eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی از مردا نمیگن دوست دارم، اما: - وقتی تو خیابون باهات راه میرن، خودشون وایمیستن سمتی که ماشین داره رد میشه. - وقتی میرید خرید، برای تو انتخاب میکنه نه خودش. - وقتی میرید رستوران، اول جلو تو غذا میزاره بعد خودش. - وقتی گریه میکنی، تلاش میکنه آرومت کنه و نذاره گریه کنی. - بیشتر مواقع ازت مراقبت میکنه صدمه نبینی. - واسه خودش هم پول نداشته باشه بازم تو رو اولویت میذاره که خوشحالت کنه. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae زن و شوهر یک سال بعد از ازدواج به زیبایی صورت یکدیگر فکر نمی کنند، بلکه هردو متوجه اخلاق و رفتار هم‌ میشوند... ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💑 بعضی از خانم‌ها می‌گویند: «اگر ما محبتي به همسرمان بكنيم، مي‌گوید باز چه مي‌خواهي؟» 🔸من می‌گویم همسرتان درست می‌گوید. مشكل اصلي خانم‌ها اين است كه به آن ترفندهاي نهايي و حقيقي آشنا نيستند و رفتارها را به‌صورت عمومي مي‌دانند. هر زمان مشكل داشته باشند خيلي صدایشان گرم مي‌شود و محبتشان زياد مي‌شود. اگر كسي با شما اين كار را مي‌كرد، تحملش را داشتيد؟ اگر فقط وقتی به شما نياز داشت خيلي با شما شيرين برخورد مي‌كرد، خوب بود؟ البته عموماً خانم‌ها این شکایت را دارند. پس ببینید چطور شما دچار یک نوع آسیب و به‌هم‌ریختگی روحی می‌شوید. 🔸در ارتباط با زن‌وشوهر مهم‌ترین مسئله این است: «نوازش؛ به‌جا و به‌اندازه و بی‌دریغ و بی‌منت باشد.» بی‌دریغ یعنی "برای" نداشته باشد. نوازشی که به خاطر هدفی انجام شود، فاقد ارزش است و درجه‌تان را پایین می‌آورد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🔹『 تحکیم‌ خانواده 』💑💍 ♦️ اگر زوجین با کسب آموزش های لازم و مهارتهای زندگی، در ارتقاء توانایی های روانی_اجتماعی و روشهای ارتباطی مهارت کسب کنند ، به راحتی میتوانند بسیاری از مسائل زندگی مشترک خود را حل و فصل نمایند. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 💑 علل ناسازگاری و اختلافات همسران چیست؟ 💞 هر چند به قول معروف دعوای زن و شوهر نمک زندگی است و بروز اختلافات خانوادگی تا حدودی عادی و طبیعی است؛ اما اگر این اختلافات به صورت صحیح مدیریت نشده و به ناسازگاری و تنش تبدیل شود، آسایش و آرامش از دست رفته و زندگی به جهنم تبدیل می شود. 💓علل ناسازگاری: 1⃣ ازدواج تحمیلی ازدواج‌هایی که با فشار و اصرار والدين صورت می‌گیرد، به دلیل نبود عشق و علاقه لازم بین زوجین دوامی نخواهد داشت و اختلافات و ناسازگاری های زیادی را در پی خواهد داشت. 2⃣ فریب کاری ها و وعده‌های دروغ پیش از ازدواج. 3⃣ هم کفو نبودن و عدم سنخیت فرهنگی؛ زن و شوهری که از نظر سطح فرهنگ، اقتصاد، تحصیلات، دینداری، میزان سن، نوع زندگی خانوادگی و ... با هم تناسب و هماهنگ نباشند، غالبا با مشکلات و تنش‌های زیادی مواجه خواهند شد. 4⃣ عدم شناخت روحیات، علایق، طرز بینش و تفکر، خصلت ها و ویژگی های خاص هر یک از همسران توسط دیگری، یکی از عوامل بسیار جدی در ناسازگاری‌هاست. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ‌ 🔷‌توصیه ای ویژه به خانمها: 🌺همیشه هنگام ورود شوهر خود به گرمی از او استقبال کنید و کارهای دیگر را رها کنید. نیز هنگام خروج همسر حتما او را به گرمی بدرقه کنید و با لبخند او را یاری فرمایید. -این حرکت کوچک چنان محبت شما را در دل شوهر افزایش می دهد که قابل تصور نیست ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
📌مردی که زود قهر میکند : 👈یا سیستم عصبی ضعیفی دارد و زود بهم میریزد و حرف نمیزند 👈یا پرتوقع است و بخاطر کمبودهایی که داشته توقع توجه دارد ولی بلد نیست چطور نیازهایش را از دیگران دریافت کند 👈یا ضعف مدیریتی در رفتار دارد و‌نمیتواند شرایط را مدیریت کند. 👈گاهی کسی که قهر میکند ممکن است درجاتی از قدیت هم داشته باشد و چون از پس خودش برنمی‌آید قهر میکند ✅خانم باید از حیث زمان بندی جلوتر از شوهرش باشد چون بیشترین حساسیت این مردان هم روی تاخیرانداختن هاست یعنی اگر کارش را به تاخیر بیندازی قهر میکند مثلا اگر ساعت خاصی باید ناهار بخورد جوری تنظیم کند که سرساعت غذا حاضر باشد. بنابراین باید حساسیتهای او را شناسایی کند و آنها را تحریک نکند.❌ ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
در مورد تربیت فرزند والدین سوالات زیادی دارند اما اگر به طور کلی بخواهیم پاسخی دهیم که تقریبا میتواند پاسخی برای سوالات باشد توجه به این است👇 ✍ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ! ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ مےگذاری، ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ مےپرسی، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمےروی، ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ مےپرﺳﯽ، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ مےکنی، ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ مےشوی، ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمےکنی، ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ. ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ مالکیت! ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
اگر می‌خواهید بر خشم خود در برابر کودک مقابله کنید، با چشمان فرزندتان دنیا را ببینید: کودکان عمدا کارهایی نمی‌کنند که شما ناراحت شوید! بلکه دلیل کارهایشان این است که مثل بزرگسالان فکر نمی‌کنند. اگر اجازه دهید رفتارشان شما را بیازارد مرتب در رنج و عذاب خواهید بود. روش درست این است که بخشی از رفتار آنها را ناشی از شرایط سنی بدانید. یک کودک دو ساله در حال یادگیری است و وقتی بشقاب را پرت می‌کند می‌خواهد ببیند چه می‌شود. اگر یک بشقاب پلاستیکی به وی بدهید خواهید دید که پس از پرت کردن آن به سراغ چیز دیگری رفته و شما نیز کمتر ناراحت خواهید شد پس محیط را برایش بی‌خطر کنید. وقتی خود را جای او بگذارید، محیط را آماده کرده و بسیاری از اوقات به جای عصبانی شدن می‌خندید. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌱 • نخواه که یک شبه بشی یه آدم جدید، برای تغییر باید درست هدف گذاری کنی، مثلا : 1. به جای اینکه بگی روزی یک ساعت کتاب میخونم. - بگو روزی یک صفحه کتاب میخونم. 2. به جای اینکه بگی روزی 2 ساعت میرم پیاده‌روی. - بگو روزی 5 دقیقه ورزش میکنم. 3. به جای اینکه بگی روزی 3 ساعت زبان میخونم. - بگو روزی 10 دقیقه زبان تمرین میکنم. ایراد هدف‌گذاری های ما اینه که میخوایم یه شبه تغییر 180 درجه ای داشته باشیم که این تقریبا محالِ. • نمیدونم دیدید از این آدما تو زندگیتون که یهو میگن من میخوام عوض شم بعد میپرسی خب چی رو میخوای عوض کنی تو خودت؟ : میگن چه میدونم کلا خودمو میخوام عوض کنم! 1. اینا هیچ وقت عوض نمیشن چون کسی نمیتونه کلا خودشو عوض کنه، ما میتونیم عادت ها و بخشی از رفتارامونو عوض کنیم. 2. هرگز نمیتونیم شخصیت کلی خودمون رو تغییر بدیم. 3. پس حتما بدونید چی رو میخواید عوض کنید؛ مثل تغییر ساعت خوابیدن و.. . 4. اینو هم بگم سعی کنید تمرکزتون رو روی یک یا دو تغییر بزارید اجازه بدید اول اون تغییرات اعمال شه بعد دست به تغییر بعدی بزنید☺️✌🏼. ‌┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
1_7485692201.mp3
8.79M
قلبم باشه پیش تو❤️ ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
