رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 117
بار دیگر به اتاق خودمان میروم و با شماره ای که در نجف به من رساندند تماس میگیرم. صدای زنانه و آشنایی جواب میدهد.
-سلام... ببخشید، الان برگشتم هتل ولی کسی اینجا نیست، گوشیاشونو هم جواب نمیدن.
زن درنگ نمیکند و تقریبا داد میزند:
-توی اتاق نمون! برو بیرون! سریع برو بیرون! همین الان!
قبل از اینکه حرفی بزنم قطع میکند. کیف دستیام را برمیدارم میخواهم بیرون بروم که شیء فلزی و لوله مانندی روی شقیقه ام حس میکنم و صدایی خشن:
-هیس! تکون نخور! دستتو بذار روی سرت و آروم بیا عقب!
چشمانم را روی هم میگذارم و نفس عمیق میکشم. نباید خودم را ببازم تا بتوانم راهی برای رها شدن از مهلکه پیدا کنم.
همانطور که مرد گفته، دستم را روی سرم میگذارم و چند قدم به عقب برمیدارم. مرد مقابلم قرار میگیرد و لوله زیگزائورش را به پیشانی ام فشار میدهد تا عقب بروم.
لباس خدماتیهای هتل را پوشیده ولی کارمند هتل نیست؛ همان مردیست که تعقیبم میکرد! وقتی میفهمد او را شناخته ام نیشخند میزند:
-چطوری خانم کماندو؟ یادته گفتم اگه دوباره باهام دربیفتی نمیشینم کتک بخورم؟
جوابش را نمیدهم و سعی میکنم ذهنم را متمرکز کنم. جایی خوانده بودم زیگزائور، برای تیراندازی حرفهایست و برای افراد مبتدی میتواند خطرناک باشد، چون حساسیت ماشهاش بالاست.
پس بعید نیست اگر سریع دستم را بالا بیاورم و مچش را بگیرم، تیر مغزم را متلاشی نکند.
احتمالا از حالت نگاه کردن و سکوتم میفهمد در ذهنم درحال نقشه کشیدنم. بلند میخندد:
-تلاش الکی نکن! تکون بخوری کارت تمومه!
بعد با حالت تاسفی ساختگی سرش را تکان میدهد:
-حیف که حدس ستاره درست بود. بهت گفته بودم اگه عاقل باشی میتونی به خیلی جاها برسی، خودت نخواستی. حتی الانم من اومده بودم که ببینم اگه ریگی به کفشت نیست با خودم ببرمت پیش ستاره، اما خب معلوم شد حاج خانم از آخور جمهوری اسلامی میخوره و ما خبر نداریم! با بد کسی طرفی اریحا! آخه آدم عاقل که با اسرائیل درنمیافته!
حرفهای ارمیا درباره تورات خواندن دایی حانان در ذهنم مرور میشود... من واقعا با چه کسانی درافتاده ام؟ هرچه عمق فاجعه برایم ملموستر میشود دنیا برایم تیرهتر میشود.
مرد لوله سلاحش را بیشتر فشار میدهد، انقدر که قدمی عقب میروم. پشت سرم پنجره است. احتمالا میخواهد مرا از پنجره پایین بیندازد تا مرگم طبیعی باشد. دلم نمیخواهد فکر کند از مرگ ترسیده ام. لبخند میزنم:
-خود ستاره توی کدوم سوراخ موشی قایم شده؟
با پشت دست محکم به دهانم میکوبد و کامم از طعم خون تلخ میشود. خودم را نمیبازم:
-پس اون روز که زدم توی دهنت خیلی دردت اومده که داری تلافی میکنی! حقم داری! بالاخره از یه دختر کتک خوردی، افت داره برات!
عصبانیتر میشود فریاد میزند: دهنت رو ببنـ....
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 118
حرفش تمام نشده که سرجایش خشک میشود. صدای زنانه ای از پشت سرش میگوید:
-تو دهنت رو ببند!
مرد انگار لال شده. هیچ نمیگوید. زنی که پشت سر مرد ایستاده و اسلحه پشت سرش گذاشته را نمیبینم چون صورتش را با روبنده پوشانده است. فکر کنم همان زنی باشد که با او تماس گرفتم. زن میگوید:
-اسلحهت رو بنداز!
مرد سلاحش را میاندازد و دستانش را روی سرش قرار میدهد. ترس را از چشمانش میخوانم.
دیگر خبری از آن چهره فاتح و چشمان وحشی و صدای کلفت نیست. بدجور ترسیده است.
زن اول اسلحه را با پا به گوشه ای میاندازد و بعد شوکر را روی پهلوی مرد میگذارد. مرد میلرزد و با فریاد خفهای روی زمین میافتد. سرفه میکند و به خودش میپیچد.
زن، دستان مرد را که نیمه هشیار است با دستبند پلاستیکی میبندد، بعد از کیف کمری اش چسب پنج سانتی درمیآورد و دور دهان و پاهای مرد میپیچد.
رو به من میکند و میگوید:
-حالت خوبه؟
-خوبم.
چشمان زن آشناست. صدایش شبیه لیلا نیست، اما مطمئنم جایی او را دیده ام. زن یک دستمال میدهد تا خونی که احتمالا گوشه لبم جمع شده را پاک کنم.
آرام در گوشم میپرسد:
-پوشیه داری؟
-آره.
-سریع بزن به صورتت.
به سمت مرد میرود و در گوش مرد میگوید:
-بعید میدونم اربابات به کسی که دوبار از دخترا کمین بخوره نیاز داشته باشن!
موبایل مرد را از جیبش درمیآورد و مرد که از شدت شوک هنوز هم بیحال است و توان تکان خوردن ندارد، نفس نفس میزند و آرام ناله میکند. زن به من میگوید:
-زودباش بریم.
وسایلم را برمیدارم و دنبالش راه میافتم. نکند نباید به او اعتماد میکردم؟ نمیدانم.
از راه پله اضطراری هتل پایین میرویم و از در پشتی که قبلا آن را ندیده بودم خارج میشویم. زن من را به سمت یک ماشین شیشه دودی میبرد و میگوید:
-زود سوار شو.
خودش هم صندلی عقب، کنار من مینشیند. مردی پشت فرمان نشسته و با سوار شدن ما راه میافتد. موبایل مرد را از جیبش درمیآورد و در قسمت پیامها، چیزی تایپ میکند که زیر چشمی آن را میخوانم:
-کارش رو تموم کردم.
باتری و سیمکارت گوشی را درمیآورد و دوباره در کیف کمری اش میگذارد. به من میگوید:
-یه لحظه گوشیت رو میدی؟
تسلیمش میشوم و موبایلم را میدهم.
آن را میگیرد، باتریاش را درمیآورد و سیمکارت عراقیام را میشکند. قبل از این که اعتراض کنم میگوید:
-ممکنه ردمونو بزنن. تا وقتی بهت نگفتم باتری رو داخل گوشی نذار. باشه؟
سرم را تکان میدهم و زبانم باز میشود:
-شما کی هستین؟
زن بدون اینکه به طرفم برگردد میگوید:
-همونی که بهش زنگ زدی.
بعد دستش را روی گوشش میگذارد:
-آقا مرصاد صدامو دارین؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 119
یاد آن مردِ همکار لیلا میافتم که بیسیم داشت. جوابی میشنود و میگوید:
-الان پیش من نشسته. حالش خوبه. اون مزاحمم توی اتاق هتله، تا هوش و حواسش برگرده سر جاش یکی دو ساعت طول میکشه. ما میآیم خونه مادربزرگ مهمونی.
فکر کنم به رمز حرف میزند. هرچه باشد، چاره ای جز اعتماد ندارم. میپرسم:
-ستاره و آرسینه کجان؟ عموم کجا رفته؟
-بذار برسیم، برات توضیح میدم.
زن سرش را جلو میبرد و به عربی از مرد چیزی میپرسد و بعد آرام مینشیند. از حرم دورتر میشویم.
خیابانها را بلد نیستم. بعد از یک ساعت چرخیدن در خیابانهای کربلا، ماشین وارد حیاط یک خانه میشود و زن از من میخواهد پیاده شوم.
خانه چندان بزرگ نیست. اثاثیه زیادی داخل خانه نیست و حتی فرش ندارد؛ فقط دو اتاق دوازده متریست و یک آشپزخانه. دو در دارد، یک در بزرگ طرف حیاط و یک در کوچک که احتمالا به کوچه پشتی باز میشود. زن دوباره به کسی که پشت بیسیم است میگوید:
-ما خونه مادربزرگیم. مهمون ناخونده هم نداشتیم تا الان.
قبل از این که مرد راننده از خانه بیرون برود، زن یک کیسه نه چندان بزرگ را به مرد میدهد و به اتاق میآید. روبنده اش را برمیدارد و از دیدنش نفسم میگیرد. لبخند میزند و در آغوشم میگیرد:
-سلام عزیزم!
-مـ... مرضیه! تو اینجا چکار میکنی؟ واقعا خودتی؟
چادرش را در میآورد و گوشه ای میگذارد:
-راحت باش، مرد نیست اینجا.
از این حجم بهت و تعجب به وجد آمده ام. به دیوار پشت سرم تکیه میدهم و میگویم:
-من گیج شدم مرضیه!
رفته است داخل آشپزخانه و از همانجا میگوید:
-حقم داری!
بعد با دوتا ساندویچ فلافل برمیگردد به سالن و وقتی میبیند هنوز چادر پوشیده ام میگوید:
-ای بابا! تو چقدر رودربایستی داری! بیا ببینم. فکر کنم ناهار درست و حسابی نخوردی. بیا، منم گشنمه.
چادرم را درمیآورم و کنارش مینشینم. یک بار دیگر دقیق نگاهش میکنم، خودِ خودش است! یک ساندویچ فلافل میدهد به من و دیگری را برمیدارد. میگویم:
-میشه از گیجی درم بیاری؟ تو رو چه به این کارا؟
-بهم نمیآد؟
-راستش نه... تو همونی که توی حرم امام علی بهم یه کاغذ دادی؟
میخندد و ساندویچش را گاز میزند. این یعنی نباید سوال بپرسم. او هم مثل لیلاست، اگر نخواهد به سوالت جواب بدهد نمیدهد. کمی از ساندویچ را میخورم ولی انقدر گلویم خشک است که به سختی قورتش میدهم. میپرسم:
-نوشابه ندارین؟
-شرمنده. فقط کوکاکولا داشت که ما نمیخوریم.
-چرا؟
-برندش اسرائیلیه. مزهی خونِ زن و بچه میده!
وقتی میبیند گلویم خشک شده، برایم آب میآورد:
-شرمنده، الان تنها شربت در دسترس همینه!
ساندویچها را که میخوریم، باز هم به مرضیه اصرار میکنم از ابهام درم بیاورد: من چجوری لو رفتم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 120
-ستاره و منصور فهمیدن توی تور تعقیبن؛ نمیدونم دقیقا چطوری. برای همین سریع از هتل رفتن. یه نفرم گذاشتن که منتظر تو وایسه و اگه مطمئن شد تو طرف اونایی، با خودش ببردت. چون براشون خیلی مهم بودی.
قرار بوده اگه طرف فهمید تو با ما همکاری میکردی کارت رو تموم کنه.
-الان اونا کجان؟
-من نمیدونم. من مسئول بودم تو رو بیارم اینجا تا در اولین فرصت برت گردونیم ایران.
قلبم تکان میخورد. دوست ندارم به همین سادگی از ترس جانم کربلا را ترک کنم. تازه هنوز سامرا و کاظمین هم نرفته ام! عادلانه نیست!
وقتی این را به مرضیه میگویم، مرضیه از داخل کمد برایم یک بالش و پتو درمیآورد و میگوید:
-میدونم سخته برات، اما چاره ای نیست. انشاءالله توی یه فرصت دیگه یه دل سیر میآی زیارت، برای ما هم دعا میکنی.
-پس بذارین تا نرفتم یه سر برم حرم.
-نمیشه عزیزم. خطرناکه. شما که چندروزه داری میری حرم عشق و حال!
میدانم بحث کردن فایده ندارد.
میپرسم:
-ببینم، اون روزی که اومدی کنارمون نشستی توی اعتکاف با برنامه قبلی بود؟
-آره. راستش میخواستیم ببینیم چقدر میتونیم بهت اعتماد کنیم. چندبار سعی کردم از زیر زبونت اطلاعات شخصیت رو بکشم بیرون که نتونستم؛ خیلی خوشحال شدم.
-واقعا؟ من اصلا نفهمیدم.
روی زمین دراز میکشم. خیلی خسته ام. چشمانم را روی هم میگذارم و به حرم فکر میکنم؛ به مادر و پدرم که الان حتما آنجا هستند. مرضیه به اتاق دیگری میرود تا با کسی صحبت کند. دفتر مادرم را از کیفم درمیآورم و روی سینه ام میگذارم.
حتما الان دارند من را میبینند که در چه شرایطی گیر افتاده ام. حتما الان برایم دعا میکنند... در دلم به پدر و مادر میگویم از خدا بخواهند نگذارد ستاره و منصور فرار کنند.
پلکهایم کمی سنگین میشوند و درحالی که گیره روسری ام را باز میکنم، چرتم میبرد اما مرضیه را میبینم که همچنان نشسته و از پنجره بیرون را نگاه میکند.
نمیدانم چند دقیقه میگذرد که چشمانم را باز میکنم و مرضیه همانجا نشسته. با صدای گرفته میگویم:
-تو استراحت نمیکنی مرضیه؟
چشمانش از خستگی قرمز است. نگاهش به سمتم میآید و میخندد:
-نه. تو استراحت کن عزیزم.
-خسته نمیشی؟ چرا انقدر نگرانی؟ کسی دنبالمون نبود.
-نمیخوام با یه سهلانگاری همه چیز رو خراب کنم.
سر جایم مینشینم. دیگر خسته نیستم. به دیوار تکیه میدهم و میگویم:
-باورم نمیشد تو هم مامور باشی. هنوز هیچکدوم از اتفاقای زندگیم باورم نشده.
دوباره نگاه دقیقی به بیرون میاندازد و بعد به من لبخند میزند:
-برای ما هم وقتی فهمیدیم عجیب بود.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
چگونه طلاق را پیشبینی کنیم؟
روشن ترین شاخص در اینکه این بحث و این زندگی زناشویی به خوبی ادامه نخواهد یافت آغاز بحث به شکل خشونت بار است.
تحقیقات نشان داده اند اگر بحث با خشونت آغاز شود ناگزیر با نتیجه ی منفی پایان میپذیرد.
دومین نشانه چهار مهاجم هستند:
۱) ایرادگیری
گلایه و ایراد گیری باهم متفاوت هستند. درواقع همیشه گلایههایی از کسی که با او زندگی میکنید وجود دارد اما گلایه فقط متوجه یک عمل خاص است در حالی که ایرادگیری همه جانبه تر بوده و با واژه های منفی درباره ی شریک زندگی شما سرزنش و ترور شخصیت او همراه است.
۲) بی احترامی
گوشه و کنایه. منفی بافی. ناسزا گویی. پشت چشم نازک کردن. پوزخند زدن. تمسخر کردن. شوخی های گزنده و...
اهانت در هر یک از این شکلها چون نفرت را منتقل مبکند، روابط را مسموم میسازد و در این صورت حل مشکل تقریبا غیر ممکن است.
۳) حالت تدافعی
هرچند که دفاع قابل درک به نظر میرسد اما فرد در این حالت معذرت خواهی نکرده و طرف مقابل خود را سرزنش میکند که این تعارض را تشدید میکند.
۴) کشیدن دیوار سنگی و در خود فرو رفتن
وقتی بحث با خشونت آغاز شود و ایرادگیری و اهانت به حالت تدافعی منجر میشود مهاجم چهارم در صورتی فراخوانده میشود که طرف مقابل با روگرداندن. ترک اتاق. سکوت. نداشتن تماس چشمی و... از جنگیدن اجتناب کند.( این اجتناب با ترک موقعیت به شکل درست متفاوت بوده و منجر به تشدید بحث میشود)
سومین نشانه غرقه شدن است
به این معنا که شما در برابر حمله های غافلگیرانه ی همسر احساس بی دفاعی میکنید و می آموزید هیچ واکنشی نشان ندهید. هرچه بیشتر مورد هجوم قرار می گیرید نسبت به نشانه های رفتاری او حساس تر شده و فکر میکنید برای محافظت از خود بهترین کار اجتناب از درگیری عاطفی در روابط است.
و نشانه ی چهارم زبان بدن است
در هنگام بحث پریشانی و غمگینی به صورت واکنشهای جسمانی متظاهر میشوند. تکرار این واکنشها به دو دلیل به طلاق میانجامد.
۱) آنها نشان میدهند که حداقل یکی از طرفین هنگام برخورد با دیگری به طور جدی احساس پریشانی عاطفی میکند.
۲) واکنش های جسمانی به احساسات مثل افزایش ضربان قلب. تعریق و... حل منطقی مشکلات را غیر ممکن میسازد به این دلیل که بدن شما موقعیتی را که در آن قرار دارید خطرناک ارزیابی میکند.
معمولا تمام این نشانهها در کنار یکدیگر می توانند پیشبینی کننده ی طلاق باشند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💓 مردی صبح از خواب بیدار شد
و با همسرش صبحانه خورد ولباسش را
پوشید وبرای رفتن به کار آماده شد.
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد گردوغباری زیاد روی میز وصفحه تلویزیون دید.
به آرامی خارج شد وبه همسرش گفت :
دلبندم ،کلیدهایم را از روی میز بیاور
زن وارد شد تا کلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته " یادت باشه دوستت دارم "
وخواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود" امشب شام مهمون من "
زن از اتاق خارج شد وکلید را به همسرش داد وبه رویش لبخند زد
انگارخبر می داد که نامه اش به او رسیده
این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود ،مشکل را از ناراحتی وعصبانیت به خوشحالی ولبخند تبدیل می کند
✅ هیچوقت با حالت دستوری با افراد خانواده تان صحبت نکنید.
🌹🌹 #زن همانند گل است 🌹🌹 👇
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#سیاست_همسرداری
انتقاد جنسی را چطور باید بیان کرد؟
وقتی میخواهید انتقادتان را مطرح كنید به یاد داشته باشید به جای تمركز بر آنچه در همسرتان نمیپسندید بر رضایت خاطری که در رابطه جنسی به شما میبخشد تاكید كنید.
نكته مهم این است كه در ارائه هر بازخوردی به جای شروع جملات با واژه «تو» از عبارت «من» استفاده شود.
مثلا به جای جمله «تو فقط میخواهی زود این رابطه جنسی را تمام كنی و بخوابی» بهتر است بگویید: «من دوست دارم زمان بیشتری مرا نوازش كنی» یا «خیلی دوست دارم كه بعد از رابطه جنسی من رو بغل كنی»
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#ازدواج_مجدد
بهنظر شما برای ازدواج مجدد به چه معیارهایی باید توجه کرد؟!
یکی از ابتداییترین مسائل در ازدواج مجدد این است که شما و فرد مقابلتان هردو از سلامت روانی برخوردار و به بلوغ عاطفی رسیده باشید.
#اگر هنوز خود را قربانی رابطه قبلی و ازدواج سابقتان میدانید و در افسردگی، اضطراب یا بدبینی نسبت به جنس مخالف به سر میبرید، یعنی شما سلامت عاطفیتان را از دست داده و صلاحیت ازدواج ندارید؛ بنابراین ابتدا با کمک یک فرد متخصص خود را بازیابی کنید و امور عاطفیتان را سامان دهید و سپس وارد زندگی مشترک شوید.
یکی از بزرگترین اشتباهات افراد این است که از جدایی و اشتباه قبل درس نگرفته و دقیقا در ازدواج دوم همان اشتباه را دوباره تکرار میکنند.
برخی افراد برای فرار از تنهایی، درد و غم ناشی از جدایی، تصمیمات عجولانه میگیرند که این بزرگترین اشتباه آنهاست. شما باید ابتدا با غم جدایی کنار بیایید و خودتان را از نظر عاطفی و روحی بازسازی نمایید و سپس وارد رابطه با دیگری شوید.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍃❤
#دل آدم ها چه ساده گرم میشود؛
به یک دلخوشی کوچک
به یک احوالپرسی ساده
به یک دلداری کوتاه
به یک تکان دادن سر، یعنی ترا میفهمم..
به یک گوش دادن، بدون داوری و نظر دادن
به یک همراه شدن کوچک
به یک پرسش کوتاه:«روزگارت چگونه است؟»
به یک دعوت کوچک به یک فنجان چای
به یک وقت گذاشتن #برای_تو..
به شنیدن جمله « من کنارت هستم»
به یک هدیه بیمناسبت
به یک دوستت دارم غیر منتظره
به یک غافلگیری
به یک خوشحال کردن کوچک
به یک نگاه مهربانانه
به یک شاخه گل
فقط همین...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae