✨﷽✨
#آقای_خونه!
✍آقايان شايد بارها شنيدهاند كه وقتی از خانمی میپرسند چه شوهری می پسندی می گويند
"مردی كه بتوانم به آن تكيه كنم"
آقايان بايد يادشان باشد منظور زنان از «تكيه كردن» سينه سپركردن و قوی بودن برای دعوای سر کوچه و چهره خشن و بزن بزن نيست، اصلاً و اصلاً اينگونه نيست!!!
آنان بیشتر نیازمند "امنیت روحی" هستند نه "امنیت جسمی" آنان نیازی به یک قلدر جسمی و جنسی ندارند، بلكه آنان با توجه به روحيه لطيفشان دوست دارند با تمام وجود باور کنند که در کنار آنها همواره یک حامی صادق است که آنان را از لحاظ روحی و روانی و عاطفی، حمایت و پشتیبانی می کند.
💥خصوصا احترام به زن در محافل خصوصی و عمومی به خصوص در جمع فاميل، اقوام، دوستان، نزديكان و....
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💞 هنگام مشاجره با همسرمان چطور رفتار کنیم که رابطهمان خراب نشود؟
❣از بحث فرار نکنید یا طفره نروید:
🔸طفره رفتن از حل مسائل، آنها را از تپهای کوچک به کوهی از مشکلات تبدیل خواهد کرد و هر چیزی به دعوایی بزرگ تبدیل میشود.
❣ تفاوتهایتان را بپذیرید:
🔸در اغلب اوقات ممکن است که برای مسئلهی شما پاسخی مشخص وجود نداشته باشد. گرچه ممکن است که شما دیدگاههایی کاملا متضاد داشته باشید، اما دیدگاههای هر دوی شما ارزشمند هستند و باید به آنها توجه شود.
❣واکنشتان را کنترل کنید:
🔸هنگامی که خشمگین هستید و بعد سروکلهی سایر احساسات منفی پیدا میشود، وقفهای در بحثتان ایجاد کنید و خودتان را آرام کنید. بحث در اوج عصبانیت نتیجهای جز دلخوری و دلشکستگی نخواهد داشت.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#خانمها_بخوانند
👈به این مثال توجه کنید:
❌خانوم یه کم اضافه وزن داره و به خاطر همین دائم الرژیمه!😁
یه روز سر سفره آقا بهش میگه بسه دیگه نخور...
😔خانوم خییییلی ناراحت میشه و بهش برمیخوره و دلش میشکنه...
بیاید ریشه ی این موضوعو پیدا کنیم🤔
🔵خب خانوم گلم
شما از بس خودت هی گفتی:
من رژیم دارم
من چیزی نمیخورم چاق میشم
وای من چقدر چاق شدم...
👈باعث این رفتار شوهرت شدی...
رژیم داری باشه،👈ولی لازم نیست هی بگی...
رژیمتو برای خودت نگه دار...
دلیلی نداره همه بفهمن...
از طرفی هی پیش شوهرت که میگی،فکر میکنه اوضاعت خیلی وخیمه ...
پیش دیگران هم که بگی اونا به خودشون اجازه ی اظهار نظر و قضاوت درموردت را میدن
✅پس هر نقصی که داری
هی تو بوق و کرنا نکنش📢⛔️
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#راهکار مقابله با همسر #بهانه_گیر
💕همچون مُسکن آرامبخش باشید: بهانه جویی های همسرتان علتی دارد، بی تردید او دچار مشکلی شده است. مشکلی که شاید به دلایلی چون خجالت کشیدن، صلاح ندانستن، سرزنش و... حاضر نیست به شما بگوید.
💕در چنین مواقعی پایگاه #امنیت همسرتان باشید و او را به آرامش دعوت کنید. به حریم شخصی همسرتان احترام بگذارید و هرگز کنکاش و تجسس نکنید.
💕 بپذیرید همسرتان اکنون نیازمند انرژی مثبت و نیرو بخش است. پس نقش آرام بخش بودن خود را به خوبی ایفا کنید و با ایجاد محیطی آرام فضا را برای تفکر و کنار آمدن همسرتان با خودش، فراهم آورید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
مردها دوست دارن در رأس باشن و حرفشون مورد توجه باشه
▪️حالا اگر در موضعی قرار بگیرن که بهشون دستور داده بشه اصلا بعید نیست که عکس اون کار رو انجام بدن یا اصلا اون کار رو انجام ندن.
▫️ پس سعی کنین اصلا به شوهرتون دستور ندین و اصلاً رئیس بازی در نیارین ، بخصوص در مورد خانواده اش.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✳️ #آقایان_بدانند
وقتی خانومتون غر میزنه، همهی نارضایتیهاش پشت همون غر زدناش پنهونه...!
❎ نگو؛ بسه دیگه!!!
❎ نگو؛ تو دیوانهای!!!
❎ نگو؛ خسته نشدی؟!!!
❎ نگو؛ بس کن دیگه خستهام کردی!!!
👈 وقتی یک زن مشکلاتش رو میگه ولی تو اهمیتی نمیدی، به مرور #ناامید میشه، وقتی نیازهاش ارضا نشه؛ رمقی برای شاد و شنگولی برات نداره...
👈 یه زن، ذره ذره تموم میشه، نگاه نکن اگه بعد دعوا بازم میخنده و ادامه میده اون هر دفعه یه تیکه شو جا میزاره...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🎀سیاست های زنانه🎀👠
#ایده_متن
میدونی ... !
خیلی خوبه که آدم یه نفرو داشته باشه که بهش افتخار کنه ....
دلش بهش قرص باشه که همیشه هست😊
کنارش که راه میری ، سرش رو بالا بگیره و هی خودشو بهش نزدیک کنه تا همه بدونن باهاشه 🤗
دستشو که بگیره دیگه جز خدا از هیچکس نترسه 💙
هر جا که بره مطمئن باشه بهترین و امن ترین پناهگاه دنیا کنارشه
بازوشو که میگیری کاملا مردونگیش مشخصه
روبروش که میشینی دنیا رو تو چشماش میبینی
مهم نیست بقیه خوشبختی رو در چی میبینند ، مهم اینه که تو در کنارش خوشبخت ترینی ❤️
دلیل خوشبختی ام عاشقتم
👇👇👇
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
--❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅--
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 151
نگاهی به قبر ارمیا و عکس خندانش در قاب میاندازد و میگوید:
-برادر تو هم شهید شده نه؟ خدا رحمتش کنه. خدا به هردومون صبر بده. شهادت چیزی از عمر آدم کم نمیکنه. همه کسایی که اینجا هستن، اگه شهید نمیشدن هم توی همون سن میمُردن و عمرشون زیاد نمیشد. اما خدا دوستشون داشته.
پیشانی ام را میبوسد. دوست دارم محکم در آغوشش بگیرم. مثل مادر خودم است. او باید حالش بدتر از من باشد اما دارد من را دلداری میدهد.
-تو مثل مرضیه خودمی. حالت که بهتر شد بیا پیشم. میخوام باهات حرف بزنم. میخوام برام مو به مو تعریف کنی چطوری شهید شد.
حرفش تنم را میلرزاند. من نمیتوانم بگویم... از کنارم بلند میشود و بعد از التماس دعایی میرود.
پرچم را باز میکنم که روی مزار ارمیا پهنش کنم. از درد سینه ام عرق میریزم اما مهم نیست. نوشته روی پرچم را چندبار زیرلب تکرار میکنم. از کنار دستم، یک کلوخ نسبتا بزرگ برمیدارم تا یک گوشه پرچم بگذارم که باد نبردش. باید برای سه گوشه دیگر هم سنگ یا کلوخی پیدا کنم. به دور و بر قبر نگاه میکنم اما چیز به درد بخوری نمیبینم. هنوز سرم را برای گشتن اطراف بلند نکرده ام که دستی، سه تکه آجر را با طمأنینه روی سه طرف پرچم میگذارد.
از جا میپرم و نگاهش میکنم، عمو نیست، مرصاد است که یک دستش را به عصایش تکیه داده و به سختی خم شده تا آجرها را بگذارد. پایش هنوز در آتل است. از این که خلوتم را بهم زده ناراحتم. خودش هم فهمیده که یک قدم عقبتر میایستد. سرم را پایین میاندازم که بفهمد باید برود.
