☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #هشتم
هم سلولی عرب
توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم ...💪
دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم ...
.... #تنها ...
وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود ... .
هر روزم سخت تر از قبل ...
کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود ...
به بن بست کامل رسیده بودم ... همه جا برام جهنم بود ...😖🔥
امیدی جلوم نبود ...
این 9 سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ ... چه کاری بلد بودم؟ ...😞😖
فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها ... اولین بار که دست به خودکشی🔥 زدم رو خوب یادمه ... .
6 سال از زمان زندانم می گذشت ... حدودا 23 سالم شده بود ...
یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم ...
حس خوبی بود ...
#تنهایی و #سکوت ... بدون مزاحم ... اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم ...
21 نوامبر، در سلول باز شد و جوان👨 چهل و دو سه ساله ای اومد تو ...
قد بلند ... هیکل نسبتا درشت ... پوست تیره ...
جرم: قتل ... اسمش «حنیف» بود ....
ادامه دارد...
📚
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #هشتم
تمام این چند روز را بدون وقفه در بیمارستان و بالای سر ارشیا بود.
پای راستش را که از دوجا شکسته بود عمل کرده و برایش پلاتین گذاشته بودند ،
هرچند می دانست خیلی درد دارد...
اما ارشیا حتی بی تابی هایش هم پر #غرور بود.
آن چنان ناله و فریاد نمی کرد و فقط بد خلق تر می شد.
و ریحانه ای که ساعت ها پشت در اتاق عمل و یا در انتظار به هوش آمدنش اشک ریخته و داشت پر پر می زد،
حالا همه ی نق زدن هایش را به جان می خرید..
این روزها برای سلامتی شوهرش آنقدر نذر و نیاز می کرد..
که مطمئن بود همه را فراموش می کند و بخاطر همین مجبور شده بود..
تا ریز و درشت نذوراتش را گوشه ای بنویسد!☺️☝️
مخصوصا نذری که روز عمل کرده بود و باید ادا می شد...
چیزی که فعلا بین خودش و امام حسین بود و بس.👌
ارشیا خواسته بود تا بهتر شدن حالش ملاقاتی نداشته باشد،..
فقط ترانه و همسرش و رادمنش بودند که هر روز سر می زدند.
گل ها💐 را درون پارچ آب می گذاشت و به خاطره ی نوید از تصادف سه سال قبلش گوش می کرد..
که ترانه کنار گوشش گفت:
_ببینم ریحان بالاخره از ماجرا سر در آوردی یا نه؟
_اوهوم،اینجوری که نوید تعریف می کنه ماشین پشتی ...
_نچ!چرا گیج بازی درمیاری؟من به خاطره ی نوید چیکار دارم؟دارم میگم نفهمیدی دلیل تصادف شوهرت چی بوده؟😐😟
کمی کنارتر کشیدش و با لحنی که سعی می کرد آرام باشد ادامه داد:
_یک هفته گذشته و تو هنوز نفهمیدی ارشیا چرا و چطور به این حال و روز افتاده ،😑حتی متوجه رفتار مشکوکش با این آقای وکیل هم نشدی!؟😠
ناخودآگاه نگاه ریحانه سمت رادمنش کشیده شد..
که دست در جیب کنار پنجره ایستاده و غرق تفکر بود.
_چه رفتار مشکوکی؟!☹️
_یعنی یادت رفته همین که ارشیا به هوش اومد سراغ اینو گرفت؟بنظرت چرا باید از بین تمام دوست و همکاراش فقط همین یه نفر باشه که مدام میاد و
میره؟😠
_خب ارشیا خیلی به ...😕
_بس کن ریحانه، چقدر ساده ای تو خواهر من !🙄حاضرم قسم بخورم که کاسه ای زیر نیم کاسه ست و تو بی خبری،😐هر چند الانم بهت امیدی ندارم اما باید حتما بفهمی که قضیه از چه قراره
_خب آره راست میگی رادمنش کلا یه مدت هست که بیشتر از قبل میاد و میره، باشه حالا از ارشیا می پرسم خوبه؟🤔
_نه عزیزم، ایشون کی تا حالا از جیک و پوک همه چیز حرف زده که الان با این حال و اوضاعی که داره و با یه من عسل نمیشه خوردشم بشینه برا تو مفصل توضیح بده!؟😑باید از خود رادمنش بپرسی
_چی؟!😧😵
_هیس چته داد می زنی؟🤐😑
_آخه تو که می دونی ارشیا اصلاخوشش نمیاد که من با همکاراش مچ بشم
_ اولا که قرار نیست بفهمه چون مطمئن باش مانع میشه،دوما مچ شدن نیست فقط یه نوع تخلیه ی اطلاعاتی باید صورت بگیره که بازم متاسفانه خیلی خوشبین نیستم بهت!😕
با ذهنی که حالا درگیر و آشفته شده بود گفت:
_داری کم کم می ترسونیم ترانه
_خلاصه که از من گفتن بود حالا خواه پند گیر خواه ملال!😐
_چی بگم🙁
_لااقل در موردش فکر کن🙄
_باشه ترانه ....☹️
_فقط زودتر تا خیلی دیر نشده!
و انقدر تحت تاثیر شک و تردیدی که ترانه در دلش انداخته بود قرار گرفت..
که کل عصر را به مرور این چند روز گذراند..
حق با خواهرش بود حالا همه چیز در نظرش مشکوک بود...
ادامه دارد...
نویسنده ؛الهام تیموری
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هشتم
🍃🌸راوی:همسر شهید🌸🍃
حال و هوایش را دوست داشتم،..
زندگی اش بوی محبت❤️ میداد.محبتی که #نمیتوان توصیف کرد .
از قم برگشت و موضوع را با مادرش مطرح کرد.
همان روز عمه تماس گرفت تا اجازه خواستگاری رسمی را بگیرد.🙈
اما من هنوز هم میگفتم باید حتما با خود آقامحمد صحبت کنم و شرایطم را بگویم.😌😇
چندروزی گذشت،..
محمد تماس گرفت و یکی دوساعتی باهم صحبت کردیم.📲😍
برخلاف تصورات من اصلا حرفهایش بو و نشانی از خشک مذهب بودن نمیداد.
در همان مکالمه اول دلم را با خودش برد.
#عجیب_خواستنی_بود☺️
اما من باز هم روی شرطهای خودم برای ازدواج با محمد پافشاری میکردم.
تنها دو شرط مهم داشتم،😎
آقا محمد هم به تمام حرفهایم گوش سپرد و تا آخر صحبتهایم چیزی نگفت.
"-اول اینکه من برای زندگی قم نمیام دوم من چادر رو به عنوان پوشش دائمی نمیتونم انتخاب کنم"😌
لحظه ای هم مکث نمیکند و سریع جواب میدهد:
👣_باشه ایرادی نداره.. اگه اجازه میدید من بگم مادر با زندایی تماس بگیرن.
صورتم گل انداخت و با صدای خجول و لرزانی گفتم :
_بله.☺️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #هشتم
میدیدم از #آشوب شهر #لذت میبرد...
در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و #خیال_کردم به خانه پدرش آمده ایم...
که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد..
و با خونسردی توضیح داد
_امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در
شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند..😥
و میخواستم همچنان #محکم باشم که آهسته پرسیدم
_خب چرا نمیریم خونه خودتون؟
بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم..
که دستش را کشیدم و اعتراض کردم
_اینجا کجاس منو اوردی؟
به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم..
و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را #تحمل کنم که از کوره در رفتم..
_اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه #هتل بگیر! من اینجا نمیام!😠
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید
_تو نمیفهمی کجا اومدی؟ 😠هر روز تو این شهر دارن یه جا رو #آتیش میزنن و آدم #میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟
بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم..
و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد
_نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!
و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد...
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405