#مدیریت_هیجان
😰⛔️😰⛔️😰⛔️😰⛔️😰⛔️😰⛔️😰⛔️😰
برای کاهش استرس خود چکار کنیم؟
راه های کاهش استرس:
از محیط های استرس زا و هیجان آور دوری کنید
حرکات تنش زای خود را آرام تر کنید حتی در راه رفتن , برخاستن ,نشستن, و ... تمرین کنید آرامتر باشید
برنامه ورزش منظم داشته باشید
به خاطرات خوبتان فکر کنید
به اتفاقی که قرار است بیفتد فکر نکنید
خود را مشغول کار مورد علاقیتان کنید
کاری که برایتان استرس زا نیست
کاری که یاد آور گذشته نیست
و مثل کتاب خوندن،رفتن به باشگاه ویا هر تفریح مورد علاقه تان .
🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆♻️🔆
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#همسرداری
💢 آقایان فراموش نکنند❗️
❌هیچ وقت نگید من دارم کار میکنم و خانمم داره اینو میبینه و باید بفهمه این یعنی دوست داشتنش
😊خانم شما به شنیدن واژههای دوست داشتن و ابراز علاقه و محبت کلامی و رفتاری نیاز داره!
✅و این مساله همچون نیاز به آب خوردن، نیازی همیشگی است.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#مشاوره_ازدواج
🔹گاهی موقع کفش خریدن، کفشی چشممان را میگیرد که یک ایراد قابل توجه دارد: پا را میزند، رنگش قشنگ نیست، و ...👞
اما چنان از آن خوشمان آمده که تصمیم میگیریم آن را بخریم، به این امید که بعدا ایرادش را برطرف کنیم: جا باز کند، رنگش را عوض کنیم، و ...
⭕️این خریدها معمولا خریدهای موفقی نیستند! بعد از مدتی کفش را میاندازید گوشهی کمد و هربار که نگاهتان به آن میافتد، از اشتباهی که کردهاید پشیمان میشوید...🙁
✴️ازدواج هم همینطور است! اگر از کسی خوشمان آمده که مشکل قابل توجهی دارد، و با این امید زندگی را شروع کنیم که ایرادهایش را برطرف خواهیم کرد، بعد از مدتی، ناامید از تغییردادن طرف مقابل، دلزده خواهیم شد!😞
✅هنگام ازدواج کردن چشم هارا باز کنید. اگر میتوانید خصوصیات طرف مقابل را همین طور که هست بپذیرید، مبارک است!
در این صورت اگر نتوانستید تغییرش دهید که احتمالا هم نخواهید توانست، خیلی توی ذوقتان نمیخورد و مشکل خاصی پیش نخواهد آمد.🙂
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#سیاستهای.زنانه
مردان فقط یک چیز میخواهند:
احترام...
به او احترام بگذارید و ایمان داشته باشید...
مرد جایی میرود
جایی میماند
که دوستش داشته باشند...
❤سیاستهای زنانه❤
👩❤️👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
بانو جان
تا ميتوني به خودت برس خودتو دوست داشته باش بهترین غذاهارو بخور، عطر خوب بخر، سفر برو تفریح کن لذت ببر
باور کن تو اين دنيا هيچكس جز خودت نميتونه حالتو خوب كنه!
👩❤️👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀 قسمت #نه فیروزه هم دلش میخواست دردهایش را از دلش بیرون بریزد، ه
🍀🌷رمان امنینی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #یازده
عقیق
خاله و همسرش خیلی تلاش میکردند ابوالفضل را از گوشه گیری در بیاورند، اما چندان موفق نبودند. دلیلش هم واضح بود؛ تا با خودش کنار نمیآمد مشکلش حل نمیشد.
پر از دغدغه و سوال بود و نیازمند همراهی پدر و مادری که ماشینشان روی مین ضد تانک منفجر شده بود، رفته بودند.
آن قدر آن حادثه را مرور کرده بود که تمام جزییات را میدانست؛ ساعت، تاریخ، موقعیت دقیق جغرافیایی منطقه، مقدار مواد انفجاری مین و حجم انفجار و آتش. همه را میدانست و هربار مرور میکرد به سوالات تازه میرسید.
هربار از فکر و خیال خسته میشد،
به پارک پناه میبرد و گاه به مسجد و هیئت؛ گاهی هم کتابخانه. آن روز هم داشت میرفت کتابخانه که لیلا را دید؛ همان دخترک هفت هشت ساله همسایه را.
لیلا با خاله و الهام صمیمی شده بود. به یاد مادربزرگ مرحومش، لیلا صدایش میزدند اما اسم اصلیاش را کسی نمیدانست.
در هر دست لیلا،
یکی دوتا پاکت بزرگ خرید بود. تنهایی هردو را گرفته بود و به سختی اما مصمم میآمد. ابوالفضل بی آن که بخواهد جلو رفت؛ انگار خودش نبود که گفت:
- این همه پاکت رو که نمیتونی تنها بیاری، بده من!
لیلا بی توجه به سنگینی پاکتها، نگاه عاقل اندر سفیهی کرد:
- خودم میتونم بیارم.
ابوالفضل اما لیلا را بچه میدید؛ جدیتر گفت:
- بده من! تو زورت نمیرسه!
لیلا چند قدم به سختی جلو رفت و ابوالفضل را جا گذاشت:
- چرا میتونم! تا این جا تونستم!
ابوالفضل یکی از کیسهها را از دست لیلا گرفت. لیلا جیغ زد:
- گفتم میتونم!
ابوالفضل هم پای لیلا رفت و پیروزمندانه خندید:
-نمیتونی خانوم کوچولو! اینا سنگینه!
لیلا با غیظ گفت:
- من کوچولو نیستم!
ابوالفضل نیشخند زد:
-چرا، هستی!
-نیستم!
-هستی، خوبشم هستی! اصلا واسه چی تو نیم وجبی باید بری خرید؟
-آخه بابام رفته مأ... رفته مسافرت.
در خانه لیلا که رسیدند ابوالفضل پرسید:
- بابات کجا رفته؟
لیلا زیرکانه از زیر جواب دادن در رفت. سیبی از پاکت بیرون کشید و به ابوالفضل داد:
-ممنون!
و در را بست.
🍀ادامه دارد...
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #دوازده
فیروزه
از در که وارد شد،
آبی گنبد دلش را آرام کرد. آسمان یک دست سپید، زمین سپید و فقط گنبد آن میان آبی بود؛ فیروزهای. دقیقا روبرویش. بی تابانه قدم تند کرد.
قلب زخمیاش را روی دست گرفته بود تا آقا برش دارد و ببردش. خسته شده بود از هربار شکستن و زخمی شدن.
میدانست قلبش را اشتباهی این طرف و آن طرف برده و از اول باید همین جا میآوردش.
روی قلبش چسب زخم زده بود که خونریزی نکند.
هم خجالت زده بود هم مشتاق. مشتاق دیدار و خجالت زده از این که چرا آن قدر دیر سراغ مولایش را گرفته و چرا شانزده سال از عمرش را بدون مولا گذرانده.
اشکهایش با این که وزن زیادی نداشتند، وقتی میریختند سبک میشد. باد تندی میوزید و میخواست باران ببارد. به طرف گنبد قدم تند کرد.
میخواست قلبش را بگذارد و برود. قلب زخمی که قلب نمیشود!
میخواست در جای خالی قلب خانهای بسازد برای امامش. حالا که از همه بریده بود راحتتر میتوانست پرواز کند.
دلش میخواست همین حالا آقا را ببیند.
داشت دیوانه میشد؛ اولین بارش بود که این طور بی قرار شده بود. هیچ وقت به فرهاد یا کس دیگری چنین حسی نداشت. زودتر از آن چه فکر کند عاشق شده بود.
باران گرفت.
قلب را زیر چادرش گرفت که خونابهاش راه نیفتد توی مسجد. نشست زیر باران. دوباره فکر کرد؛ به همه چیز. به پدر و مادر، خواهر و برادر، به خانوادهاش. به آرزوهای کودکیاش!
وقتی پنج ساله بود، میخواست غواص شود. هفت ساله که شد، باستان شناسی را پسندید. ده دوازده ساله بود که دلش هوای ستاره شناسی و فضانوردی کرد.
سیزده سالگی اما، دوست داشت مهندس ژنتیک شود. عاشق علوم تجربی بود؛ میخواست برود در پدافند زیستی.
اما یک باره عشق آمده بود وسط زندگیاش و تغییر کرده بود. حالا هیچکدام را نمیخواست. دوست داشت برای عشقش سربازی کند؛ تمام زندگیاش را وقف کند برای تنها کسی که شایسته دوست داشتن بود.
خیلی وقت بود برای تصمیمش دل دل میکرد که سرباز بشود یا نه؟
قلبش را لای پارچهای پیچید و قرآن را باز کرد:
- مَن عَمِلَ صالحاً من ذکر أو انثی و هو مومنٌ فَلَنُحیینَّه حیوه طیبه، و لَنَجزینهم بأحسن ما کانوا یعملون(97 نحل)
(و کسی که کار شایستهای انجام دهد، چه زن باشد و چه مرد، درحالی که مومن باشد، او را به حیاتی پاک زنده خواهیم داشت و چنین کسانی را بر پایه بهترین کاری که انجام میدادند پاداش میدهیم.)
قلب را گوشهای گذاشت که آقا اگر رد شد، ببیندش و برش دارد. با اطمینان بلند شد که پی دلدادگیاش برود!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #سیزده
رکاب (خانم)
اولش مایل به آمدن نبودم
اما الان پشیمان نیستم. مگر چند روز مرخصی داریم که با هم نباشیم؟ بالاخره ما هم آدم آهنی نیستیم، دل داریم.
به محض این که ماشین را در پارکینگ میگذارد، باران شدید میشود. هوای خرداد است دیگر!
محوطه خاکی پارکینگ خالی است و هوا پر از گرد و غبار شده. باد تندی قطرات باران را به شیشه میکوبد. شیشههای ماشین گلی شده و بیرون واضح نیست. نمیتوانیم پیاده شویم.
خندهاش میگیرد:
- ببین تو رو خدا! یه روزم که میخوایم مثل بقیه بیایم پارک این جوری میشه!
کمربند ایمنی را باز میکند
و برمیگردد از صندلی عقب چیزی بردارد. حواسم به بیرون است و صدای برخورد باران با شیشه که ناگاه دسته گل نرگسی مقابل صورتم میبینم.
متعجب برمیگردم.
با لبخند نگاهم میکند و گلهای نرگس را در دست آتل بندی شدهاش نگه داشته. قبل از پرسیدن مناسبتش، جواب میدهد:
- 17 خرداد 92، ساعت دوازده و دوازده دقیقه ظهر، که الان چهار سال و حدودا ده ثانیه ازش میگذره.
نگاهی به ساعت ماشین میاندازم. دوازده و سیزده دقیقه است. گلها را در دستم میگذارد:
- وارد اولین ثانیههای پنجمین سال زندگیمون شدیم.
خندهام میگیرد و به علامت تشکر، دیوانهای حوالهاش میکنم. درحالی که دسته گلها را بر صورت میگذارم که ببویم، میگویم:
-بهت نمیخورد از این کارا بلد باشی!
-خواهش میکنم! قابل نداشت!
و ادامه میدهد:
-سالگردای قبلی رو یا من ماموریت بودم یا تو، یا هردومون. این بار عنایت الهی بود، جفتمون مرخصی بودیم!
