: «ناراحت شدم که امروز دیر کردی.»
اجازه دهید همسرتان بداند ایمان دارید که تغییر می کند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#تربیت_فرزند
معمولا زمانیکه در حضور والدین از کودک سوالی پرسیده می شود ، پدر و مادر قبل از کودک پاسخ میدهند.
این کودکان زمانیکه پدر و مادر حضور ندارند، قدرت تصمیم گیری و ابراز وجود ندارند.
زمانیکه کودک تصمیم به انجام یک کار جدید میگیرد، با تشویق و اصرار بیش از حد او را مجبور به انجام آن کار نکنیم، فقط او را حمایت کنید.
به طور مثال وقتی کودک تصمیم گرفته برای اولین بار یک شعر را در حضور جمع بخواند، اما نگران است بگوییم : هر زمان که دوست داشتی و آماده بودی میتوانی شروع کنی.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#تربیت_فرزند
بچه های بیش فعال ازقربانیان درجه اول کتک خوردن میباشند
شما اگر فرزندتان تب کند او را دعوا می کنید؟ کتک می زنید؟
بیش فعالی هم یک نوع مریضی است
*براي به حداقل رساندن آسیب طلاق در فرزندمان چه كنيم؟*
🔹فرزندتان را وسيله انتقام از همسرتان نكنيد.
🔸با فرزندتان درد و دل نكنيد.
🔹تا جاي ممكن محيط، شرايط، دوستان كودك را تغيير ندهيد. او نباید حس ڪند زندگيش دگرگون خواهد شد.
🔸مدام به او ياداور شويد او مسئول اتفاقات نيست و كاري نميتوانست انجام دهد و فرزند خوبي است.
🔹به فرزندتان بگوييد كه ما هر دو تو را دوست داريم هرگز بدے همسرتان را به او نگوييد.
🔸از فرزندتان به عنوان جاسوس استفاده نكنيد.
🔹فرزندتان را جايگزين همسرتان نكنيد.
🔸زندگي او را با ورزش و دوست خوب پر كنيد.
🔹مقابل فرزندتان باهم جدال و بگو مگو نكنيد.
🔸با فرزندانتان اوقات خوشي را بگذاريد.نشان دهيد دنيا به اخر نرسيده.باهم شاد باشید.
🔹در حضورشان گريه و زاري و ناله نكنيد.
چون كودك احساس ميكند جدايي پدر و مادر تقصير اوست ارتباطات عاطفي خود را محدود ميكند.براي همين دوستي خوب برايش پيدا كنيد و بگذاريد تا جاي امكان كنار دوستش باشد.
🔸به خاطر رابطه خوب با پدر يا مادرش (همسر سابق شما) به او احساس گناه ندهيد.
هرگز در دل كودك اميد واهي كه پدر يا مادرش (همسر سابق شما) بر ميگردد را نكاريد.
🔹به طور مداوم به او اطمينان دهيد كه تا اخر عمر كنارش خواهيد ماند.
🔸يادتان باشد نصف بدن رواني فرزندتان پدر و نيمه ديگران مادر است. خاطر فرزندتان را از عشق دو طرف اسوده كنيد. هرگز دست و پاي فرزندتان را به خاطر دشمني با همسرتان قطع نكنيد.
🔻هرگز به فرزندتان نگوييد تو هم مثل بابات یا مامانت ميشي يا تو هم لنگه باباتي/مامانتی.
فواید غذا خوردن با خانواده برای کودک
1⃣ تغذیه بهتر
غذا خوردن کنار والدین باعث میشه بچهها عادتهای صحیح غذایی رو از بزرگترها تقلید کنند.
2⃣ تقویت مهارتهای حرکتی و زبانی
یادگیری استفاده از کارد و چنگال میتونه به تقویت مهارت حرکتی کودکان کمک کنه همچنین صحبت با والدین و خواهر و برادر به یادگیری کلمات، درک زبان و صحبت کردن کمک میکنه.