✍چیزهایی که توی روانشناسی بهش رسیدم: 💭با آدمایی معاشرت کن که عادت هایی دارن که خودتم دوست داری داشته باشی، آدما باهم رشد می کنن و عجیب شبیه اطرافیانشون میشن.... 🔹 📌زندگی اونقدر سخت هست که رابطه دوستانه و عاشقانه نباید سخت ترش کنه، اونا باید باشن تا از زندگیت بیشتر لذت ببری و آرامش ببشتری تجربه کنی 🔹 📌جوری با بچه ها رفتار کن که وقتی چیزی پیش اومد با خودش بگه من باید به پدر/مادرم بگم! اون میدونه که چجوری باید حلش کنم، نه اینکه بگه امیدوارم بابا مامان نفهمن چون اوضاع بدتر میشه 🔹 📌بزرگ ترین اشتباه زندگی شکست خوردن نیست، کاری نکردنه 🔹 واقعیت اینه مشکل از تو نیست که آدمای سمی رو جذب میکنی! اونا سراغ همه میرن مشکل واقعی تو اینه که اجازه میدی اونا بمونن و سعی میکنی راضی نگهشون داری 🔹 📌صدایی که توی ذهنت باهات حرف میزنه چه سرزنشت میکنه یا تشویقت همون صداییه که والدینت در کودکی باهاش باتو حرف می‌زدن 🔹 و در آخر مهربون باش تو چیزی از گذشته و تروماها و آسیب ها، اضطراب و افسردگی و نرسیدن های اونایی که باهاشون مواجه میشی نمیدونی! ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
⚠️موارد ممنوعه در تربیت فرزند! ❌قهر ممنوع! با فرزندتان قهر نکنید. به جایش به او بگویید به زمان احتیاج دارید تا آرام شوید و بعد با او صحبت میکنید. ❌کتک زدن ممنوع! به جای کتک زدن اول نفستان را حبس کنید، اتاق را ترک کنید یا حواستان را به ضربان قلبتان ببرید. ❌باج دادن ممنوع! جیغ و دادهای فرزندتان را تحمل کنید، اما برای خریدن یا اجازه دادن چیزی که او میخواهد کوتاه نیایید. صبور باشید. ❌تمسخر و سرزنش ممنوع! به جای توهین، سرزنش و تحقیر از احساس خودتان بگویید. شما بالغ و بزرگسالید. باید بیان احساسات خود را بلد باشید. ❌سرزنش خود ممنوع! به جای سرزنش، خودتان را تشویق کنید. از امروز تغییر کنید. باورکنید شما میتوانید. ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
⚜والدین گرامی⚜ ✅ خواهشمندم به مضرات گوشی و تبلت توجه ویژه کنید و برای جاگزینی آن حتما تدبیر لازم رو داشته باشید استفاده از تبلت یا گوشی ،علاوه بر ایجاد ضعف بینایی می تواند به بروز مشکلات عصبی هم ختم شود. کودک شما در این سن باید به فعالیت های بدنی و ذهنی سالم بپردازد نه اینکه وارد دنیای مجازی شود و به روح و جسمش آسیب وارد شود . ┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۵۱ و ۵۲ راننده ماشین یه زن بانقاب و یک کارت که روی سینه اش چسپانده, بود.کارتی که مخصوص اعضای داعش بود وزمانی که داخل سوله ها بودیم,زنان داعشی که مسولیت داشتند ازاین کارتها به سینه شان میچسپاندند. زن داعشی امد جلو ومن عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار.... زن دستش رااورد طرف فیصل وپسرک را از بغلم محکم کشید بیرون وگفت: _با پسر من چکارداشتی هااا؟چرا دزدیدیش؟؟ من: _نه ....نه....من دزد نیستم به خدااا...بچه داشت گریه میکرد ,خواستم بهش کمک کنم... دنبال خرگوش وشما بود,اگر فکر میکنی دروغ میگم بیدارش کنید وازش بپرسید... در ماشین راپارک کرد ودرهمین حین گفت: _ببخشید ,اشتباه کردم,فیصل پسرشیطانی هست حتما دنبال خرگوشش راه افتاده وگم شده.من امده بودم مسجد برای نماز, فیصل بیدارشد وخواست همراهم باشه وبعدازنماز متوجه شدم نیست ,الان بیشتراز دوساعته کوچه های شهررا دنبالش میگردم....خداراشکر سالم هست ,من چون خیلی عصبانی بود به شما پرخاش کردم,ببخشید خواهر,شما این وقت صبح بدون مردی همراهت ,اینجا چه میکنی؟ سرم راانداختم پایین وگفتم: _مردمن,مجاهد داعشی بود که شهید شده وپسری داشتم هم قدوبالای پسرشما که گمش کردم ,چندین روزه هرجا را میگردم اثری ازش نمیبینم. زن داعشی سرش راتکان دادوگفت: _هیچ دردی بدتر از گم کردن اولاد نیست,خدا رحمت کند شوهرت را,من درکت میکنم,بیا بشو سوارماشین ,تا جایی بتونم کمکت میکنم تا پسرت راپیدا کنی,اخه منم مثل تو شوهرم شهید شده و اشاره کرد سوارشوم.... خوشحال ازاینکه بالاخره خدا یک راهی برام بازکرده و توکل کردم به خدا وسوارشدم. «ام فیصل» ,پسرش را کابین عقب خوابانید واشاره به من کرد که جلوسوار شوم. سوارشدم وحرکت کردیم. ام فیصل: _اسم من ناریه است ونگاهی به فیصل کردولبخندی زد وادامه داد _خداراشکر پیدایش کردم,داشتم سکته میکردم, راستی اسمت چیست؟پسرت چندسال دارد وکی گم شده؟ من: _سلما هستم ,اسم پسرم عماداست وتازه وارد چهارسالگی شده الان چندین روز است که گمش کردم,متاسفانه پسرم لال است به اینجای حرفم که رسیدم با به یاداوری چهره ی عماد واخرین تلاشش برای حرف زدن وکمک خواستن هق,هقم بلندشد واشک کل صورتم را پوشانید. ناریه با یک دستش فرمان راگرفته بود وبادست دیگرش دستم رانوازش کرد وگفت: _نگران نباش ام عماد...من امروز تمام وقتم را برای پیدا کردن پسر تومیگذارم,نمیدانم چرا مهرت به دلم نشسته شایدچون مثل خودم شوهرت کشته شده وپسرت گم شده و شاید ... نمیدانم چرا ,فقط میدانم که میخواهم کمکت کنم,من تمام مراکز داعش دراین شهر را مثل کف دستم میشناسم,درست است که سعودی هستم ,مال این کشور نیستم اما اززمان برپایی حکومت اسلامی دراین شهر به حکومت خدمت میکنم ولبخندی زد وگفت: _به قول شوهرشهیدم,آچارفرانسه هستم گاهی به زنان اموزش نظامی ,گاهی اموزش دینی وخیلی وقتها هم درسطح شهر جزء گروه امر به معروف هستم...خلاصه هرجا حکومت نیازمند کمک باشد من هم هستم..... باخودم فکر میکردم که ایا این زن هم در جنایات دیگرداعش سهیم است؟ایا دستش به خون کسی الوده شده؟ که با حرف ناریه به خودامدم: _ببین خواهر,نمیخواهم ناامیدت کنم اما اگر پسرت زنده باشد وبه دست نیروهای حکومت افتاده باشد ,فقط دوجا میتوان ان را جستجو کرد,یکی پایگاه جنب مسجدجامع است و دیگری اردوگاه تموز که بیرون شهر موصل بنا کردیم.. از خوشحالی درپوست خود نمیگنجیدم.... قلبم به شدت میتپید ,اصلا به این فکرنمیکردم که بعداز پیداکردن عماد چگونه ازچنگ داعش بگریزم,فقط میخواستم عماد راپیداکنم. بااین حرفهای ناریه,دستش رامحکم فشاردادم وگفتم: _اگر پسرم راپیدا کنی تا ابد کنیزیت رامیکنم. ناریه لبخندی زد وگفت: _چون مثل خودت مادرم,درکت میکنم,زنی که شوهرش شهید شده لایق کنیزی نیست,دوست داشتی باهم همکارمیشویم..... همینجور که حرکت میکردیم متوجه شدم مسیرمنتهی به مسجدجامع رامیرود.... یعنی عمادرا پیدا میکنم؟؟.... خدایا توکل کردم به تو... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۵۳ و ۵۴ جلوی پایگاه داعش ازماشین پیاده شدیم, کوله ام راداخل ماشین گذاشتم,فیصل خواب بود,ناریه درهای ماشین راقفل کرد وگفت: _این حالا حالاها خواب است ,اصلا بیشتر عمرش دراین شهر راعقب همین ماشین خواب بوده داخل پایگاه شدیم, به محض اینکه ناریه وارد اتاق مسوول پایگاه شد,مردک داعشی ازپشت میز به احترام ناریه بلندشد انگار ناریه واقعا سرشناس بود ومن اشنایی بااو رافقط وفقط ازالطاف خدا وعنایت مولاعلی ع میدانستم. داعشی: _سلام ام فیصل...پسرک مجاهدت کو؟بفرمایید بگویم پذیرایی بیاورند,قهوه که میخورید؟ ناریه با تحکمی درصدایش خیلی جدی گفت: _نه برادر,برای خوردن قهوه نیامده ام,دنبال پسر این خواهرمجاهدهستم,چندین روز است گم شده وهرچه تلاش کرده پیدایش نکرده, گفتم شاید اینجا باشد... داعشی: _همانطور که خودتان میدانید اینجا فقط یک کلاس وخوابگاه برای بچه ها است,عمده بچه هایی که پیدامیکنند رابه اردوگاه تموز,میبرند. نشانی خاصی دارد؟ ناریه: _نامش عماد است وگویا لال است,نزدیک چهارسال دارد.. داعشی دستی به ریشش کشید وگفت:_ده ,دوازده تا چهارساله اینجا هست که ازبلبل بهترچهچه میزنند ونام هیچ کدامشان عماد نیست وهمه شان از بچه های,هم قطاران خودمان هستند,بچه ای که نتواند خودش رامعرفی کند ,احتمالا به اردوگاه وقسمت اسیران جنگی میبرندشان.... دلم هرری,ریخت پایین ,این یعنی ,عماد اینجا نیست...خدای من نام اسیران جنگی؟؟؟برای پسربچه های چهارپنج ساله زیادی بزرگ است. ناریه خداحافظی کرد وباهم سوار ماشین شدیم. ناریه: _نگران نباش ام عماد...