کمی به طرفش میچرخم:
-پس بگو، آن قدر هول بودی که برگردی، اون چندتا تروریست از دستت در رفتن!
-نه خیر! اونا اصلا ربطی به من نداشتن! کاملا پیش بینی نشده بود، باور کن!
باران بند آمده است. میگویم:
- ببین! برای همه زن و شوهرا بارون میاد فضا عاشقانه میشه، برای ما طوفان میاد!
از حرفم بلند میخندد.
در ماشین را باز میکند. باد میپیچد داخل ماشین و موهایش بهم میریزد. با موهای بهم ریخته با نمکتر است. ترکش خندههایش به من هم میرسد.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #چهارده
(عقیق)
روی پلههای طبقه همکف نشست
و به سیب خیره شد. یاد مادر افتاد؛ حس کرد گرسنه است. مادر هیچ وقت فراموش نمیکرد بچهها روزی یک سیب بخورند؛
بعد رفتن مادر،
ابوالفضل لب به سیب نزده بود. بعد از آن ماجرا، دیگر سیب دوست نداشت. اما این سیب برایش متفاوت بود؛ از سیب لیلا بدش نمیآمد بدون این که دلیلش را بداند.
با اشتها سیب را گاز زد.
طعم شیرین سیب رفت زیر زبانش. یاد مادر افتاد. گاز بعدی را زد. راستی چرا لیلا نخواست بگوید پدرش کجاست؟
انگار از قحطی برگشته باشد، تمام سیب را یک نفس خورد. انقدر انرژی گرفته بود که میتوانست تا ته دنیا بدود. هوس کرد برود در خانه لیلا و یکی دیگر بگیرد. آرزو کرد کاش لیلا هر روز بخواهد خرید کند تا برود کمکش. هنوز دلیل این احساسش را نمیدانست؛ چیزی که برایش مسلم بود، این بود که بازهم سیب میخواهد.
صدای قدمهایی نرم و کودکانه آمد.
آرام اسم صاحب قدم را حدس زد، لیلا!درست حدس زده بود و برای همین در دل ذوق کرد! خواست برگردد و بگوید یک سیب دیگر میخواهد اما دید الهام هم همراه لیلاست.
لیلا زیاد با الهام بازی میکرد؛
اما با امیر نه. میگفت پدرم گفته: «پسرا با پسرا، دخترا با دخترا.»
چادر عربی سرش کرده بود؛
لبههای چادرش تا پایین پر از پولکهای ستارهای بود. دنبال بهانهای گشت تا با لیلا حرف بزند:
- کجا دارین میرین؟
الهام با زبان کودکانهاش، نقشه ابوالفضل را نقش بر آب کرد:
- میریم پارک بستنی بخوریم!
اخمهای ابوالفضل درهم رفت:
- نمیشه دوتایی برین که! باید یه بزرگتر همراهتون باشه!
و با دست به سینهاش اشاره کرد.
الهام دست لیلا را گرفت و ابوالفضل پشت سرشان. خودش هم نمیدانست چه کار میکند.
موقع سرسره بازی، لیلا روی چمنها نشست. ابوالفضل که چشم الهام را دور دید، از لیلا پرسید:
- تو نمیری سرسره؟
لیلا مانند خانمهای بزرگ و متین قیافه گرفت:
-نه! با چادر نمیشه!
-خب چادرت رو دربیار!
لیلا دوباره عاقل اندر سفیه نگاه کرد:
- مگه نمیدونی من دارم تکلیف میشم؟
نوبت تاب بازی که رسید،
الهام سوار یک تاب شد و لیلا یک تاب دیگر. ابوالفضل هردو را تاب داد. بعد مدتها با شنیدن صدای خنده شان، بلند خندید.
حس خوبی داشت؛ حتی بهتر از خوردن سیب.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا