eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت تا شب به توصیه های ریز و درشت زری خانم گوش کرد.. و سعی کرد همه را به حافظه اش بسپارد. هرگز فکر نمی کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد!😟 اما وقتی زری خانم در بین حرف هایش اطمینان داده بود.. که غرولندهای ارشیا حتما عشق و محبت عمیقی هست.. که تمام این سال های باهم بودن هم وجود داشته.. و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می کردند.☺️ حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود!👌 انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ هایش‌ تزریق کرده بودند😇 که انقدر سریع دید تازه ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز.☺️ چطور هیچ وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟ چندبار ارشیا پیشنهاد سفر‌داده و او رد کرده بود؟😑 چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم قدم او نشده بود.. چون دوست نداشت انزوایش‌را بهم بریزد فقط؟ و همینطور کم گذاشتن های خودش را پیش چشمش به صف کشید و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ شاخصه ای نداشته انگار، شاید به قول مه لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته در تمام سال های گذشته ...😐 حتی زری خانم گفته بود همین اقدام اخیرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش، هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه ی امیدی بوده برایش!☺️ چشم هایش را باز کرد،... آفتاب مستقیم به صورتش می خورد، با دست جلوی نور را گرفت. چند لحظه ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست. با کرختی نشست ... خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود. بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است. به گوشی روی میز نگاهی انداخت،هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت... البته که چیز جدیدی نبود! دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد. امروز یک روز جدید بود!☺️☝️ باید از یک بابت خاطر جمع می شد! تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید. _تو اینجایی؟!😅 خواهرانه در آغوش کشیدش و گفت: _زیارت قبول عزیزم🤗🤗 ترانه_قبول حق،حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟قدم ما شور بود؟😁 _از دیشب حواله شدم خونت☺️ _دیشب؟!😳😲 _چرا داد می زنی...آره پیش زری خانم بودم😉 _ببینم ارشیا خوبه؟نگران شدم آخه تو اونو ول نمی کنی بیای پیش من😳😕 _مفصله برات بعدا تعریف می کنم☺️ _حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم،بعدم نوید می رسونت بیمارستان😊 دستش را فشرد و گفت: _وقت زیاده الان کار دارم😎☝️ _خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکنه😊 _نه می خوام یکم قدم بزنم😅 _از بچگیتم لجباز بودی؛بفرما😁 خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت: _ترانه _جانم _قدر مادر شوهرت رو بدون.بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام☺️ _خدا برام حفظش کنه،حسابی بهت رسیده ها قشنگ معلومه😉 _همیشه همینجوری بخند،فعلا☺️ _بسلامت😊 باید خاطرش جمع می شد... ترجیح می داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند. دلش نفس کشیدن می خواست... نشسته و به ردیف صندلی های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود. اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟😟 اسمش را که برای دومین بار پیج کردند دلش آشوب تر از همیشه بود.. 😥 اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می شد... بسم الله را که گفت،سرنگ قرمز شد و سرخ.☺️💉 کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت: _بیرون منتظر باش عزیزم.. و برای هزارمین بار انتظار...☺️ ادامه دارد....