اردوگاه را اشنایی کامل دارم,اخه من وفیصل انجا یک اتاق داریم,اخه با بمباران گاه وبیگاه شهر,اردوگاه امن‌تر است. بازهم میگویم اگر عماد زنده باشد وبا ماموران حکومت برخورد کرده باشد,حتما الان سالم وسرحال در اردوگاه است. ماشین وارد خیابان اصلی شد, نگاهی به فیصل کردم,بچه مثل فرشته ها خواب بود,درست است که پدرش داعشی خبیثی بوده ومادرش هم به داعش خدمت میکرد,اما خودش بچه بود,مثل عماد,گناهی نداشت وازهمه ی اینها گذشته اگر عمادراپیدا میکردم,باعث وبانیش همین فیصل کوچک بود. درهمین افکاربودم که ناریه روبه من گفت: _از لهجه ات مشخص است ازعربهای عراق هستی,من که گفتم ازعربستان امدم تو مال کجایی؟نام شوهرت چیست وکجا شهیدشده؟اگر از نیروهای نام نویسی شده عراق قبل از ورود داعش به موصل باشد شاید بشناسمش امااگر ازنیروهای مردمی که باورود ما به موصل, به داعش پیوسته اند,چون سازمان دهی نشدند,احتمالا ناشناس است... ناریه دید جوابی ندادم دوباره نگاهی به من کرد وگفت: _نام شوهرت چیست؟ ناخوداگاه از زبانم پرید, _ابوعماد,نامش «عمر»ازقبیله بنی شباب بود از نیروهای مردمی که به داعش پیوستند و‌ در حمله به یکی از روستاهای ایزدی اطراف موصل کشته شد. خودم هم خنده ام گرفته بود... کی فکرش رامیکردم روزی به عمر ناکام افتخاررر کنم انهم همچین افتخاری.... ناریه که انگار خیالش راحت شده بود که اشتباه نکرده,سری تکان دادوگفت:_خدارحمتش کند,دوست داری خودت به داعش بپیوندی؟؟ از پیشنهادش جا خوردم وبالکنت گفتم؟ _م م من؟!!راستش اگر عمادرا پیدا کنم , شایدبتوانم خدمتی کنم. ناریه: _ببین کارسختی نیست,خیلی از زنها از کشورهای مختلف,حتی کشورهای اروپایی برای جهاد نکاح به داعش پیوستند ,اما من از این خدمتها خوشم نمیاید,اگر بخواهی میتوانم کاری کنم که کنارخودم درگروه آمران به معروف باشی,دوهفته اموزشت میدهند, یک‌ هفته اموزش نظامی ویک‌هفته هم اموزش عقیدتی_دینی,بعدش هم باحقوق خوب مشغول کار میشوی. باخودم فکر کردم اگر بخواهم به هدفم برسم, بهترین راه همین پیوستن به داعش است , شاید اینجوری بتوانم خدمتی علیه داعش وبه شیعیان مظلومی که درچنگال این دیوسیرتان میافتند بکنم, بعدش اگر عماد راهم پیداکنم,الان امکان فرار ندارم,پس بهترین راه همان کلام خداست(ومکرو....) سرم راتکان دادم وگفتم: _اگر شما میگویی اینجوری خوب است پس خوب است دیگه ناریه: _فقط باید با مردان داعشی باتحکم برخورد کنی که خیال بدبه مخیله شان نرسد,چون شوهرت شهید شده ,اگر ملایم با انها برخورد کنی ,فکرمیکنند از زنانی هستی که مشتاق جهادنکاح هستی واینجور هرروز اشخاص مختلف بایک الله اکبر صاحبت میشوند و خود را محرمت میخوانند. از شنیدن این حرف تمام تنم لرزید .... از شهرخارج شدیم و سیاهی اردوگاه تموز درپیش چشمم بود. ایا عماداینجاست؟؟ 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۵۵ و ۵۶ مشخص بود ناریه اردوگاه راکامل میشناسد , محلی رانشان داد که تعداد زیادی کانکس بود وگفت : _اینها سویتهای قابل حمل هستند که توسط دولتهای حامی داعش,برایشان فراهم شده وهرکدام ازاین واحدها به مسولین داعش که باخانواده هستندیازن جهادی دارند, تعلق دارد و یک طرف هم سوله های بزرگی شبیهه سوله هایی که ما درانجا اسیربودیم ,وجودداشت که ناریه انها رانشان داد وگفت : _اینها هم محل استراحت سربازان داعشی است ازبیرون مثل سوله است اما داخلش زیادی لوکس است ودراخر چادرهایی رانشان دادوگفت : _معمولا برای اموزش دادن بچه ها چادرهای کوچک تر وبرای اموزش بزرگترها,چادرهای بزرگتر رااستفاده میکنند یعنی اینها یه جور مدرسه هستند . ماشین را نزدیک کانکسها پارک کرد وگفت: _من فیصل را به سوییت خودم میبرم ویک چادر رانشان داد وگفت: _آن چادر رامیبینی,محل اموزش کودکان چهار تا ده ساله است,اگر پسرت زنده گیرمامورین افتاده باشد,احتمال زیاد باید درانجا باشد... ناریه به سمت کانکس رفت,اما من دیگر طاقت نداشتم به سمت چادری که اشاره کرده بود رفتم,تقریبا دویست ,سیصدمتری با کانکسها فاصله داشت. چندتا پسربچه اطراف چادربودند... حرکاتم قابل کنترل نبود,نزدیک چادر شدم دو پسربچه ایستاده بودند ویک پسربچه هم پشت سرشان نشسته بود وسرش روی زانوهایش درحال گریه بود. رفتم جلو... روبنده ام رابالازدم ونشستم تا قدم هم قد پسربزرگتر,شود,دستش را دردستم گرفتم وگفتم: _بزرگتر اینجا کیست؟یعنی معلمتان کیست عزیزم؟ تا این حرف از دهانم خارج شد, ناگهان.... ناگهان صدای گریه پسرک پشتی بیشترشد,از پسربزرگتر پرسیدم _چرا شما بیرون چادرید؟چرا اون دوستتان گریه میکند؟ پسرک: _ما شیطانی کردیم ودرس گوش ندادیم, معلممان تنبیه مان کردتا درافتاب بایستیم واشاره به پشت سرش کرد وگفت: _گرگی هم مثل همیشه خودش راخیس کرد وتنبیه شد ,تازه یک کتک مفصل هم خورده,اخه گرگی نه میتواند مثل مجاهد داعشی سرببرد ونه میتواند نقش قربانی رابازی کند,امروز هم قراربود نقش قربانی رابازی کند وتا بقیه ی مجاهدان خواستندبا خنجرچوبی سرش راجداکنند اول شروع به زوزه کشیدن کرد وبعدهم خودش راخیس کرد.. پیش خودم فکر کردم, پسرک بیچاره دراین سن باید مشق چه چیزهای وحشتناکی رابکند. پسرک: _اصلا گرگی ازهمان روز اول میترسید ومدام گریه میکرد ,چون اسمش رانمیدانستیم , معلممان اورا گرگی صدامیزند وماهم میخندیم , اخر حرف که نمیزند فقط مثل گرگ صدامیدهد... اخی خدای من,ناخوداگاه به طرفش رفتم, هنوز سرش روی دستانش بود وصدای گریه‌اش بلند,دستانم رابه طرفش گرفتم وگفتم:_عزیزکم,پسرکم گریه نکن ..... تا سرش رابالا گرفت ونگاهش درنگاهم قفل شد.....باورم نمیشد.....لبخندی زد و خود را در آغوشم انداخت... _عماددددم....عزیزززززم....😍🥺😭 انگار زمان متوقف شده بود ومن بودم وعماد وعماد بود ومن. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۵۷ و ۵۸ عماد رابغل کردم وزار زدم... عماد هم که انگار به تنها آرزوی عمرش رسیده بود وپناهگاه امنی برای عقده گشایی یافته بود محکم به بغلم چسپیده بود وگریه میکرد, اشکهای من وعماد در هم امیخته بود ,صحنه ای بود که هر سنگدلی را به گریه وامیداشت.با صدای ناریه به خود امدم ومتوجه شدم کلی بچه کوچک وبزرگ دورم راگرفته ومردی داعشی وبااصطلاح اموزگار بچه ها هم انطرف تر مارا نگاه میکرد وبه بچه ها فحش وناسزا میگفت ومیترساندشان تا به سرکلاس بروند. ناریه: _خدا راشکر خواهر...بالاخره گمشده ات را یافتی...بهت گفتم اگر به برادران مجاهد دولت اسلامی,برخورد کرده باشد,جایش امن است. ناریه نزدیک اموزگار بچه ها شد وکمی باهم صحبت کردند وبعد به سمتم امد وگفت: _بیا برویم پیش من که خیلی کار داریم,فیصل هم داخل سوئيت خواب است. داخل كانكس شديم، عجب بزرگ وجاداربود،از بیرون اصلا اینجور به چشم نمیامد.یک قالی سه درچهار بعدش حالتی دراورده بودند مثل اوپن اشپزخانه و انطرفش هم یخچالی کوچک واجاق گاز و ظرفشویی ودری داخل آشپزخانه بود که احتمالا به حمام ودسشویی باز میشد،در کل جم وجور ومناسب,زندگی یک زوج جوان بود. باخود فکرکردم عجب دولتهای خبیثی پیدا میشوند که اینچنین امکاناتی فراهم میکنند وازاین حیوانات خون اشام حمایت میکنند,هدفشان ازاینهمه کشت وکشتار چیست؟بی شک اهداف خبیثانه و سیاستمدارانه ای پشت این اعمالشان پنهان شده.... ناریه: _بیا بشین سلما جان،راستش تا دوروز قبل این سوئيت را با خواهری دیگر شریک بودم ,اما چون ایشان زوج جهادی یک مجاهد شدند,الان من وفیصل تنها اینجا زندگی میکنیم,اگر قبول کنی به دولت اسلامی خدمت کنی،با مجاهد ارشد صحبت میکنم که تووپسرت همینجا پیش خودم مهمان باشید. البته شاید من وفیصل مهمان توباشیم...یه اقداماتی کردم که..... درهمین حین فیصل که گوشه ای روی تشک خوابیده بود بیدارشد وناریه نگاهی محبت امیز به او کرد وگفت... _ولش کن ،بعدا سرفرصت برایت تعریف میکنم. الان خسته ایم بیا چیزی بخوریم و تو و عماد و فیصل اینجا استراحت کنید,من باید بروم که کارهایم عقب ماند... بلندشدو پاکت شیری ازیخچال دراورد, لیوانی شیرریخت وسرکشید،چادروروبنده اش رامرتب کرد وگونه فیصل رابوسید و از ما خداحافظی کرد.وگفت: _سلما جان مراقب بچه ها باش...خوش بگذرد ودرراپشت سرش بست. عجب زن خونگرمی بود,درتعجبم چطورجذب ادام‌خواران داعش شده بود در که بسته شد, عمادراکه محکم به بغلم چسپیده بود,غرق بوسه کردم،بمیرم برای برادرزجرکشیده ام,بچه باورش نمیشد که منم,ازخوشحالی کلمات نامفهومی ازدهانش درمیامد،چشمم افتادبه فیصل که غرق تماشای ما بود،لبخندی به اوردم وگفتم : _فیصل جان دوست داری با عماد رفیق بشی وبازی کنی؟ پسرک لبخندی زد وسرش رابه نشانه بله تکان داد،خواستم عماد را زمین بگذارم,اما ازبغل من تکان نخورد,بچه احساس ناامنی میکرد ومن به اوحق میدادم,بعدازمدتها اغوش امنی برای خودش یافته بود همینجور که عمادبغلم بود, رفتم کوله ام راکه ناریه باخودش,داخل اورده بود,برداشتم وکنار فیصل نشستم وارام ارام عمادرا از بغلم جداکردم وروی زانوهایم نشاندم,یک دست ازلباسهای عماد راکه باخود اورده بودم از داخل کوله دراوردم وبا ناز و نوازش شروع به تعویض لباسها کردم, فیصل چشمش افتاد به دوتا ماشین اسباب بازی داخل کیف ,تا امد بردارد گفتم: _نه نه عزیزم,اینها مال عماد است ,از عماد اجازه بگیر اگر اجازه داد بردار, فیصل امد نزدیک عماد وگفت: _عماد ,اجازه میدهی یکی رابردارم. عماد که انگار احساس امنیت میکرد وفهمیده بود اینجا از گزند داعشیها درامان است,لبخندی زد وخودش از روی زانوام بلند شد ویکی از ماشینها را برای خودش ویکی دیگر را به فیصل داد ومشغول بازی باهم شدند. خداراشکر کردم واز جایم بلندشدم ,
خداراشکر کردم واز جایم بلندشدم , چادر رادراوردم ورفتم سمت اشپزخانه تا چیزی بیارم برای خوردن وبه بچه ها بدهم. چقدر این کانکس جم وجور ودرعین حال زیبا وراحت بود,باخودم فکرمیکردم،دولت داعش را بنا میکنند وبا انواع واقسام امکانات تجهیز مینمایند که اب توی دل مجاهدانش تکان نخورد وباخیال راحت سرببرند وغارت کنند و اسیرکنند وبا وحشیگریشان ,اسلام را دین عقب مانده ووحشی به دنیا معرفی کنند, بی شک هدف تمام بانیان وحامیان داعش این است که اسلام هراسی را دردنیا به وجود اورند ,تا دین خدا ازبین برود وشیطان پرستی رواج گیرد.... لیوان شیر باچند خرما به هرکدام ازبچه ها دادم تابخورند،بمیرم برای برادر بینوایم , نمیدانم این نازدردانه ی بابا که غذایش رافقط برزانوی پدرم میخورد دراین روزهای اسارت چگونه خورده وخوابیده,دوباره اشکهایم روان شد,زود پاکشان کردم,عمادنباید میدید,باید این احساس امنیتی را که تازه بدست اورده, بااشکهای گاه وبیگاهم,از اونگیرم. ذهنم درگیربود, نمیدانستم عاقبتم چه میشود, نمیدانستم چه تصمیم بگیرم, الان که عمادرا دارم,فرارکنم یابمانم؟ کجا فرارکنم؟ به چه امیدبمانم؟؟؟ امیدوتوکل کردم به خدای خوبم ,همان که دراوج ناامیدی عمادرا دراغوشم انداخت وبرای فراراز فکروخیال به دنیای بچه ها خودم رامیهمان کردم و کنارشان رفتم ومنم بچه شدم وهمبازی عمادوفیصل گشتم... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۵۹ و ‌۶۰ انقدر بازی کردیم وهردو را قلقلک داده بودم که هرسه تایمان از خستگی بازی بی توجه به صداهای اردوگاه و..,نقش زمین شدیم. باصدای بازشدن در ،سرمان به سمتش کشیده شدناریه بود که داخل امد.فیصل با شتاب از زمین بلندشد وخود را دراغوش مادرش انداخت وگفت: _مادر امروز خیلی خیلی خوش گذشت,من مثل روزهای قبل اصلا خسته نشدم وگریه هم نکردم,میشه خاله وپسرش پیش ما بمونن؟؟ وای خدای من ,انگار این پسرک به دنیا امده بود که فرشته ی نجات من وعماد باشد. ناریه: _حالا بیا پایین,خسته ام,بعدشم باید خاله سلما خودش بخواد اینجا بمونه,ازخودش بپرس میمونه یانه؟ ویه چشمک به من زد وگفت: _خوشت اومد چطوری توپ راتوزمین تو انداختم وخودم راازیک زلزله ده ریشتری رها کردم خندم گرفته بود وگفتم: _سلام....من ازاین زلزله ها دوست دارم,بیا پیش من فیصل جان. فیصل وعماد دوباره مشغول بازی شدند وناریه به قول خودش گلویی تازه کردوگفت: _نزدیک اذان ظهراست,باید به مسجدبروم و بعداز ان هم داخل شهر گشت امربه معروف داریم.زحمت فیصل برگردن خودت است,اینجا امکانات پخت وپز داریم ,منتها من چون سرم خیلی شلوغ است وقت غذا درست کردن ندارم،موادغذایی خام برای غذا داخل کانکس تهیه نکردم اما تا دلت بخواهد انواع واقسام غذاهای اماده ونیمه اماده داخل یخچال هست، داخل کابینت های بالا هم کنسروجات و... از خودتون پذیرایی کنید,برای شب که خواستم بیایم ,غذای گرم از اشپزخانه ی مجاهدان داخل شهر میگیرم. دوباره بلندشد وچادرش رامرتب کرد و میخواست برود،سرش را اورد کنار گوش من وگفت: _ام عماد ،من ازگذشته توهیچ نمیدانم ونمی خواهم که بدانم,پسرت راپیدا کردی تاشب فرصت داری تصمیمت رابگیری اگر دوست داری از اردوگاه بروی خودم تامنزلت میرسانمت واگر دلت میخواهد به دولت اسلامی بپیوندی, تاشب تصمیمت رابگیر وبه من بگو تابرایت مدارک شناسایی جورکنم وبعدخداحافظی کردورفت. ازحرفهای ناریه یه جوراحساس ناخوشایند بهم دست داد,همش فکرمیکردم یه چیز پلید پشت حرفهای منطقیش پنهان شده اما چه چیز؟؟واقعا نمیدانم.. فکرم مشغول شده بود باید تصمیم خودم رامیگرفتم,اما مگر راه حلی جز ماندن برایم باقی مانده بود؟اگرمیخواستم به خانه بروم که مطمینا قربانی بکیر میشدم واگراز شهر میخواستم خارج شوم بازهم قربانی داعش, پس بهترین راه ,ماندن درپناه ناریه وتوکل برخدا... نمازم را به سبک اهل تسنن خواندم چون ترسم ازاین بود درحین نمازخواندن ناریه غافلگیرم کند وبرسد ویا فیصل متوجه تفاوت نمازخواندنم بشود وبگوید,پس بهتردیدم تقیه کنم ومکربه کاربرم. بچه ها غذا میخواستند , درب یخچال را بازکردم,ناریه راست میگفت , مملوبود از,غذاهای نیمه اماده ازگوشت وبرنج مرغ گرفته تا ماست وپنیر وماهی و...,هرچه میلت میکشید بود,کابینت کنسروجات راباز کردم ان هم پروپیمان بود،انواع واقسام کنسروجات جالب است مارک اکثرشان از عربستان سعودی وحتیu.s.aیا همان امریکا بود بعضی هاشون هم مارک اسراییل را داشتند,واین یعنی داعش از همه جا حمایت وتغذیه میشد وهرجا جنایت وخرابکاری هست نام عربستان وامریکا واسراییل در صدر ان میدرخشد. یک بسته شنیسل مرغ برداشتم ومشغول اماده کردنش شدم,بچه ها قاشق بدست حرکات من را زیرنظر داشتند ,انگار واقعا گرسنه شان بود, عماد, درست است ازوقتی که پیدایش کردم , یک کلمه هم نتوانسته حرف بزند اما رفتار و حرکاتش حاکی از ان است ازاین وضع راضی است. بمیرم برایش,خدا میداند دراین چندروزه چه زجرها کشیده,بمیرم برایش,حتی زبان ندارد تا ازلیلا سوال کند,لیلا وعماد خیلی به هم وابسته بودند...آخ آخ....لیلایم کجایی خواهر.... داخل کابینت بالادنبال سفره بودم که کنسروها سرنگون شد بر زمین وهمراه ان پوشه ای پراز مدارک ریخت کف اشپزخانه, همینجورکه برگه ها را جم میکردم متوجه مدارک شناسایی شدم که به نام ناریه وفیصل بود پاسپورت و... تعجب کردم دونمونه پاسپورت که باعکسهایی ازناریه وفیصل اما نام هایی متفاوت ,یعنی یکیشان ناریه وفیصل ودوتای دیگر باعکس ناریه وفیصل اما نام های دیگری بود... یعنی چه؟؟چرا؟؟؟ مغزم هنگ کرده بود که باصدای.... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
