کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤:
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
فهمیدن خیلی کار سختی نیست.
میشود زن نبود اما فهمید روزی ده دوازده ساعت با در و دیوار و مبل و تلویزیون و بوفه و . . . در خانه تنها بودن یعنی چه ؟ و بعد گیر نداد به مبلغ قبض تلفن.
میشود زن نبود اما فهمید چقدر سخت است از بین قیمه و قُرمه سبزی و آبگوشت و ماکارونی و خورشت کدو و کباب تابه ای و استامبولی و زرشک پلو با مرغ و کوکو سبزی و پلو ماهی و چلو گوشت و اشکنه و کوکو سیب زمینی و میرزا قاسمی و . . . کدام را برای ناهار درست کنی .
و بعد در جواب ناهار چی درست کنم ؟ نگفت : هر چی دلت میخواد.
و البته میشود مرد نبود و فهمید چقدر دشوار است روزی ده دوازده ساعت در حسرت دراز کشیدن و چند دقیقه چشم ها را در سکوت بر هم گذاشتن بودن و بعد گیر نداد که : باز رسید خونه و ولو شد رو مبل.
می شود مرد نبود اما فهمید چه عذاب بزرگی است گفتن جملهی :
حالا فعلا ببینم چی میشه.
و در پاسخ نگفت : پس کِی آخه ؟
واقعا فهمیدن ، کار خیلی سختی نیست اما عمل کردن...
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
#همسرانه
توانايی با هم خنديدن به عنوان يكی از مولفههای مهم زندگی زناشويی محسوب میشود.
شوخ طبعی میتواند به زوجين كمک كند نگذارند مشكلات پايشان را از گليمشان درازتر كنند!
💜 🦋😍🌹😍🦋😍🌹
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#تربیت_در_زندگی_متاهلی
❤️🍃❤️
لطفا...🙏👇
👈‼️علاقه ات را مخفی نکن
🔻ما همگی نیاز به دوست داشتن داریم و زنان بیشتر از مردان به دوست داشتن نیاز دارند.😘
‼️ نمی خواهد با کادو یا هدیه یا جشن ابراز علاقه کنید
👈❤️شما میتوانید با چند جمله ساده وکوتاه این علاقه را ابراز کنید.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
سوال زیاد بود که خانوما سیاست داشته باشن یعنی چی❓
#سیاست زنونه یعنی :
زیاد زنگ نزنید و همیشه شما زودتر خداحافظی کنین
لازم نیست جزییات مخارج رو توضیح بدین. مثلا هر چیزی و چقدر خریدم. یه توضیح کلی بدید
🔖 توی مدیریت خونه بزارید تو یه سری چیزا مردا تصمیم بگیرن و شما خودتون و گاهی به خنگی بزنید و این باعث میشه مردا حس غرور کنن که مثلا بیشتر میفهمن .
فداکاری هاتون و پنهان نکنید . مثلا تو بی پولی هاشون میرید حراجی خرید طوری برخورد نکنید انگار حدتون اینه بلکه طوری برخورد کنید که شما ملاحظه کردین.
🔖 مسئولیت زیادی قبول نکنید فقط از راه دور و با سیاست حواستون به همه چی باشه.
توی تمام مهمونی ها شیک و آراسته باشید.
از کارهای مثبت همسرتون قدردانی کنید .
بهش القا کنید که شما رو حمایت کنه مثلا کسی بهتون حرفی زد و ناراحت شدید بگید خوبه که تو رو دارم و کنارمی و میتونم همه سختی ها رو فراموش کنم.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#آقایان_بدانند
اعتماد به نفس تان را افزايش دهيد❗️
➕مردی که مي داند از چه شخصيتي برخوردار است و در باره ي خود احساس خوبي دارد، هميشه برنده است.
➕زيبايي و زشتي قيافه ي شما نيست که زن ها را علاقه مند مي سازد، بلکه چگونگي عملکردتان اين علاقه را به وجود مي آورد. زيبا بودن در اثر کار زيبا کردن است.
➕همه ي زنان به مردان خيلي خوش چهره نگاه نمي کنند. آنان معتقدند مرد خوب واقعي کسی است که خودش را دوست دارد و از نظر کاری فردي فعال، پويا و با انديشه هاي مثبت و قدرتمندانه است. همچنين می داند چگونه با زنی با احترام و فهم و مهربانی رفتار کند واو را تحسين کند
🔴زن ها به مردی که دائما در حال انتقاد و ابراز نارضایتی از زندگی، ظاهر، جامعه و افراد پیرامون خود هستند، نمیتوانند تکیه کنند.
#انرژی_مثبت_همسرتون_باشین
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🦢🌷🦢🌷🦢🌷🦢🌷
اگر دو کودک داشته باشیم و هر دو از ما یک خواسته داشته باشند مثلا هر دو آب بخواهند یا بخواهند دستشویی بروند، به کودکی که اول آب خواسته آب میدهیم و بعد دومی.
به آنها بگویید چون فلانی اول آب خواست به او اول آب میدهیم
رعایت نوبت یک ارزش است. نگویید که چون فلانی کوچکتر است به او آب میدهیم.
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌹🍭🌹🍭🌹🍭
به فرزند خود نگوييد پول نداريم نمىتوانيم اين را بخريم، يا لازم ندارى.
به فرزندتان بگویید اینقدر میتونیم هزينه كنيم، يا امروز اين رو میتونى بخرى. با بيان جمله مثبت، به فرزندتان احساس امنيت میدهيد در حالی كه انتخابهايش را محدود میكنيد.
در حالى كه گفتن نميتوانيم، پول نداريم، يا لازم ندارى تنها بار منفى دارد و باعث عدم امنيت در كودک میشود. چون آنها نگران میشوند که چه آیندهای در انتظارشان هست.
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
یکی ازنیازهای فرزندان نیاز به امنیت است.مهمترین امنیت، آرامش کلامی و رفتاری والدین است.
🌀والدینی که درتربیت فرزند مدام داد و بیداد می کنند، بدانند که این کودک تاجایی مجبور به تحمل است و بعد از مدتی دیگر مجبور به تحمل نیست. مثلا بعداز سن ۱۲-۱۳ سالگی این اجبار از او گرفته می شود و فرزند به محیط بیرون کشیده می شود. حتی او حاضراست در پله درب خانه بنشیند ولی در خانه ننشیند چون در خانه آرامش ندارد.
👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
قابل_توجه_والدین
💚👇🏻💚👇🏻💚👇🏻
پدر مادر آگاه به فرزند خود میگویند: «درس بخوان تا فهم و نگرش و حال و احساس تو رشد پيدا کند و زندگی بهتری داشته باشی. از دنيا و كارت لذت بيشتری ببری و به خودت و انسانهای دیگر هم كمک کنی.»
والدين ناآگاه میگویند: «درس نخوانی خاک بر سر بزرگ میشوی هيچ کسی همسرت نمیشه بدبخت میشی. فلانيو ميبينی؟ درس نخواند بدبخت شد تو هم ميشی عين اون!»
يادمان باشد رفتار و گفتار ما با كودكمان در بزرگسالی تبديل به صدای درونش برای تمام عمر خواهد شد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
#خانومی
شوهرتان قدرشمارامیداند
#نمیگوییم که همه مردهای جهان، آنقدر منطق و انصاف دارند که همه حمایتها و کمكهایتان را درک کنند و همیشه آنها را در ذهن داشته باشند، اما میگوییم اگر با مردی شایسته ازدواج کرده باشید، میتوانید مطمئن باشید که او کوچکترین همدلیهای شما را میبیند و همیشه آنها را در ذهنش نگه میدارد.
#مردها خیلی راحت تفاوت شما با زنان دیگر را میبینند و بیشتر وقتها شما را با زنان دیگر مقایسه میکنند.
#اگر میخواهید در زندگی مشترکتان موفق باشید، به آدمهای اطرافتان خوب نگاه کنید. چه خصوصیاتی در زنان دیگر وجود دارد که همسرتان از آنها بیزار است و چه ویژگیهایی را در زنان دیگر تحسین میکند؟ مطمئن باشید اگر آن خصوصیات منفی را حذف کنید و چند قدم به آن ویژگیهای تحسینشدنی نزدیکتر شوید، همسرتان حتما قدر شما و تلاشهایتان را می داندو شما و زنان دیگر را به یک چشم نمیبیند.
♥️
🍀
♥️🍃🍃♥️💫
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_شصت_و_پنجم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_ششم
هر چی بینیمو میشستم خونریزی تمومی نداشت.
احساس کردم فشارم افتاده و سرگیجه شدیدی
گرفتم که در کسری از ثانیه زمین خوردم و نشستم کفِ آبخوری ...
آیه با جیغ گفت
+آراااااااد آراااااد بیاااا باید ببریمش درمانگاه.
صدای آراد رو از بیرون شنیدم که گفت
×آیه خودت بیارشون دم در من ماشینو میارم.
+آراد من نمیتونمممم ، م... من حالم خ...خوب نیست .
خودت میدونی که وقتایی که میترسم چه بلایی سرم میاد .
هق هق های آیه خیلی رو مخم بود.
آراد هم سعی داشت آیه رو آروم کنه اما آیه فریادی زد و گفت
+آراد هیچی نگو...
تو حتی بخاطر جون یه آدم هم از اعتقاداتت نمیگذری ، همون خدایی که تو قبولش داری گفته در مواقع ضروری میتونی به جنس مخالف کمک کنی ...
دارهههه میمیرهههه...
آراد برای چند ثانیه ساکت شد.
بعد هم صدای صحبت کردنش با شخص دیگه ای به گوشم رسید .
تمام بدنم یخ زده بود و سرگیجم رفته رفته شدیدتر میشد .
خون دماغم هم بند نمی اومد و تمام لباسام خونی شده بود .
آراد بعد از چند دقیقه یا الله گویان وارد آبخوری شد و به دنبالش هم یه نفر دیگه...
آراد سرش پایین بود و فقط صدای سلامش رو شنیدم...
سرم گیج رفت و سیاهی مطلق...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_هفتم
بین خواب و بیداری بودم که رفتم یک جای آشنا.
رفتم جلو و جلوتر ...
حالا همه چیز برام روشن تر شد .
اینجا همون جای قبلیه.
این بار با دقت بیشتری نگاه کردم.
زمین سراسر غرق خون بود ، لباس های خودمم سراسر غرق خون بود.
کاغذی توجهم رو جلب کرد که باد داشت اونو همراه خودش میبرد .
به سمتش دویدم و با تمام توانم گرفتمش...
به کاغذ نگاهی انداختم...
باورم نمیشهه...
این ... این همون بنر جلوی دانشگاهه.
با همون تاریخ...
به اطرافم نگاهی انداختم.
تمام کسایی که اونجا بودن غرق خون بودند و کسی زنده نبود...
احساس کردم از پشت سرم صدایی میاد.
برای یک لحظه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت.
با ترس برگشتم ، اما چیزی نبود...
ولی هنوز همون صدا رو میشنیدم.
صدا ها خیلی نامفهوم بود و مشخص نبود از کجا میاد...
اطرافم رو نگاهی کردم و متوجه مَردی شدم که غرق در خونه .
به سمتش دویدم .
دستش قطع شده بود و پاش با چپیه بسته شده بود و سربند (یا مهدی ادرکنی...).
کنارش روی زمین نشستم ، لبش تکون میخورد اما صداشو نمیشنیدم.
گوشم رو نزدیک صورتش بردم ، صداش کمی واضح تر شد ...
+آ...آ....ب....آ....ب
به قیافه غرق در خونش نگاهی کردم .
خدای من ، این تشنشه !
ولی توی این بیابون آب از کجا پیدا کنم؟!
بلند شدم و نگاهی به اطرافم کردم...
باید حتما آب پیدا میکردم حتی شده از زیر سنگ.
شروع کردم به دویدن ...
ولی هر جا که میرفتم دریغ از یک قطره آب .
دیگه از پیدا کردن آب ناامید شده بودم و میخواستم برگردم پیش همون مرده اما کنار یکی از همون جنازه ها قمقمه ای دیدم...
سریع به سمتش دویدم ، درشو باز کردم و با دیدن آب های داخلش چشمام برق عجیبی زد...
قمقمه رو توی بغلم گرفتم و به طرف همون مَرده دویدم.
بهش رسیدم و متوجه شدم هنوز زندست ...
سریع در قمقمه رو باز کردم و آب رو به طرف لب های خشکیده اش بردم...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_هشتم
آب رو جرعه جرعه بهش دادم و اون هم با ولع آب ها رو قورت می داد.
کمی حالش بهتر شد .
بدون اینکه نگاهم کنه ، به سختی شروع کرد به صحبت کردن.
+چن...چند...رو...روز...پیش...ع...عملیات...
داشتیم...هم...همه...چیز...داشت...خوب...پیش
می...رفت ...که...نقش...مون...لو...ر...رفت
یه...جا...سو...س...بینمون...ب...بود
سرفه ای کرد و ادامه داد.
+عراقیا...بهمون...شبیخون...ز...زدن...همه...قتل...
عام...شدن...
علی...، حا...ج...محسن...ع...عباس...فرمانده.
به اینجای حرفش که رسید لبخندی زد و ادامه داد.
+سه...رو...روزه...این...اینجا...افتادم
نه...آبی...و...نه...غذایی
به سمتم برگشت و بریده بریده گفت
+خدا شما رو رسونده ، تا وصیتم رو بهتون بکنم.
وقتی به دو کوهه رسیدید، کنار تانک ۶۴ چند تا سنگ بزرگه ...
چند متر اون ورتر رو به اندازه یک متر بکنید...
دوستای من و خود من رو اونجا میتونید پیدا کنید...
به سرفه افتاد.
دوباره خواستم بهش آب بدم که مانعم شد.
+م...ن ، وق...وقت...زیادی ...ندارم.
ام...امیدوارم...دفعه...بعد...که...اینجا...میاید ...
یادگار...بی...بی...سرتون...با...باشه..........
دیگه حرف نزد .
دیگه نفس نکشید.
دیگه نگاهم نکرد.
چشم هاش برای همیشه بسته شد و حرفش
نیمه تموم موند.
به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و گلوم هم از جیغ هایی که زدم درد گرفته و صدام گرفته...
سربند (یا مهدی ادرکنی) رو برداشتم و روی چشماش گزاشتم.
دوباره به صورت نورانیش نگاهی انداختم.
هنوز از نگاه کردن سیر نشده بودم که........
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شصت_و_نهم
{ از زبان آراد }
با حرف های آیه دو دل شده بودم که برم داخل یا نه.
دل رو به دریا زدم و زنگ زدم به بنیامین ...
_جانم داداش .
+بنیامین کجایی؟
_من تازه با ماشین سپاه را افتادم ، تا برسم به اتوبوسا ، چی شده آراد ؟
+مگه نگفتم با اتوبوس برو ؟
من همه چیزو سپرده بودم به تو.
_شرمنده داداش.
این خواهر سر به هوامون چند تا وسیله رو جا گذاشته بود ، برگشتم تا ببرمشون.حالا میگی چی شده یا نه؟
+حال یه نفر بد شده ...
تا ده دقیقه دیگه باید اینجا باشی وگرنه خودت میدونی .
_اوه چه خشن .
چشم ، الان میام...
بعد از گذشت چند دقیقه دیدم با ماشین سپاه با سرعت نور داره میاد سمتم.
به محض پیاده شدن از ماشین به طرفم دوید و گفت
_چی شده آراد؟
کی حالش بد شده؟
دستی توی موهام کشیدم و کلافه گفتم
+خانم فرهمند.
_همون دختره که زد تو گو.......
چشم غره ای بهش رفتم که ادامه حرفشو خورد .
_مگه خواهرت اونجا نیست؟
+چرا هست ، ولی چون ترسیده نمیتونه کاری انجام بده .
_ام...اما ...
آراد اون نامحرمه.
+میدونم ، میدوووونم.
ولی پای جونش در میونه...
برو صندلی عقب ماشین رو در بیار و زود بیا.
_میخوای چیکار کنی ؟!
+گفتم برووو
خواست حرفی بزنه اما چیزی نگفت و بعد از گذشت چند دقیقه صندلی به دست برگشت.
صندلی رو از دستش گرفتم و به سمت آبخوری
راه افتادیم ...
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_ام
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
با دیدن مروای بیهوش و غرق در خون ،
سریع به طرفش خیز برداشتم ...
رو به آیه کردم و گفتم
+حواست باشه ،
آروم بلندش کن بزارش روی صندلی ، آیه آروممم...
آیه با گریه سرشو به علامت باشه تکون داد
و با کمک آیه گذاشتیمش روی صندلی .
یاعلی گفتم و با کمک بنیامین بلندش کردیم.
سریع سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
هنوز چند دقیقه ای از سوار شدنمون نگذشته بود که مروا شروع کرد به جیغ و داد کردن.
آیه هم هول کرد و سریع دستشو گذاشت روی پیشونی مروا و با گریه گفت
×آرااااد ت...تو رو خدااااا تند ترررر بروو
ای...این د...دختر داره تو تب میسوزهههه
+آخه خواهر من ، این پراید درب و داغون چطوری میتونه تندتر از این بره؟!
با گفتن این حرفم ، یاد همون روزی افتادم که مروا حالش بد شده بود و به پرایدم توهین میکرد...
اون روز کارد میزدی خونم در نمی اومد ،
چون روی ماشینم خیلی حساس بودم اما حالا خودم به پرایدم توهین کرده بودم.
کلافه سرمو تکون دادم ...
با صدای ناله های مروا به خودم اومدم،
و از توی آیینه نگاهی بهش انداختم...
_کسسسییی اینجا نیسسستتت؟
آهاییییی
اینجا چقدر مُردهههه هستتتت.
من از مُردهههه میترسممممم.
گریه میکرد و مدام جیغ میزد .
بنیامین نگاهی به عقب کرد...
کم مونده بود از ترس پس بیوفته .
خودمم دست کمی ازش نداشتم ، با این وجود پامو روی پدال گاز گذاشتم و تا جایی
که میتونستم تند می روندم...
°•°•°•°•°
بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه به بهیاری یه روستا تو همون نزدیکیا رسیدیم...
تشخیص پزشک بر این بود که گرما زده شده.
دختره لج باز ...
وقتی هی میگفتم بریم داخل چادر ، این روزا رو می دیدم ...
ولی اون مثل همیشه لجوجانه حرفش رو به کرسی نشوند و عاقبتمون این شد ...
هوووف.
خدا آخرِ این سفر رو به خیر بگذرونه.
اصلا چرا باهامون اومد؟
اینکه همش بیمارستانه...
با خودم گفتم : مروا رو شهدا دعوت کردن...
پس حواست باشه چی میگی ...
کلافه روی صندلی نشستم ،
آرنج هام رو گذاشتم روی زانوهام و سرم رو بهشون تکیه دادم...
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای جیغ مروا از جا پریدم و به سرعت به طرف اتاق حرکت کردم...
در زدم وگفتم
+آیه میتونم بیام تو ؟
×آ...آره آراااد تو رو خدااا بیا تووو
با یا اللهی وارد اتاق شدم.
+چیشده؟
×آراد ، داره تو تب میسوزهههه.
+خب بگو بیان یه سرمی یه دارویی چیزی بهش بزنن ...
مگه اینجا دکتر نداره ؟!!!
در حالی که گریه میکرد گفت
×گفتم گفتم ، ولی اوناها میگن که تجهیزات لازم رو ندارن...
اگه تا شب تبش نیاد پایین ، ممکنه...
+ممکنه چی ؟
×ممکنه............
&ادامـــه دارد ......
.💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_یکم
×مم...ممکنه ،
تشنج کنه ...
با بُهت گفتم
+تو مطمئنی؟
×آ...آره.
آیه در حالی که گریه می کرد گفت
×حالا چی کار کنیم ؟!
+نمیدونم...
یعنی واقعا نمیدونم ...
دستی توی موهای لَختم کشیدم و جوری که فقط خودم بشنوم گفتم
+لعنتی.
نگاهی به آیه و بعد هم به مروا انداختم و
سریع از اتاق اومدم بیرون.
خودمم نمیدونستم از چی و برای چی اینقدر عصبانی هستم.
فقط میخواستم یه جوری خودمو تخلیه کنم.
به سمت در خروجی راه افتادم ،
که با شنیدن صدای اذان ، سریع به طرف سرویس های بهداشتی رفتم ...
توی آینه به خودم نگاهی انداختم ، صورتم بی روح شده بود و چشمای آبیم این بی روحیه صورتم رو دوچندان میکرد...
دستی به سر و صورتم کشیدم ...
و تجدید وضو کردم و به طرف نمازخونه راه افتادم ...
جانمازو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن ...
پس از اتمام نماز و گفتن تسبیحات اربعه،
قرآن کوچیکی که در جیب داشتم رو در آوردم و به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود حرکت کردم.
آروم در اتاق رو باز کردم...
با دیدن آیه ، کلافه سرمو تکون دادم.
دستای مروا رو توی دستش گرفته بود و مدام گریه میکرد ...
به طرفش حرکت کردم و درست بالای سرش ایستادم و صداش زدم...
+آیه جانم .
دستی روی چشمای خیسش کشید و سرشو به طرفم چرخوند.
×جانم داداش .
+جانت سلامت عزیزم.
آیه بلند شو برو نمازتو بخون ، یکمم استراحت کن...
کارتم توی داشبورد ماشینه ، کارتو به بنیامین بده و بگو بره یه چیزایی بخره ، از صبح تا حالا هیچی نخوردین ...
من خودم همین جا هستم .
دست مروا رو آروم پایین گذاشت و پتوشو یکم بالاتر کشید ، بعد هم رو به من کرد و گفت
×نمازمو که خوندم...
نه ، داداش گرسنم نیست .
استراحتم نمی کنم ، اینجا باشم خیالم راحت تره.
+آیه ، حرف گوش کن و برو یکم استراحت کن...
خواست حرفی بزنه اما سکوت کرد...
دوباره به سمت مروا رفت و بوسه ای روی پیشونیش کاشت ...
بعد از رفتن آیه ، یه صندلی برداشتم و با فاصله کنار تخت نشستم.
قرآنی که توی دستم بود رو باز کردم و شروع کردم به خوندن .
+بسم الله الرحمن الرحیم........
به ساعت مشکی رنگ روی دستم نگاهی انداختم ، حدودا ۴ ساعتی میشد که در حال قرآن خوندن بودم...
در این حین هم چند باری پرستارهایی که می اومدن وضعیت مروا رو چک میکردن با پوزخند بهم خیره می شدند ولی من بی اهمیت بهشون کار خودمو انجام میدادم...
بنیامین هم چند باری اومد و سعی کرد منو متقاعد کنه که این کارو انجام ندم و برم استراحت کنم، اما موفق نشد .
چون مرغ من یه پا داشت ...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_دوم
دوباره نگاهی به ساعتم و بعد هم نگاهی به مروا انداختم .
قرآن رو ، روی میز قرار دادم و صندلی رو ، سر جای خودش گزاشتم و از اتاق خارج شدم.
به سمت در خروجی راه افتادم که همزمان با بنیامین هم رو به رو شدم .
×سلامی مجدد به آقا آراد .
چه عجب از اون اتاق دل کندید برادر !
با صدای خواب آلودی گفتم
+سلام .
بنیامین شروع نکن که اصلا حوصله ندارم !
آیه کجاست ؟!
کلافه سرشو تکون داد .
×چشم داداش .
انصافا خسته شدی .
آیه خانوم توی ماشینند .
+باشه،
من برم بهش یه سَر بزنم .
خواستم حرکت کنم که بنیامین گفت
× عا ، راستی فراموش کردم بهت بگم
مرتضی از صبح تا حالا چند بار باهام تماس گرفته منم یه چیزایی بهش گفتم ،
خودت باهاش تماس بگیر .
+چشم داداش ، ممنون ، فعلا.
× یاعلی.
از بنیامین فاصله گرفتم ،
و همونطوری که به سمت ماشین قدم برمی داشتم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از گذشت چند دقیقه جواب داد .
=سلام آراد جان ، حال شما ؟
+سلام داداش ، قربانت من خوبم ، شما خوبید ؟
چه خبر از بچه ها ؟
تا الان باید رسیده باشید ، درسته ؟
=خداروشکر ما خوبیم .
آره ، حدود یک ساعتی میشه که رسیدیم .
راستی بنیامین میگفت برای خانم فرهمند یه مشکلی پیش اومده .
قضیه چیه؟!
+والا نمیدونم یهو خون دماغ شدند بعدش هم بیهوش شدند .
الان هم که بیمارستانیم .
× پناه بر خدا ...
این خانوم فرهمند هم که هر روز یه چیزیش میشه ...
اون روز که تصادف کرد اینم از امروز ...
این دختره خانواده نداره ؟
اصلا ازش سراغی نمیگیرن .
لا الله الا الله ...
+برادر من الان هم غیبت کردی، هم تهمت زدی و هم قضاوت کردی ...
چطوری میخوای ازشون حلالیت بگیری؟
اصلا روت میشه؟!
عزیز من ، اتفاقیه که افتاده و کاریشم نمیشه کرد.
این بنده خدا هم تقصیری نداشتند .
خودشون که نمی خواستند به این وضعیت بیوفتن.
×چی بگم والا.
حق با شماست.
معذرت میخوام ، شرمندم.
+از من نباید عذر خواهی کنی.
باید از خانم فرهمند حلالیت بگیری.
×چشم
کاری نداری؟
+ آها ، راستی مرتضی جان...
×جانم؟
+شاید من نتونستم به موقع بیام ، حواست به همه چی باشه ها !
×نه، داداش حواسم به همه چی هست .
خیالت راحت ، بچه ها هم هستند.
+قربان محبتت،یاعلی.
× یاعلی ، خدانگهدار .
تماس رو قطع کردم و به راهم ادامه دادم .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_سوم
به ماشین که رسیدم ، نگاهی به داخلش انداختم
اما خبری از آیه نبود !
نزدیک تر رفتم و متوجه شدم که روی صندلی عقب
خوابش برده .
طفلکی خیلی خسته شده . !
در جلوی ماشین رو باز کردم و آروم نشستم توی ماشین .
دو دل بودم که صداش بزنم یا نه !
اما اینجا هم جای مناسبی برای خوابیدن نبود .
برای همین صداش زدم .
+ آیه جان .
آیه جانم .
خواهری .
تکونی خورد و دستشو روی چشماش کشید.
و کم کم چشماشو باز کرد .
×داداش .
+جان داداش .
×م...مروا
+ مروا خانوم حالش خوبه ، تو نگران نباش .
بلند شو برو توی نمازخونه استراحت کن، اینجا جای مناسبی برای خواب نیست .
× ن...نه ، زیاد خوابیدم .
الان میرم پیش مروا .
+ چی چیو میرم پیش مروا ؟!
برو استراحت کن دختر !
تا حالا که من پیشش بودم الانم بنیامین رفته .
با صدای بغض آلودی گفت
×آخه داداش !
+آخه ماخه نداریم .
یالا پاشو برو نمازخونه استراحت کن ، وقت منم الکی نگیر .
نگاهی بهم انداخت و ، وقتی متوجه شد هیچ جوره رضایت نمیدم که بره پیش مروا ، تصمیم گرفت بره و استراحت کنه .
هر جور بود راضیش کردم که بره .
بعد از رفتن آیه در های ماشین رو قفل کردم و
از شدت خستگی سرمو روی فرمون ماشین گذاشتم و به دنیای شیرین خواب سفر کردم ...
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و سعی کردم چشمام رو باز کنم .
دستمو به سمت جیبم بردم که از شدت درد آخ بلندی گفتم ...
تمام عضلاتم بخاطر بد خوابیدنم درد میکردن.
بنیامین بود !
تا اومدم جوابشو بدم قطع کرد .
سریع باهاش تماس گرفتم.
+ الو ...
× سلام آراد ، کجایی تو ؟
+من !
چیزه ، تو ماشینم.
×ماشین ؟!
نکنه گرفتی خوابیدی ؟
بابا ایول ، مارو میزاری اینجا خودت میری استراحت میکنی ؟
نه داداش شوخی کردم ، این حرفارو ول کن ...
زود بلند شو بیا بیمارستان که دکتر خانم فرهمند قراره بیاد .
خمیازه ای کشیدم و گفتم
+تا پنج دقیقه دیگه اونجام .
و بعد هم تماس رو قطع کردم .
از توی داشبورد شونه ای در آوردم و موهامو شونه کردم.
دستی به لباس هام کشیدم و از ماشین پیاده شدم .
به طرف بیمارستان حرکت کردم .
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم و سریع به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود رفتم.
در زدم و یا الله گویان وارد شدم که با آیه و بنیامین رو به رو شدم .
آیه دستمالی توی دستش گرفته بود و داشت صورت مروا رو شست و شو میداد تا تبش بیاد پایین .
سریع به سمتش رفتم و دستمالو از دستش گرفتم.
~ عه ، چیکار میکنی آراد ؟
+ اولا بهت گفتم برو استراحت کن !
دوما اینجا دکتر هست نیازی به این کارا نیست !
با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت
~ داداش نتونستم طاقت بیارم ، میخواستم ببینم
دکتر چی میگه ، اصلا نمی تونم بخوابم.
سرشو بالا آورد و تو چشمام زل زد
~ قول میدم وقتی دکتر اومد و معاینش کرد منم بعدش برم استراحت کنم .
+آیه قول دادیا !
سرشو به نشانه باشه بالا و پایین کرد .
دستمالی که توی دستم بود رو ، روی میز قرار دادم و
رو به بنیامین گفتم
+پس دکتر کجاست ؟
× آراد جان اول سلام میکنند !
کلافه سرمو تکون دادم .
+ ای بابا ! شرمنده .
حالا دکتر کجاست ؟
× نمیدونم داداش .
دیگه باید کم کم پیداش بشه .
خیلی خب تا دکتر نیومده من نمازمو بخونم .
×باشه.
+شما نماز خوندید؟
×آره داداش .
+قبول باشه .
×قبول حق.
قبل از خارج شدن از اتاق نگاهی به مروا انداختم ، چقدر مظلوم و آروم چشماشو بسته بود و خوابیده بود ...
هزیون گفتن هاش کم شده بود ولی هنوز تبش بالا بود...
این رو میشد از قطرات عرقی که روی پیشونیش بود
متوجه شد .
هووووف واسه خودم دکتری شدما ...
از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس های بهداشتی حرکت کردم .
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_چهارم
بعد از وضو گرفتن مستقیم به سمت نماز خونه حرکت کردم ...
یه مهر و تسبیح برداشتم و یه گوشه دنج ، کنار ستون نشستم.
بلند شدم و همین که خواستم اقامه رو بگم اسم بنیامین روی موبایلم نقش بست .
به ناچار جواب دادم ...
+ جانم .
×آراد کجایی؟
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم
+نمازخونه .
من جای دیگه ای رو دارم که برم ؟!
با خنده گفت
× آخ حواسم نبود .
گفتم شاید دوباره رفتی خوابیدی ...
آلزایمر گرفتم ...
+حالا میگی چرا زنگ زدی ؟
×میخواستم بگم دکتر ۵ دقیقه دیگه میاد.
با عجله گفتم
+باشه باشه ...
ببین نماز بخونم سریع میام .
فقط تا من نیومدم نزار دکتر بره !
×باشه داداش ، زود بیا.
تماس رو قطع کردم و شروع کردم به نماز خوندن.
بعد از خوندن نماز ، مهر و تسبیح رو سرجاشون گذاشتم و سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم...
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم وخودمو به اتاق مروا رسوندم.
درو که باز کردم ، دوباره با آیه و بنیامین رو به رو شدم.
رو به بنیامین گفتم
+مگه من مسخره توام ؟
کو اون دکتری که میگی ؟
= سلام جناب ، چرا اینقدر عصبانی ؟!
با شنیدن صدای مرد مسنی سریع به عقب برگشتم که با دکتر و پرستار رو به رو شدم .
سرمو پایین انداختم وگفتم .
+سلام آقای دکتر ، خسته نباشید .
شرمنده .
پرستاره به طرف سُرمی که به مروا وصل بود رفت و چند تا آمپول داخل اون سُرم زد .
دکتر هم رفت که مروا رو معاینه کنه...
بعد از چند دقیقه صحبت با پرستار رو به من کرد و گفت
= حال همسرتون ......
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم .
+عذر میخوام ، ایشون همسر بنده نیستند .
=خب پس نامزدتون هستند ح.....
+خیر نامزدم هم نیستند.
= پس چرا حدود ۵ ساعت از اتاق بیرون نیومدید و مشغول قرآن خوندن برای ایشون بودید؟!
+ ایشون نه همسرم هستند و نه نامزدم...
هم سفرمون توی اردوی راهیان نور هستند.
= خب بگذریم .
حال ایشون تا چند ساعت پیش اصلا خوب نبود.
خون زیادی ازشون رفته بود و تبشون هم به شدت بالا بود .
بدجور گرما زده شده بودند ، به احتمال زیاد بخاطر گرمای زیاد خوزستان هست ...
آب و هوای خوزستان برای این خانم حکم سَم رو داره .
بیشتر مراقبشون باشید .
تا چند ساعت دیگه بهوش میان .
فردا هم ان شاءالله مرخص میشند.
لبخند دندون نمایی زدم و همون طور که سرم پایین بود گفتم .
+خیلی متشکرم .
بعد از گذشت چند دقیقه ، دکتر و پرستار از اتاق رفتن بیرون ...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_پنجم
رو به آیه و بنیامین کردم و با صدایی که رگه های هیجان توش موج میزد گفتم:
+خیلی خب بچه ها ، اینم از وضعیت خانم فرهمند.
ان شاءالله دیگه فردا مرخص میشن .
آیه نگاهشو بین منو بنیامین چرخوند و گفت
= د...دادا...
نتونست ادامه بده و بغض گلوشو گرفت .
بنیامین که شرایطو دید به بهونه گرفتن شام،از اتاق بیرون رفت.
به سمت آیه رفتم و محکم در آغوشش گرفتم .
+ خواهری ؟!
سکوت کرد ...
یکم باهاش فاصله گرفتم و دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو بلند کردم .
+ آیه جانم .
فین فینی کرد و گفت
= جان .
+جانت سلامت عزیزم .
چرا گریه میکنی ؟
میدونستی بغض بهت نمیاد؟
بعد از گذشت چند ثانیه با خنده گفتم
+هر وقت بغض میکنی ،
خیلی زشت میشی.
نگاه وحشتناکی بهم انداخت و با دستش چشماشو پاک کرد.
با دیدن نگاه وحشتناکش،ترسیده دست هام رو بالا آوردم و گفتم
+غ...غلط کردم ...
همین کارا رو می کنی که میمونی ور دل مامان و بابا و میترشی دیگه...
جیغی کشید و پاشو به زمین کوبید.
= آراااااد.
خنده ای کردم و گفتم
+جان آراد.
=من ترشیده نیستمممم.
حالت متفکری به خودم گرفتم و بعد از چند دقیقه گفتم
+ولی هستیا...
=نیستمممم
من دارم شوهر می کنم...
مهد....
+اوه اوه میخواستی بگی اون شوهرته؟
حیا رو خوردی و یه آبم روش؟
نچ نچ نچ...
بی شوهری داغونت کرده...
آیه همونجا خشکش زد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
منم به افق خیره شدم...
چند لحظه تو همون حال بودیم که دست از تماشای افق برداشتم .
همین که خواستم لب به عذرخواهی باز کنم ، آب سردی روی صورتم ریخته شد...
با دیدن قیافه شیطانی آیه که لبخند خیبیثی به لب داشت،اخم نمایشی به صورتم اضافه کردم که باعث شد آیه ترسیده نگاهم کنه.
با دیدن قیافش، پقی زدم زیر خنده.
با دیدن خنده من، آیه هم شروع کرد به خندیدن.
بعد از گذشت چند دقیقه، اشک چشم هام که نشون دهنده خنده زیاد بود رو با دست هام پاک کردم و گفتم
+الانه که پرستارا بیان و بیرونمون کنن.
شامتو خوردی برو نماز خونه استراحت کن
دیگه نبینم این دور و برایی ها !
آیه لبخند دندون نمایی زد
=چشم داداش خوشگلمممم.
+بی گناه عزیز دلم.
من برم ببینم بنیامین کجا مونده...
داشتم به طرف در می رفتم که...
&ادامـــه دارد ......