شاید بد نبود اگر بابت آجرها تشکر میکردم، اما فعلا اصلا صدایم درنمیآید. منتظرم برود، اما معلوم نیست برای چی سر جایش ایستاده. در دلم به ارمیا میگویم:
-ببین! رفیقت الانم دست از سرمون برنمیداره!
جناب مرصاد بالاخره به حرف میآید:
-اسمش فاطمه بود. خواهر کوچیکترم. بعد از فوت مادرم، برای همهما مثل مادر بود. پزشکی میخوند. پارسال قرار شد بره سفر عتبات؛ اما توی یکی از انفجارهای تروریستی سامرا شهید شد...
چند ثانیه مکث میکند.
برای خواهر شهیدش احترام قائلم اما نمیدانم چه ربطی به من دارد؟ ادامه میدهد:
-بعد از شهادتش، من اولین کسی بودم که دیدمش. میدونم خیلی سخته. راستش من نتونستم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شده. شاید ترسیدم. اما حسرتش به دلم موند.
حس کردم اگه شما دقیقا بفهمید برادرتون چطوری شهید شده، زودتر آروم میشید. ببخشید اگه ناراحتتون کردم.
یک لحظه از آن حجم بدبینی که نسبت به او داشتم پشیمان میشوم؛ شاید بخاطر ترحم است یا بخاطر حسن نیتش. با این وجود، دلم میخواهد برود تا تنها باشم. سرم را تکان میدهم و با همان صدایی که به زور از حنجرهام درمیآید میگویم:
-ممنون، اشکالی نداره.
چند ثانیه مکث میکند و نمیدانم برای چه. انگار حرفی دارد که از گفتنش منصرف میشود و میرود. در محیط اطرافم چشم میچرخانم. عمو را نمیبینم اما مطمئنم در دیدرسش هستم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 152
یک بار دیگر روی پرچم دست میکشم. چقدر به من نزدیک بود ارمیا؛ اما من از تو دور بودم. من نشناختمش. هیچ وقت فکر نمیکردم ارمیا در آن محیط، جور دیگری زندگی کند. یاد نمازهایش میافتم و چهره برافروخته اش. چه کسی را میدیده که از دیدنش دگرگون میشده؟
این سه روزی که قرنطینه بودم، بارها تمام خاطراتم با ارمیا را مرور کردم. از وقتی که خودم را شناختم و ارمیا همبازی ام بود، تا همان لحظات آخر و صدای رگبار و داد و فریادش؛ و تا لحظه ای که چشمم به بدن پر از گلولهاش افتاد، پر از گلوله تفنگ یوزی. حالم از یوزی بهم میخورد. لعنت به هرچه اسلحه است...
من هنوز باورش نکرده ام؛ حتی حالا که ارمیا زیر خاک است و من بالای قبرش نشسته ام. تا الان، بدنم گرم بود و هنوز درد این زخم را احساس نمیکردم. گاهی به سرم میزد شاید الان ارمیا با ریتم مخصوص خودش در بزند و وارد اتاق شود و بگوید اینها همه اش نقشه بود، همه چیز تمام شده. اما حالا که ارمیا را دفن کرده اند، کمکم دارم باور میکنم باید قبول کنم که فرسنگها میان ما فاصله است.
گذر زمان را حس نمیکنم؛ اما حتما انقدر گذشته است که عمو خسته شود و بیاید که من را ببرد. دست روی سرم میکشد و میگوید:
-ریحانه! عزیزم! پاشو دیگه! انقدر خودت رو اذیت نکن!
این بار وقتی بازویم را میگیرد که بلندم کند مقاومتی نمیکنم، اما درد ناگاه در قفسه سینه ام شدت میگیرد و باعث میشود از ته دل جیغ بکشم. عمو هول میشود:
-چی شده عزیزم؟
در این سرمای پاییزی عرق کرده ام از درد و اشکم درآمده است. به سختی میگویم:
-بدنم درد میکنه!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا