👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وپنج
(مصطفی)
سه ترک پشت موتور میپرند.
خیالشان راحت است که جان ندارم بروم سراغشان؛ کور خواندهاند. با هر نفس، درد در قفسه سینهام میپیچد. تمام تنم درد میکند. خون صورتم را گرفته.
دستی به دیوار میگیرم تا روی پایم بایستم. درد شدت میگیرد، اما الان وقت نشستن نیست.
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی...!
ته مانده رمقم را میریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه میزنم.
صدای فریاد یا علی(ع) در حنجره و گوشم میپیچد.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
صدای بچهها نزدیکتر میشود.
صدای عباس است. این بار نمیتوانم موتور را واژگون کنم. دست میاندازم به کاپشن و شال گردن نفر سومی که ترک موتور نشسته. با تمام نیرویم میکشمش به سمت خودم.
دوباره فریاد یا علی...!
واژگون میشود و روی زمین میخورد؛
اما عباس و بچهها انقدر نزدیکند که دوستانش منتظرش نمیشوند. بدجور زمین خورده اما انقدر گیج نیست که برایم چاقو نکشد. من هم دست انداختهام و قلچماق ترینشان را زمین زدهام!
-بچهها سید! برین کمکش... یا زهرا!
قبل از اینکه چاقویش شکمم را بدرد دستش را میگیرم.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
انقدر میپیچانم که از درد، چاقو را رها کند. با دست دیگرم چاقو را به سمتی پرت میکنم.
علی میرسد بالای سرم:
- یا زهرا! سید چی شدی؟ بچهها بیاین کمک!
فریاد میکشم:
-بگیرینشون... دوتاشون در رفتن... بگیرینشون.
چندنفر جلوتر میدوند ،
دنبال آن دونفر و من سرجایم رها میشوم. صدای آژیر میآید. لختههای خون همراه سرفه از دهانم بیرون میریزد.
علی صدایم میزند، نفس ندارم که جواب بدهم خوبم.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وشش
(حسن)
-هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا این کار رو کردن؟
پدر مریم میپرسد.
از صدای گرفتهاش پیداست این دو سه روز چقدر خودخوری کرده.
مرتضی سینی چای را از آشپزخانه میگیرد و جلویمان میگذارد. او هم عصبانی است؛ حق هم دارد.
شتاب زده میگوید:
-لابد کار همون هیئت محسن شهیده! یا کار اون بهاییا! شک نکنین!
عباس لبخند ریزی میزند؛ شاید به خامی مرتضی.
پدر دوباره میپرسد:
- شما که این مدت پیگیر بودید، بگید اینا کی بودن؟
عباس نفسی تازه میکند:
-مطمئن باشید از اون هیئت نبودن؛ اونا آنقدر احمق نیستن که اینجوری خودشون رو خراب کنن. من از روند تحقیقات نیروی انتظامی خبر ندارم.
پدر دلش نمیآید بیشتر از این عباس را اذیت کند. عباس نجیبانه میپرسد:
-مصطفی حالش خوبه؟ میشه ببینمش؟
-توی اتاقشه... بعیده خواب باشه. بفرمایید...
مرتضی راهنمای عباس میشود و من هم پشت سرشان راه میافتم. عباس یا الله گویان وارد اتاق میشود. مصطفی خوابیده روی تخت و کتابی دستش گرفته؛ اما به محض دیدن ما لبخند میزند و نیم خیز میشود:
-سلام.
صورتش از درد جمع میشود و عباس اجازه نمیدهد بلند شود. با دیدن عباس، گل از گل مصطفی میشکفد. عباس مینشیند و احوال پرسی میکند؛
مرتضی میرود که پذیرایی کند.
اولین سوال مصطفی، همان است که پدرش پرسید. اما جواب عباس فرق میکند. صدایش را کمی پایین میآورد:
-اینطور که اون پسره، همون که با کمک تو گرفتنش، اعتراف کرده، اینا نه بهایین، نه فرقه شیرازی! اینا ری استارتیاند.
انگار که برقم گرفته باشد:
- اینا یهو از کجا اومدن؟
مصطفی اما چندان شوکه نشده:
-احتمال میدادم؛ این شینگیلیسیا خر که نیستن اینجوری ضایع بازی دربیارن!
دستم را به پیشانی میگیرم:
-همونا کم بودن که اینام بریزن سرمون!
-حالا معلوم نشده هدفشون چی بوده؟
عباس آرامتر میگوید:
- میدونی که چقدر این روزا دارن برای حزب اللهیها خط و نشون میکشن. اینام فکر کردن خبریه، یهو زده به سرشون اومدن سراغ شما. ولی معلومه خیلی بچهتر از اونن که بفهمن جلوی اونهمه آدم، این اداها خریت محضه! اینا فقط عضله داشتن، نه مغز!
مصطفی با نگرانی میگوید:
-مطمئنی دیگه خطری نیست؟ اینا یهو نزنه به سرشون برن بقیه بچهها رو هم منهدم کنن؟!
عباس آرام است:
-نه انشالله. پلیس دنبالشونه.
-نمیدونی قرار شده با این هیئته چکار کنن؟
-نمیشه بریزن بگیرنشون. تحت نظرن؛ به موقعش عمل میکنن. بهاییهام دارن رصد میشن.
مصطفی چشمکی میزند:
- اینا رو از کجا میدونی؟ به اون بالاها وصلیا!
عباس سر به زیر میخندد:
-نه اینا رو از افسر آگاهی شنیدم. شمام برید پیشش همینا رو میگه!
🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وهفت
(حسن)
صورتش آفتاب سوخته شده و چشمانش گود رفته؛ طوری که وقتی دیدیمش سخت شناختیم. اما وقتی گرم سلام کرد، احوالمان را پرسید، دست داد و حرف زد فهمیدیم همان سیدحسین است.
مصطفی خیلی وقت نیست سرپا شده؛
سیدحسین که نمیدانست ماجرا را، محکم در آغوشش گرفت. مصطفی هم فقط لب گزید و خندید، به روی خودش نیاورد.
با تمام شدن کار حکومت داعش،
کار سیدحسین هم تمام شده و برگشته؛ سربلند و پیروز. حسادت که نه، اما به حالش غبطه میخورم که شد وسیله تحقق وعده الهی:
«فإنَّ حزب الله هم الغالبون...»
داعشی که چندین سال تمام دنیا را در رعب و وحشت انداخت و سوریه و عراق را به ویرانی کشید،
داعشی که با داعیه اسلام و حمایت کفر به میدان آمد،
داعشی که موی دماغ اربابان غربیاش شده، با دستان سیدحسین و دوستانش جمع شد. دست آنها که نبود؛
دست خدا بود که در آستین آمد.
زینب کوچک سیدحسین روی پای پدر نشسته و چشم از او برنمیدارد. سیدحسین از خاطراتش میگوید و زینب گاه دست به صورت پدر میکشد و گاه سرش را به شانۀ پدر تکیه میدهد و چشم برهم میگذارد. انگار بخواهد تمام نبودن کنار سیدحسین را در همین چندساعت جبران کند.
خوش به حالش که دوباره این فرصت نصیبش شد و مثل بقیه بچههای شهدای مدافع حرم و... بماند!
همسر سیدحسین به مریم گفته بود سیدتمام مدت که سید از خستگی خواب (بخوانید بیهوش!) بوده، این بچه بالای سرش نشسته بود و پدرش را نگاه میکرد. شب هم کنار سیدحسین خوابیده!
هیچکس تا خودش تجربه نکند،
نمیفهمد در قلب زینب کوچولوی سه ساله چه میگذرد! بی آن که بخواهم، خاطره تعزیه شام غریبان جلوی چشمم میآید.
چشمان درشت و مشکی زینب آرام بسته میشود و مادرش او را به اتاق میبرد.
مصطفی لبخند تلخی برلب دارد ،
و این چندماه نبود سیدحسین را تعریف میکند.
از هیئت محسن شهید تا خانم حسینی و نمایش بامزه الهام و مریم و تصادف حاج آقا و ذوالجناح خودش و حمله ری استارتیها؛
اما حرفی درباره خودش نمیزند.
گاهی صدایش را بغض میگیرد
و گاهی صورتش را اخم.
سید فقط صبورانه گوش میدهد.
واکنشش گاه تلخندی است و گاه اخم. با این وجود، نگاه سیدحسین هنوز مهربان است.انقدر مهربان مصطفی را نگاه میکند که یک لحظه از دلم میگذرد شاید مصطفی را از من بیشتر دوست دارد!
متوجه مریم میشوم که چشم از گلهای فرش برنمیدارد و پیداست که اینجا نیست. آرام با آرنج به بازویش میزنم:
- کجایی مریم؟
آرام زمزمه میکند:
- هیچ جا...
سرش را بالا میآورد و مستقیم نگاهم میکند:
-هرجا بریم با هم میریم!
نگاه شاد مریم مدتی است کمی غمگین و پریشان شده ولی سعی دارد پنهانش کند. میشود به راحتی فهمید نگران من و مصطفی و بقیه بچههاست.
مصطفی با آب و تاپ زمین خوردن حاج آقا از موتور را تعریف میکند.
سیدحسین با نگرانی کمی جابهجا میشود:
-حال حاج آقا چطوره؟
بعد نگاهی به من میاندازد:
-نگفته بودی؟!
مستأصل نگاهش میکنم که یعنی:
«خب چی میگفتم تو اونور دنیا بودی نگران میشدی...»
لبخندی میزند، خوب بلد است از چشمانت بفهمد در دلت چه میگذرد. دوباره از مصطفی میپرسد:
-حالا همه حالشون خوبه؟
مصطفی که گویا با آمدن سیدحسین جان گرفته جواب میدهد:
-بله همه خوبن، ملالی نبود جز دوری شما که اونم الحمدالله حاصل شد.
سیدحسین هنوز ماجرای مصطفی را نمیداند. ناخودآگاه از دهانم میپرد که:
- مصطفی هم یکی دو روزه مرخص شده خداروشکر...
مصطفی چشم غره میرود و سیدحسین اخم میکند:
-بیمارستان؟
مصطفی سعی دارد از جواب دادن طفره برود:
- نه چیزی نبود.
و از شانس خوبش فاطمه خانم سینی چای نبات را میان جمع میگذارد. مصطفی با خوشحالی از اینکه از دست سیدحسین دررفته یک استکان برای خودش برمیدارد و به بقیه تعارف میزند. سیدحسین اما تیزتر از آن است که مصطفی حریفش شود:
-خب آقاسید بگو ببینم بیمارستان قضیهش چیه؟
مصطفی دوباره به من چشم غره میرود و بی اختیار میخندم.
🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وهشت
(الهام)
حسن میگوید ری استارتی بودهاند.
شنیده بودم رهبرشان برای حزب اللهیها خط و نشان کشیده؛ اما فکر نمیکردم کسانی باشند که به حرفش توجه هم بکنند!
از آن غیر قابل باورتر،
این است که جلوی در مسجد و مقابل چندین نفر آدم حمله کردند و زود دررفتند.
من دقیق یادم نیست.
ضربهای به کتفم خورد؛ چادرم از پشت کشیده شد و چون کمری بود محکم خوردم زمین.
فقط صدای جیغ شنیدم؛
یادم نیست چقدر طول کشید تا حسن و مصطفی برسند.
حتی یادم نیست کی شیشههای ماشین را شکستند و دستم رفت روی خرد شیشهها و زخم شد.
حتی ندیدم چه شد که سر مریم شکست. وقتی مصطفی فریاد زنان پرسید
«چی شده؟» هم نتوانستم جوابش را بدهم. فقط توانستم در سایه روشن نور چراغ برق، ببینم صورتش سرخ شد و دوید.
آنقدر تند دوید که نتوانستم بگویم حداقل سوار ذولجناحش شود.
نگذاشتند من و مریم برویم بیمارستان ببینیمش. میگویند یکی از دندههایش آسیب جدی دیده. نمیخواهند واضح بگویند شکسته! انگار ما بچهایم!
حاج کاظم داشت به حسن میگفت
و من دزدکی شنیدم مصطفی توانسته یکیشان را از موتور زمین بزند و نگذارد فرار کند. بعد هم عباس آقا رسیده و برده تحویلش داده. حتما به نیروی انتظامی!
این چندروزی که مصطفی بستری است،
بارها با خودم فکر کردهام «اگر...» و طاقت نیاوردهام به بیشترش فکر کنم. طاقت نیاوردهام فکر کنم ممکن بود عروسیمان عزا شود و... هروقت این اگر به ذهنم آمد، شیطان را لعنت کردم و شکر گفتم.
فقط کاش سیدحسین وقتی بیاید که مصطفی خوب شده باشد.
چندروزی است که همه جا ،
حرف از فساد اقتصادی و معیشت مردم و تورم و گرانیست؛ اما حرفهایشان بوی دلسوزی نمیدهد.
عدهای به رییس جمهور میتازند
و عدهای کلا نظام را زیر سوال میبرند. انگار بین شعارهایشان، مردم فقط دستاویزند؛ بازیچهاند.
انگار تنها چیزی که برایشان مهم نیست، معیشت مردم است. که اگر بود، میفهمیدند مشکلات کشور با کار و مطالبه دلسوزانه حل میشود نه تحریک مردم برای اغتشاش و توهین به سران کشوری و لشگری.
با وجود همه هارت و هورتشان، نگران نیستم. این مملکت صاحب دارد،
شهید دارد،
سپاه دارد،
آقا دارد.
بدتر از اینها را گذرانده چون صاحبش حفظش کرده است.
به قول پدر،
چهارتا سلطنت طلب کوروش پرست و اراذل و اوباش ریاستارتی که عرضه تعویض پوشک بچه را هم ندارند، چه رسد به براندازی نظام و تعویض رژیم!
خیلی جنم داشته باشند هشتگ «براندازم» را ترند توییتر کنند!
این کار را کردند که ما بترسیم؛
اما نمیدانم چرا نترسیدم. مریم هم نترسیده. حسن و مصطفی هم که اگر میترسیدند، نمیرفتند دنبالشان.
نمیدانم چرا نمیترسم که هیچ، ذوقم بیشتر شده برای آماده کردن نمایشگاه کتاب نهم دی. ذوقم برای کار بیشتر شده.
تا دو سه روز دیگر که مصطفی مرخص شود، حال مریم و من هم بهتر میشود. باید برای مراسم نه دی آماده شویم. شاید یک یادواره گرفتیم برای شهدای فتنه.
🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_ونه
(مصطفی)
-ولایت اعتبار ما/ شهادت افتخار ما/ همین لباس خاکی است معنی عیار ما...
علی آرام دست سر شانهام میزند. به طرفش برمیگردم. درگوشم زمزمه میکند:
-کیک و شربتا پخش شد.
-کم نیومد؟
-نه خداروشکر.
-دستت درد نکنه. الان کجا میری؟
-باید بریم کتابا رو تحویل بگیریم و بچینیم روی میزا.
خشکم میزند:
- مگه هنوز نمایشگاه رو نچیدید؟
سرافکنده میگوید:
- شرمنده... گفتن زودتر نمیتونن بفرستن.
سر تکان میدهم:
-خب باشه. یکی دوتا از بچهها رو بردار و برین بچینین. به خواهرام میگم بیان کمکتون.
و با دست اشاره به احمد میکنم.
احمد و متین را همراه حسن میفرستم بروند کتابها را بگیرند.
-نفس نفس طنین غیرت است در گلوی ما/ قدم قدم رهایی قدس آرزوی ما/ بسیجیان جان به کف دلاوران کشوریم/ که هرکجا و هرنفس مطیع امر رهبریم...
سیدحسین کنارم میایستد:
- میگم این آسیدمرتضی شمام صدا داشته و ما نمیدونستیما!
لبخند میزنم:
-گوشاتون قشنگ میشنوه. آره یه ته صدایی داره. عباس کشفش کرد!
هردو به عباس نگاه میکنیم که مشغول رهبری گروه سرود است.
بچهها میخوانند:
- از جان گذشتهایم/ در جنگ تیغ و خون...
سیدحسین صدایش را کمی پایینتر میآورد:
- قدر این عباس رو بدون! خیلی بچه ماهیه.
با سر تایید میکنم:
-خیلی کمک حالمونه! میگم سید پایهای براش آستین بالا بزنیم؟!
خندهاش میگیرد:
-به جای نقشه کشیدن برای مردم، زنگ بزن ببین سخنران چرا دیر کرده؟
-زنگ زدم گفت ترافیکه، یه نیم ساعت دیر میرسه. چکار کنیم نیم ساعت؟
قدری فکر میکند و میگوید:
-یکی از مستندای جشنواره عمار رو بذار.
-ما از تبار قوم احلی من عسل هستیم/ برای ما شیرین تر از شهد شهادت نیست.
میخواهد برود که چشمش به مسعود میافتد؛ یکی از نوجوانهای تازه واردمان. مکث میکند. من تعجب میکنم. مسعود با حالتی نه چندان خوشحال کناری ایستاده؛
درحالی که عباس میگفت صدای خوبی دارد و باید در گروه سرود باشد.
سیدحسین میپرسد:
-پس چرا مسعود بینشون نیست؟
شانه بالا میاندازم که یعنی نمیدانم.
سیدحسین صحبت با او را به عهده میگیرد و من میروم که به الهام بگویم یکی از مستندهای جشنواره عمار را پخش کند.
-طوفان غیرتیم/ چون سیل میرسیم/ فکر رهایی بیت المقدسیم.
بچههای سرود با تشویق مردم پایین میروند. چراغها را خاموش میکنم تا مستند روی پرده واضحتر بیفتد. خیالم که تا حدودی راحت میشود،
سری به سیدحسین و مسعود میزنم که گوشهای مشغول صحبتند.
-عباس آقا خیلی اصرار کرد، ولی من حاضر نیستم برم و داد بزنم فدایی رهبرم؛ چون بهش اعتقاد ندارم. عباس آقام گفتن اگه واقعا سختمه و اذیت میشم، اصراری نیست. آقاسید شما بگید چرا وقتی امام زمان هست، من باید فدای رهبر بشم؟ مگه رهبر معصومه؟
سیدحسین با لبخند مشغول گوش دادن است. اجازه میگیرم و وارد بحثشان میشوم.
سیدحسین به جای جواب، از مسعود میپرسد:
-خب تو چرا از امام زمان اطاعت میکنی؟
-خب، چون پیامبر دستور دادن از امام علی (علیه السلام) و فرزندانشون که ائمه باشن اطاعت کنیم.
سیدحسین کمی جدی میشود:
-اون وقت چرا از پیامبر اطاعت میکنی؟ خدا که هست! از خدا اطاعت کن! پیامبر یه انسانه!
🇮🇷ادامه دارد...
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #سی
(مصطفی)
انگار به مسعود برمیخورد:
-خود خدا دستور داده از پیامبر اطاعت کنیم!
سیدحسین خرسندانه میگوید:
-آهان! پس اگه بخوای از خدا اطاعت کنی، باید از پیامبرش اطاعت کنی؛ یعنی حکم خدا اطاعت از پیامبر و ائمهست. قبول؟
مسعود سر تکان میدهد.
-حالا اگه ائمه دستور بدن وقتی غایبن، شیعیان باید از علمای دین پیروی کنن، این پیروی عین پیروی از خداست، درسته؟ چون دستور ائمهست و فتوای فقها هم بر مبنای قرآن و روایاته. پس حکمشون حکم خداست، این حدیث امام صادق علیه السلامه.
مسعود سرش را بالا میآورد:
-یعنی هرکس که عالم دین باشه، حتی اگه مثل علمای بنی اسراییل باشه هم باید ازش اطاعت کرد؟
-چرا انتظار داری ائمه همیشه لقمه آماده دهن شیعه بذارن؟ ائمه خصوصیات اون عالم رو مشخص کردن، این وظیفه ماست که بشناسیمش. طبق روایت امام صادق (علیه السلام) باید از فقهای پرهیزگار که از دین خود محافظت و برخلاف هوای نفسشون رفتار میکنن و مطیع دستورات خدا هستن پیروی کنیم. (وسائل الشیعه، ج27، ص131)
مسعود حرف سیدحسین را قطع میکند:
-خب چطور به این نتیجه رسیدن که آقای خامنهای این خصوصیات رو داره؟ اصلا این همه مجتهد و آیت الله، مثل آیت الله سیستانی، مکارم، جوادی آملی...
-اولا اینکه میگی مجتهدای زیادی داریم درسته، توی تقلید میتونیم از مجتهدی که اعلم میدونیمش تقلید کنیم، ولی برای رهبری جامعه، علاوه بر علوم حوزوی کفایت سیاسی هم لازمه. علما همه قبول دارن که امام خامنهای از لحاظ سیاسی هم شایستگیشون بیشتره. بعد هم تشخیص شایستگی برعهده مجلس خبرگانه؛ یعنی چندین نفر متخصص دینی که دائما دارن روی رهبر جامعه نظارت میکنن. حتی دشمنای آقا هم اعتراف کردن به اینکه نتونستن یه فساد کوچولو توی پروندهشون پیدا کنن.
از چهره مسعود پیداست که تا اینجا را قبول دارد:
-باشه، اطاعت رو هستم، درست میگید، اما فدا شدن رو نه!
سیدحسین با لبخندی عمیق جواب دادن را به من واگذار میکند. کمی فکر میکنم و میگویم:
-اگه زمان امام حسین (علیه السلام) بودی چکار میکردی؟
سریع جواب میدهد:
- امام حسین رو با آقای خامنهای مقایسه نکن!
-بذار اینجوری بپرسم:
- در مواجهه با مسلم بن عقیل چکار میکردی؟
-مسلم معصوم نبود؛ ولی نایب امام بود.
قدری فکر میکند:
- توی رکابش میجنگیدم. جونمم براش میدادم!
سیدحسین با نگاهش میفهماند که: «آفرین همینجوری برو جلو!»
میگویم:
- چرا؟ چون میدونی فدا شدن برای مسلم مثل فدا شدن در راه امامه. پس الانم اگه ما میگیم جانم فدای رهبر، بخاطر اینه که فداشدن در راه نایب امام زمان هم مثل جنگیدن در رکابشونه.
به زمین خیره است و درباره حرفهایم فکر میکند.
ناگاه میپرسد:
-اصلا چرا میگید امام؟ مگه ما دوازده تا امام نداریم؟
سیدحسین خیلی صریح میگوید:
-نه!
مسعود با چشمان گرد شده نگاهش میکند. سیدحسین میگوید:
- توی سوره اسراء میفرماید: روز قیامت هر ملتی رو با امامش به صدا میزنیم. یعنی چی؟ مثلا امام کفار هم یکی از ائمه ماست؟ نه! امام یعنی راهبر، پیشوا، کسی که ازش اطاعت میکنی. میتونه امامت یه فوتبالیست یا هنرپیشه باشه! امام نار داریم، امام جنت هم داریم. دوازده امام معصوم داریم درسته، اما الی ماشاءالله امامهای مختلف هستن! پس اینکه میگیم امام خامنهای، اشاره به پیرویمون از ایشون داریم. اگه بگیم رهبر، بار لغایی رهبر بیشتر اشاره داره به رهبری سیاسی؛ مخصوصا توی ادبیات بین المللی. اگه بگیم آیت الله هم اشاره داریم به جایگاه صرفا دینی و معنوی. اما امام یه کلمه قرآنیه که هردوی اینا رو پوشش میده و هم به رهبری سیاسی اشاره داره هم رهبری دینی.
همراهم زنگ میخورد.
سخنران رسیده؛ سیدحسین را با مسعود تنها میگذارم.
🇮🇷ادامه دارد...
7.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
2.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تزیین حلوا🌻
نذوراتتون قبول🥺
#بانوی_هنرمند
#باسلیقه
#ایده
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
20.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پخت برنج مجلسی بدون روغن با آب نارنج😲👩🍳
مگه داریم🧐🤔
#بانوی_هنرمند
#بانوی_ایرانی
#باسلیقه
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
12.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#آموزش تهیه#نان صبحانه خونگی فوق العاده خوشمزه😋🥖🍞
#آشپزی
#نان_صبحانه
#نون_خونگی
#صبحانه #کیک_شیرینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
داستان واقعی غم انگیزی تحت عنوان
👈 #دل_شکستن
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
با مادرم در یک خانه قدیمی در جنوب شهر (تهران) زندگی میکردم، مادرم به من خیلی محبت داشت چون تنها یادگار پدر خدا بیامرزم بودم؛ یه برادر بزرگتر از خودم داشتم که سالها پیش موقعی که من دوازده ساله بودم درحین کار بر اثر سقوط از ساختمان فوت میکنه، من مونده بودم و مادرم.
مادرم باسمبوسه فروشی کنار خیابون محلمون خرج تحصیل منو میداد، من در رشته عمران وارد دانشگاه شدم ادامه تحصیل دادم در تمام سالهای تحصیل خرجمو مادرم با سمبوسه فروختن داد. بادختری از همکلاسی هایم ازدواج کردم ما هر دو مهندس بودیم وضع مون خیلی خوب شد ...
یادمه اولین پروژه ای که تموم کردم و پولشو گرفتم دیگه مادرم سمبوسه فروشی رو کنار گذاشت.
مادرم از شدت کار بدجوری پیر و شکسته شده بود، تازه یک ماه از ازدواجم نگذشته بود که همسرم به من پیشنهاد کرد رضایت مادرم را برای فروش خانه کلنگی اش جلب کنم ، تبدیلش کنیم به اپارتمان نوساز با پولش یه خونه شمال شهر بخریم و بریم اونجا ساکن شیم.
سند خونه به نام مادرم بود، مادرم راضی نمیشد میگفت این خونه و حیاط و حوضش یادگار باباته،هیچ مشکلی نداره.
من کلی باهاش خاطره دارم تمام خاطرات خوب جوانیم تو این خونه ست.
اما دید کلی اصرار میکنم بالاخره با سماجت های من رضایت داد.
خونه رو فروختیم وبا پولش یه خونه تو شمال شهر خریدیم
ما به شمال شهر نقل و مکان کردیم، مدت کوتاهی بود که درخونه ساکن شده بودیم که همسرم دیگه تحمل مادرمو نداشت،وبا بهانه های جوروا جور بامن سر مادرم جرو بحث می کرد.
واصلا به مادرم روی خوش نشون نمی داد
مادرم زن آروم و باخدا و مهربونی بود. ما که سرکار بودیم برامون آشپزی میکرد و کارهای خونه را انجام میداد.
اما همسرم تحمل مادرمو نداشت وگفت باید از ما جدا زندگی کنه ومنو مجبورم کرد مادرم رو جدا کنم بفرستمش زیر زمین حیاط .😢
اونجا یه اطاق دو در سه بود که میشد یه نفر توش زندگی کنه، نمیدونم چطور شد که راضی شدم با مادرم اینکارو بکنم.
مادری که جوانیشو برای بزرگ کردن من گذاشت.....
من همسرم را خیلی دوست داشتم خب همسر عقلم را ازم گرفته بود.
مادرم توی زیر زمین برای خودش آشپزی می کرد و من ماهونه مقدار کمی پول برای خرجیش
می دادم
وتقریبا زندگیمون آروم شد.
اما وقتی که همسرم متوجه شد که من هرماه مقداری از در آمدمو به مادرم میدم شروع به بهانه وبحث کرد که مادرت خودش چرا نمیره کار کنه اون که قبلا کار کرده ومشکلی نداره..چرا تو باید خرجشو بدی
آه خدای من چقدر پست شده بودم، هیچ وقت یادم نمیره که به چه سادگی و بدون هیچ مقاومتی حرفهای همسرم را تایید کردم.
ورفتم پیش مادرم وبهش گفتم که قبلا سابقه کار کردن داشتی ، برو کار کنو مخارج خودت را در بیار.
چهره مادرم را در اون لحظه که همچین حرفی زدم یادم نمیره، خیلی ناراحت شد😢
سعی کرد به روی خودش نیاره وطوری نشون نده که ناراحت شده گفت باشه پسرم از فردا میرم دنبال کار.
باهمه بی مهری هایم اما او هنوز مرا دوست داشت عشق ومحبت مادری به فرزند مانع از آن شد که گلایه و اعتراضی کند؛
سعی کرد بر خودش مسلط شود تا اشکهایش جاری نشود که مبادا من دلخور شوم.....
چند روز بعد خبردار شدم مادرم توی یک شرکت خصوصی کوچک که چند کوچه بالاتر از منزل ما بود به عنوان نظافت چی کار میکنه. خدایا مرا ببخش آن شب که من و خانمم دوستان همکارمون را دعوت کرده بودیم، میگفتیم و میخندیدیم. مادرم در زد رفتم در باز کردم گفتم مادر چیه گفت دلم گرفته هوس کردم بیام پیشتون.
قبل از جوابم همسرم که پشت سرم اومده بود، جوابشو داد که نه نمیشه باعث ابروریزی ما میشی.😢
من هم با سر حرف همسرمو تایید کردم، آخه مگه میشه انسان تا این حد پیش بره. باورم نمیشه عشق به یک زن تا این اندازه مرا قصی القلب کرده باشه.
یه روز که من و همسرم با ماشینمون داشتیم میرفتیم سرکار، رییس شرکتی که توی محلمون بود و مادرم پیش اون کار میکرد دستی تکان داد، ما ایستادیم.
به من گفت مادرت بیماری آسم داره، نمیتونه کار کنه باید فکری به حالش بکنی اونو ببر دکترگناه داره,اخه تو این سن با این وضعیت خدارو خوش میاد که اجازه میدید اون بره سره کار.
دیروز گفتم دیگه نیاد سرکار، اون ضعیف و بیماره تو سنی نیست که بتونه کار کنه، دارید میرید سرکار قبل اون یه سر مادرتو ببر دکتر ببین حالش چطوره....
باماشین دو کوچه ای را که اومده بودیم برگشتیم چون رومون نشد برنگردیم. دم در که رسیدیم به خانمم گفتم میرم تو نگاهی به زیرزمین بندازم،بیبینم حالاش چطوره گفت وای از دست تو هم.
حالا اون یه حرفی زد توچرا ا