eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لوبیا پلو اوردم با ی ترکیب جدید😍 ینی نگم برات ک چقد خوشمزه شد این ترکیب رو امتحان کن پشیمون نمیشی👇🏼😍 مواد لازم✅ گوشت خورشتی ۳۰۰گرم لوبیا چیتی یک لیوان پیاز درشت دو عدد گوجه ۳عدد سیر یک حبه نمک فلفل زردچوبه پودر دارچین به میزان لازم اینجوری درستش کن✅ لوبیا رو از شب قبل خیس کنید گوشت رو با پیاز و سیر بزارید بپزه لوبیا هم حدا بزارید بپزه پیاز رو نگینی و داخل کره تفت میدیم زردچوبه میزنیم گوشت رو میریزیم و بعد رب گوجه و پوره گوجه فرنگی میریزیم کمی ک تفت خورد لوبیا چیتی رو اضافه میکنیم زعفران نمک و پودر دارچین هم اضافه میکنیم چند دقیقه میزاریم تا سس غلیظ بشه داخل قابلمه یک لایه برنج ابکش شده ک کمی دون تر بزداشتیم و یک لایه سس و پودر دارچین میزاریم چهل دقیقه دم بکشه این پلو عالیه نوش جان کنید 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
والدین_آگاه_بدانند 👈وقتی بچه ها مشغول کثیف کاری می شوند ✍مثل دانشمندایی هستند که در حال کشف و آزمایشند. 📌لمس می کنند 📌بو می کنند 📌می بینند 📌بررسی می کنند 📌و به نقطه کشف و شهود می رسند. 👈در این بازی ها، کودک را آزاد بگذارید ‼️ و او را محدود نکنید. 💎فواید بازیهای کثیف کاری بازی های کثیف نقش بسزایی در کاهش استرس، اضطراب درونی، پرورش قدرت خلاقیت و حتی آموزش مفاهیم  ریاضی دارند و شادابی خاصی را برای کودک ایجاد می کنند. کانال زوج خوشبخت وتربیت ❤️ 🔶کودک را به اتاق تنهایی بفرستید. 🔸می توانید به جای داد زدن و تهدید کردن یا تنبیه بدنی به کودک بگویید به اتاقش برود. این روشی موثر است و از عصبانیت شما هم جلوگیری می کند. رفتن به اتاق تنهایی فرصت بازی و تفریح را از کودک می گیرد و به نوعی مجازات تلقی می شود و بچه ها آن را اصلا دوست ندارند. 🔸ممکن است اجرای آن برای کودک دشوار باشد و کودک در آغاز بخواهد با داد و فریاد مانع فرستادن او شوید و باید این آمادگی را داشته باشید. اثربخشی این روش برای کودکان 2 الی 12 سال است. 👈🏻نکته: هرگز کودک را به اتاق تاریک نفرستید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ وقتی همه کارهای کودک را بهش یادآوری می کنیم مشقاتو نوشتی؟ جورابتو درآوردی؟ کتابهای فرداتو برداشتی؟ دستشویی نداری؟ خودتو خیس نکنی و... این بچه ها وابسته به تذکرات مادر می شوند و تا به آنها یادآوری نشود کارهایشان را انجام نمی دهند و باید دایم آنها را هُل داد. 💕🍃 🍃💕 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ⭕️ بازی سیستم ایمنی، رشد و هوش کودکان را تقویت میکند‼️ شغل اصلی کودک بازی است.حداقل زمان بازی کودک برای ارضا شدن از این نیاز 2ساعت است. موقع بردن کودک به مراکز تفریحی،حداقل 2 ساعت زمان بگذارید. بازی تاثیر مستقیمی روی ترشح هورمون رشد کودکان دارند. سیستم ایمنی کودکانی که بازی‌ میکنند، در مقابل بیماری‌ها قوی‌تر از کودکانی هستند که بی‌ تحرکند. زیرا کودکان در حین بازی لمس میکنند، بو میکنند، کشف میکنند و با انواع میکروبها سر وکله میزنند. اینکار باعث تقویت مغز و رشد هوش کودک و تقویت سیستم ایمنی کودکان خواهد شد. عدم تحرک کودکان، موجب ضعف عمومی سیستم دفاعی بدن میشود. فقر فرهنگی یعنی به جای اینکه کمک کنیم بچه ها بازی کنند، تحرک داشته باشند و بچگی کنند یه تلبت بدیم دستشون و به حال خودشون رهاشون کنیم! این یعنی فاجعه فرهنگی! 💕🍃 🍃💕 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae معمولا زمانیکه در حضور والدین از کودک سوالی پرسیده می شود ، پدر و مادر قبل از کودک پاسخ میدهند. این کودکان زمانیکه پدر و مادر حضور ندارند، قدرت تصمیم گیری و ابراز وجود ندارند. زمانیکه کودک تصمیم به انجام یک کار جدید میگیرد، با تشویق و اصرار بیش از حد او را مجبور به انجام آن کار نکنیم، فقط او را حمایت کنید. به طور مثال وقتی کودک تصمیم گرفته برای اولین بار یک شعر را در حضور جمع بخواند، اما نگران است بگوییم : هر زمان که دوست داشتی و آماده بودی میتوانی شروع کنی. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ چرا کودکان حداقل هفته ای یک بار باید خوراک مرغ 🍗بخورند؟ زیرا مرغ به تقویت استخوان و رشد کودک کمک می کند و یکی از مهمترین مواد غذایی برای تقویت ایمنی کودکان می باشد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‍ قصه ها چه اثراتي بر كودك دارد؟ ١.قلمرو شناختی: قصه‌ها شيوه حل مشكلات را آموزش ميدهند ٢. قلمرو عاطفی: قصه‌ها به تخليه هيجاني كودك كمك ميكند او با همانند سازي با قهرمان داستان غم ها و اميدهايش را پردازش ميكند. ٣.قلمرو بین فردی: قصه به كودك مهارت هاي ارتباطي و اجتماعي را به شيوه غير مستقيم آموزش ميدهد ۴. قلمرو شخصی: قصه باعث ميشود كودك مشكلش را با نگاه بيروني ببينيد پس به آگاهي و بصيرت مي رسد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان جدید❤️ 💜نام رمان: عشــــــق آسمـــــــانــے مـــن💜 💚نام نویسنده: بانــــــــو مینودری💚 💙تعداد قسمت: 19💙 🧡با ما همـــراه باشیـــــن 🧡 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💚بنــــــــامـ خــــدای محـــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 ❤️مقدمه❤️ بسم الله الرحمن الرحیم داستان زندگی و شهادت از زبان همسر بزرگوارشان از دوران کودکی همسرشان هست داستان باسفر نویسنده به قم و دیدار با همسر شهید شروع میشود و از قسمت سوم-چهارم *خانم سلیمانی* روای داستان میشوند😊 با ماهمراه باشید😍 در به قلم مینودری ✍نویسنده؛ بانو مینودری کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت _زهرا!😊 با شنیدن صدای مادرم سرم رابرمیگردانم اما حرفی نمیزنم صدای مادرم دوباره در گوشم تکرار میشود: _زهرا مادر مگه با تو نیستم؟!😐 سریع جواب میدهم: _بله😅 +همه وسایلات رو برداشتی؟😊 دستانم را پشت سرم میگذارم و نفس عمیقی میکشم: _بله...همه رو برداشتم😇 صدای فاطمه(خواهرم) گوشم را نشانه میگیرد _این همه لباس برای یک ماه؟😳 سرم را برایش تکان میدهم و میگویم: _اره آبجی...☺️ به سمتم می آید و لبخند دندان نمایی میزند: _ضبط صوت چی؟برداشتی؟😁 آب دهانم را قورت میدهم و با خنده میگویم: _اصلا به تو ربطی داره؟😃😜 صدای زنگ تلفن همراهم 📲در گوشم میپیچد، آرام کیفم را رها میکنم و جواب میدهم: _جانم «فرحناز» ؟ دارم میام... مادرم مرا در آغوش میگیرد و آرام کنار گوشم میگوید: _مراقب خودت باش😊 بوسه ای بر پیشانی اش میزنم و میگویم: _چشم مامان گلم...☺️😘 فاطمه کنارم می آید ، محکم به شانه ام میزند و ارام میخندد، عاشق شیطنت هایش هستم... دلم برای خنده هایش ضعف رفت... دستش را محکم میگیرم و گونه اش را میبوسم...خیلی دوستش دارم ✍نویسنده؛ بانو مینودری کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت با آژانس💨🚕 تا مسجد ولیعصر میروم... 💭فکر و خیال را پس میزنم و از ماشین پیاده میشوم... قدم هایم را آرام برمیدارم... صدای فرحناز در گوشم میپیچد: _یه سال میخوای بمونی خونه مهدیه؟ 😳 میخندم و زیر لب میگویم: _راست میگی...وسایلام خیلی زیاده😅 «مطهره» حرفم را قطع میکند،با خنده میگوید: _میخواستی کامیون بگی بیاد کمد وسایلاتو بیاره قم ..😁 فرحناز نگاهی به صورتم می اندازد و هرسه آرام میخندیم...😃😄😁 چمدان را زمین میگذارم و👑 چادرم 👑را روی سرم مرتب میکنم... سوار اتوبوس میشویم🚌 اولین مکان توقف حرم امام (ره)هست یک ساعتی فاصله داریم ... لبم را از ذوق میگزم☺️😍 در حد یک ربع زیارت میکنم و از فرحناز مطهره جدا میشوم... به سمت معبودگاه عشق قعطه ۵۰بهشت زهرا حرکت میکنم 😍😢 مزارش خیلی خلوت است تلفن همراهم📲 را از داخل کیف برمیدارم... و مداحی را پلی میکنم ... اشکهایم جاری میشود،قطره اشکی مژه های بلندم را رها میکند و روی گونه ام مینشیند... صفحه گوشی روشن میشود و نام فرحناز روی صفحه گوشی نقش میبندد... صدایم را صاف میکنم و جواب میدهم: _بله فرحناز با صدای نسبتا بلند میگوید _کجا رفتی تو؟ درحالی که با یک دستم گلاب 🌸را روی مزار 👣🇮🇷سرازیر میکنم میگویم: -هیس چه خبرته؟😊 صدای فرحناز بلند تر از قبل در گوشم میپیچد: _نمیگی من نگرانت میشم... کجا رفتی؟😵 -اومدم مزار آقاسید ...😊 فرحناز _خب به ما هم میگفتی میومدیم...😕😐 ❣❣❣❣❣❣❣ در فکر فرو میروم... قرار است یک ماه قم بمانم و زندگی را بنویسم...✍ فرحناز کنارم مینشیند: _زهرای من از من ناراحته؟☹️ _زمزمه میکنم:فرحناز...😳😕 حرفم را قطع میکند و میگوید: _آخه نگرانت شدم...😒 لبخندی نثار چهره پاکش میکنم: _دیگه که گذشت ولش کن... فرحناز نفس عمیقی میکشد: _گوشیت داره زنگ میخوره👀 مطهره نگاهی به صورتم می اندازد و میگوید: _گوشی کشت خودشو جواب بده دیگه...😃 با قدم های بلند خودم را به میز میرسانم و جواب میدهم: _سلام «مهدیه» جان...خوبی چند لحظه مکث میکند و میگوید: _سلام...کجایین مطهره مقابلم می ایستد و با تکان دادن سرش میپرسید _کیه!؟...😟 همانطور که به صحبت های مهدیه گوش سپرده ام، در دهان آرام میگویم: _مهدیه س..☺️ فرحناز بلند صدایم میزند: _زهرا، با یه خداحافظی مهدیه رو خوشحال کن...😁 بالاخره صحبت هایم را به جمله آخر میکشانم: _کار نداری مهدیه جان؟یک ساعت دیگه میبینمت... خوشحالی را میتوان در چشمهایم به وضوح دید...☺️😍 فرحناز به سمتم قدم برمیدارد،ارام میپرسد: _چی گفت مهدیه؟ با شیطنت لبخندی میزنم و میگویم: _چیزی خاصی نگفت ...😜😉 مطهره گوشه لبش را به دندان گرفته و به من زل زده،...لبش را رها میکند و میگوید: _چی گفته داری از خوشحالی میمیری...! همانطور که روسری ام را با وسواس مرتب میکنم با لبخندی از روی خوشحالی به مطهره و فرحناز نگاه میکنم: _گفت آقای فاطمی نیست یک ماه...منم این یک ماه رو میرم خونه مهدیه، مکث میکنم و بلند میگویم: _یعنی دیگه خوابگاه نمیرم...😅😍 ✍نویسنده؛ بانو مینودری کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت وارد حرم میشوم،...🕌🕊 قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید: _سلام،من اینجام!😄✋ نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم: _مامان شدنت مبارک😊👶🏻 دستم را میگیرد و آرام میگوید : _آرومتر، آبرومو بردی.😅 فرحناز با خنده به سمتمان می آید: _ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم😁😜 سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم... مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد: _اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه😍😉 لحظه ای مکث میکند و میگوید: _بریم زیارت،بعد بریم خونه ما... صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد: _نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی!😁 مهدیه لبخندی میزند : _قدمش روی چشمام همانطور که زیپ کیفم را میکشم، میگویم: _دلت بسوزه فرحناز خانم.😌 کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید: _زهرا بریم زیارت؟😊 مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد: _بریم عزیزم.😊 لب میزنم: _آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم😅 فرحناز زبان درازی میکند: _الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره، اصلا معلومه خسته شدی!😂 چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم... دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند. صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم: _زهرا جان بریم؟ سرم را برمیگردانم:بریم... پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد: _خدافظ زهرا☺️👋 بوسه بر صورتش میزنم و میگویم: _خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه.😘 با شیطتنت لب میزنم: _میدونم برم دلتون برام تنگ میشه فرحناز بلند میگوید: _نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه!😂 زیر چشمی نگاهش میکنم: _من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات!😌 مهدیه میزند زیر خنده... از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد...💨🚕 ماشین جلوی خانه می ایستد: _بفرمایید خانم.😊 زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم، مهدیه سریع میگوید: _زهرا بدون معطلی میگویم:_بله دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند...😠☺️ مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند: _زهرا جان بفرما.. وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را. زهرا در اتاق را باز میکند: _برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ...😊 خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم... عکس دیده میشود... مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود: _زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق... لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم. _زحمت کشیدی عزیزم😊 مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید: _رحمتی خانم☺️ و بعد سریع ادامه میدهد: _زهرا با 🌸همسر شهید 🌸هماهنگ کردی ؟ جرعه ای از شربتم را مینوشم: -بله عزیزم.. فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم. در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم: _ساعت ۱۱صبح در حرم ...🕙🕌 مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید: _فکر کنم خوابت میاد لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم: _نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم... کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای به در میزند و وارد اتاق میشود: _ضبط صوت یادت نره... خمیازه ای میکشم و جواب میدهم: _نه عزیزم گذاشتم تو کیف... کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم... با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم: _جانم😴 آرام میگوید: _عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب...😅 ❣❣❣❣❣❣ چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم. آبی 💦😌به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم... روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم. چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم. در حیاط زیر درخت مینشینم... صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد: _هیچی جا نذاشتی زهرا؟ به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم: _نه،بیا بریم دیر شد... وارد کوچه میشوم، ماشین🚙 جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم... ✍نویسنده؛ بانو مینودری کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمان بیشتری را به همسرتان اختصاص دهید! محققان می گویند زوج هایی که روزانه دست کم ۳۰ دقیقه را در کنار هم سپری می کنند، کمتر در معرض خطر جدایی و اختلاف وخیانت قرار دارند! ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند کینه ها را فراموش كنيد نگه داشتن کینه از دیگران سطح هورمون کورتیزول را در بدن افزایش می‌دهد و منجر به افزایش وزن می شود همچنین كينه توزی فشار خون و قند خون را بالا ميبرد. ‍‌‌‌‌ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند دعواهای زناشویی به دو نتیجه ختم میشود: یا هر دو نفر از آن برنده بیرون می آیند، یا هر دو بازنده! فردی که تلاش می‌کند دعوای زناشویی را از همسرش ببرد، بزرگترین بازنده‌ی زندگی است. ممکن است دعوا را برده باشد، اما به مرور رابطه و زندگی را خواهد باخت. یاد بگیرید که مشکلاتتان را به درستی طرح و سپس حل کنید و شنونده‌ی گلایه و شکایت همسرتان باشید و در پایان سعی کنید به نقطه‌یی برسید که هر دو با رضایت به اختلاف پایان دهید. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
كودك نيازمند مهر والدين است نه دلسوزی آنها. هرچقدر در توان داريد به او مهر بورزيد ولي دلسوزی نكنيد چرا كه دلسوزی مانع رشد كودك ميشود. مثلا اگر كودک شما قادر است خودش غذا بخورد ولی شما به او غذا ميدهيد ،در حقيقت دلسوزی كرده ايد. كودک شما بايد بداند كه با گريه كردن نميتواند به خواسته هايش برسد و اگر شما به گريه های او توجه كنيد دلسوزی كرده ايد! https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae پس از انجام یک کار با فعالیت منفی، از کودک سوالاتی را که با «چرا» شروع می شود نپرسید! 👈 پرسیدن سوالاتی مانند«چرا این کار رو انجام دادی؟» یا«چرا این ها رو روی زمین ریختی؟» دربیشتر مواقع یک پاسخ به همراه دارد: دوست داشتم! دلم می خواست!... 😐 👈 بهتر است سوالات شما به این صورت باشد: «دخترم چی شد؟» یا «پسرم چه اتفاقی افتاد؟» تا کودک احساس حق به جانب نسبت به کار خود نداشته باشد و درباره ی کارش با شما گفتگو کند. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae تاثیر روابط خانوادگی بر کودک مادر نصف‌ تن روانی کودک و پدر نصف دیگر تن روانی کودک است هرگاه به هر دلیلی همسرتان را در حضور فرزندتان تخریب میکنید، بدگویی میکنید، درد دل میکنید، مقابل فرزندتان به او پرخاش می کنید، به او نسبتهای ناشایست میدهید و... نیمی از تنه روانی فرزندتان را از بین میبرید و آسیب مستقیم و غیر قابل ترمیم به فرزندتان میزنید. مشکلاتتان را با همسرتان بدون توهین و تحقیر حل کنید مخصوصا مقابل فرزندانتان... https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae خیلی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم. چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود. امتحانی که در آن، نادانسته های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی رحمانه دانسته های معلم قرار می گرفت. امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم. اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت. جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود. دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و ضعف هایم است. آن روزها نمی دانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما ... بعدها وقتی به برادر کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد وحتی بدتر. آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های برادرم خط بکشم. نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی. کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می آموخت. این روز ها خیلی سعی می کنم دور غلطهای دیگران خط نکشم. این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم. کاش بچه هایمان مثل ما قضاوت نشوند. کانال تربیت فرزند 👇 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae والدین موفق بهترین شنوندگان حرفهای فرزندخودهستند،بادقت به سخنان فرزند خودگوش میدهند،حرف اورا قطع نمیکنند،درمقابل اوحالت تهاجمی و پرخاشگرانه نمیگیرند. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae اگر میخواهیدکودک مستقلی داشته باشید برای تلاش او احترام قائل شوید. وقتی تلاش کودک مورد احترام قرار گیرد، کودک جرأت خود را متمرکز می کند تا کار خودش را به پایان برساند. ❌ چقدر طولش میدی تا بند کفشتو ببندی. ✅ میبینم که داری خوب تلاشتو میکنی تا با دقت بند کفشتو ببندی. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae براي اينكه فرزند حرف شنويي داشته باشيد. 🔸 با او واضح و شفاف صحبت کنید. 🔸 به او بگویید که چه کاری می خواهید انجام دهد ؟ 🔸 به او بیاموزید که چگونه آن کار را انجام دهد؟ مثلاً وقتی از فرزندتان می خواهید اطاقش را مرتب کند، طریقه ی انجام این کار را نیز برایش بازگو کنید: 👈 لطفا تختت را مرتب کن ! 👈 لباس های کثیف را داخل حمام و لباس های تمیز را در کمد بگذار ! 👈 اسباب بازی ها را روی قفسه و کتابها را در جای خود قرار بده ! در این صورت کودک می داند از کجا و چطور شروع کند. وقتی او نداند که منظور شما چیست؟ نمی تواند فرمان شما را اجرا کند، این امر باعث سوتفاهم شما شده و تصور می کنید که او لجبازی می کند و حرف گوش نمی کند. https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae واژه "کثیف" را در صحبت با کودک حذف کنید. بچه شما وقتی خاک بازی یا گل بازی می کند، کثیف نمی شود، بلکه خاکی یا گلی می شود. استفاده از واژه کثیف خلاقیت بچه را کور کرده و او را در آینده وسواسی می کند. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #سوم وارد
