eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍀رمان امنیتی عقیق فیروزه ای🍀🌷 🇮🇷قسمت عقیق ۱ دست امیر را محکم در دستش فشرد؛ الهام اما محکم به پایش چسبیده بود. الهام کوچک‌تر از آن بود که بداند چه اتفاقی افتاده. حتی کوچک‌تر از آن که دردش را حس کند. بیشتر از هیاهو ترسیده بود. امیر اما بیشتر از الهام می‌فهمید. بغضش را نگه داشته و به ابوالفضل نگاه می‌کرد تا رخصت بگیرد برای گریه کردن. اما ابوالفضل به رو به رو خیره بود؛ به هیاهو، به گریه‌های آرام پدربزرگ و ناله‌های مادربزرگ، به کسی که در جمعیت خرما می‌گرداند. دست خواهر و برادرش- الهام و امیر- را گرفت و به اتاق برد. می‌دانست کسی در این شلوغی به فکرشان نیست. الهام کلافه بود و بهانه می‌گرفت: -گشنمه! کیک می‌خوام! الهام را با شکلاتی ساکت کرد و حالا نوبت امیر بود: - خسته شدم! چرا مهمونامون نمیرن؟ جوابی نداشت. اگر قرار به غر زدن بود، ابوالفضل بهتر از همه بلد بود غر بزند، اما نمی‌توانست. شاید به خاطر خواهر و برادرش، یا غرور نوجوانی‌اش، یا بهتی که داشت، بغضش را خفه می‌کرد؛ به احترام جمله همیشگی پدر که می‌گفت: - مرد گریه می‌کنه، اما نه جلوی کس و کارش! دلش لک زده بود برای دیدن دوباره پدر و مادر. هنوز نمی‌توانست باور کند دیگر نمی‌بیندشان. حتی نتوانست بار آخر با پیکرشان وداع کند.🇮🇷🇮🇷🕊🕊 عمو گفت باید کنار امیر و الهام بماند. اما می‌دانست بهانه است. خودش دزدکی از عمو شنیده بود که گفته بود: -جسداشون سوخته، سخت شناساییشون کردم. هربار یادش می‌آمد دیگر پدر و مادر را نمی‌بیند، هزار و یک ای کاش و اگر به مغزش هجوم می‌آورد: - کاش نمی‌رفتند. کاش حداقل با کاروان می‌رفتند نه ماشین شخصی. کاش... صدای گریه مادربزرگ از سالن بیرون می‌آمد، راهرو را طی می‌کرد، از در بسته اتاق رد می‌شد و می‌رسید به قلب ابوالفضل. قلب را سوراخ می‌کرد و ابوالفضل بی صدا آب می‌شد. الهام خوابش برد و امیر که گوشه‌ای کز کرده بود، کودکانه پرسید: - چرا مامان بابا نمیان؟ چه خبره این جا؟ 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍀🌷رمان امنیتی عقیق فیروزه ای 🍀🌷 🇮🇷قسمت / فیروزه ۱ دست خودش نبود که حرفی برای گفتن نداشت. دیگر مطمئن بود نه فقط عارفه، که تمام مدرسه می‌دانند این دو هفته اخیر یک مرگش هست که شبیه برج زهرمار شده! سوار اتوبوس شد، برعکس همیشه که می‌ایستاد تا بقیه بنشینند، نشست کنار پنجره و سرش را به شیشه تکیه داد. خیابان پر از آدم بود و آدم‌ها پر از آرزو، غصه، دغدغه، مشکل و امید. اگرچه آرزو و غم هریک با دیگری فرق می‌کرد، اما «بشری» یقین داشت همه معتقدند مرکز دنیا هستند. خودش هم یکی از آن آدم‌ها بود که می‌خواست گردن بکشد و اطرافش را بشناسد. حالا برعکس خیلی از مردم اطرافش، می‌دانست مرکز دنیا بودن تصور اشتباهی است. دلش می‌خواست این را به همه بگوید، اما با خودش توجیه می‌کرد که زمین گرد است و بی نهایت مرکز دارد! از این فکرها که خسته می‌شد، به گره‌های تو در توی کلاف ذهنش می‌خندید. دلش می‌خواست گریه کند. خسته بود؛ چیزی از درون آزارش می‌داد. صدای نزاع حس‌های متضاد را از درونش می‌شنید. کسی سرزنش می‌کرد و دیگری توجیه می‌کرد. هر حسی، حق به جانب از خودش دفاع می‌کرد. صدای همهمه دادگاه درونش، دیوانه کننده بود و بشری میان همه آن‌ها سرگردان بود. حتی نمی‌دانست به حرف کدام گوش کند؟ دلش می‌خواست مثل مبصرهای کلاس اولی فریاد بزند: -ساکت! اما نمی‌توانست. صدایش از پشت بغض شنیده نمی‌شد. خواست شماره مادر را بگیرد و بپرسد رسیده‌اند یا نه؟ اما همراهش زنگ خورد. عمه نوشین بود؛ مثل همیشه پر از شور و شوق و عاطفه: - سلام خوشگلم کجایی؟ اگر برعکس نوشین سرد جواب نمی‌داد، قربان صدقه‌های نوشین ادامه پیدا می‌کرد: - نیم ساعت دیگه می‌رسم. از خودش بدش آمد. نوشین هم سن مادرش بود؛ اما مثل یک خواهر، همدم همیشگی. از کودکی تا زمانی که معلوم نبود. نوشین باز هم ناامید نشد: - پس زود بیا عزیز عمه! بوس بوس! -باشه، خداحافظ. شانزده سالش بود و فکر می‌کرد خیلی بزرگ شده؛ اما هنوز برای عمه‌هایش بچه بود. همان بچه دو سه ساله تپل و شیرین زبان که در خانه راه می‌رفت و قصه به هم می‌بافت. به قول نوشین: -نود سالت هم که بشه، هنوز نانازی منی! پوزخند زد. یادش رفت بپرسد پدر و مادر رسیده‌اند یا نه؟ 🍀ادامه دارد.... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷🍀رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت رکاب(آقا) فکر می‌کردم به محض رسیدن بخوابم؛ برای همین هم روی تخت افتاده‌ام، اما خوابم نمی‌برد. چندبار هم پلک‌هایم روی هم رفته و نیمه هشیار شدم، اما خوابم نبرد. از ساعت دوازده و نیم تا الان که نزدیک چهار صبح است، در تخت پهلو به پهلو شده‌ام. دائم چشمانم گرم می‌شوند و چرت می‌زنم اما خوابم نمی‌برد. انگار به بی خوابی عادت کرده‌ام؛ یا شاید به نشسته خوابیدن! سردم است. پتو را دور خودم می‌پیچم و برمی‌گردم که ببینم خواب است یا نه؟ نیست! حتما وقتی در چرت بوده‌ام غیبش زده.😍🚶‍♂ به سختی خودم را از رخت خواب جدا می‌کنم. به پیدا کردنش می‌ارزد. چراغ کم نور سالن روشن است. پرده را باز کرده و زیر پنجره نشسته؛ غرق در کتاب است. یادداشت برمی‌دارد و خستگی ناپذیر می‌خواند. ولع دانستن را در چشمانش می‌بینم. طره‌ای از موهای مشکی‌اش را که بر صورتش افتاده پس می‌زند و بی آن که از کتاب چشم بگیرد می‌گوید: -هنوز یه ساعت تا اذان مونده، برو بخواب.😍 باز هم تیرم به سنگ خورد.🤦‍♂ می‌خواستم غافل‌گیرش کنم، اما مثل همیشه غافل‌گیرم کرد. نمونه‌اش همین دیشب! چه زوری هم دارد این جنس ضعیف! بنده خدا خبر نداشت مچم در رفته، تلافی یک ماه و نیم نبودنم را سرش در آورد، حقم است! شکست را به روی خودم نمی‌آورم: -چی می‌خونی؟ -حکمت متعالیه ملاصدرا. ابرو بالا می‌دهم: -نفهمیدم چیه ولی لابد چیز خوبیه دیگه! لبخند می‌زند و گونه‌اش چال می‌افتد. موهایش در نور ماه قهوه‌ای است. با کلافگی موهای روی صورت را عقب می‌زند: -وای، فردا کوتاهشون می‌کنم! دیوونه‌ام کردن! حتما فهمیده در پیچ و تابشان غرق شده‌ام که این طور ضد حال می‌زند! اخم می‌کنم: -خب گیر سر بزن! حیفشونه! زیر چشمی نگاهم می‌کند: -می‌خوام ببینم خودت می‌تونی یه ساعت با اینا زندگی کنی؟ -پس زن و دخترا توی طول تاریخ چطور زندگی کردن؟ خودم هم می‌دانم چرت گفته‌ام. او با همه زن‌های تاریخ فرق دارد. پلک برهم می‌خواباند: -باشه، گیره می‌زنم! 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍀🌷رمان امنیتی 🌷🍀 قسمت عقیق روی تنه نخل دست کشید. خودش را جای پدر گذاشت. نگاهی به سر تا پای نخل انداخت؛ انگار داشت خشک می‌شد، مثل خانه. خانه‌ای که حالا پر از جای خالی پدر و مادر بود. تمام حیاط و طارمه و اتاق‌ها از نگاه خیسش گذشتند. باید همه را می‌گذاشت و می‌رفت. همه را، هوای گرم و پنکۀ بی اثر را، آفتاب تند را، نخل‌ها را، شط را، خرمشهر را! تازه می‌توانست کمی از معنای انقطاعی را که پدر می‌گفت بفهمد. با این که خوب می‌دانست به پای پدر نمی‌رسد، اما اولین بار خودش را جای پدر گذاشت. حتما پدر هم سال پنجاه و نه🇮🇷 همین حس را داشته و دلش می‌خواسته بماند، به هر قیمتی. خودش را این طور دلداری داد که پدر هم وقتی بزرگ شد، برگشت همین جا و حتی در سرزمین خودش شهید🕊 شد؛ این یعنی امید هست روزی او هم برگردد! هرگوشه از خانه را که نگاه می‌کرد، پدر و مادر را می‌دید. کافی بود تکان بخورد تا اشک جمع شده در چشمانش بریزد. کاش دم در منتظرش نبودند تا می‌توانست سرش را به نخل تکیه بدهد و بلند اشک بریزد. آخر شنیده بود نخل‌ها شبیه آدم‌ها هستند. پس حتما این نخل هم همه چیز را می‌فهمید.🌴 یاد خاطره پدر می‌افتاد؛ این که چه طور از شهری که زیر خمسه خمسه و هواپیما مثل جهنم شده بود، رفتند. درحالی که همه حتی پدربزرگ هم گریه می‌کردند. «ابوالفضل» همیشه افتخار می‌کرد که در همین شهر به دنیا آمده. پدر می‌گفت خرمشهر مثل مادر است، بچه‌هایش را دوست دارد و دوری‌شان را تحمل نمی‌کند. می‌گفت خاک خرمشهر وجب به وجبش متبرک است؛ پر از شهید است.🕊🌷 آخرین نفری بود که از خانه بیرون آمد. وقتی داشت در را قفل می‌کرد، بازهم یاد حرف‌های پدر افتاد: -وقتی داشتیم می‌رفتیم، بابابزرگت محکم در رو قفل کرد. تو دلم بهش می‌گفتم آخه قفل کردن واسه چی؟ بعثیا که برسن، با یه لگد در رو می‌شکونن! در خانه را مانند ضریحی بوسید. آرزو کرد کاش زمان همین‌جا می‌ایستاد؛ اما نمی‌شد. آخر او شده بود مرد خانه، و باید دو پیکر سوخته را همراه خواهر و برادرش می‌برد به اصفهان و برای خاک سپاری تحویل خانواده مادری می‌داد. اولین بار در عمرش انقطاع را تجربه کرد و سوار ماشین شد.💨🚙 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت درپیام رسان ایتا https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
لینک گروه مشتاقان شهادت در سروش https://splus.ir/mostagansahadat
2.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آیا انسان در بهشت با همسر دنیایی خود است؟ 💠کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🔵يك ي هميشگي باشيد يك تابلوي و ايده ال از خودتان تهيه كنيد ،در نظر بگيريد دوست داريد خانواده ي چه تصور هميشگي از شما داشته باشند . مثلا موهاي همواره سشوار شده و شيك لباس هاي همواره شيك و تميز چهره ي همواره بشاش متين و ارام و.... بسيار است. هر كدام ازين ها در شما وجود دارد سعي بر تقويت آن داشته باشيد و هر كدام وجود ندارد سعي كنيد اداي آن را در بياوريد .شك نكنيد بزودي همه ي اين ويژگي ها در شما ميشود. 👩‍❤️‍👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❖ با لباس راحتی جلو مادرشوهرتون اینا ظاهر نشین.بذارین یکم رودربایستی بینتون بمونه. ✅ هیچوقت ارزش کارتونو با جملاتی مثل نه بابا کاری نداشت٬یا وظیفه بود پایین نیارین.یه لبخند مهربون کافیه. ❖ آدم هرچی پر تذکر تر بی تأثیرتر پس به موقع چیزی رو گوشزد کنین‌. هرچی بیشتر بگین تاثیرش کمتره ❖ وقتی شوهرتون تو جمع داره صحبت میکنه بهش توجه کنین و طوری که متوجه بشه حرفاشو تایید کنین ❖ اگر شوهرتون قدر کار کردنتو نمیدونه بیشتر کاراتونو بذارین وقتی خونس انجام بدین تا به چشم خستگیتونو ببینه! ❖ همیشه چندتا لباس راحت و یا لباس خواب برا موقع خوابتون داشته باشین و حتما جلو شوهرتون عوض کنین.موهاتونو شونه بزنین و کرم مرطوب کننده به دست و پاتون بزنین. بذارین باور کنه که کنار یه ملکه میخوابه 👩‍❤️‍👨‌کانال زوج خوشبخت وتربیت ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
1_5116089761.mp3
زمان: حجم: 3.41M
آهنگ عربی علیرضا طلیسچی👌👌👌👌👏👏👏👏👏👏👏👏 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae