مادر . . .
پدر. . .
هماننده سوره ای از " قرآن " هستند . . .
که هیچ کس حتی . . .
نمیتواند . . .
مانندش را برایت . . .
بیاورد . . .
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
به راستی که خداوند
پدر ومادر را به خاطر شدت محبت به فرزند
می امرزد ...
امام صادق علیه السلام💞💞
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💖مادر آفریده شد
تا ما در به در نشویم
آفریده شد
تا ما در پیچ خم و زندگی با دعایش به سلامت عبور کنیم
💖مادر آفریده شد
تا ما در جمعه عصر ها کسی باشد دلش تنگمان شود
💖مادر آفریده شد
تا ما در روز اس ام اس کتابی اش را بخوانیم و بفهمیم آن دور دست ها کسی خیلی دوستمان دارد
💖مادر آفریده شد
برای دلگرمی، دلسوزی، دلداری
💖آفریده شد تا دل ببرد از آدمی
و اگر نباشد جای خالیاش زندگی را خالی کند از سکنه...
💖آفریده شد تا دستهایش هر غذایی را خوشمزه، هر دردی را التیام، هر دعایی را مستجاب و هر زندگی را بخیر کند...
اگر زیر پای مادران است ،
ما بهشت را هر روز در آغوش میکشیم ...💞
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #دهم به وضوح جمع شدن ن
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #یازدهم
حتی دور سر بستن روسری مارک دار ترکی که سوغات ارشیا از آخرین سفرش بود هم ،بهترش نکرده بود...
تا کمی آرام می گرفت ،..
دوباره با یادآوری حرف های ناامید کننده ی وکیل بغضش می ترکید..😭
و دستمال کاغذی ها بود که زیر دستش پر پر می شد...
دلش می خواست به ترانه حالی کند، انقدر کنار گوشش با قاشق آن شربت بیدمشک لعنتی را هم نزند.و پر حرفی نکند.
اصلا اشتباه کرده بود که خبرش کرد باید تنها می ماند کمی!
_ریحان جونم بلند شو عزیزم یکم از این بخور برات خوبه .انقدر این چند روز غم و غصه خوردی که آب شدی،گوشت به تنت نمونده. کاش یکم دستت نمک داشت حداقل!این ارشیا کجا می فهمه ارزش این همه دلسوزی رو .اصلا تو چرا کاسه داغ تر از آش شدی؟هان؟یعنی میگی شوهرت با اون همه دبدبه و کبکبه حالا وا داده و نمی تونه گلیمش رو از آب بیرون بکشه؟
داشت ترک های سقف اتاق را می شمرد، زیر نور کم آباژور!
البته چشم هایش هنوز ضعیف بود اما عمق ترک وسیع تر از آن بود که ریزبینی بخواهد!
دهان باز کرد و گفت:
_چطور این همه ترک رو ندیده بودم؟باید شبا توی سالن بخوابم ،خطرناک شده اینجا!
ترانه خندید و کنارش روی تخت نشست:
_فعلا که بجای سقف اتاق،بدبختی هوار شده روی سرت خواهر من!😅
دستش را روی پیشانی گذاشت و با بغض گفت:
_لازم نیست یادآوری کنی که بدبختی سرک کشیده به زندگیم!😢
_منظور بدی نداشتم ببین، قرار نیست هر زنی با شنیدن مشکلات شوهرش اینطور زانوی غم بغل بگیره و فقط اشک و آه راه بندازه !😐
_چه توقعی داری؟که بخندم ؟یا راه بیفتم دنبال شریک کلاهبردار و فراری ای بگردم که نمی دونم چطور تمام دار و ندار و سرمایه ی ارشیا رو بالا کشیده و معلوم نیست کدوم گوری هست اصلا؟ شاید هم باید برم و چک هایی که قراره یکی یکی برگشت بخوره رو جمع کنم تا شوهرمو دست بسته و با پای گچ گرفته توی زندان و دادگاه نبینم؟!😠😵
_چرا جوش آوردی و داد می زنی ریحان جان؟! سر دردت بدتر میشه ،اصلا حق با تواه و من ساکت میشم ببخشید خوب شد؟😕😒
خجالت کشید از این که صدایش را برای ترانه بالا برده..
و طوری با او برخورد می کرد که انگار مقصر ماجراست.
دوباره چشمه ی اشکش جوشید و گفت:
_بخدا هنوز از شوک تصادف بیرون نیومده بودم که امشب این همه خبر جدید و وحشتناک شنیدم .من ظرفیتم انقدر بالا نیست ،دق می کنم !😣
_چرا دق بکنی عزیزم؟ تو باید شاکر باشی که حداقل حالا ارشیا رو داری و بلای بدتری توی سانحه سرش نیومده. مسائل مالی که لاینحل نیست.
_می دونم😞
_اما ریحانه ،یعنی واقعا این همه مدت ارشیا در مورد مشکلات و قضیه ی کلاهبرداری افخم چیزی نگفته بود بهت😟
_نه اصلا عادت نداره که بحث کار رو باره خونه ولی فکر می کردم که بدخلقی های بدتر شده ی چند وقت اخیرش بی دلیل نباشه.
_نوید حتی اگر سرچهار راه به گداها پول بده هم به من میگه.برام عجیب و غیر قابل هضمه که یک مرد تنها این همه مشکل رو به دوش بکشه و عجیب تر اینکه تو هم هیچ چیزی نفهمیدی!😕
_از بس احمقم ترانه ،😔من هیچ وقت زن خوبی برای ارشیا نبودم،اگر بودم انقدر آدم حسابم می کرد که ورشکست شدنش رو بگه حداقل!
ادامه دارد...
نویسنده ؛الهام تیموری
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #دوازدهم
نیاز داشت به دست محبتی که ترانه بر سرش می کشید...
_اینطوری نگو خواهر گلم .شاید دلایلی داشته که ما بی خبریم .بنظرم فعلا مشکل اصلی رو گم نکنیم بهتره
_یعنی چی؟😥
_میگم یعنی بهرحال تو تازه متوجه شدی که ارشیا ورشکست شده و شریکش بعد از چند سال سابقه ی دوستی و همکاری قالش گذاشته و نیست و نابود شده،مگه نه؟
_اوهوم
_از اون طرفم شوهرت چند روز پیش برای دیدن کسی که نمی دونیم کی بوده با سرعت و عصبانیت سمت فرودگاه می رفته که تصادف می کنه.تمام داستان همینه،اتفاقی که امکان داره برای هر آدمی بیفته.منتها چیزی که الان اهمیت داره پیدا کردن راهکاره برای کمک به ارشیا نه چیز دیگه!😊
_چه راهکاری؟ارشیا تمام عمر در نهایت شرافت کار کرده و با زحمت پول روی پول گذاشته😠😲
_چه خبرته بابا؟مگه من میگم بیا بریم گدایی که جیغ جیغ می کنی؟!😑
_کاش بابای ارشیا زنده بود ترانه!اون تا قبل از فوتش حامی خوبی بود اما همین که از دنیا رفت ،بقیه افتادن روی ارث و میراثش بدبختی اون خدابیامرزم تمام اموالش رو به اسم مه لقا کرده بود!
همین باعث شد که اون فکر کنه تسلطش روی بچه ها از قبل بیشتر شده .اما تو که می دونی ارشیا هیچ وقت وابسته ی مادرش نبود که مثل اردلان گوش به فرمانش باشه
_آره ولی خب الان...
_الانم که اوضاعش بهم ریخته مطمئنم بازم راضی نمیشه بخاطر پول و کمک، دست به سمتشون دراز کنه .من مطمئنم!
_پس یعنی هیچ توقعی از سهم خودش نداره؟😟
_همون سالی که مادرش کوچ کرد و از ایران رفت ، اتمام حجت کردن .ارشیا گفت که همه جوره می خواد استقلال داشته باشه...
ترانه از جا بلند شد و گفت :
_کلا از خانوادش دل بکن پس ،اینطور که پیداست خودت باید یه کاری بکنی
_چه کاری؟
_منم نمی دونم اما بالاخره باید یه راه چاره ای باشه !
با چهره ای متفکر از اتاق بیرون رفت و ریحانه را با ذهنی مشوش تنها گذاشت
تمام شب را بی خوابی کشیده و فقط غصه خورده بود.
بهتر از هر کسی اخلاق همسرش را می شناخت و مطمئن بود بخاطر غرورش کمک هر کسی را قبول نمی کند!
تازه آفتاب زده بود که دوش گرفت و با این که گرسنه بود اما بدون خوردن صبحانه به بیمارستان رفت.
دیروز عصر با بهانه ی خستگی بعد از چند روز مداوم در بیمارستان بودن به خانه رفته بود ...
ارشیا نباید می فهمید که دیشب با رادمنش ملاقات داشته و حالا از همه چیز باخبر شده!
هنوز هم به اعصابش مسلط نشده بود ، حس می کرد امروز حوصله ی سلام کردن به پرستارها را هم ندارد اما مجبور به حفظ ظاهر بود.
پشت در اتاق 205 لحظه ای ایستاد ، نفس بلندی کشید و به آرامی در را باز کرد..
توقع داشت ارشیا مثل روزهای قبل در این ساعت خواب باشد اما بیدار بود..
و چشمدر چشم شدند..
مثل کسی که کار بدی کرده و منتظر توبیخ است،
هول کرد و دستپاچه گفت :
_س..سلام ...بیداری؟!
بدون اینکه پاسخی بدهد سرش به سمت پنجره چرخید .
خوب بود که بیشتر از این دقت نکرده بود اگرنه حتما متوجه اوضاع بهم ریخته اش می شد..
چادرش را در آورد و روی مبل چرم کنار تخت انداخت .
همیشه و همه جا دور و بر ارشیا چیزی از جنس چرم بود انگار !
وسایلی را که آورده بود با سلیقه توی یخچال گذاشت..
دلش سکوت می خواست ،خداروشکر که همسرش کم حرف بود!
_کجا بودی؟
همچنان که خودش را مشغول نشان می داد،
بی تفاوت گفت :
_پیش ترانه ،کمپوت می خوری یا آبمیوه؟
_رو دست !
متعجب برگشت و پرسید :
_چی؟😟😥
ادامه دارد..
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #سیزدهم
نگاه ارشیا روی صورتش چرخی خورد و گفت :
_چرا چشمات انقدر پف کرده ؟😕
شانه ای بالا انداخت و آب پرتقال رادرون لیوان ریخت🍺
_سردرد داشتم😊
_چرا؟مگه عصبی شدی؟
از ارشیا بعید بود این کنجکاوی و سوال و جواب کردن !
_خب ... تمام این هفته عصبی بودم، بخاطر تو😍
_حتما دیشب تا صبحم گریه کردی ، بخاطر من ،نه ؟!😐😠
یعنی رادمنش چیزی گفته بود ؟! شک کرد ...
_اوهوم... جات تو خونه خالی بود😊
_گفتی پیش ترانه بودی که😠
_ترانه پیش من بود ، بازجویی می کنی😕
_از دروغ گفتن متنفرم😠
پس فهمیده بود ...نفسش را فوت کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_خدا بخیر کنه !😥
بلند گفت:
_چه دروغی ارشیا؟😊
_یعنی فکر کردی چون موقتا علیل شدم و این گوشه روی این تخت لعنتی گرفتارم، دیگه حواسم به چیزی نیست؟😠
عصبانی شده بود و این اصلا به نفع ریحانه نبود!
_آروم باش ،اتفاقی نیفتاده که،بخدا من فقط ...😥
_بس کن خانوم!قسم نخور، دروغ گفتنم حدی داره😠
شاید بهتر بود سکوت کند ... نشست و مستاصل نگاهش کرد!
_خودت می دونی که هیچ وقت دوست نداشتم زن و زندگیم رو با شرکت و کارم قاطی بکنم ،چون یه بار ضربه خوردم و تاوان دادم! پس با چه اجازه ای راه افتادی دنبال وکیلم و قرار ملاقات گذاشتی؟
یعنی رادمنش انقدر دهن لق بود؟جواب سوال ذهنیش را ارشیا داد :
_اینم که من از کجا فهمیدم مهم نیست ، این که تو چرا فهمیدی مهم تره . هر چند مطمئنم زیر سر ترانه ست نه خودت😠
_من غریبه ام؟ توقع داری وقتی به این حال و روز افتادی مثل همیشه کور و کر بمونم؟😲😡
حالا صدای جفتشان بلند شده و صورت هر دو گلگون از عصبانبت بود ...
_تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟😡 چرا بدبخت شدنم رو جار زدی؟😡چرا خواهرت باید از ورشکست شدنم با خبر بشه؟ هان؟ 😡
_ترانه که ...
_بس کن ... نمی خوام چیزی بشنوم ، هیچ می فهمی که با این دوره افتادن و سرک کشیدنت فقط منو خُرد کردی؟شما زنها آخه چی می فهمین از دنیای ما مردا😠
_ببین ارشیا ...
_توقع نداشتم ریحانه،از تو توقع این دزد و پلیس بازیا رو نداشتم
احساس می کرد بی گناه ترین متهم روی زمین است،
چه آدم کم اقبالی بود!
برای آخرین بار دهن باز کرد تا توضیح دهد:
_ببین من ...😐😥
_بسه،دلیل بیخودی نمی خوام، فقط از اینجا برو ...برو لطفا!😠👈
عصبانی شده بود..
و تحمل داد و بیدادهای او را نداشت، دوباره اشک ها راه گرفته بودند .😭
چادرش را برداشت و با سرعت بیرون رفت..
ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #چهاردهم
پشت میز آشپزخانه نشسته بود،
لیوان چای☕️ در دستش بود..
و بدون اینکه لب بزند هرازچندگاهی آه می کشید
احساس می کرد جغد شومی روی زندگیش سایه انداخته..
و شنیدن خبرهای بد همینطور ادامه دارد!
چقدر ارشیا امروز ناراحت شده
و چقدر خودش از دست رادمنش کفری بود!
دلش می خواست زنگ بزند و تا می تواند بد و بیراه بگوید بخاطر رازداریش!
اما می ترسید با هر حرکت جدیدی آتش فشان درونی و نیمه فعال همسرش را روشن تر بکند!😣
_چیزی شده دخترم ؟خیلی ساکتی😊
از حضور زری خانم معذب بود..
اما چون طبقه پایین را رنگ می کردند چند روزی مهمان خانه ی پسرش شده بود..
گویا هرچند او هم بی خبر و سرزده آمده بود پیش ترانه ...
خانه ی خودش و تنهایی را ترجیح می داد .
مخصوصا حالا که خواهرش اینجا هم نبود ...
_نه حاج خانوم، چیزی نشده🙂
سعی کرد لبخند تصنعی هم بزند اما لب هایش کش نمی آمدند!
_رنگ به رو نداری ،چیزی می خوری بیارم؟
_نه ،ممنونم هیچی ...
_خلاصه که منم مثل مادرت،تعارف نکنی عزیزم
با یادآوری خانمجان و نبودش غصه ی عالم تلنبار شد روی قلبش...
دوباره اشک به چشمش نشست ،
هیچ چیز از دید مادرها دور نمی ماند
انگارگفت:
_یه وقتایی از همیشه بیشتر نبود خانم جان رو حس می کنم ،انگار بعضی دردا و صحبتا فقط مادر دختریه
زری خانم مهربانانه لبخند زد ،دستش را گرفت و گفت:
_حق داری.خدا رحمتش کنه،زن نازنینی بود😊
بعد هم سری تکان داد و بلند شد
_اما تا بوده همین بوده! دو دقیقه از این غذا غافل بشم ته گرفته...تازگیا حواس پرت شدم.نگاه به قیافه ی زهوار در رفته ی این قابلمه نکن مادر،من جونم به همین دیگچه های مسی و قدیمیه.هرچی هم بگن تفلن اله و بله و خوبه بازم قبولشون ندارم که ندارم..
هنوز داشت صحبت می کرد که ناغافل در مسی از دست لرزانش سر خورد..
و با سر و صوا پرت شد روی سرامیک های دو رنگ آشپزخانه....
همه جای آشپزخانه را بخار گرفته بود..
رشته های نیمه پخت ماکارانی دور تا دور گاز و روی زمین و سینک پخش شده بودند.
💭💭💭💭
💭و او درست وسط آشپزخانه ایستاده بود و مثل بیدهای باد زده می لرزید.
نگاهش خورد به دست گره شده ی ارشیا که حالا سرخ بود و خیس...
هول شد و همین که خواست قدمی بردارد ارشیا تقریبا نعره زد:
_میشه برای من دل نسوزونی ؟!😡دستم چیزیش نمیشه اما اونی که داره آتیش می گیره وجودمه😡🗣
فقط چند روز از زندگی مشترکشان گذشته بود
و هنوز آن چنان با خلقیات خاص همسرش آشنا نبود!
با اینکه همچنان در شوک حمله ناگهانی ارشیا به قابلمه ماکارانی در حال جوش روی گاز بود اما سعی کرد به خودش مسلط باشد.
_ن...نمی خوای بگی چی شده؟!
_یعنی خودت نمی دونی؟
_آروم باش تو رو خدا،اصلا هر اتفاقی هم که افتاده باشه باهم حرف می زنیم.بیا رو دستت آب خنک بگیر تا...
_همش تظاهر و تظاهر...اه ! بسه بابا😠
_چه تظاهری؟من نباید بدونم به جرم کدوم گناه نکرده اینجوری باید تن و جونم بلرزه؟!😥😢
_ده بار،ده بار زنگ زدم به خونه و جواب ندادی...
_همین؟!خب خونه نبودم
_دقیقا این که کدوم گوری بودی برام مهمه😠
داشت آشفته می شد ولی می خواست درکش کند!
💭💭💭💭💭
با صدای زری خانم به زمان حال برگشت:
_ببخش دخترم ترسیدی؟پیری و هزار درد،دستم قوت تحمل یه در رو هم نداره
چشم های به اشک نشسته اش را بالا آورد و ناخواسته گفت:
_حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم😢
ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #پانزدهم
_حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم.😢
_چه قولی؟!نه انگار واقعا یه چیزی شده که فقط خودت خبر داری،حال شوهرت خوبه؟🙁
دقیقا از تنها چیزی که مطمئن بود همین خوب نبودن حال ارشیا بود!
انقدر موج منفی برای خودش فرستاده..
و فکر و خیال های عجیب و غریب کرده بود..
که تا خرخره پر شده بود.
سرش مثل فرفره رنگی های کوچک دوران بچگی اش پیچ و تاب می خورد ،
چیزی در درونش معده اش می جوشید و حجمی از غذای نخورده را انگار مدام بالا و پایین می فرستاد.
بوی غذایی که روی گاز بود..
و توی فضای نقلی آشپزخانه می پیچید هم تمام سرش را پر کرده بود.
از هزار سو تحت فشار بود بدون هیچ آرامبخشی...
هرچند دلش نمی خواست اما ناگهان مجبور شد به سمت دستشویی بدود و یک دل ناسیر بالا بیاورد...😖
کاش می توانست بلاتکلیفی و غم های تلنبار شده ی سر دلش را عق بزند!
فقط همین حال و روز جدید را کم داشت!
صورتش را که شست خودش هم از دیدن چهره ی رنجورش در آینه وحشت کرد.
به این فکر کرد که چه فامیلی خوبی دارد!رنجبر..
همه ی رنج ها سهم او بود و بس.. 😣
در را که باز کرد زری خانم با لیوانی در دست به انتظارش ایستاده بود.😊🍺 خوشبحال ترانه که لااقل مادر دومی داشت!😞
_بیا عزیزم یه قلوپ ازین شربت بخور حالت رو جا میاره
با تمام ناتوانی اش لیوان را گرفت ،زیرلب تشکر کرد..
و همانطور سرپا کمی مزه کرد شیرینی اش را.
_چرا نمی شینی؟
گوشه ی شالش را روی صورت خیسش کشید و نالید:
_همه عمرم نشستم که حالا زندگیم فلج شده.دلم می خواد یه وقتایی انقدر وایسم تا بهم ثابت شه هنوز زنده ام!
💭💭💭💭
کنار پنجره ایستاد و نگاهش گره خورد به دسته عزاداری،..
انگار کوبش تبل ها درست به قلب او وصل بود...
خدایا باید خوشحال می بود یا ناراحت؟دوباره هوس نذری کرده بود!
قطره اشک سمجی از گوشه چشمش رد شد و روی دستش افتاد.😢
انقدر گریه کرده و جیغ کشیده بود که همه کلافه شده بودند.
به قول خانم جان به زمین و زمان بند نبود!
حتی دفتردار بچه را چپ چپ نگاه می کرد.
ارشیا عصبی شده بود و این از فک منقبض شده و پای راستش که روی سنگ مرمرها ضرب گرفته بود مشهود بود!
فریبا هرچه بیشتر برای آرام کردنش سعی می کرد کمتر موفق می شد.
ریحانه معنی اینهمه نگاه رد و بدل شده را نمی فهمید!
خب هر بچه ای گریه می کرد..!!
حتی سر سفره عقد!
ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #شانزدهم
فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون..
تا آرامش به فضای محضر برگردد..
یا شاید هم به جان بی قرار ارشیا!
بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته،..
با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:
📲_ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز!فرنوش رو داریم می بریم پیش دکترش
_چرا؟بدتر شده؟😧
_نه تو دلواپس نشو بیخودی.یکم تب داره نگرانم اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش،ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا!گفتم به خودت بگم😕
_ترس؟😟
_بگذریم حالا....ریحانه جونم فقط ببخشید،که نشد باشم تو لحظه های قشنگت
_این چه حرفیه،بچه واجب تره.مراقبش باش😊
_فدای تو عروس مهربون،خوشبخت بشی عزیزم😊
و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_فریبا بود؟😠
_بله...😊
_نمیاد نه؟😕😠
نگاهش کرد،این رویا بود یا کابوس؟!بین زمین و آسمان دست و پا می زد.بعد ترها جای فریبا می بود یا ...
با بغض پنهانی که خیلی هم بی دلیل نبود پاسخ داد:
_داره میره دکتر
مطمئن بود چیزی جز نگرانی،لحظه ای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود،دقیقا چیزی مثل بغض خودش!
_بچه خوبه؟!
_آره فقط می خوان خیالشون راحت بشه
و نفسی که مردانه بیرون فرستاد.
متعجب شدنش البته طولی نکشید؛
ارشیا انگار امضای بند نانوشته ی آخر را شفاهی می خواست!
_قول و قرارمون که یادت می مونه،نه؟
دوباره و سه باره از هم فرو پاشید،
به چهره ی دلواپس خانم جان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد دانست باید تردیدها را پس و پیش کند!
سری به تایید تکان داد و امیدوار بود قطره اشک😔😢 کوچکی که روی انگشت های گره خورده اش چکیده را کسی ندیده باشد ..
💭💭💭💭💭💭
دست های چروک خورده ی زری خانوم دست سردش را گرفت.
_هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت😒
_نباید با وکیلش قرار میذاشتم،ارشیا ناراحته ازم میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.😔
_حرفش بی حساب نیست😊
_نیست که دلم آشوب شده،اما باید می فهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟من زنشم!اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم😥
_پرسیدی و نگفت؟😊
چه سوال سختی بود!
در واقع کمترین کاری که می کردند حرف زدن بود نه او می پرسید و نه ارشیا
_نه😞
_حالا مردت فکر و خیال کرده که بی اعتمادش کردی پیش دوستش؟😐
_شما که نمی دونید حاج خانوم،اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون...😔
_حق داره مادر،یه چیزایی خانم جان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش،😊ندیده و نشناخته نیستم که.شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی زنش رو می شناسه!
لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می پرسیدی از دلش در بیار مرد جماعت، موم دست زنه.. 😊☝️اگه زن...
هرچند سعی می کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط،
اما بغضی😢😣 که هدیه ی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده بود و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در می آورد برای سر وا کردن!
ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!😭
ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #هفدهم
ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!😭
شرم کرد و لب گزید از ادامه دادن،..
نفسش گره خورد میان سینه و حتما گونه اش هم مثل لبوهای مش رحمت لبوفروش،سرخ شده و رنگ برداشته بود!
نفهمید چرا و چطور اما از شدت بلاتکلیفی..
و خسته از نصیحت شنیدن های تکراری،
جلوی چشمان ناباور زری خانم دست های لرزانش را روی صورتش گذاشت و بغض لجوج ترکید...😭😫
دوست داشت زمین دهن باز کند و او را درسته ببلعد...😭😣
نه فقط از خجالت نه، قدرت مواجهه با هیچ چیز را نداشت...
به دقیقه نرسیده توی آغوش گرم و مادرانه ی زری خانم گم شد.🤗
_قربون بزرگیت برم امام حسین😊
یعنی امام حسین مخفیانه ترین نذر چند ساله اش را ادا کرده بود؟!
حتی امسال که پای دیگ عمو نبود؟صدای دسته کم و کم تر می شد و او آرام تر.
زمزمه کرد...یا امام حسین
با صدایی که خشدار شده بود گفت:
_نمی دونید چند وقته،چند ساله که تمام بی کسی هام گره شده توی گلومو خفم می کنه ریز ریز ...چه روز و شبایی که ثانیه به ثانیه شمردم تا تموم بشن تنهاییام ...
فکر می کردم بلاخره یه جایی منم مثل بقیه زندگیم روی دور میفته و درست میشه.اما نشد و حالا نا امیدتر از همیشم، انقدری که دلم می خواد بمیرم.
نوازش دست های زری خانم را روی سرش دوست داشت .
انگار بچه شده بود و داشت گلایه می کرد از همه جا..
_نگو ریحانه جان، #کفرنگو. #ناامیدی کار تو نیست.اونم حالا که خدا بهت نظر کرده!😊
_از همین می ترسم زری خانوم،هرچند که هنوزم مطمئن نیستم...😞😢
_برق چشمات و تجربه ی من پیرزن که دروغ نمیگه،اما برو دکتر و خیالت رو راحت کن😊
_وای نه!اگه مطمئن بشم باید ارشیا بفهمه،اگه ارشیا بفهمه هم...😞
_خوشحال نمیشه؟
_اصلا!ما قول و قرار داشتیم😞
_بسم الله!چه قولی دختر؟😐😳چه قراری؟والا بخدا آدم سر از کار شما جوونا در نمیاره.🙁عوض اینکه بعد چندسال سوت و کور بودن زندگیتون و به قول خودت تنهایی،حالا که خدا لطف کرده و در رحمتش روتون باز شده خوشحال باشید تازه اینجوری! لا اله الا الله...
اشک هایش را پاک کرد و به مبل تکیه زد،دلش خلسه می خواست.
_چی بگم...همینجوریشم منو ارشیا مثلا داریم زندگی می کنیم!😞😣
_مطمئنی تو خودت رو از خیر و شر همسرت جدا نکردی؟😕
_چیکار باید می کردم؟😞
_گذشته ها که گذشته ولی از الان دستت رو بذار رو زانوت ،بسم الله بگو و بلند شو.برای #ازنوساختن هیچ وقت دیر نیست.اگه چند سال از زندگیت رو سنگرنشینی کردی حالا وقتش شده که بری وسط میدون.😊
_میدون؟!😧
_بله،همیشه هم جنگ به ضرر آدم نیست. گاهی سرک بکش به اطرافت و مثل کبک سرت رو زیر برف نکن.لااقل تکلیف خودت و دلتو معلوم می کنی مادر ...اینم قبول کن که یه جاهایی کم کوتاهی نکردی.😊کلات رو قاضی کن و ببین چه وقتایی #پشت_مردت رو خالی کردی.مرد که فقط از زنش توقع قرمه سبزی جا افتاده و کیک و شیرینی نداره....😉
_ارشیا منو آدم حساب نمی کنه که حتی از روزمره هاش حرفی بزنیم.😞😣
_لابد اخلاقشه، مگه با بقیه در موردش حرفی می زنه؟😊
_نه😞
_خب پس توقع نداشته باش که وقتی تو سکوت می کنی اون وراجی کنه.☝️
زن باید #سیاست داشته باشه،مردها با اینهمه کبکبه و دبدبه وقتایی هست که از همه موجودات #ناتوانتر میشن و نیاز به #تکیه_گاه دارن، چندبار با مهربونی اززیر زبونش حرف کشیدی بیرون؟😊
_شما که نمی دونید آخه ...🙁
_گوش کن ریحانه جان، الان باید #تغییر بدی به رویه ی همیشگی زندگیت. شاید از نظر شوهرت تو زن خونه نشینی هستی که چشمش به دهن مردشه تا اطاعت کنه، هیچ مردی از چنین زن بی اراده ای خوشش نمیاد.
تو باید خودتو جنمت رو حالا که وقتش شده نشون بدی😊✌️
_چجوری؟😥🙁
_اول بهم بگو که حاضری از پیله ی تنهاییت بیرون بیای؟😊
_از خدا می خوام😢🙏
_پس بسم الله بگو و قدم به قدم پیش برو😊
ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #هجدهم
تا شب به توصیه های ریز و درشت زری خانم گوش کرد..
و سعی کرد همه را به حافظه اش بسپارد.
هرگز فکر نمی کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد!😟
اما وقتی زری خانم در بین حرف هایش اطمینان داده بود..
که #پشت غرولندهای ارشیا حتما عشق و محبت عمیقی هست..
که تمام این سال های باهم بودن هم وجود داشته..
و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می کردند.☺️
حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود!👌
انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ هایش تزریق کرده بودند😇
که انقدر سریع دید تازه ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز.☺️
چطور هیچ وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟
چندبار ارشیا پیشنهاد سفرداده و او رد کرده بود؟😑
چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم قدم او نشده بود..
چون دوست نداشت انزوایشرا بهم بریزد فقط؟
و همینطور کم گذاشتن های خودش را پیش چشمش به صف کشید
و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ شاخصه ای نداشته انگار، شاید به قول مه لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته در تمام سال های گذشته ...😐
حتی زری خانم گفته بود همین اقدام اخیرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش،
هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه ی امیدی بوده برایش!☺️
چشم هایش را باز کرد،...
آفتاب مستقیم به صورتش می خورد، با دست جلوی نور را گرفت.
چند لحظه ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست.
با کرختی نشست ...
خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود.
بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است.
به گوشی روی میز نگاهی انداخت،هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت...
البته که چیز جدیدی نبود!
دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد.
امروز یک روز جدید بود!☺️☝️
باید از یک بابت خاطر جمع می شد!
تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید.
_تو اینجایی؟!😅
خواهرانه در آغوش کشیدش و گفت:
_زیارت قبول عزیزم🤗🤗
ترانه_قبول حق،حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟قدم ما شور بود؟😁
_از دیشب حواله شدم خونت☺️
_دیشب؟!😳😲
_چرا داد می زنی...آره پیش زری خانم بودم😉
_ببینم ارشیا خوبه؟نگران شدم آخه تو اونو ول نمی کنی بیای پیش من😳😕
_مفصله برات بعدا تعریف می کنم☺️
_حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم،بعدم نوید می رسونت بیمارستان😊
دستش را فشرد و گفت:
_وقت زیاده الان کار دارم😎☝️
_خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکنه😊
_نه می خوام یکم قدم بزنم😅
_از بچگیتم لجباز بودی؛بفرما😁
خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت:
_ترانه
_جانم
_قدر مادر شوهرت رو بدون.بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام☺️
_خدا برام حفظش کنه،حسابی بهت رسیده ها قشنگ معلومه😉
_همیشه همینجوری بخند،فعلا☺️
_بسلامت😊
باید خاطرش جمع می شد...
ترجیح می داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند.
دلش نفس کشیدن می خواست...
نشسته و به ردیف صندلی های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود.
اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟😟
اسمش را که برای دومین بار پیج کردند دلش آشوب تر از همیشه بود.. 😥
اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می شد...
بسم الله را که گفت،سرنگ قرمز شد و سرخ.☺️💉
کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت:
_بیرون منتظر باش عزیزم..
و برای هزارمین بار انتظار...☺️
ادامه دارد....
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #نوزدهم
تکیه زده بر درخت کاج حیاط بیمارستان ایستاده بود..⛲️🌳
و به روزهای نامعلوم پیش رو فکر می کرد... 😥
نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت؟
معجزه بود یا بلای ناگهانی؟
برگه آزمایش📃 را از ترس😨 خورد کرده و توی همان سطل زباله استیل آزمایشگاه ریخته بود...
یعنی همین که نتیجه را دیده و مطمئن شده بود،..
لرز به جانش افتاد،برگه را پرت کرد..
اما دوباره برداشت..
و دست کم پنج بار پاره اش کرد!😰
مسخره بود اما واهمه داشت که نکند به دست کسی بیفتد که نباید!😧
مثبت بود!😥
و می دانست که نمی تواند موضوع به این مهمی را از اوضاع بهم ریخته ی جدیدش منها کند...
هرچند ارشیا همچنان زنگی نزده بود..
اما نمی خواست بیشتر از این دور از هم بمانند.
مجبور بود فعلا وانمود کند به شبیه همیشه بودنش!
ذهنش پر بود از کشمکش های یک نفره.
ارشیا هنوز سرد بود...
لیوان آبمیوه را روی عسلی گذاشت و گفت:
_لیمو شیرین داره،بخور تا تلخ نشده🍺
_برای من همه چیز تلخ شده!😒
داشت نگاهش می کرد،..
لیوان را برداشت و کمی چشید.
هنوز مردد بود برای باز کردن سر صحبت که موبایلش زنگ خورد.📲
با دیدن شماره قلبش ریخت،بازهم دردسر!😥
_چرا برنمی داری؟😒
با استرس گفت:
_مه لقاست😥
ارشیا سرش را تکان داد و دستش را دراز کرد ،
می خواست خودش جواب مادرش را بدهد تا جنگ و دعوا راه نیفتد،
مثل همیشه!
اما ریحانه..
یاد حرف زری خانم افتاد☝️
(از حریم زندگی خودت و همسرت #دفاع کن،تو گناهینکردی که نگران باشی.هیچ وقت هم انقدر مظلوم نشو که دیگران به تو #ظلم کنند)
به چشم های ارشیا خیره شد 👀و گوشی را برداشت.
دیوانه شده بود انگار!💪
_بله؟😊
ارشیا گویی به صحنه ی حساس فیلمی رسیده باشد...😳
بی حرکت خیره اش شده بود...😧😳
صدای بلند و نیمه عصبی مادرشوهرش در فضای اتاق پیچید
_الو ،همیشه باید دو ساعت منتظر باشم تا این ماس ماسک رو جواب بدی؟😠
سعی کرد محترمانه برخورد کند:
_ببخشید،سلام😊
_هیچ معلوم هست تهران چه خبر شده؟ ارشیای من کجاست؟ ما تازه باید بفهمیم چه بلایی سرش اومده؟😠
و زد زیر گریه،طوری که حتی ریحانه هم متاثر می شد اگر نمی شناختش!
_خداروشکر حالا یکم بهتره،خطر رفع شده😊
_بعد از سه بار اتاق عمل رفتن میگی بهتر شده؟😠خب حق هم داری تو که مادرش نیستی تا دلت بسوزه،حتما الانم دستت بنده خمیر و ترشی و مرباهات بوده نه پسر بدبخت من!
حس می کرد رگ های سرش کشیده می شود،..
دلش می خواست معذب نباشد برای جواب دادن!
ناخواسته تند شد...
_شما دستتون بند چی بوده که بعد از این همه وقت و سه بار اتاق عمل رفتن تازه یاد پسرتون افتادید؟😠
لحظه ای سکوت شد...
و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید..😵😠
ادامه دارد...
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #بیستم
لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچید:
_نه خوبه، انگار زبونت باز شده! ببینم نکنه با بی پول شدنش هوا برداشتت که اینطوری جواب منم میدی؟😠😵
_من بخاطر پول ازدواج نکردم که حالا با کم و زیاد شدن اسکناس های ارشیا دست و دلم بلرزه.😊☝️
_آفرین، پس بالاخره سختی های زندگی باعث شد اون روی دیگه ت رو نشون بدی! انقدرهام مظلوم نیستی فقط آب ندیده بودی!با همین زبون که ما ندیده بودیم ارشیا رو شیفته کردی؟نه؟
_کاش شما هم یه روی قابل تحمل تر داشتید که پسرتون جذبتون میشد،نه اینکه فراری...!
_اشتباه کردم که از اول بچه ام رو به امید خدا رها کردم،بخاطر نجات ارشیا از دست تو و بد شگونیتم که شده میام تهران
_بفرمایید که برای جنگ با من!وگرنه اگه بخاطر ارشیا دلسوزی می کردید که حالا تهران بودید تا ببینید به چه وضع و اوضاعی گرفتار شده.
_احترام به بزرگتر تو فرهنگ نداشته ی خانوادت نبوده نه؟
_اگر بی حرمتی کردم معذرت می خوام اما جوابِ های همیشه هوی بوده نه سکوت ممتد.خدانگهدار
هنوز مه لقا خط و نشان می کشید...
که گوشی را با دست های لرزانش قطع کرد.
از عکس العمل ارشیا واهمه داشت. موبایلش زنگ خورد،مشخص بود که مه لقاست!
زیرچشمی ارشیا را نگاه کرد،..
در کمال ناباوری اخمش باز شده بود..😊
شاید هم فقط خودش توهمی شده بود...
زبانش را روی لب های خشک شده اش کشید و گفت:
_متاسفم،نمی خواستم بی احترامی بکنم اما ...
_آبمیوه تلخ شد اما اگر جواب ندم بیچارم می کنه.
و موبایل را برداشت...
ریحانه نمی دانست خوشحال باشد یا نه؟عجیب بود
یعنی ناراحت نشد.. 😟از مکالمه ای که با مادرش داشته؟
شاید چون همیشه به او گوشزد می کرد که خودت گلیمت را از آب بیرون بکش،
پس این بود منظورش حتما!
💭💭💭
💭اولین باری که منزل پدری ارشیا دعوت شد مراسم عروسی اردلان بود.
وقتی دید که ارشیا برای رفتن بی میل نیست،
با همه استرسی که داشت و با وجود کنجکاوی ای که مزید بر علت شده بود، خودش را متقاعد کرد برای رفتن و بالاخره کابوس شب هایش حقیقت پیدا کرد!
باورش نمی شد آن همه تجمل و فخرفروشی برای یک شب باشد!
متمول بودن از ریزه کاری های زندگی شان هم پیدا بود ...
و حتی در برخوردها هم همه چیز رعایت می شد!
هر لحظه منتظر مواجهه شدن با مادر شوهر هنوز ندیده اش بود
و بخاطر همین ترسی که سرتا پایش را گرفته بود ترجیح می داد از کنار همسرش تکان نخورد.😥
اردلان خوش خنده و کمی شبیه به برادرش بود،
اما ابهتی که ارشیا داشت را در او ندید.
از خوشحالی و رفتار متکبرانه ی عروس هم مشخص بود که پسند خود مه لقاست و انگار فقط او بود که خیلی غریبه وارد این خانواده شد.😕
یعنی ارشیا این همه تفاوت فکری داشت با کسانی که خانواده اش بودند؟!
آنقدر در فکر فرو رفته بود که حتی نفهمید ارشیا با چند مرد آن سوی سالن در حال خوش و بش کردن است.
خوشحال بود که حداقل پدرش محترمانه و با روی باز تحویلش گرفته...
اما حس خوبش به سرعت خراب شد!
_پس ریحانه تویی ؟😠😏
نیم ساعت از ورودش نگذشته بود وهنوز مه لقا را ندیده بود.
حالا خیلی سخت نبود حدس زدن اینکه زنی که رو به رویش ایستاده..
و با نفرت نگاهش می کرد همان مه لقاست.
ادامه دارد...
💕💕
✅ هرگز خساست کودک را ملامت نکنید!
اگر شما فرزندتان را خسیس یا خودخواه خطاب کنید، در واقع این ویژگی را در مورد او پذیرفته اید.
وقتی کودک هنوز معنی سخاوت را نمی داند و برای آن آمادگی ندارد این سرزنش جز تحقیر کودک و در هم شکستن اعتماد به نفس او سودی به دنبال ندارد.
اگر فرزند خود را مجبور کنید که از هر آنچه در اختیار دارد ببخشد، این روش اجباری از او یک انسان سخاوتمند نمی سازد بلکه باعث رنجش خاطر وی می شود.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💕💕
⚠️حاضــــــــــر جوابــــــــی
▪️کودک با شروع دو سالگی ، خود مختاری خویش را به حیطه آزمایش می گذارد که یکی از راه های انجام این کار حاضر جوابی به بزرگسالان است.
▪️کودک خردسال با گفتن ” نمی خواهم” یا ” نه” می خواهد نشان دهد که از دستورهای شما خسته شده است و استقلال بیشتری می خواهد.
❓چگونه با این موضوع کنار می آیید ؟
👈این موضوع پیچیده ایست.
زیرا اولاً می خواهید که کودکتان اولین قدم های خود را به طرف خود مختاری بردارد ،
ثانیاً نمی خواهید که گستاخی او را تأیید کنید،
▫️بنابراین با حالتی جدی به او بگویید : ” نباید این طوری جواب بدهی، اگر با حرف من موافق نیستی اشکالی ندارد ولی باید مؤدبانه جواب بدهی .”
▫️برایش از جملات معترضانه مناسب مثالهایی بزنید. جملاتی مثل : ” نظر من فرق دارد ” یا ” مخالفم ” و غیــــره .
به این طریق برایش روشن سازید که اگر دفعه بعد اینگونه صحبت کند ارزش خود را نزد شما از دست خواهد داد.
🔻اجرای این روش تربیتی را ادامه دهید.
اجازه ندهید که گستاخی او ادامه یابد تا اینکه روزی مجبور شوید عکس العمل شدیدی از خود نشان دهید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
مادرانی که برای کودک خود #قصه و لالایی میخوانند، کودک آنان شش ماه زودتر از سایر کودکان #حرف میزند و به رشد #عقلی بالاتری میرسد و عملکرد مغز او برای انجام پازلهای #هوشی #ریاضی، #موسیقی و شطرنج نیز بیش از سایرین خواهد بود.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🔹کودک از چه سنی #خوب و #بد را تشخیص میدهد⁉️
✅ تقریبا از حدود سن 2.5 تا 3سالگی کودک قادر است خوب و بد را تشخیص دهد، تربیت کودک سه ساله راحتتر از سالهای قبل است، او تقریباً در این سن منظور خود را با صحبت کردن به ما میرساند. بسیار آرامتر و حرفشنوتر از قبل شده است و مدام در حال فراگیری بهتر زبان است. در ضمن، شما دیگر در این سن میتوانید به او با آرامش بیشتری به خرید بروید و لذت ببرید.
✅ #خودخواهی_کودک در سه سالگی کاهش مییابد و تا حدی به دیگران نیز توجه میکند. همین موضوع باعث میشود که والدین راحتتر تربیت او را آغاز کنند. کودک دو ساله تنها به احساسات و عواطف پدر و مادر خود توجه میکند در صورتیکه کودک سه ساله سعی میکند با آنها ارتباط برقرار کند.
✅ از آنجائی که کودک سه ساله حرفشنوتر از قبل شده است، مادر راحتتر میتواند با او ارتباط برقرار کند. نههای مکرر در سن دو سالگی به پاسخهای مثبت بله تبدیل میشوند. در این سن کودک خیلی سریعتر منظور شما را درک میکند گرچه هنوز در مواردی با شما مخالفت میکند ولی کمی منطقیتر شده و راحتتر میتوان با او کنار آمد. کودک در سن دو سالگی تصور میکند تنها او در این دنیا وجود دارد، در صورتیکه در سه سالگی نیازهای دیگران را نیز در نظر میگیرد. از او انتظار نداشته باشید به موقع کاری را انجام دهد و یا اسباببازیهایش را جمع کند. ابتدا از او کار موردنظر را بخواهید، اگر انجام نداد به او فرصت دهید. و او را ببخشید تا بالاخره خود با میل و رغبت آن کار را انجام دهد. هرگز انتظار نداشته باشید تمام این تغییرات یک شبه به وقوع بپیوندد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#فرزند_پروری
💠هر زمان متوجه شدید که فرزندتان رفتار مودبانه ای از خود نشان داد این موضوع را به او یادآوری کنید.
👈 به طور مثال به او بگویید: از این که مؤدبانه به حرف های من گوش دادی متشکرم. این کا ر تو واقعاً قابل تقدیر است.
💞💞💞💞💞💞
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#تربیت_کودک
💠نقش کدام یک از پدر یا مادر در تربیت فرزند، بیشتر است؟
♻️به طور طبیعی، پسر از پدر، و دختر از مادر الگو میگیرد؛ اما به دو دلیل، نقش مادر بیشتر است:
👈رابطهی عاطفی فرزند (چه دختر و چه پسر) با مادر، از رابطه با پدر افزونتر است؛
👈 کودک (چه دختر و چه پسر) بیشترین زمان دوران کودکی را با مادر صرف میکند.
💯براساس یک محاسبه، کودک از لحظهی تولد تا پایان دوران کودکی (12 سالگی) 95 هزار ساعت زندگی میکند. از این 95 هزار ساعت، 5 هزار ساعت در مدرسه و 5 هزار ساعت دیگر در کوچه و محله (غیر خانه و مدرسه) است، و بقیه، یعنی 85 هزار ساعت دیگر را مستقیم یا غیر مستقیم در دامان مادر به سر میبرد؛ بنابراین، نقش مادر، مهمتر است.
💟 💟💟💟💟💟💟
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
چگونه خوب گوش کردن را در کودکان تقویت کنیم؟
🎈هنگام صحبت کردن، تن و ریتم صدای تان را تغییر دهید و یکنواخت صحبت نکنید.
🎈خواسته ها و پیام های خویش را ساده و کوتاه بیان کنید.
🎈در یک زمان، فقط یک یا دو درخواست از کودک تان داشته باشید.
🎈سعی کنید خواسته هایتان را به صورت رسا و همراه با احترام و محبت بیان کنید.
🎈کودکان را عادت دهیم که از رادیو، یا ابزارهای صوتی بیشتر از تلویزیون استفاده کنند.
🔻خواندن یک کتاب داستان کوتاه، ودرخواست خلاصه گویی یا بازگویی داستان، تاثیر زیادی در تقویت مهارت گوش دادن کودکان دارد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
چه مشكلاتي با تنبيه و داد و دعوا بدتر خواهند شد؟
- شب ادراري
_ آموزش توالت رفتن
_ ناخن جويدن
_ انگشت مكيدن
_ ناسزا گفتن
_ نخوابيدن به موقع
_ اذيت و آزار خواهر و برادر
_ درس نخواندن
_ سلام نكردن
_ بد غذايي كودكان
اين مشكلات، يا حاصل اضطراب و خشم و فشارهاى رواني است كه با داد و دعوا و تنبيه بدتر ميشود، يا براي آموزششان كودك نياز به تشويق و آرامش و امنيت دارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#همسرداری
✳️ بنای زندگیتان را بر اعتماد پایه ریزی کنید.
❌ مدام همسرتان را کنترل نکنید. در هر حرکتِ سادهی همسرتان به دنبال بدبینی نباشید.
❌ این عادت که همه شماره تلفنها را کنترل کنید، پیامکها را بخوانید، و یا از او بپرسید «چی خریدی؟»، «از کجا خریدی؟» و ... را کنار بگذارید.
❌ خودتان را از تصورات بدبینانه خلاص کنید.
👈 برای اینکه همسرتان را کنار خودتان داشته باشید باید کارهای دیگری به جز کنترل او انجام دهید.
✅ اعتماد ، احترام ، ارتباط موثر ، درک و همدلی و سازگاری و .... از مهارت های ضروری برای بقا هر ازدواجی است.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g