🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #نوزده
رکاب (خانم)
تمام شدن مرخصی، یعنی یکسان شدن شب و روز و نفهمیدن گذر زمان و حس نکردن بی خوابی و گرسنگی.
برای هردوی ما و برای او بیشتر.
نه این که از کارش چیز زیادی بدانم، وقتی نیمه شبها برمیگردد یا بعد یکی دو هفته میبینمش چهرهاش داد میزند چقدر خوش گذرانده!
خودم هم که از همان اول به قول او، سنسورهایم قطعی دارد و گرسنگی و بی خوابی و گرما و سرما را حس نمیکنم!
کار من برعکس او، خیلی کتک خوردن ندارد!
و مثل او نیستم که هربار با دست و پای شکسته و سر و صورت کبود خانه بروم؛ مگر بعضی وقتها. امروز هم از همان وقتها بود؛ بماند که چطور و از کی کتک خوردم (قرار نیست مسائل کاری و به این مهمی بخشی از یک رمان عاشقانه باشد!)؛
اما خوب توانست یک گوشه خفتم کند و از خجالتم در بیاید.
من هم باید تا رسیدن بچههای گشت،
یک جوری نگهش میداشتم که در نرود و در عین حال ناکار هم نشود. برای همین بود که چندتا لگد نوش جان کردم؛ نامرد خیلی محکم زد اما خودم را از تک و تا نینداختم و بچهها که رسیدند، خیلی عادی سوار ماشین شدم. الان هم احتمال میدهم کمر و پهلویم کبود شده باشد اما اگر بخواهم لوس بازی در بیاورم، از ادامه کار میمانیم و باید دردش را تحمل کنم.
دست مطهره که روی شانهام میخورد،
از جا میپرم و سرم را بالا میآورم که ببینم چه کار دارد. درد در گردنم میپیچد تا بفهمم آن قدر ثابت نگهش داشتهام که خشک شده.
- دیر وقته ها! برو خونه، بچههای شیفت هستن.
تازه میفهمم هوا تاریک شده است
و نماز مغرب و عشایم مانده. دنبال ساعت میگردم:
-مطهره ساعت چنده؟
-ده و نیم. آن قدر توی پرونده غرق بودی که صدای اذان رو هم نفهمیدی. منم صد بارصدات کردم نشنیدی. ما هم گفتیم مزاحمت نشیم.
نگاهی به کاغذهای بهم ریخته مقابلم میاندازم. بعضی یادداشتهای خودمند و بعضی دست خط متهم. درحالی که مرتبشان میکنم به مطهره میگویم:
-حس میکنم هیچ پیشرفتی نداشتیم! انگار یه چیز مهمتری هست که این وسط ندیدیم.
درحالی که وسایلش را جمع میکند میگوید:
-اتفاقا از نظر من بد نبوده. باید صبر کنی تا گزارش بچههای تیم آی تی.
در آستانه در میایستد:
- من باید برم، شوهرم ماموریته، بچهها تنهان. تو هم اگه میخوای تا آخر این پروژه زنده بمونی برو خونه، نمون. یا علی.
از جایم که بلند میشوم،
کمرم تیر میکشد. نمیدانم بخاطر لگد است یا نشستن در مدت طولانی؟ به هر زحمتی شده، نمازم را ایستاده و در همان اتاق میخوانم. کاغذها را جمع میکنم و میریزم داخل کیفم. لپتاپ را هم که باتریاش تمام و خیلی وقت است خاموش شده، میبندم و میگذارم داخل کیف.
کولر را هم مطهره خاموش کرده تا از گرما هم که شده، بیایم بیرون. در اتاق را قفل میکنم، همراهم را تحویل میگیرم و سمت پارکینگ میافتم.
داخل آسانسور، همراهم را چک میکنم؛ مادر پیام داده است که غذا برایم پختهاند و بروم خانهشان تحویل بگیرم.
با این که ذهنم در تمام راه درگیر است، میتوانم سخنرانی هم گوش بدهم. اتفاقا کمکم میکند تا ذهنم کمی از فضای قبلی خارج شود تا وقتی دوباره پرونده را میخوانم، کمی برایم تازگی داشته باشد.
مادر با دیدن چشمان قرمزم، سری تکان میدهد و ظرف غذا را به طرفم میگیرد:
- یه ذره هم به خودت برس! بالاخره تو هم آدمی!
پدر هم حرفش را تایید میکند،
و سرش را از پنجره ماشین داخل میآورد که ببوسدم. بوسیدن دستهایشان خستگی را از یادم میبرد.
غذایی که مادر داده را روی اُپن میگذارم.
آن قدر برای ادامه کار اشتیاق دارم که لباس عوض نکرده، مینشینم وسط سالن و لپتاپ را به شارژ میزنم تا روشن شود. برگهها را دور خودم میچینم و با دید تازهای، شروع میکنم به مطالعه کردن پروندهای که جملاتش را مو به مو حفظم.
آن قدر میخوانم که چشمانم از شدت سوزش باز نشوند و سرم گیج برود و سنگین شود.
آن قدر که ضعف و سردرد و شاید خواب، تسلیمم کند!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #بیست
عقیق
تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود.
حالا هم دوست نداشت خانهشان را در این شرایط ببیند.
بغضش را پشت جعبهها پنهان کرده بود.
یاد وقتی افتاد که میخواست از خرمشهر بیاید اصفهان و اسباب و وسایل خانه را جمع کردند.
حالا هم داشت به لیلا کمک میکرد اتاقش را در چند جعبه بزرگ خلاصه کند.
لیلا نظم خاصی در چیدن وسایلش داشت که ابوالفضل با وسواس خاصی مقید بود به رعایت آن؛ این طوری میخواست یک جوری حسن نیتش را به لیلا برساند. با کمک ابوالفضل اتاق زودتر از آن چه فکر میکردند جمع شد و ابوالفضل رفت تا به کارگرها برای جا به جایی وسایل کمک کند.
دلش میخواست به لیلا بگوید چقدر شبیه مادر است؛ طوری که دوست دارد تمام وقت نگاهش کند و هیچ کدامشان هیچ وقت تکلیف نشوند. اما گفتن این جمله، از بلند کردن جعبهها و اسباب و وسایل سختتر بود.
لیلا موقع رفتن، چادر عربی سرش کرده بود، همانها که در خرمشهر مادر بهشان عبا میگفت.
ابوالفضل میخواست هیچ چیز را از قلم نیندازد تا بتواند چند وقتی را با بازسازی تصویر خاطرات سر کند. از بالا تا پایین، ستارههای نقرهای روی چادرش لبه دوزی شده بود. روسریاش هم یاسی بود و مثل همیشه، داشت با سر انگشت چند تار موی بیرون دویده از روسری را سرجایشان بنشاند. یک کیف دستی کوچک دخترانه صورتی رنگ و یک ساک بزرگ و سنگین دستش بود؛ وزن ساک را سخت تحمل میکرد. منتظر ایستاده بود تا پدر بیاید و سوار ماشین شوند.
ابوالفضل به حرف آمد:
-خونه جدیدتون از اینجا دوره؟
-یکم.
-یعنی دیگه نمیای اینجا؟
-نمیدونم!
چند ثانیه سکوت، با صدای لیلا شکست:
-مواظب الهام جون باشیها!
ابوالفضل با غروری توام با حس مسئولیت گفت:
- معلومه که هستم!
پدر لیلا که آمد،
ابوالفضل عقب رفت و کنار شوهرخالهاش ایستاد. پدر لیلا کمک کرد لیلا سوار شود و در را برایش بست.
ابوالفضل با وسواسی بی سابقه همه تصاویر را در ذهنش ثبت کرد تا وقتی ماشین لیلا در خم کوچه بپیچد.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
#دست_نوشته
تو دنیای واقعی زوجهای خوشبخت داخل قصر زندگی نمیکنن، عروسی لاکچری نمیگیرن، چهره و هیکل زن و شوهر مثل مدلها نیست و صبح تا شب همسرشون رو سوپرایز نمیکنن.
مراقب فانتزیهایی که تو مجازی به خوردمون میدن باشیم🌱
☆واسه همدیگه، آرامش باشیم
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
من پولدار ترین آدمای این شهرو دیدم که یه ماشین معمولی سوار میشن.
عاشق ترین آدما رو دیدم که حتی یه استوری هم از عشقشون نمیذارن.
خیر ترین آدما رو دیدم که اصلا هیچکس نمیشناستشون.
با کلاس ترین آدما رو دیدم که یه گوشی معمولی داشتن.
با معرفت ترین آدما رو دیدم که هیچوقت دم از رفاقت و معرفت نمیزدن.
خلاصه گول ظاهر زندگی آدما رو نخورید، چیزای واقعی هیچوقت نمایشی نیستن..
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#مطبخ
طرز تهیه خورشت قیمه برای ۲۰ نفر
به در خواست شما👇
مواد لازم:
گوشت خورشتی یک کیلو گرم یا ۴۰ تکه برای هر نفر ۲ تکه
پیاز ۸ عدد
لپه ۷۰۰ گرم
سیب زمینی سایز متوسط ۱۴ عدد
رب گوجه فرنگی ۱۰ قاشق غذا خوری
زعفران دم کرده ۷ قاشق غذا خوری
چوب دارچین ۸ تکه
لیمو عمانی ۱۰ عدد
گلاب ۴ قاشق غذا خوری
عرق هل ۴ قاشق چای خوری
نمک، زردچوبه و فلفل سیاه به مقدار کافی
طرز تهیه خورش قیمه
آب لپه را که به مدت ۲۴ ساعت خیس کرده اید خالی کنید قابلمه ای را روی حرارت قرار دهید و لپه ها را داخل قابلمه بریزید و به همراه کمی زردچوبه حدود ۵ دقیقه تفت دهید. تفت دادن باعث می شود تا لپه داخل خورشت له نشود.
توجه داشته باشید وقتی گوشت تقریبا نیم پز شد لپه را به گوشت اضافه کنید
لیمو عمانی را با چنگال سوراخ کنید و داخل یک ظرف به همراه آب جوش به مدت نیم ساعت خیس کنید تا تلخی و تیرگی لیمو عمانی ها گرفته شود.
پیاز را خرد کرده و در قابلمه می ریزی با روغن تفت میدید
گوشت را به پیاز اضافه کنید و به همراه پیاز کمی تفت دهید در ادامه کمی زردچوبه و فلفل قرمز را به گوشت اضافه و با
زمانی که گوشت خوب تفت خورد و آب انداخت رب گوجه فرنگی را اضافه کنید و تفت دهید تا خامی رب گرفته و سرخ و مواد به خوبی با هم مخلوط شوند و مزه ها به خورد هم برود. حدود ۱۵ لیوان آب داخل قابلمه بریزید (مقدار آب نسبی است احتمال کم یا زیاد بودنش هست) و حرارت را زیاد کنید تا آب به جوش بیاید. بعد از جوشیدن چوب دارچین به مواد اضافه و حرارت را کم کنید و اجازه دهید گوشت در قابلمه با درب بسته به خوبی بپزد.
بعداز اینکه گوشت و لپه شما پخت
لیمو عمانی را داخل قابلمه بیندازید،و سپس
نمک و عرق هل را داخل قابلمه بریزید و در نهایت زعفران دم کرده را هم اضافه کنید و اجازه دهید تا خورشت جا بیفتد. بعد از آماده شدن خورش گلاب را بریزید و حرارت را خاموش کنید. خورشت قیمه آماده شده است در ظرف سرو بریزید و در کنار سیب زمینی خلالی سرخ شده نوش جان بفرمایید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae