✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #هجدهم
تا شب به توصیه های ریز و درشت زری خانم گوش کرد..
و سعی کرد همه را به حافظه اش بسپارد.
هرگز فکر نمی کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد!😟
اما وقتی زری خانم در بین حرف هایش اطمینان داده بود..
که #پشت غرولندهای ارشیا حتما عشق و محبت عمیقی هست..
که تمام این سال های باهم بودن هم وجود داشته..
و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می کردند.☺️
حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود!👌
انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ هایش تزریق کرده بودند😇
که انقدر سریع دید تازه ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز.☺️
چطور هیچ وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟
چندبار ارشیا پیشنهاد سفرداده و او رد کرده بود؟😑
چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم قدم او نشده بود..
چون دوست نداشت انزوایشرا بهم بریزد فقط؟
و همینطور کم گذاشتن های خودش را پیش چشمش به صف کشید
و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ شاخصه ای نداشته انگار، شاید به قول مه لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته در تمام سال های گذشته ...😐
حتی زری خانم گفته بود همین اقدام اخیرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش،
هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه ی امیدی بوده برایش!☺️
چشم هایش را باز کرد،...
آفتاب مستقیم به صورتش می خورد، با دست جلوی نور را گرفت.
چند لحظه ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست.
با کرختی نشست ...
خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود.
بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است.
به گوشی روی میز نگاهی انداخت،هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت...
البته که چیز جدیدی نبود!
دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد.
امروز یک روز جدید بود!☺️☝️
باید از یک بابت خاطر جمع می شد!
تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید.
_تو اینجایی؟!😅
خواهرانه در آغوش کشیدش و گفت:
_زیارت قبول عزیزم🤗🤗
ترانه_قبول حق،حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟قدم ما شور بود؟😁
_از دیشب حواله شدم خونت☺️
_دیشب؟!😳😲
_چرا داد می زنی...آره پیش زری خانم بودم😉
_ببینم ارشیا خوبه؟نگران شدم آخه تو اونو ول نمی کنی بیای پیش من😳😕
_مفصله برات بعدا تعریف می کنم☺️
_حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم،بعدم نوید می رسونت بیمارستان😊
دستش را فشرد و گفت:
_وقت زیاده الان کار دارم😎☝️
_خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکنه😊
_نه می خوام یکم قدم بزنم😅
_از بچگیتم لجباز بودی؛بفرما😁
خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت:
_ترانه
_جانم
_قدر مادر شوهرت رو بدون.بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام☺️
_خدا برام حفظش کنه،حسابی بهت رسیده ها قشنگ معلومه😉
_همیشه همینجوری بخند،فعلا☺️
_بسلامت😊
باید خاطرش جمع می شد...
ترجیح می داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند.
دلش نفس کشیدن می خواست...
نشسته و به ردیف صندلی های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود.
اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟😟
اسمش را که برای دومین بار پیج کردند دلش آشوب تر از همیشه بود.. 😥
اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می شد...
بسم الله را که گفت،سرنگ قرمز شد و سرخ.☺️💉
کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت:
_بیرون منتظر باش عزیزم..
و برای هزارمین بار انتظار...☺️
ادامه دارد....