3⃣ پیشرفت تحصیلی
مطالعات ثابت کرده که بین غذا خوردن در کنار خانواده و عملکرد تحصیلی ارتباط معناداری وجود داره و سطح علمی کودکان بالاتر میره.
4⃣ افزایش عزت نفس
ترغیب کودک به صحبت کردن درباره اتفاقات روزانه، کمک گرفتن از او در پهن کردن و جمع کردن سفره غذا و اجازه دادن به او برای کشیدن غذا در بشقابش باعث افزایش اعتماد به نفسش میشه.
5⃣ افزایش شادی و نشاط
کودکانی که همیشه با اعضای خانواده غذا میخورند از نظر عاطفی قویتر بوده و از سلامت روانی خوبی برخوردارند.
6⃣ تقویت مهارتهای اجتماعی و ارتباطی
غذا خوردن با خانواده باعث میشه تا کودک با نحوه رفتار و تعامل افراد با یکدیگر آشنا بشه و مهارت اجتماعی رو تمرین کنه.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#فرزندپروری
تربيت كودك تنها به عهده مادر نيست. نقش پدر تنها در پرداختن هزينه هاي زندگي نيست. كودك براي داشتن شخصيتي سالم نياز به حضور پدر ،بازي با او ،محبت و توجه پدر دارد.
حضور مثبت پدر در زندگي كودك باعث ايجاد حرمت نفس، امنيت، اعتماد به نفس و توانايي بيشتر در كودك خواهد شد.
كودكاني كه از توجه پدر در زندگي خود برخوردارند در نوجواني كمتر دچار مشكل خواهند شد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🔰 هم دلخواه #خودت باش؛ هم دلخواه #همسرت
شما به عنوان یه زن شخصیت خودتون رو دارین و همسرتون هم شخصيت خودش رو داره.
معنی همسر دلخواه شدن اين نيست که کامل #شخصيت خودتون رو فراموش کنين و بشين همونی که همسرتون ميخاد. به عنوان يه شخصيت مستقل برای عقايد، علايق و برنامه و #اهداف خودتون احترام قائل باشين.
👈 در عين همراهی همسرتون فراموش نکنين که شما هم اهدافی دارين، علايقی دارين و... و برای رسيدن به اونها در حد امکان برنامه ريزی کنين.
اگر خودتون رو کامل فراموش کنين و بشين همونی که همسرتون هست بعد از يه مدت ممکنه که دچار احساس پوچی بشين و حس کنين که #جايگاهتون رو توی زندگی از دست دادين.
هر از گاهی نگاه کنين ببينين کجا هستين، کجا بودين و به کدوم مسیر دارین میرین.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#هردو_بدانیم
❣راهـهای حفظ چهـارچوب اَمن خونـه(زن وشوهری)❣
⛔️ از خـانواده شوهـر معضـل نسازیـد
مـادر شوهـر و خواهـر شوهـر را اولـویت تاثیـرگـذار در زنـدگیتان ندانیـــد.
آنـها میتواننـد خوب یا بـد باشنـد،🤔
ممـکن است شمـا را نــاراحت کننـد،😶
ممـکن است احسـاس کنیـد آنـها قصـد دخـالت در زندگـی تان را دارند. 😑
صـرف نظـر از اینـکه آنـها چه میکننـد، خوب هستنـد یا نـه نبایـد همسـرتان را بخـاطر رفتـار خانـوادهاش تحت فشـار قـرار بدهیـد.🤕
او را مجبـور نکنیـد پاسخگــوی رفتـار خـانوادهاش باشـد.
ایـن کار غیـرضروری است و تنــها نتیجـهاش این است که او سعـی میکنـد در این تنـش از شما فاصلـه بگیـرد یا احسـاس حقـارت کنـد،مقابلـه به مثـل کند و افسـرده شود.😔
به وجـود آمـدن چنیـن شرایطـی باعث میشـود او درکنـار شمـا شاد نـباشد و احسـاس آرامش نـکند.💔
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌹
🔘 داستان کوتاه
🔸ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود.
🔸ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ.ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ زدﻧﺪ.
🔸ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ.
🔸ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ.
🔸برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.»
🔸ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae