eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت باور نمی کنم اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم _با اون چشم های کثیف تون👁 به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ...😡 و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .🏃🏃🏃 سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود 😦... با عصبانیت رفتم سمتش😡 و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: _ سوار شو ... .🚙 مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ...💨🚙 آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... . با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... _تو عقل داری؟😡 اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... .😡 پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .🚙✋ چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... _من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...😔  گریه ام گرفته بود ... 😢 نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... .  رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: _اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ... . دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ...😐 اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ... ادامه دارد.... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت فاصله ای به وسعت ابد. بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم 😭💔دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته📦 رو برداشتم ... ✨قرآن حنیف✨ با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... 🌟خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ... .🌟 یه برگ 📄لای قرآن گذاشته بود ... _دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن ✨و نامه📄 به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل من بودی ... و ... این ✨قرآن، من به توست ... 🌸دوست و برادرت، حنیف🌸 ...  دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... 😫😭😩 اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... بود ... دوستی که به خاطر مواد، 🔥بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... . له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..😖😭 ادامه دارد.... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت انتخاب برگشتم ... 💨🚙 اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... .😡☝️ گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... 🌸صدای حنیف🌸 بود ... برام ✨قرآن✨ خونده بود ...  از اون به بعد قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... . اگر با قرآن✨، شراب🔥 می خوردم 👈بلافاصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن✨، مواد🔥 تقسیم می کردم 👈حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار 🔥می کشیدم یا مواد🔥 مصرف می کردم ... اگر ...  اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... 😳🤔 دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... . من به 💫خدا، 💫بهشت و 💫جهنم و 💫ارواح اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... .😡👋 از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... 😡👊😡✋ ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... 😡🗣 - تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... . خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم: -من دیگه نیستم ...😡✋ ادامه دارد.... 📚
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ...👜🚶 ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...😏 تمام شب🌃 رو راه رفتم و ✨قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: _دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...😒 با هم رفتیم مسجد🕌 ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ... من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...😕 نظافت، مرتب کردن و تمیز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی✂️ رو برمی داشتم و می افتادم به جون 🌸🍀فضای سبز☘ 🌺بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد👳 هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... . بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها🌺🍀🌸 افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... _اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... .😁 دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه🚘... خندید و گفت: 😁 _فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ... ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... ✨قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...  این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...👌 ادامه دارد... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت جهنم: نگاه از سر کار برمی گشتم مسجد🕌 و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... . چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی کنم ... . مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...😯چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...😟 رفتارشون ، مصافحه کردن 🤗و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .😕 مراقب 👀 باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... . و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... 🙁 چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... . اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم می کنند و این بود که به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون می کردند ... .😟 هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از 🌸همسر حنیف🌸 مراقبت کرده بودم ...👌 ادامه دارد.... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خانه من رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ...😊 از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد🔥 بود اما ای داشتم ...😇 زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو می کردم ... می گذاشتم توی پاکت ✉️و از ورودی صندوق پست،📬 می انداختم توی خونه حنیف🌸 ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو می کردم ... . و رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... . بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان🏪 کوچیک مبله رسید ... اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ... خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ...😍😇 توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به میرسه ... . توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی✨ دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ... کم کم رمضان🌙 هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ... ادامه دارد....
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت رمضان زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... .😊 کم کم رمضان🌙 سال 2010 میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ...😕 توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... . من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا✝ می انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا ✨فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ... ✨ آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ...😟 و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... 😊 این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت ✨مسجد ✨می کشید ... . بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ...😇 من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم 👈خدا قرن هاست که مرده ...👉 بودن در کنار اونها برام جالب بود ...😊  مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ... ادامه دارد... 📚
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت بودن یا نبودن رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .😟 پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .😕 یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها✡ با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .😯 به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...😍😊 رفتم سراغش ... _ اینجا چه خبره سعید؟ ... .😟 همون طور که مشغول کار بود ... _هماهنگی های ✊... و با هیجان ادامه داد ... _امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...😎 _چی هست؟ ...😟 _چی؟ ... _همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...😟 با تعجب😳 سرش رو آورد بالا ... _شوخی می کنی؟ ... .😳 . ... بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: _تو هم میای؟ ... 😊 سر تکان دادم و گفتم: _نه ...😕 ادامه دارد.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵وقتی از دست کسی عصبانی هستین: ❌دوتا راه دارین: ❌یا اینکه برید و مستقیم قضیه رو باهاشون در میون بذارین و یه جوری حل و فصلش کنین، و ❌ یا اینکه ببخشیدش و کلا قضیه رو فراموشش کنین. 🔵ولی معمولا ما هیچ کدوم از این دو تا کار رو انجام نمیدیم! شروع میکنیم تو ذهنمون صد بار قضیه رو تکرار میکنیم و بارها تو ذهنمون با طرف مقابل دعوا میکنیم! 👈نتیجه میشه اینکه پر میشیم از خشم و کدورت و ناراحتی. حالا یا یه روزی میترکیم و خشم مون رو روی طرف خالی میکنیم یا اینکه این ناراحتی میمونه تو دلمون و در بلند مدت میشه کینه از طرف مقابل و افسردگی برای خودمون. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💙 رابطه زن و شوهر،سرچشمه همه عاطفه ها وبستر گیراترین رابطه هاست. زن مرادش را در حسن رابطه با شوهر مي يابد و شوهر آرامش را در گرو وجود زن مي داند و اين رابطه تن و تن پوش، رابطه همرهان طريق كمال و معنا گر محبت و ايثار است. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g