☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهاردهم
خداحافظ حنیف
سریع تی شرت 👕رو برداشتم و خداحافظی کردم ...
قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه ...
از اونجا که اومدم بیرون، 😃از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم 😂👏و به اون تی شرت نگاه می کردم ...
یکی از دور با تمسخر صدام زد ... هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی ... و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم ...
_آره یه دیوونه خوشحال ... .😂😵
در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم ...
اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود ... .
تمام شب به اون تی شرت 👕نگاه می کردم ... برام مثل یه گنجینه طلا 🏺با ارزش بود ... .
یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت ...
روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود ...
دلم می خواست منم مثل 🌸حنیف🌸 حبس ابد بودم و اونجا می موندم ... .😒
بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم ...
بیرون همون جهنم همیشگی بود ... اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم ... .
پام رو از در گذاشتم بیرون ...
«ویل» ، برادر جاستین دم در ایستاده بود ... تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم ...
بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود... با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم ... اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد ...
_همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی ...
تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی
صورتش ...😡👊
ادامه دارد...
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پانزدهم
در برابر گذشته
با مشت زدم توی صورتش ... .
آره. هم زبر و زرنگ تر شدم، هم قد کشیدم ... هم چیزهایی رو تجربه کردم که فکرش رو هم نمی کردم ... توی این مدت شماها کدوم گوری بودید؟ ....😡
خم شدم از روی زمین، ساکم👜 رو برداشتم و راه افتادم ...
از پشت سر صدام زد ...
_تو کجا رو داری که بری؟ ... هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون ... بین ما همیشه واسه تو جا هست ...😏
اینو گفت.
سوار ماشینش شد و رفت ... .🚘
رفتم متل ...
دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول💵 با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه ... این پول ها از راه حلال و کار درسته استنلی.👈 خرج خلاف و موادش نکن ....👉
گریه ام گرفت ...😢
دستخط حنیف بود ... به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم ...
فردا زدم بیرون دنبال کار ... هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده ... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران🍕 به عنوان یه گارسن، یه کار نیمه وقت پیدا کردم ...
رستوران کوچیکی بود و حقوقش خیلی کم بود ... .
یه اتاق هم اجاره کردم ...
هفته ای 35 دلار ... به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد ...👥😏👥
صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو یه باند قاچاق🔥😔 بودم و زندان رفتم ... با ترس عجیبی بهم زل زده بود ...
یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم ... .😞🚶
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم ...
بیشتر اونها هم پای دو هفته آخر اجاره خونه رفت ...
بعد از چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ «ویل» ...
پیدا کردن شون سخت نبود ... تا چشمش به من افتاد، پرید بغلم کرد و گفت ...
_مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما ... اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات ....
ادامه دارد...
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #شانزدهم
سال نحس
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد 🔥و شراب🔥 و ... .
گفت:
_وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... .😏
حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ...
مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ...
_یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ...
اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ...
_دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ... .
_کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ...😏
دوباره اومد سمتم ...
برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم:
_پس برو سراغ همون ... 😠
و از مهمونی زدم بیرون ... .
تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ...
_تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ... .😏
حوصله اش رو نداشتم ...
_عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... .😏👎
با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ...
و دوباره کار من اونجا 🔥شروع شد ... .
با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ...
زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ...
شراب 🔥و سیگار🔥 ... کم کم بساط مواد 🔥هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ...
زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ...
کل 365 روز یک سال ... سال نحس ...
ادامه دارد...
📚
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #هفدهم
وصیت
داشتم موادها🔥 رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ...
_هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...
_ یه خانم؟ کی هست؟ ...😳
_ هیچی مرد ...
و با خنده های خاصی ادامه داد ...
_نمیدونستم سلیقه ات این مدلیه ....😏
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ...
چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... 🌸زن حنیف🌸 بود ...
یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... .
یه 👑زن محجبه،👑 اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ...
با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...🏃
_ شما اینجا چه کار می کنید؟ ... .😧
چشم هاش قرمز بود ...
دست کرد توی کیفش👝 و یه پاکت✉️ در آورد گرفت سمتم ...
بغض 😢😒سنگینی توی گلوش بود ...
_ آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ...
آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... .😨
بغضش ترکید ...😭
_میگن رگش رو زده و خودکشی کرده....
🌸حنیف، چنین آدمی نبود ...
گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ...
همه صورتم گر گرفته بود ... 😡چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ...
تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
ادامه دارد...
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #هجدهم
باور نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم
_با اون چشم های کثیف تون👁 به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ...😡
و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .🏃🏃🏃
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ...
شوکه شده بود 😦...
با عصبانیت رفتم سمتش😡 و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم:
_ سوار شو ... .🚙
مغزم کار نمی کرد ...
با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ...💨🚙
آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ...
چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ...
_تو عقل داری؟😡 اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... .😡
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .🚙✋
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ...
_من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا #دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...😔
گریه ام گرفته بود ... 😢
نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ...
توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... .
رسوندمش در خونه ...
وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت:
_اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ... .
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ...😐
اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
ادامه دارد....
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #نوزدهم
فاصله ای به وسعت ابد.
بین راه توقف کردم ...
کنترل اشک و احساسم 😭💔دست خودم نبود ...
خم شدم و از صندلی عقب بسته📦 رو برداشتم ...
✨قرآن حنیف✨ با یه ریکوردر توش بود ...
آخر قرآن نوشته بود ...
🌟خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ... .🌟
یه برگ 📄لای قرآن گذاشته بود ...
_دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن ✨و نامه📄 به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل #برادر من بودی ...
و #برادرها_ازهم_ارث_می_برند ... این ✨قرآن، #هدیه من به توست ...
🌸دوست و برادرت، حنیف🌸 ...
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... 😫😭😩
اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ...
اصلا برام مهم نبود ...
من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ...
و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی ....
به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ...
بهم احترام میذاشت ...
#تنها_دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، 🔥بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... .
له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ...
لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..😖😭
ادامه دارد....
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیستم
انتخاب
برگشتم ... 💨🚙
اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... .😡☝️
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ...
🌸صدای حنیف🌸 بود ...
برام ✨قرآن✨ خونده بود ...
از اون به بعد #دائم قرآن روی گوشم بود
و صدای حنیف توی سرم می پیچید ...
توی هر شرایطی ...
کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ...
اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... .
اگر با قرآن✨، شراب🔥 می خوردم
👈بلافاصله استفراغ می کردم ...
اگر با قرآن✨، مواد🔥 تقسیم می کردم 👈حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ...
اگر سیگار 🔥می کشیدم یا مواد🔥 مصرف می کردم ...
اگر ...
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ...
اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... 😳🤔
دیگه توهم و خیال نبود ...
تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ... .
من به 💫خدا، 💫بهشت و 💫جهنم و 💫ارواح #اعتقاد_نداشتم
اما کم کم داشتم می ترسیدم ...
تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ... .😡👋
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ...
😡👊😡✋
ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ...
😡🗣
- تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... .
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ...
اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم ...😡✋
ادامه دارد....
📚
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_ویک
مسئولیت پذیر باش
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ...👜🚶
ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...😏
تمام شب🌃 رو راه رفتم و ✨قرآن گوش دادم ...
صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد،
بی مقدمه گفتم:
_دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...😒
با هم رفتیم مسجد🕌 ...
با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...😕
نظافت، مرتب کردن و تمیز کردن مسجد و بیرونش با من بود ...
قیچی باغبونی✂️ رو برمی داشتم و می افتادم به جون 🌸🍀فضای سبز☘ 🌺بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ...
هر چند، روحانی مسجد👳 هم مدام از من تعریف می کرد ...
سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... .
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها🌺🍀🌸 افتاده بودم،
اومد زد روی شونه ام و گفت ...
_اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... .😁
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه🚘...
خندید و گفت: 😁
_فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...
ضمانتم رو کرده بود ...
خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ...
دائم دستگاه روی گوشم بود ...
✨قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ...
نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ...
بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...👌
ادامه دارد...
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_ودو
جهنم: نگاه
از سر کار برمی گشتم مسجد🕌
و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ...
اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی #اعتماد کنم ... .
#رفتار مسلمان ها برام جالب بود ...
داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...😯چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...😟
رفتارشون #باهمدیگه، مصافحه کردن 🤗و ... هم عجیب بود ...
حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .😕
مراقب #نگاهت👀 باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... 🙁
چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ...
هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ...
من فهمیدم زن ها با هم #فرق می کنند
و این #تفاوتی بود که #مردهای_مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ...
و در قبال اون #احساس_مسئولیت می کردند ... .😟
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ...
من هم یک بار از 🌸همسر حنیف🌸 مراقبت کرده بودم ...👌
ادامه دارد....
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_وسه
خانه من
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ...😊
از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت
خیلی زود ماهر شدم ...
دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد🔥 بود اما #حس_فوق_العاده ای داشتم ...😇
زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو #جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت ✉️و #یواشکی از ورودی صندوق پست،📬 می انداختم توی خونه حنیف🌸 ...
بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ...
به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو #ذخیره می کردم ... .
#هدف_گذاری و #برنامه_ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ...
اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... .
بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان🏪 کوچیک مبله رسید ...
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ...
خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ...
خونه ای که آب گرم داشت ...😍😇
توی تخت خودم دراز کشیده بودم ...
شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ...
برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به #آرامش میرسه ... .
توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ...
چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی✨ دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ...
کم کم رمضان🌙 هم از راه رسید ...
رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ...
ادامه دارد....
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_وچهار
رمضان
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ...
یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... .😊
کم کم رمضان🌙 سال 2010 میلادی از راه رسید ...
مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ...
برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال
بودند ...😕
توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ...
چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ...
بعد از نماز درها رو باز می کردن ...
بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... .
من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا✝ می انداخت ...
بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ...
تنها تفاوتش این بود که اینجا ✨فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ... ✨
آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ...
بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ...😟
و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... 😊
این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت ✨مسجد ✨می کشید ... .
بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ...😇
من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ...
با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم
👈خدا قرن هاست که مرده ...👉
بودن در کنار اونها برام جالب بود ...😊
مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ...
و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ...
ادامه دارد...
📚
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #بیست_وپنج
بودن یا نبودن
رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .😟
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ...
توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .😕
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها✡ با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .😯
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ...
رفتم سراغ سعید ...
سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ...
خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...😍😊
رفتم سراغش ...
_ اینجا چه خبره سعید؟ ... .😟
همون طور که مشغول کار بود ...
_هماهنگی های #روزقدسه✊...
و با هیجان ادامه داد ...
_امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...😎
_چی هست؟ ...😟
_چی؟ ...
_همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...😟
با تعجب😳 سرش رو آورد بالا ...
_شوخی می کنی؟ ... .😳
. ... بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت:
_تو هم میای؟ ... 😊
سر تکان دادم و گفتم:
_نه ...😕
ادامه دارد....
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#خانومها_بخوانند
🔵وقتی از دست کسی عصبانی هستین:
❌دوتا راه دارین:
❌یا اینکه برید و مستقیم قضیه رو باهاشون در میون بذارین و یه جوری حل و فصلش کنین، و ❌ یا اینکه ببخشیدش و کلا قضیه رو فراموشش کنین.
🔵ولی معمولا ما هیچ کدوم از این دو تا کار رو انجام نمیدیم! شروع میکنیم تو ذهنمون صد بار قضیه رو تکرار میکنیم و بارها تو ذهنمون با طرف مقابل دعوا میکنیم!
👈نتیجه میشه اینکه پر میشیم از خشم و کدورت و ناراحتی. حالا یا یه روزی میترکیم و خشم مون رو روی طرف خالی میکنیم یا اینکه این ناراحتی میمونه تو دلمون و در بلند مدت میشه کینه از طرف مقابل و افسردگی برای خودمون.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💙
رابطه زن و شوهر،سرچشمه همه عاطفه ها وبستر گیراترین رابطه هاست.
زن مرادش را در حسن رابطه با شوهر مي يابد و شوهر آرامش را در گرو وجود زن مي داند و اين رابطه تن و تن پوش، رابطه همرهان طريق كمال و معنا گر محبت و ايثار است.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🍃🌸
📌 مردانی كه به دنبال كانون گرم خانواده
هستند با همسر خود اينگونه باشند تا آرامش و عشق را از او دريافت كنند
-به حرفهايش گوش فرا دهيد
-گاهی برايش گل بگیريد
-در موقعيتهای مناسب به او بگوييد "دوستت دارم"
-همواره تولدش را به یاد داشته باشید
-حتی اگر پول کمی در دست دارید
گاهی هدیهای کوچک برايش بگیريد
-در طول روز با او تماس بگيريد
-نزد ديگران به ويژه خانوادههايتان به او احترام بگذاريد
-سالگرد ازدواج و روز زن را در خاطر داشته باشید
-هنگامی که ناراحت است کنارش باشيد و به او بگوييد نگران چیزی نباش من همواره كنار تو هستم.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#فرزندپروری
💠یکی از راههای استقلال کودکان تصمیمگیری است.
✅ به کودک خود اجازه تصمیمگيرى بدهید.
مسلما والدین بايد محدوديتهايی را برای فرزند خود قائل شوند، اما بعضی وقتها بهتر است اجازه دهيد كه زمام كار در دست كودک باشد و تصمیماتی را هر چند مضحک و کوچک بگیرند، حتی اگر او تصميمهای عجيب و غريب بگيرد.
☺️ مثلا اگر میخواهد كه در وسط تابستان، پالتو یا کلاه زمستانی بپوشد، به او اجازه دهيد كه اين كار را بكند، پس از مدتی گرمش میشود و میفهمد كه پوشيدن یک لباس نازک در اين فصل، مناسبتر است.
اگر شما اجازه دهيد كه او خودش به اين نتيجه برسد، به او امكان يادگيری و رشد دادهايد.
این نشان آن نیست که هر کاری را بگذاریم تجربه کنند و کارها باید نظارت شما باشد..
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💙
روانشناسان معتقدند بیشترین قهری که در یک رابطه زناشویی صورت میگیرد
از سوی خانم هاست
و تاکید میکنند که قهر بدترین نوع خشم است قهرکردن زیادی نشانه عدم بلوغ روانیست
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#سیاست_های_همسرداری
وقتی همسرتون یه چیزی رو براتون تعریف میکنه
👈🏻 خییییلی با اشتیاق و علاقه بهش گوش بدید و طوری نشون بدید که حرفاش خیییلی براتون جذاب و هیجان انگیزه...
👈🏻 سعی کنید حتما حتما تو چشماش نگاه کنید وقتی داره صحبت میکنه و اینجوری نباشه که اون برای خودش صحبت کنه و شما یه طرف دیگه را نگاه کنید و یا حواستون به یه جای دیگه باشه و یا مشغول کار خودتون باشید...
👈🏻 از یه سری کلمات و آواها استفاده کنید موقعی که دارید به حرفاش گوش میدید
✔ مثلا:
⇦ آها...
⇦ عه چه جالب...
⇦ جدی؟؟؟
⇦ وای چه باحال...
⇦ بعدش چی شد؟
⇦ عجب...
⇦ که اینطور...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#هشدار
#دختران_مجرد با دقت بخوانند:
❌هر چقدر که روابط جنسی پیش از ازدواج و خارج از چارچوب فراوان تر شود، مردان تمایل خود براي ازدواج ، بیشتر از دست میدهند
⭕️این مسئله به این خاطر اتفاق میافتد که مردان با افزایش روابط کوتاه مدت، یکی از مهمترین و اصلی ترین انگیزه هاي خود برای تقبل مسئولیت های ازدواج را از دست میدهند.
⭕️به طور ساده، آنها در این حالت، آن چیزی را که تا الان از ورای روابطی مانند ازدواج مییافتند، حال در قالب و چارچوب هایی آسانگیرانه تر و بدون دردسرتر مییابند.
⭕️اینکه شما برای اثبات خود به مرد مبنی بر اینکه بداند دوستش دارید تن به رابطه جنسی پیش از ازدواج میدهید در واقع خود را به باتلاق عمیقی انداخته اید 💯مردان خواهان دختران دست نیافتنی هستند!
❌قله که فتح شد هم سرد خواهد شد هم برچسب های نامناسب به شما خواهد زد!
✖️نکته بسیار مهم دیگر اینکه مردی اگر در دوران آشنایی درخواست یا حرفی از رابطه جنسی زد کیس مناسب برای ازدواج نیست.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#خانومها_بخوانند
#زن_زیرک_اینگونه_نیست
😔چند وقته که همسرم پیشقدم نمیشه
❣وقتی مردی سعی می کند با گفتن عباراتی نظیر:”بیا ارتباط جنسی داشته باشیم” پیشقدم شود, زن ناآگاهانه پیام های طرد کننده ی زیر را می دهد:
✋حالا نمی توانم. باید غذا درست کنم.”
❌حالا نمی توانم. باید چند تا تلفن بزنم.”
✋نمی توانم, باید به خرید بروم.”
✋وقت ندارم.”
📛نمی توانم. حالا خیلی سرم شلوغ است.”
⛔️حالا زمان خوبی نیست.”
🤕سردرد دارم.”
🚫الان نمی توانم درباره ی ارتباط جنسی فکر کنم.”
❌“شرایط بدنی ام مساعد نیست.
هر بار چنین اتفاقی می افتد, مرد سعی خواهد کرد شرایط را درک کند اما در سطح احساسی, پذیرش این موضوع که طرد نشده است بسیار دشوار خواهد بود و در طول زمان ممکن است از پیشقدم شدن در ارتباط جنسی اجتناب کند.
مرد هنوز ممکن است ارتباط جنسی بخواهد, اما بعد از اینکه به طور مکرر سرخورده شود, عقب نشینی می کند و منتظر علامتی واضح از طرف همسرش می ماند که به او نشان دهد در حال و هوای ارتباط جنسی هست.
و شاید به سمت زنان دیگر کشیده شود چرا که دیگر به همسرش به عنوان شریک جنسی نگاه نمی کند
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💙
گذشت و فداکاری ، فردی را که مرتکب اشتباه شده است ، برای همیشه نسبت به همسرش مدیون می کند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#خانومها_بخوانند
🔵باید خاص باشید.
🔵یک مرد به دنبال زنی #خاص می گردد که تا پایان عمر کنارش بماند و با او پیر شود.
🔵زنی که اهل #شکایت نیست یا با نق نق کردن روزش را خراب نمی کند.
🔵مردها یک زن #منطقی و با حساب و کتاب می خواهند که آن ها را در سراسر زندگیشان حمایت کند و در موقعیت های حساس همیشه بتوانند روی کمکش حساب کنند.
🔵از طرف دیگر زن ایده آل آن ها شباهت زیادی با همان کلیشه همسر در خانواده و اجتماع دارد. آن ها اغلب زنی را ستایش می کنند که مورد #ستایش خانواده و اطرافیانشان قرار می گیرد و حتی اگر خودشان هم این واقعیت را ندانند در ناخودآگاهشان آن را #پرورش داده و به تصمیم گیری های شان راه می دهند .
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
⛔️ نباید بگذارید هیچ شک و سوظنی در دلتان بماند ! شکاک بودن و شک داشتن اگر از یک حدی بگذرد و ذهن شما را درگیر کند خود یک بیماری روانی است !
اگر شکی در دلتان به وجود آمد سریعا آن را با همسرتان در میان بگذارید و آن را از میان ببرید! با شک زندگی کردن آدمی را از پای در می آورد..
شک درباره ی یک چیز خوب بسیار بدتر و ویرانگر از یقین داشتن و دانستن یک موضوع بد است!
❌ نباید بگذارید هیچ شک و سوظنی در دلتان بماند !
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g