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت 🌸خانم سلیمانی🌸 را از دور میبینم،به سمتش میروم،سلام گرمی میدهم و صورت محیا 👧🏻را میبوسم. خانم سلیمانی لبخند زیبایی میزند و میگوید: _حالتون خوبه😊 در جوابش،لبخند عمیقی میزنم: _شکرخدا.☺️ کیفم 👜را زمین میگذارم و مینشینم. _مصاحبه📹 رو شروع کنیم خانم سلیمانی؟ صدایش در گوشم میپیچد: _بله عزیزم،.. بفرمایید چادرم را کمی جلوتر میکشم.. آرام و گرم میگویم: _خوشحالم از دیدارتون..واقعا سعادتیه.😍 دستم را میگیرد و میگوید: _محبت شماست خواهرجان😊 و بعد ادامه میدهد: _باعث زحمتم شدم این همه راه از قزوین اومدید☺️😅 -نفرمایید بزرگوار،شما رحمتید😊 لیوان آب🍶 را برمیدارم و یک جرعه مینوشم: -میشه از کودکی خودتون بفرمایید😊 فقط با اجازتون من صداتون رو ضبط کنم _"ایرادی نداره بفرمایید"😊 بسم الله الرحمن الرحیم «آذر زندی» هستم متولد ۶۲/۱/۱ شهر نجف آباد اصفهان 💞همسر و دختردایی شهیدمدافع وطن محمدسلیمانی💞 دومین فرزند خانواده هستم. ضبط را نگه میدارم: _خانم سلیمانی شرمنده یه خاطره از کودکی تون بفرمایید و بعد ادامه بدید چشمی میگوید و نگاهش را به محیا 👀👧🏻می دوزد: _شش -هفت ساله بودم با بچه های همسایه رفتیم پارک... حین تاب بازی بینیشون خورد به تاب شکست😅اونروز سر یه شیطنتم یک کتک مفصل خوردم. ❣❣❣❣❣❣❣❣ نگاهی به ساعتم می اندازم، یک ربع به اذان ظهر مانده. صدای زنگ موبایلم می آید.سر برمیگردانم و به موبایلم نگاه میکنم، 📲_"سلام،کی میای؟ " جواب پیام مهدیه را میدهم و موبایل را داخل کیف میگذارم. وضو میگیرم،خانم سلیمانی سجاده را رو به قبله پهن میکند. آرام میگویم: _التماس دعا،☺️ لبخندی میزند: _محتاجیم به دعا...😊 سر سجاده مینشینم،قران را باز میکنم و سوره یس را زمزمه میکنم. ✍نویسنده؛ بانو مینودری ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بعداز نماز مصاحبه را ادامه میدهیمــ.. خانم سلیمانی چندثانیه مڪـث مـیڪند و سپس ادامــه میدهد: _من اصلا دختر آرامـے نبودم.. 😊در ذهن هیچ احدالناسـے نمیگنجیــد... آذر شیـطـون همـســر یـڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود.☺️ یــادم مــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم یـڪـبـار دوچـرخـه🏍 مــسـتـخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرسـه دوچـرخــه سـوارے ڪـردم😃 آن روز هم از سـمـت مـدیر دبـیـرسـتان هم از سمــت خانـواده تـوبــیخ سـخـتــے شـدم.😅 من_بــے صــدا میخنـدمــ...😅☺️ خانم سلیمانی _همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدم 💎حـجـاب ڪـاملـے💎 داشــتــم امــا چـادرے نـبـودمـ. 😊☝️همـانـشــب ڪـه دانـشـگـاه قـبـول شـدم... مادرم بــرایــم چــادر گرفت.. 😊 روے تخت دراز ڪـشــیده بــودم ،مـادرم وارد اتــاق شــد و 💚پــارچــه مـشڪـے رنگ💚 را بــیـن مـن و خـودش پــهن ڪـرد... مـیـتـوانستمــ حـدس بـزنـم پارچـه مـشـڪـے رنـگ حـتـمـا 👑چــادر👑 اسـت! مــنــتــظر مــانــدم تــا مادرم حـرف را شـروع ڪنــد مــادر هم خیـلــے مــنــتــظــرم نگـذاشـت: _آذرجان پدرت دوسـت داره حــالا ڪـه دانـشـگاه قـبـول شـدے تو دانــشـگـاه چادر ســر ڪــنــی عـجــولانــه بــیــن ڪــلام مـادر مـیــپـرم و مــیگــویـم :فــقط دانــشــگاه دیـگـه؟! _"آره فــقــط دانــشــگــاه" غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ سـال عــشـق مــحـمــد❤️ ڪــارے مــیــڪـنــد ڪــه خــود چـادر را انــتــخــاب ڪــنــم.☺️👑 _مــحـیــا بــا سـرعــت بــه سـمــت مـا مــے آیــد و بــا لــحـن دلــنـشــیــن ڪــودڪـانـه اش مـیگویــد: _مــامــان بــریــم خــونــه؟ خــانم سلــیـمــانـے دسـتــش را روے ســر مـحـیــا مــیڪشــد: _عـزیــزم تا ۵دقـیقــه دیــگــه میریمــ... دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و میگویــد: _زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قـبل از نمـاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه.. محــیا خســتـه شــده نـگــاهے بــه محـیـا ڪــه چهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ: _بله،ببخـشـیدمــن غـرق داســتان شــده بــودم ،حــواسم به مــحــیــا جــان نــبــود.☺️ خــانم سلــیـمــانـے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد: _نه عــزیــزم ایــرادے نــداره.😊 چــادرم را چــنــدبــار روے ســرم حرڪت مــیدهم و مرتب مــیڪنــم: _ممنــونم از لـطف شـمـا. بــوسه اے بــر گونه محیا😘👧🏻 میـزنـم و مــیگویمــ _مــحـیا جان خدافـظ عـزیـزم مــوبایل را از داخــل ڪــیــف برمـیدارم. نــام مـهدیه را پــیدا مــیڪنــم و سریع تایپ میکنم 📲_ســلام ،خــسـته نباشے ڪلاســت ڪــے تـمـوم مـیـشـه؟ چــند دقــیقــه ڪــه میگذرد صداے زنگ مــوبایلم بــلند میشــود. 📲_ســلام، ســلامت باشــے نیمســاعــت دیگــه حـرمـمــ" مــوبــایــل را داخــل ڪـیـف مـیگـذارم و زیـپـش را مـیـڪشــمــ. باقدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم. بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد.😌🌸🕌 ✍نویسنده؛ بانو مینودری
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت وارد صحن مطهر میشـوم،...🕌 گوشه ای مینشینم، زیپ ڪیفم را میڪشم و مفاتیح✨ ڪوچڪم را برمیدارم. ڪتاب را باز میڪنم زمزمه میڪنم😢 ✨السـلامُ عَلَیْڪ یا ابا عبدالله، السلام علیڪ یابن رسول اللّه....😭✋✨ بغض و دلتـنگــے ڪربلا میترکد..😭 ڪربلایـے ڪه همین شـهدا را واسـطه قرار دادم براے رفتنش ... 😔 این شــهیــد را واسطه ڪـردم براے گرفـتن برات ڪربلا... و فاطمیه گذشـته ڪربلایـے شدم.. 😍😢 اشڪ هایم بند نـمــے آید،😭 باڪف دستم اشڪ هایــم را پاڪ میڪنم، صدای زنگ موبایل📲 میان هق هق مـن میپـیـچـد.. نام فرحناز روے صفحه خودنمایـے مـیڪنـد.. باهمان صداے گرفته ام جواب میدهم؛ _جانم فرحناز😊😢 +سلام زهرا گریه میڪنی؟" صدایم را صاف میڪنم: _نه داشتـم زیارت عاشورا میخوندم☺️ +قبول باشه، چه خبر تا ڪجا پیش رفتی؟ آرام مفاتیح را میبندم _تا دانشگاه خانم سلیمانے پیش رفتم، فرحناز، نمیدونے چقد مهربونه، همسر شهید.☺️😍 +ای جان سلامت باشن☺️ _شما چه خبر؟ +سلامتی، بامطهره میخوایم بریم چادر بخریم😊👑 آرام میگویم: _منم چادرم میخوام،🙁 میخواید بدون من برید؟ صدای مطهره خیلـے ضعیف به گوشم میرسد: + قم ڪه مرڪـز چادره،😕 فرحناز حرف مطهره را قطع میڪند: +راست میگه، همونجا چادر بگیر.😍 نگاهی به ساعت مچـے ام مے اندازم و جواب میدهم: _باشه،😊به مطهره سلام برسون.. +سلامت باشی، مراقب خودت باش☺️👋 چشمانم را میبندم و نفس عمیقے میڪشم، مگر میشود از این هوا دل بڪنم؟!😌😇 به ثانیه نمیڪشد گرمے دستے را روے شانه ام حس میڪنم، چشمانم را باز میڪنم.. صداے مهدیه در سرم میپیچد: +زهرا خوابی؟😟 آرام میگویم: _نه.. و سریع ادامه میدهم: _مهدیه، .. میشه یه روز بریم بهشت معصومه؟😍🇮🇷🌷 دانه هاے تسبیح را میان دو دستش میگیرد: +آره عزیزم😊 ڪنارم مینشیند و لبخند میزند، ازآن لبخندهاے معروف. لبخندش حرف دارد! همانطور ڪه نگاهش را به من دوخته میگوید: +زهرا، فردا شام دعوتی، جاریم دعوت ڪـرده. متعجب میگویم: _من راضی به زحمتشون نیستم ڪیفـش را روے شانه اش حرڪت میدهد و میگوید: +چه زحمتی عزیزم و بلافاصله مـیگوید: _بریم؟ از جایم بلند میشوم: _بریم.😊 قدمهایم را آهسته برمیدارم، چشمم به عروسکی می افتد، رو به مهدیه میگویم: _مهدیه بیا اینجا من عروسڪ رو بگیرم براے محیـا...😍👌👧🏻 ✍نویسنده؛ بانو مینودری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت اول ------------------------------------------------- 🔱سه كلید طلایی برای دوام عشق میان همسران🔱 ------------------------------------------------- به یاد داشته باشید وقتی همسر شما آزرده است و از موضوعی گله می‌كند، زمان مناسبی برای نصیحت و ارائه راه‌حل نیست. شما اول باید به او نشان دهید احساسش برای‌تان مهم است. او را درك می‌كنید و دوست دارید حرف‌هایش را بشنوید. قدم بعدی كه یك گفت‌وگوی منطقی است در چنین شرایطی آسان‌تر خواهد بود. ستایش كردن ستایش كردن یعنی آنچه را در همسرتان تحسین می‌كنید، به زبان بیاورید. كار دشواری نیست! از خودتان بپرسید چه چیزی را در او تحسین می‌كنم؟ مطمئن باشید فهرست بلند بالایی تهیه خواهید كرد. زمانی كه در شرایط عادی زندگی صفات خوب همسرتان را بگویید و او را ستایش كنید، هنگام اختلافات، سرزنش‌های كمتری بین شما رد و بدل می‌شود. پذیرش بی‌قید و شرط همسرتان را همان‌گونه كه هست، دوست داشته باشید. 1⃣هدف ما بهبود روابط و كيفيت زندگي زناشويي شماست 👌 قسمت 2 ------------------------------------------------- سه كلید طلایی برای دوام عشق میان همسران ------------------------------------------------- ♥️«تو را دوست دارم. همین طور كه هستی دوست دارم. برای من تو بهترینی. ممكن است گاهی از تو رنجیده باشم یا كاری كرده باشم كه تو دلخور شده باشی، اما بدان احساست را می‌فهمم و حتی در اختلافات هم دوستت داشته‌ام». شاید جملات بالا شما را یاد حرف‌های دوران نامزدی‌تان بیندازد، اما واقعیت این است كه این حرف‌ها یكی از اصول زندگی زناشویی موفق است، حتی اگر 50 سال از تشكیل آن گذشته باشد. ♥️در این جملات رازهایی نهفته است كه می‌تواند دو نفر را سال‌ها عاشقانه كنار هم نگه دارد. این جملات تظاهر كردن نیست. از روی احساس حرف زدن هم نیست. ♥️سه اصل مهم است كه روان‌شناسان آن را كلید‌های نگهداری عشق در طول زمان می‌دانند. خود شما اگر چنین حرف‌هایی را از شریك زندگی‌تان بشنوید چه احساسی خواهید داشت؟ اگر در طول زمان همسرتان در مواقع مختلف، در عمل چنین حرف‌هایی را به شما بگوید، زندگی كنار چنین همسری برایتان چقدر شیرین خواهد بود؟ ------------------------------------------------- کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
👈 یه زن 💝💝حتی اگه ترسو نیست چندوقت یک بار وانمودکنه ازیه چیزی میترسه واجازه بده همسرش مثل قهرمان به دادش برسه وکمکتون کنه وبعد هم دراولین فرصت کلی باآب وتاب درباره اون شجاعت همسرش برای دیگران تعریف کنه.البته جلوی خودش 💝💝اگه زورش به قدرکافی هست، وانمود کنه زورش به یک سری از چیزهانمیرسه واجازه بده همسرش با انجام اون کارهااحساس قدرت کنه. کارهای مثل بازکردن درشیشه ها،یا جابجا کردن چیزهای سنگین وازهمه مهمترحمل وسایل مثل ساکهای خرید، یاموقع مسافرت چمدان و... این خیلی مهمه که زن هیچوقت نشون نده زورش زیاده. 💝💝 هیچوقت صداش روبالانبره.نه روی شوهرونه روی بچه ها و هرکس دیگه،طوری که همسرش خیال کنه اصلاً ولوم صداش بالاترازاین نمیره! 💝💝موقع صحبت کردن باشوهر یه جوری کشدارو با نازحرف بزنه وتا میتونه عزیزم و جانم قاطی حرفهاش کنه ومخصوصاشوهرشو صداکه میزنه کشداربگه مثلابگه رضاااا 💝💝 همیشه غذاکم توی ظرفش بکشه طوری که همسرش مجبوربشه همیشه خودش به زوربراش بازم بریزه.این هم خیلی مهمه.باید همیشه شوهر آدم فکر کنه بایدبه زور چیزی روتوی حلق آدم بکنه وگرنه خودش اهل خوردن نیست. بااینحال هیچوقت غذا روتا ته نخوره و اگه شده یه قاشق ته غذاش بذاره بگه وای دیگه جاندارم! 💝💝 همیشه شادوسرزنده باشه،ولی گاهی هم تو خودش بره وسرسنگین بشه تاقدرشادیهاش دونسته بشه.با همممه مهربون باشه،ولی هیچ وقت اینقدرلطف نکنه که بشه وظیفش. 💝💝همیشه یه آرایش ملایم داشته باشه ومعطرباشه.حداقل یک روز درمیان حموم کنه وموهاشو سشوار بکشه.سر و وضع مرتب و آرایش مثل یک سپره.به مردها آلارم میده که من به خودم توجه دارم وکسی اجازه نداره بامن بی احترامی کنه.برای همین همسر آدم به مقدار متنابهی با احترام با آدم برخوردمیکنه وبه خودش اجازه نمیده هربرخوردی داشته باشه. ⭕️نکته:مهمه که آرایش ملایم ودلپذیر باشه.مردهااز آرایش سنگین بیزارن وبدتراعصابشون بهم میریزه. 💝💝حتماً درهنگام مشکل ماهانه یکی دو روز خودشوتحویل بگیره و دست به سیاه وسفیدنزنه ودراین مدت کارهابا همسر باشه.هم برای حفظ سلامتی زن و هم اینکه آقا یک کم قدرسلامتی خانمو بفهمه(البته شگردش اینه چون آقایون بیرون کار میکنن وطبعاً شب میان خستن،بایدخانوم از قبل به طور نامحسوس مقدمات کارها رو فراهم کنه و آقا فقط بخشهای آخر کار رو انجام بده. در واقع آقا به مصداق کار رو کی کرد اون که تموم کرد، هم کار کرده و احساس خوبی داره و هم خسته نشده و خاطره خوبی از کار خونه توی ذهنش ثبت میشه و سری بعد که قراره کار کنه فراری نیست. البته هرچی بگذره آقایون کارکشته تر میشن و دیگه خودشون با ذوق کار میکنن.) کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
روابط جاری با خواهر شوهر جلوی جاری از خواهر شوهر بد گفتن و جلوی خواهر شوهر از جاری بد گفتن به هیچکس جز خودتون آسیب نمیزنه!!! روابط رو مدیریت کنین صمیمیت زیادی وارد رابطه هاتون نکنین درعین حال خوب و مهربون و با محبت و محترمانه رفتار کنین و کاری هم به کار بقیه نداشته باشین و از خاله زنک بازی دوری کنین. 💞💞 💕تفاوت_های_زنان_و_مردان وضعیت_زن_و_مرد_بعد_از_دعوا زن و مرد دعواشون شد! باهم قهرن! باهم حرف نمیزنن! حتی به هم نگاه هم نمیکنن! صدای زنگ تلفن: زن گوشی رو برمیداره. مرد میشنوه که دوستای زن به استخر دعوتش کردن! مردباخودش فکر می کنه: کاش همین الان قبول کنه و بره، تا چندساعتی تنها باشم وآروم شم! صدای زنگ تلفن: مرد گوشی رو برمیداره. زن میشنوه که دوستای مرد برای دیدن فوتبال دعوتش کردن! زن با خودش فکر میکنه: کاش قبول نکنه. کاش نره. کاش همین الان بیاد پیشم و بگه: میدونم ازم دلخوری. واسه همین نمیرم تا با هم باشیم و اگه ناراحتت کردم از دلت در بیارم. 💞مردها برای آروم شدن نیاز به خلوت دارن. زنها برای آروم شدن نیاز به حمایت. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #ششم وارد صح
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت با خانم سلیمانی تماس میگیرم،😊📲 با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم... بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم... با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم: +زهرا آماده شو بریم.☺️ آرام اما پر انرژی میگویم: _حاضرم بریم😍 در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم: _مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.😅 مهدیه سریع جواب میدهد: +چشم هرچی شما بگی گلم.☺️ آرام آرام قدم برمیدارم،... پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد. در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود. چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی!😍☺️ صدایش در گوشم میپیچد: _بفرمایید عزیزم وارد حیاط میشویم،.. حیاط بزرگی که تمام زمینش گل🌹🌸 ودرخت🌳🌳 است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار🌿 وسط حیاط با نوازش باد میرقصد. مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.... مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.😊☕️ سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد: _بده من بشورم زهرا جان. سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم، چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم، مهدیه هم کنارم.. چند دقیقه بعد زینب (جاری مهدیه) به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند. به ساعت مچی ام نگاه میکنم: _مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟ چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید: _باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم.😊 زینب حرفش را میکند و میگوید: _حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟!😕 روسری ام را مرتب میکنم و میگویم: _ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم.😊 ❣❣❣❣❣❣❣❣ ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،.. صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم: _زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار.😊👋 در ماشین را باز میکنم،..🚕 سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است. _الو! صدای خانم سلیمانی میپیچد: _سلام عزیزم کی میای؟😊 _چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی☺️ دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم. محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد هدیه محیا🎁👧🏻 را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم چقدر دوست دارمش!.. بلند سلام میدهم: _سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد😅 سرش را به سمت من برمیگرداند: _سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم.😊 _خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید☺️ بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم، خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند: خانم سلیمانی_محمــــــ🌷ـــد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم.😊 ۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد.🌷💓 آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،.. چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : _ازدواج فامیلی رسمتونه؟☺️ خانم سلیمانی:_الان که کلا رسم ورسومات عوض شده لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد: _اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد😊 و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته اما 💍با محرمیت💍 نظرم و دیدگاهم عوض شد.... محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،... بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد.☺️ به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم😊✌️ 👈اول اینکه:چادر سر نمیکنم 👈دوم:قم نمیرم ✍نویسنده؛ بانو مینودری
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت 🍃🌸راوی:همسر شهید🌸🍃 حال و هوایش را دوست داشتم،.. زندگی اش بوی محبت❤️ میداد.محبتی که توصیف کرد . از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد. همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.🙈 اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.😌😇 چندروزی گذشت،.. محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.📲😍 برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد. در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد. ☺️ اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم. تنها دو شرط مهم داشتم،😎 آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت. "-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"😌 لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد: 👣_باشه ایرادی نداره.. اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن. صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم : _بله.☺️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ✍نویسنده؛ بانو مینودری
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت چندروزی گذشت،... عمه با مادرم تماس گرفتن. 📲صدایش از تلفن ضعیف به گوشم میرسید: _ "زنداداش محمد واقعا عاشق آذر شده" مادرم همانطور که با یک دستش گرد روی میز را پاک میکرد آرام گفت: _چطور مگه؟ عمه لحظه ای سکوت کرد و جواب داد: _"آخه شرایط آذر دقیقا همون چیزی هست که محمد خیلی روی اونا حساسه اقامت تو قم ،چادری بودن خانمش..💓 اصلا شما که میدونی محمد چقدر روی *چادر سرکردن خواهراش* حساسه من مطمئنم عاشق آذر شده"😊 از جایم بلند شدم که به اتاقم بروم صبرکردم و آخرین جمله مادرم را هم شنیدم: _جوونن دیگه... دختر و پسر هردوشون برای شما هستن... هرجور صلاح میدونید😊 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ 🌹 شب جعمه آمدند🌹 اما داماد (محمد)با پدربزرگم و عمویم جدا آمد شب اول ربیع الاول🌙 من و محمد 💞💞محرم💞 هم شدیم محرمیت برای این بود که ما تا عقد محرم هم باشیم. محمد سه روز کنارم بود.. در آن سه روز یک از زندگی را برایم توصیف کرد. آنقدر خوب،صبور و مهربان بود که به راحتی میشد او را دوست داشت... دوست داشتم همراهش شوم مهرش عجیب به دلم نشست.. 💖☺️❤️ مهری که بود 😍زندگی علوی-فاطمی😍 ✍نویسنده؛ بانو مینودری
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت روزها از پی میگذشت... و هرروز عشق محمد بیشتر از قبل تو قلبم رسوخ میکرد 😍💖 قراربود صیغه محرمیتمان سه هفته باشه اما یک هفته قبل از اتمام صیغه مادربزرگ محمد فوت کرد 😔😢 عمه زنگ زد خونمون خبر داد که مادربزرگ محمد فوت کرده و محمد میاد نجف آباد دنبالم💨 🚗 محمد که اومد... زمانیکه حواسش نبودبا کمک خواهرم چادر گذاشتم تو کیفم🙈 با ماشین پدرم ب سمت قم حرکت کردیم🚘 محمد صندلی جلو کنار پدرم نشسته بود نزدیکای قم ب محمد گفتم ی جا نگه دارید ب خواهرم گفتم حواس محمد پرت کنه تو ی دقیقه ک خواهرم محمد ب حرف گرفته بود... از حواس پرتیش سوء استفاده کامل کردم... و سوار ماشین شدم😇😌 ب درب خونه عمم ک رسیدیم.. خواهرم (صبا):محمدآقاشما بمون با آذر بیاید😊 👣محمد:بله چشم آجی از ماشین ک پیدا شدم.. محمد مات و مبهوت و عاشقانه بهم نگاه میکرد 🙊🙈 👣محمد:آذر کی سرش کردی؟😍 -اونجا که صبا تورو غرق صحبت کرده بود😉😌 👣محمد:ای بدجنس پس نقشه بود😁 -خواستم غافگیرت کنم دیگه😍 اگه میفهمیدی الان این نگاه سهمم نبود☺️ صبا:بچه ها بیاید داخل بعدا برای هم لاو بترکونید 😂😜 ✍نویسنده؛ بانو مینودری کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g