توانايی با هم خنديدن به عنوان يكی از مولفه‌های مهم زندگی زناشويی محسوب می‌شود. شوخ طبعی می‌تواند به زوجين كمک كند نگذارند مشكلات پايشان را از گليمشان درازتر كنند! 💜 🦋😍🌹😍🦋😍🌹 ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❤️🍃❤️ 😍در کنار شوهرتان بنشینید. دستانش را بگیرید و به او بگویید که چه قدر دلتان براي نزدیکی جسمی و عاطفی که قبلاً با هم داشتید تنگ شده است. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌🦋😍🌹😍🦋😍🌹 🌺 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند دستای همسرتونُ جلوی بچه هاتون بگیرین و ببوسیدشون بذارید بچه ها عشق رو اول توی خونواده شون لمس کنن بذارید بدونن عشق واقعیه نه فقط واسه فیلماست کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند *⚘﷽⚘ در زندگی، اختلاف نظر طبیعی اما به یکدیگر واجب است. 🎀حتی زمانی که همسر شما عکس العملی نسبت به رفتارتان نشان نمی دهد از احترام به او دست نکشید. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❤️بهترین روش آشتی با شوهر بعد از قهر و دعوا اینکه چه راهی را برای آشتی بعد از دعوا بکار گیریم به عوامل متعددی بستگی دارد. اما مطالعات نشان می دهد به طور کلی “تعامل برای حل مشکل” ، “عذرخواهی از اشتباهات” و “وقت گذراندن با یکدیگر” و “سازش” به ترتیب بهترین و موثرترین روش ها برای آشتی بعد از دعوا هستند. در مقابل” دوری کردن و نادیده گرفتن طرف مقابل” و “وانمود کردن به اینکه دعوا اتفاق نیفتاده” غیر اصولی ترین و ناموثرترین رفتارهایی است که زن و شوهر می توانند بعد از دعوا با یکدیگر داشته ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 💑 جمله ای جادویی برای خاتمه به مشاجره با همسر 🔸بهترین جملاتی که در حین بحث میتوانید به کار ببرید: "میفهمم چی میگی" یا "شاید در این مورد حق با تو باشه" و هر جمله ای که به او بفهماند حرف هایش را شنیده اید و نقطه نظر او را هم در نظر می گیرید. 🔸با به کار بردن این جملات دیگــر در بحث ها در نقطــه مقابل و بر ضد همــسرتان قــرار نمی گیرید، بلکه نشان می دهید که موضوع بحث برایتان مهم است و به تمام حرف هایش گوش می دهید. البته فقط گفتن این جملات مهم نیست بلکه نحوه گفتن آن ها نیز مهم است. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 💠بیشتر مردها جمله "من از نحوه درخواست کردن تو خوشم نمی آید" را به این شکل ها به زبان می آورند: 💠 این قدر غر نزن ... مرتب از من نخواه کاری برایت بکنم ... خودم می دانم چه کنم ... نیازی نیست تو به من بگویی..❤ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
♥️🍀 💫 چگونه همسرم را نقد کنم که موجب آزارش نشود؟ به دلیل این که به هنگام نقد کردن، عزت نفس فرد مورد نظر مورد مخاطره قرار می گیرد، افراد معمولا در برابر نقد مقاوم هستند و (به جز افرادی که عزت نفس بالایی دارند ...) بنابراین سعی کنید تا حد ممکن از روش های جایگزین استفاده کنید. مثلا به جای این که همسرتان را به دلیل رعایت نکردن نظم انتقاد کنید، هنگامی که نظم را رعایت می کند خیلی او را تقدیر کرده و از او تعریف کنید. این کار به مرور زمان، باعث می شود عدم رعایت نظم او کم رنگ شده و رعایت کردن نظمش بیشتر شود. قبل از نقد طرف مقابل، نیتتتان را با خودتان مرور کنید! آیا واقعا قصد کمک به او و اصلاحش را دارید یا صرفا می خواهید دلتان خنک شود یا او را ضایع کنید؟؟؟!!! با خودتان رو راست باشید. چون نیت شما در صحبتتان حتما اثر گذار خواهد بود. 👈 قبل از نقد نقاط منفی او، حتما به نقاط مثبتش فکر کنید و آن ها را به زبان آورده و به خاطر آن نقاط مثبت، تقدیرش کنید (نقاط مثبتی که ذکر می کنید و تقدیرتان واقعی باشد، چاخان نباشد!) مراقب باشید رفتارش را نقد کنید و نه شخصیتش را. مثلا نگویید "شلخته ای" بلکه رفتارش را مثلا این که هنگام خانه امدن لباس هایش را روی تخت می اندازد یا جوراب و کیفش را کنار اتاق می انداز نقد کنید. حتی الامکان نقدتان را کوتاه و خلاصه و در حد ضرورت بگویید. یعنی نقدتان را شاخ و برگ های اضافی ندهید و آن را طولانی نکنید. جملاتتان را با ضمیر "من" آغاز کنید و نه ضمیر "تو". مثلا به جای این که بگویید "تو به ظاهرت نمی رسی و به آراستگیت اهمیت نمی دهی." بگویید: " من دوست دارم بیشتر به خودت برسی." رفتار منفی طرف مقابل را تعمیم افراطی ندهید. مثلا نگویید :"تو هیچ وقت حوصله ی حرف زدن نداری!" آیا واقعا هیچ زمانی نبوده که او با شما با حوصله حرف زده باشد؟؟؟ مبهم صحبت نکنید و حرفتان را واضح و حتی با مثال بیان کنید. مثلا نگویید :"من از رفتارایی که با من داری راضی نیستم!" انتقاد خود را مانند یک کپسول به او بدهید اول از ویژگی های خوب او بگویید بعد انتقادتان را مطرح کنید و سپس از ویژگی خوب آن گفته شود. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ 📚 چرا بعضی‌ها با کوچکترین مسائل بشدت ناراحت می شوند؟ 1- شاید مسائلی که به نظر شما کوچک هستند برای آنها بسیار بزرگ و با ارزش باشند. 2- ممکن است مدت زیادی تحت آزار روانی قرار گرفته باشند و در موقعیت های اجتماعی بسیار حساس تر از دیگران باشند 3- مدت بسیار زیادی احساساتشان را سرکوب کرده اند و دیگر ظرفیتی برای نگه داشتن آنها ندارند؛ به همین خاطر، سریع واکنش نشان میدهند. 4- مدت زیادی همه چیز در زندگیشان درست پیش نرفته و امید زیادی دارند که دیگر همه چیز خوب پیش برود، به همین خاطر با کوچکترین مشکلی بهم می ریزند و گذشته برایشان یادآور می شود. آنها آنقدر خسته اند که نمیتوانند تظاهر کنند که از چیزی ناراحت نیستند یا اینکه لبخندهای مصنوعی بزنند ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ زنهایی که دائما نا آرام و مضطربند، هر چه زیبا و خوش اندام هم باشند هرگز همراه خوبی در زندگی نیستند. اینها یاد گرفته اند چگونه هر لحظه را با یک غم جدید مخلوط کنند. چنان چه فعلا دلیلی بر خطای همسر نداشته باشند از این می ترسند که همسرشان در آینده تغییر کند. تغییری که مقابله با آن در اختیار آنها نباشد. فرض می کنند که اگر همسرم وفادار نماند چه می شود...اگر بیمار شوم و نتوانم دیگر به وظایفم عمل کنم...اگر مهر و محبت همسرم را از دست بدهم و هزاران اگر دیگر که همه روی اخلاق و اعصاب آدم تاثیر می گذارد... بدیهی است که با وجود چنین اضطرابهایی نمی توان به دیگران محبت کرد یا خوش برخورد بود. این بی قراریها خود فرد را که از نفس می اندازند هیچ، شریک زندگی را نیز به تنگ می آروند. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ معشوقه شوهرت باش هیچ چیز و هیچ کس را به شوهرتون ترجیح ندین برای چی ؟ چون مردها خیلی حساسند این تو ذهنشون میمونه. به خاطر بچه ها زندگیتون رو تلخ نکنین. امار نشون داده بیشترین دلایل طلاق به خاطر هاست .مردها میتونن زنی میخوان قبل از بچه داری و خونه داری معشوقه بی نقصی واسشون باشن تا الان به زنان زشت یا زنان چاقی برخورد کردید که شوهراشون عاشقشونن. بعد خانمی هم دیدین که اعتراف کنه سالیان سال داره بیرون خونه کار میکنه توخونه داری و بچه داری چیزی کم نذاشت اما شوهرش بهش خیانت کرده؟! باید بدونه که چقدر عاطفه و وقت و جسمش رو خرج شوهرش کرده؟! معشوقه شوهراتون باشین .از جسم و زبان و عقلتون کمک بگیرین ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ فن تمام کردن بحث و دعوا یکی از راه هایی که باعث میشه دعوا کم بشه . چطوری؟ آنتونی رابینز میگه: با زنم اختلاف پیدا کردیم. اون عصبی شد و رفت توی اتاق. وقتی از اتاق اومد بیرون یه بوق از قبلا داشتم که فشارش دادم. خانمم از ترس پرید بالابعدش بهم نگاه کردیم و . از اونجا به بعد هر وقت مشکلی پیش میاد یکیمون رو فشار میده. بعد بحث میشه سعی کنید این روش رو امتحان کنید. وسط اختلاف یه چیز بگین. یه انجام بدین. همدیگرو اون وقت بعداً که یاد اون خاطره بیفتین غمگین نمیشین بلکه میگیره و این خیلی مهمه ... ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❤️هیچ‌گاه برای كارها و گذشت‌هایی كه در زندگی كرده‌اید، سر همدیگر نگذارید. هر كاری كرده‌اید برای زندگی خودتان بوده و خودتان خواسته‌اید، پس با منت آن را بی‌ارزش نکنید ♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ، ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﺎﻋﺪﻩﺍﺵ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﺫﻭﻕ ﺑﺰﻧﺪ: ﯾﮏ ﭘﺮﯾﺰ ﺑﺮﻕ ِ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪﻩ، ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺁﺏ ِ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭼﮑﻪ، ﯾﮏ ﺩﺭ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ ﺧﺪﺍ ﭼﻔﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ، ﻭ .. ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ چنین ﭼﯿﺰهایی ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ. ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻢﺗﺮ هم هستند به محض اینکه چنین ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍفتد،ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﺮﺍﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﯽﺍﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻼ: ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺖ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻫﻔﺖ، ﻫﺸﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢﻫﺎﯼ ﺧﺮﺩﻩﺭﯾﺰ ِ ﻧﺎﺳﻮﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻨﺪ . ﺑﻌﻀﯽﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﺑﻤﺎﻧﺪ، ﻭﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ : ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﻣﯽﺯﻧﺪ . ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺩﯾﮕﺮ . ﺍﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ «ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ » ، ﺩﯾﮕﺮ « ﺧﺎﻧﻪ» ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ . ﺭﺍﺑﻄﻪ هم ﻫﻤﯿﻦﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ! ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﮐﻠﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﯾﺰ ﻭ ﺩﺭ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﯼ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯﻗﺎﻋﺪﻩ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ ﺗﻌﻤﯿﺮ ﮐﺮﺩ؛ ﻫﻢ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻣﺤﻠّﺶ ﻧﮕﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺪﻳﺪﻩﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎﻧﺎجوﺭ ﺷﻮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ «ﺩﻝ » ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ . ﻭ ﺑﺎﻭﺭ ﻛﻦ : ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﯾﻦ ﺁﻓﺖ یک ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﺩﻟﺰﺩﮔﯽ ﺍﺳﺖ... روابط خوب و پاک خود را پاس بداریم. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۶۱ و ۶۲ فیصل: _خاله پس غذا کی حاضرمیشه؟ از فکر پاسپورتها درامدم وسفره را انداختم و لقمه لقمه غذا دهن فیصل وعماد کردم،ذهنم سخت مشغول بود.اصلا نفهمیدم چی خوردم وچگونه ظرفها راشستم وجم وجورکردم.بچه‌ها دوباره مشغول بازی شدند وفیصل از خرگوش فرارییش برای عماد میگفت وعماد هم با دهان باز فقط گوش میکرد،برای اینکه کمی ذهن درگیرم را ارام کنم.قران را برداشتم وباز کردم وشروع به خواندن نمودم. الحق که کلام خدا ارامش بخش است. بچه ها بعداز ساعتی بازی خسته شدند,فیصل سرجایش خوابید وعماد هم به اغوش من پناه اورد وهرسه خوابیدیم. با صدای ناریه ازخواب بیدارشدم.. همه جا تاریک بود وبچه ها هم مثل من انگار روزها بود که نخوابیده بودند,درخواب ناز بودند. ناریه کلیدبرق رافشارداد وباروشن شدن برق ,فیصل وعمادهم بیدارشدند. ناریه: _به به سلام برلشکریان اسلام,میبینم که مجاهدان درحال خوابند؟ ولبخندی به روی فصیل زد وفیصل هم به اغوش مادرش پرید.ناریه چندظرف غذا را روی کابینت گذاشت وگفت: _حتما خیلی گرسنه هستید بیاییدتاگرم است حسابشان رابرسیم ودرهمین حال چادرش را دراوردمشغول پوشیدن لباس خانه شد. بدقت حرکاتش را زیر نظر داشتم,به ناریه بیشتراز ۲۲_۲۳سال نمیامد تقریبا هم قد وبالای من بود وهردولاغر وزیبا ناریه: _چی شده سلما؟خوردیم هااا اگر یک مرد مجاهد بودی میگفتم الان قصدداری زن جهادیت بشوم با دست پاچگی به من ومن افتادم وگفتم:_راستش تا الان بادقت چهره ات راندیده بودم,خوشگلی هاااا,بهت نمیاد بیشتراز ۲۵ داشته باشی,بااین سن کم یکی ازنیروهای پرتلاش دولت اسلامی شدن ,هنر میخواهد. یه چیزی ته ذهنم راقلقلک میداد,دوست داشتم سراز راز ناریه واون پاسپورتها دربیاورم, بنابراین به حیله ای که درزنان موثراست رو اوردم,اخه هرزنی که اززیباییش تعریف کنی, محاله خودش رالوندهد وازمفاخر دیگرش حرف نزند وباحرف ناریه فهمیدم که به هدف زدم. ناریه: _هی خواهر,این جمال زیبا راباقسمت وتقدیر زشت ,میخواهم چه کنم؟؟ باتعجب گفتم: _تقدیرزشت؟؟!یعنی از بودن در.... نگذاشت حرفم راتمام کنم وگفت: _اگر تصمیمت برماندن باشد ,وقت زیاد است, برای درد دل,من هم تابه حال برای کسی واگویه نکردم,توسنگ صبورم میشوی واگر بخواهی که بروی دیگر هیچ.... بااشاره به بچه ها گفت: _بذار غذا بخورند ,شما هم که خوابتان تکمیل شده.. .شب دراز است ومن وتوهم باهم خخخخ بازهم باخودم گفتم یعنی چه چیز باعث جذب این زن مهربان به سمت داعش شده؟؟؟ غذا راخوردیم وبه ناریه گفتم: _ببین من فکرهام راکردم,گرچه چیزی از گذشته من نمیدانی ,اما بایدبگم بیرون این اردوگاه کسی منتظر من نیست,همانطور که همسرم شهیددولت اسلامی شد,منم میخوام به این دولت خدمت کنم,پس میمانم ,امیدوارم کمکم کنی که بودنم مفیدباشه. ناریه لبخندی زد وگفت: _اگر تصمیمت واقعا ازته دل این باشه, خوشحالم که پیش خودم بمونی وسرش را تکانی داد وادامه داد _ومفیدخواهی بود انهم چه فایده ای بزرگ... ازاین حرف ناریه احساس بدی بهم دست داد, عمق وجودم میگفت زیر این چهره ی زیبا و مهربان چیزی هست که باید ازش ترسید. نمازم رامخصوصا جلوی ناریه به سبک داعشیان داخل سوله ها خواندم تاهیچ شکی به من نبرد وطوری رفتارمیکردم که من شیفته ی دولت اسلامی عراق وشام(داعش)هستم اما نمیدانستم همین حرکاتم باعث به خطرافتادن جان خودم وعمادمیشود. برای هرکدام یک تشک نرم یک نفره انداختیم, من وناریه کنارهم وفیصل ان طرف ناریه وعمادهم کنارمن خوابید. نمیدانم به خاطر خواب عصربود یا به خاطر ذهنم که درگیرحرفها وکارهای ناریه بود ,خوابم نمیبرد. بچه ها خوابیدند,نگاه کردم به ناریه دیدم بیداراست,دوست داشتم سرصحبت راباز کنم ,بنابراین گفتم: _خوابت نمیبره انگار؟!! ناریه: _اره ذهنم درگیره اینده است.... من: _آینده؟؟اینده که از آن دولت اسلامی ست خیالت راحت.. ناریه: _اینجوری که پیش میره,نمیدونم واقعااا,
_اینجوری که پیش میره,نمیدونم واقعااا, درسته که ازلحاظ اعتقادی روی مجاهدان خیلی کار میشه وخیلیا مصمم میشن که حمله انتحاری کنند وخودشون رانابود کنند اما تعداد این افرادکمه ,میدونی چرا؟؟من فکرمیکنم بی ریشه است ,یه جورتلقینه که اگر همین مجاهد انتحاری به دست یک شیعه اسیربشه وکارهایی که ما به سر اسیران میدهیم یکصدمش رابه سراین مجاهد بدهند,دین واعتقادخودش را انکار میکند هیچ,حتی پدرومادرش هم انکار میکند,سلما تواین چندسالی خدمت به داعش کردم اسیران شیعه ای را دیدم که تا پای جان روی اعتقاداتشان ایستادند,باورت میشه زنده زنده پوستشان کردیم اما حاضرنشدندیک ذره از اعتقاداتشان دست بکشند,اگر دربین مجاهدان ما ده نفرازاین نمونه افراد بود کل دنیا را به تصاحب خودمان درمیاوردیم,حیف که تمام قدرت داعش از حمایتهای دولت‌هایی است که با تشییع دشمنی دارند و اعتقادات مجاهدان به نظر من پوچ وبی ریشه است... تعجب کردم از طرز حرف زدن ناریه...دنیای حرفهایش با کارهای روزانه اش تفاوت داشت, برای همین پرسیدم: _اگر الان همچی اعتقادی داری چرا باز هم ادامه میدی؟اصلا چی شد جذب داعش شدی؟بعدشم چه طوری یک روز نیست بامن اشنا شدی , راحت اینجور از داعش صحبت میکنی, نمیترسی من جاسوس باشم؟ لبخندی زد ورویش راکاملا به طرفم کرد وگفت: _خوب یکی یکی میپرسیدی تاجواب بدم. جواب سوال اولت که چرا کارم را ادامه میدهم به زودی,ظرف چندروز اینده خودت بهش میرسی...سوال دومت رابزار اخرجواب بدهم و اول سوال سومت راجواب میدم که پرسیدی چرا بهت اعتماد کردم,ببین سلما جان ,من یک زن هستم ,درسته هرروز بارها وبارها کشته دیدم ومیبینم,اما عواطف زنانگی واحساساتم پابرجاست,صبح ازهمان باراول که جلویت ترمز کردم,ترس وجودت را دیدم,داخل پایگاه‌مسجد جامع وحتی اردوگاه ترس را داخل چشمات دیدم,من مطمئنم تورازی داری که از داعشی‌ها میترسی,کسی که این جوره نمیتونه جاسوس باشه,تو میخوای من نردبان ترقیت داخل اردوگاه باشم ومنم کاری میکنم که به درجه خودم برسی.....فهمیدی؟؟ باخودم گفتم عجب زبله هااا,پس منم باید راز توراکشف کنم ناریه جااااان... من: _بازم ممنون که به من اعتماد کردی,این رابدان من نه جاسوس هستم نه دشمنت,توبه من کمک کردی ومن هیچ وقت به شما خیانت نمیکنم. لبخندی زد وگفت: _میدونم.. میخوام داستان زندگیم را برای اولین بار برای توبگم .....دوست داری بشنوی؟ من: _اره,اره,حتما... ناریه اینجورشروع کرد.... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۶۳ و ۶۴ _من ناریه دختر اخری ابوعمید از عشیره ی بنی ساعد بودم,مادرم زن دوم ابوعمید بود, پدرم علاقه ای زیادی به مادرم داشت ومن چون ازلحاظ صورت وسیرت به مادرم شبیه بودم ودختر اخری ،گل سرسبد ابوعمید بودم , پدرم ازدل وجان مرادوست داشت وگاهی اوقات این محبت باعث رشک وحسادت دیگر خواهرانم وحتی زن دیگر پدرم میشد. من ۱۹سال داشتم ودر دل خاطرخواه جبران پسرعمویم شده بودم ومیدانستم که این علاقه دوطرفه است اما هیچ کس,حتی پدرومادرم ازاین علاقه بویی نبرده بود. عشیره ی بنی ساعد از گذشته های خیلی دور ,دشمنی خیلی شدیدی با عشیره ی بنی عمران داشت,میدانی که اعراب خصوصا اعراب عربستان,دشمنی‌هایشان خیلی کینه توزانه وبسیارخونبار است،سالی نبود که خونی از مانریزند ودرعوضش خونی ازانهامیریختیم ، تااینکه بزرگان نجد(منطقه ای که ما زندگی میکردیم)دور هم جمع شدند وخواستند,چاره‌ای بیاندیشند برای این دشمنی دیرینه وخونبار...از بخت بد من که انگار گلیم بخت من را با خون بافته باشند،تصمیمی اتخاذ شد که آینده مرا تباه کرد و ارزوی همسری جبران را بر دلم نهاد بعداز ان ,صدبار درعمرم آرزو کردم کاش من دختر دردانه ابوعمید نبودم.... بزرگان نجد تصمیم گرفتند که ازدواج من با پسر,ابوعدنان(بزرگ عشیره بنی عمران)وجهه المصالحه قرار دهند ودراین قرارداد قید شد اگر گزندی به جان هریک ازما وارد شود،طرف مقابل رامقصر قلمداد میکردند وانوقت دوباره روز ازنو وروزی ازنو ,خون درمقابل خون,جان درمقابل جان... هرچه که به پدرم التماس کردم,راضی نشد, انگار سنگ شده بود درمقابل دخترعزیزکرده‌اش فقط توصیه میکرد درست رفتارکنم وبارفتارم باعث دوستی بین دوعشیره شوم .وقتی گریه میکردم وزارمیزدم باچشم خودم خنده خواهران دیگر ونگاه پیروزمندانه ی زن پدرم رامیدیدم،تنها کسی که ازجان ودل درغمم شریک بود, فقط مادربیچاره ام بودکه کاری هم جز گریه از دستش برنمیامد... بالاخره هم کارخودشان را کردند وناریه دختردردانه ی ابوعمید شد عروس خاندان بنی عمران،روز عروسی نگاه عشیره ی بنی عمران به من ,نگاه به عروس نورسیده نبود,انگار قاتل تمام کسانی راکه از گذشته تا حال ازدست داده بودند،میدیدند...روز عروسی عمق بدبختی خود را دیدم اما از آن بدتر زمانی بود که با عدنان(ابوفیصل)تنها شدم... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۶۵ و ۶۶ _...تازه متوجه شدم که من هم عروس اجباری خانه ی عدنان بودم وعدنان هم هیچ علاقه ای به ازدواج بامن نداشت وازسراجبار این تصمیم راپذیرفته بود. زندگی کسالت بار من شروع شده بود که اخباری از دولت اسلامی عراق وشام به گوشمان خورد،چون از زندگی خودم دلسرد بودم ودنبال راه فراری ازاین مخصمه میگشتم, اخبار داعش را دنبال میکردم,درابتداسخنانشان واهدافشان بسیار زیبا ورویایی وآرمانی بود، حرف از تاسیس حکومت اسلامی بامحوریت عراق وشام بود وتبلیغ ورواج این دولت به تمام دنیا...دولتی که دم از اسلام ورسول اخرین خدا حضرت محمدص میزد,دم از عدالت واحکام فراموش شده ی اسلام میزد, دولتی که این دنیا را به مثابه ی بهشت میکرد ومجاهدان این دولت مانند فرشتگانی که مامور رحمت خدا به بندگانش بودند. خلاصه,انقدر حرفهای قشنگ قشنگ میزدند که من باتمام وجود عدنان را ترغیب میکردم که به داعش بپیوندیم وبیشترتلاشم برای این بود که از ان محیط خفقان اور وحشت انگیز فرارکنم.. عدنان هم شروع به جمع اوری اطلاعات راجب داعش کرد وبعداز یک‌هفته ,خودعدنان پیشنهاد داد که به داعش بپیوندیم، عدنان درنوع خودش نخبه بود مدرک پزشکی داشت وقراربود برای گرفتن تخصص امتحان دهد اما باتبلیغات اتشینی که برای دولت اسلامی عراق وشام کرده بودند ,عدنان سر از پا نشناخته حاضرشد درسش را ترک کند وراهی شام برای پیوستن به داعش شویم.به صورت اینترنتی ما ثبت نام شدیم.که ای کاش نمیشدیم ای کاش دربین عشیره ی بنی عمران کنیزی میکردم اما روزگارم چنین نمیشد. ناریه بااین حرف ,اشکهایش راپاک کردوگفت:_برای امشب کافی ست,بهتراست بخوابیم که فردا خیلی کارداریم. با فکر به سرنوشت ناریه به خواب رفتم, نزدیکیهای اذان صبح بود که باگریه ی عماد ازخواب بیدارشدم,لرزشی تشنج مانند کل بدنش راگرفته بود, چندجرعه اب به خوردش دادم ومحکم به بغلم چسپاندمش وموهایش را نوازش کردم ,میدانستم که احتمالا به خاطر صحنه های وحشتناکی ست که دیده,انقدر نازونوازشش کردم تا ارام گرفت , ناریه بیدارشده بود واماده میشد به مسجد برود وفیصل با چشمان باز دراز کشیده بود وبه مادرش گفت: _سلام مادر,من امروز نمیام مسجد ،پیش خاله سلما میمونم. ناریه لبخندی زد وگفت: _مراقب خودتون باشین ,تا مراسم جهادی‌ بخواد شروع بشه,منم خودم رامیرسانم, میخوام امروز,اوج جهاد زنان رانشانت بدهم سلماجان.... بعداز رفتن ناریه بلند شدم ووضوگرفتم, فیصل هم خواب افتاده بود ومن باخیال راحت مثل یک شیعه نمازم راخواندم وقران راگشودم وشروع به خواندن کردم.....وقتی قران میخواندم از دور واطرافم بیخبر میشدم ومحو معنای زیبایش,به ایاتی رسیده بودم که از قدرومنزلت زنان حرف میزد ,حتی برای زنی که ازشوهرش جدا میشد,چهارماه عده مشخص کرده بود ودراین چهارماه هیچ مردی حق تعرض به حریم این زن رانداشت,حتی نفقه زن دراین دوران برعهده شوهرسابقش بود واین اوج احترام به شخصیت یک زن است,چه زیباست کلام خداوچه زیباتر احکام دین رابیان کرده.... با صدای عماد که ازخواب بیدارشده بود ودنبال اغوشم بود از دنیای قران بیرون امدم,قران رابوسیدم داخل کوله ام گذاشتم. عماد را دراغوشم کشیدم,باید اینقدر احساس امنیت میکرد,شاید کابوسهای شبانه اش کمترمیشد, همینجور که عمادرا دربغل گرفته بودم به حرف ناریه فکرمیکردم...مراسم جهادزنان؟؟؟این دیگرچه مراسمیست؟؟خیلی دلم میخواست زودتر بفهمم این حیوانات کثیف چه عمل قبیحی را به اسم جهادزنان,نخشخوار کرده وبه خورد این زنان ازهمه جا بیخبر میدهند. 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۶۷ و ۶۸ بالاخره ناریه امد ،صبحانه ای باهم خوردیم وناریه روبه بچه ها: _اگه پسرای,خوبی,باشید یه سورپرایز براتون دارم. فیصل سریع گفت: _مادربه خدا من گریه نکردم ,بهانه ام نگرفتم, غذاهم خوردم . عمادهم خیره خیره نگاه میکرد..بمیرم برای برادر زبان بسته ام,خدالعنت کندداعش وداعشیان وحامیان این حیوانات درنده را... ناریه بیرون رفت وبا قفسی که داخلش دوخرگوش کوچلو بود برگشت. فصیل ازخوشحالی گونه مادرش رابارها بوسید وعمادهم که انگارخیلی ذوق زده بود به قفس اشاره میکرد وبه من نگاه میکردوتلاش میکردم اسمم راصدا بزند که صداهای نامفهومی از گلویش خارج میشد. ناریه: _خوب ,حالا تا ما باهم میریم بیرون شما با خرگوشها بازی کنید,گریه وزاری...نه...بیرون اومدن چی؟؟ فیصل: _نه نداریم .... از عمادپرسیدم _من برم؟ اول راضی نمیشد با ایما واشاره میگفت کنارش باشم اما چشمش به خرگوش که داشت به نان دست فیصل ناخنک میزد,افتاد ,رضایت دادکه بروم.ناریه: _روبنده ات رابیانداز پایین, تعدادی زن را که دریک صف ایستاده بودند و روبنده هایشان بالابود وروبرویشان هم مجاهدان داعشی ایستاده بودند رانشانم داد وگفت: _الان شروع میشه,ففط به زنان نزدیک نشیم , چون یه بار فکر میکنن ماهم جز اونا هستیم. با تعجب داشتم نگاه میکردم که با پیچیدن صدای,الله اکبرولااله الاالله یک همهمه ی عظیمی همراه باگرد وخاک فراوان برپاشد ,صحنه ای راکه درجلوی چشمانم میدیدم قابل باور نبود،مردها دقیقا مثل گله ای گاو وحشی به سمت زنان حمله بردند وهرکسی که زودتر به زنی میرسید وقبل ازدیگری الله اکبر میگفت,صاحب آن زن نگون بخت میشد واین بود جهادزنان یاهمان جهادنکاح!!! یعنی هر زن درهرشب میتوانست شوهرش راعوض کند و این عمق فحشا وفساد بود که به اسم اسلام به خورد جهان میدادند. یاد ایات قران که صبح خوانده بودم افتادم... به خداقسم این دین نوظهور اسلام نیست...به خدا دراینجا شیطان خدایی میکند ونتیجه ی جهاداین زنان ,به دنیا امدن صدها حرامزاده است برای تربیت در لشکر شیطان....اری اینان طلایه داران لشکر ابلیس هستند که به زودی به دست الهی حجت خدا ازبین خواهند رفت... از دیدن این صحنه ها حالت تهوع به من دست داد... ناریه: _مثل اینکه حالت خوب نیست؟؟ من: _نه چیزی نیست,میشه بریم ناریه: _بیا بریم ,یه برنامه برات چیدم وبه سمت ماشین حرکت کرد. همراه ناریه سوار ماشین شدیم ,به طرف شهر حرکت کردیم,داخل شهرشدیم,مثل اینکه کل این شهر زمانی برای ورود داعش جشن وسرور برپا کرده بودند,الان پشیمان از کردارخودشان هر کدام به گوشه ای درسوراخ خود خزیده بودند,شهر عاری از روح وسرزندگی بود. ناریه چندجا سرک کشید,وای خدای من,مسیری را که میرفت خوب میشناختم,به سمت سوله های ورودی شهر موصل بود,قلبم به شدت میتپید,دعا میکردم ناریه مسیرش راعوض کند با ترس گفتم: _کجا میرویم ,داریم از شهر خارج میشیم که... ناریه: _یه اردوگاه دیگه این طرف هست مختص زنان اسیر دولت اسلامیست,امروز برای اولین بار ازمن خواستند به اونجا سری بزنم,مثل اینکه بعضی زنها مشکلاتی دارند و... با تعجب گفتم: _مگه چه کاره ای؟میری امربه به معروف کنی؟ زد زیرخنده وگفت: _نه من اچارفرانسه ام خخخخ,میرم ویزیت کنم. من: _مگه دکتری؟؟ ناریه: _اگه به جنگ دولت اسلامی نخورده بودم ,الان دکتری هم گرفته بودم,اخه میدونی وقتی با عدنان ازدواج کردم ,اون دوست نداشت زنش عامی باشه,باتشویق عدنان رشته پزشکی رفتم ویکسال هم خوندم که دیگه خورد به پیوستن به داعش...البته بگم وقتی اومدیم سوریه درسم را زیرنظر عدنان که واقعا پزشک حاذقی بود ادامه دادم وهرچی یادم داد فراگرفتم,الانم درحد خودم ویزیت میکنم,تازه عدنان بیچاره حتی مدرک پزشکی افتخاری هم برام گرفته بود. پیش خودم گفتم پزشکی افتخاری دیگه چه صیغه ای هست،حالا باچیزایی که تواین مدت کوتاه از داعش دیده بودم،پزشکی افتخاریش را راحت تر قبول میکردم... وای رسیدیم سوله ها،من چه کنم؟اگه کسی منو ببینه وبشناسه چی؟؟چکارکنم خدایا؟؟؟ بازهم توکل برخداکردم و... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۶۹ و ۷۰ نزدیک ورودی سوله ها نگهبان ایست داد ,ناریه ایستاد. وای خدای من ,این که ابواسحاق بود, خداراشکرکردم که روبنده دارم ودر دل دعا میکردم تا هیچ کس مرا نشناسد. ابواسحاق: _بفرما خواهرمجاهد،چه میخواهید؟ ناریه: _برای ویزیت امدم,مثل اینکه خانمی اینجا حالش خوب نبود,زنگ زدند به من... ابواسحاق: _اوه اوه,اون دخترک ایزدی...دیشب ,اخرشب تمام کرد....دیرامدی خانم دکتر وخنده ی زشتی کردوگفت: _بفرمایید گلویی تازه کنید,چای عراقی,قهوه ترک ... نوشیدنی خنک...هرچه میلتان است , فراهم میکنم. ناریه روبنده اش رابالا زدوباخشم نگاهی به ابواسحاق کرد وگفت: _مجاهد به وظیفه ات برس,نگهبانی بده, مابرای میهمانی نیامده ایم ودور زد که‌برگردیم.نفسم راکه داخل سینه حبس کرده بودم ,بیرون دادم وگفتم: _چه باتحکم برخورد کردی,نمیترسی برایت مزاحمتی ایجادکنند؟ ناریه: _گفتم که با مجاهدان باید اینگونه برخوردکرد وگرنه صاحبت میشوند,درثانی,خیلی بیجا میکنند که بخواهند برای من مشکل ایجاد کنند, من وهمسرم جز اولین مجاهدینی بودیم که به دولت اسلامی پیوستیم,با ریختن خون امثال شوهرمن اینان جان گرفتند... باخودگفتم باریختن خون مظلومان,باسربریدن بی پناهان وباجوانمرگ شدن لیلا وامثال لیلاها شما حیوانات خونخوار جان میگیرید,نام‌ مجاهد برای شما وامثالتان خیلی زیادی بزرگ است. ناریه بدون اینکه حرفی بزندماشین را نگه داشت....نگاهی به اطرافم کردم ودیدم همه جا بیابان است وتاورودی شهر فاصله,داریم,یک لحظه ترسیدم وگفتم,نکند افکارم رابرزبان اوردم وناریه میخواهد... که ناریه در بغل من رابازکرد وگفت: _پاشو برو اونطرف بشین,میخوام ازت یه راننده بسازم. من: _قبلا چندسری پشت ماشین نشستم. ناریه بالبخندی: _نه میخوام ببینم دست فرمانت چطوره وقتی این حرکات ناریه رامیدیدم,باورم نمیشد که این زن داعشی,هست,اما همیشه یه چیزی ته قلبم میگفت ازاین مار خوش خط وخال بترس.. نشستم پشت رول وحرکت کردم, اخه طارق خیلی وقتا ماشینش را به دستم میداد وبه قول خودش مشق رانندگی میکردیم. آه طارق.....کجایی برادرم..... علی,علی..... تو کجایی؟؟ خدااااا من کجام؟؟من اینجا وسط این حرامیان چه میکنم؟؟خداااااا قبل از اذان برگشیم اردوگاه , اخه خیلی دلم شوربچه ها رامیزد وناریه هم ماشین رابرداشت تا به نماز وامربه معروفش برسد. بچه هابا دیدنم خوشحال شدند وعمادکه انگار گریه کرده بود از شادی بالا و پایین میپرید,به خودم قول دادم دیگه لحظه‌ای تنهاش نگذارم,با این سن کمش دردهای بزرگی تحمل کرده,من باید مرهمی باشم بردردهایش تا شایدزبان الکنش بازشود. هنگام خواب دوباره ناریه رابه حرف گرفتم تا ادامه ی داستان زندگی اش راتعریف کند,هنوز راز پاسپورتها را کشف نکرده بودم. ناریه بعدازاینکه مطمئن شد بچه ها خوابند ادامه داد... _چی بگم برات از زندگی پرمشقتم،وقتی که من وعدنان به خانواده هایمان اعلام کردیم که به داعش پیوستیم وامروز وفرداست که راهی شام شویم,پدر من باکمال افتخار موافقت کرد وپدر عدنان سختگیرانه مخالفت کرد و معتقد بود من وعدنان باید تحصیلاتمان درطب را ادامه دهیم,باید یک توضیح کوچک هم بدهم , درسته که هم عشیره‌ی ما وهم عدنان اهل‌سنت بودیم اما دراعتقادات کمی باهم متفاوت بودیم اعتقادات ما که ناشی از پیروی ازمحمدبن عبدالوهاب بود مثل حکومت سعودی ،وهابی بود یعنی مثلا ما به زیارت اهل قبور اعتقاد نداشتیم اما عشیره‌ی عدنان که حنفی بودند معتقدبه این سنت بودند,ما زیارت رفتن و مقبره وضریح ساختن برای علما وبزرگان را بدعت دردین ومرده پرستی میدانستیم اما انها این اعمال را احترام به بزرگان مینامیدند,ما یاعلی ویامحمد و..گفتن را شرک به خدا وکمک ازغیرخدا میدانستیم اما انها یامحمد گفتن را کمک ازواسطه وحجت حق میدانستند ,هرچه که ما به علی ,خلیفه ی چهارم وفرزندانش بغض وکینه داشتیم انها برای علی وفرزندانش احترام وعزت قایل بودند,خلاصه اینکه اعتقادات ما مبنی براعتقادات دولت اسلامی داعش بود اما ازانها باما تفاوت داشت...اما بااین احوالات ومخالفتهای,ابوعدنان،من و عدنان راه خودرا رفتیم وابوعدنان محرمانه ودورازچشم عدنان به من اخطار داد که پیوستن عدنان به داعش را ازچشم من میداند واگر کوچکترین چشم زخمی به عدنان وارد شود,من تقاص پس خواهم داد وکاش وای کاش همان موقع از تصمیمان برگشته بودیم ,اما... 💞ادامه دارد .... 🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی