#فرزندپروری
اگر میخواهید بر خشم خود در برابر کودک مقابله کنید، با چشمان فرزندتان دنیا را ببینید:
کودکان عمدا کارهایی نمیکنند که شما ناراحت شوید! بلکه دلیل کارهایشان این است که مثل بزرگسالان فکر نمیکنند.
اگر اجازه دهید رفتارشان شما را بیازارد مرتب در رنج و عذاب خواهید بود.
روش درست این است که بخشی از رفتار آنها را ناشی از شرایط سنی بدانید.
یک کودک دو ساله در حال یادگیری است و وقتی بشقاب را پرت میکند میخواهد ببیند چه میشود. اگر یک بشقاب پلاستیکی به وی بدهید خواهید دید که پس از پرت کردن آن به سراغ چیز دیگری رفته و شما نیز کمتر ناراحت خواهید شد پس محیط را برایش بیخطر کنید.
وقتی خود را جای او بگذارید، محیط را آماده کرده و بسیاری از اوقات به جای عصبانی شدن میخندید.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#روانشناسی 🌱
• نخواه که یک شبه بشی یه آدم جدید، برای تغییر باید درست هدف گذاری کنی، مثلا :
1. به جای اینکه بگی روزی یک ساعت کتاب میخونم.
- بگو روزی یک صفحه کتاب میخونم.
2. به جای اینکه بگی روزی 2 ساعت میرم پیادهروی.
- بگو روزی 5 دقیقه ورزش میکنم.
3. به جای اینکه بگی روزی 3 ساعت زبان میخونم.
- بگو روزی 10 دقیقه زبان تمرین میکنم.
ایراد هدفگذاری های ما اینه که میخوایم یه شبه تغییر 180 درجه ای داشته باشیم که این تقریبا محالِ.
• نمیدونم دیدید از این آدما تو زندگیتون که یهو میگن من میخوام عوض شم بعد میپرسی خب چی رو میخوای عوض کنی تو خودت؟ :
میگن چه میدونم کلا خودمو میخوام عوض کنم!
1. اینا هیچ وقت عوض نمیشن چون کسی نمیتونه کلا خودشو عوض کنه، ما میتونیم عادت ها و بخشی از رفتارامونو عوض کنیم.
2. هرگز نمیتونیم شخصیت کلی خودمون رو تغییر بدیم.
3. پس حتما بدونید چی رو میخواید عوض کنید؛ مثل تغییر ساعت خوابیدن و.. .
4. اینو هم بگم سعی کنید تمرکزتون رو روی یک یا دو تغییر بزارید اجازه بدید اول اون تغییرات اعمال شه بعد دست به تغییر بعدی بزنید☺️✌🏼.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
1_7485692201.mp3
8.79M
#موسیقی
قلبم باشه پیش تو❤️
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#مهارت_های_زندگی
✍چیزهایی که توی روانشناسی بهش رسیدم:
💭با آدمایی معاشرت کن که عادت هایی دارن که خودتم دوست داری داشته باشی، آدما باهم رشد می کنن و عجیب شبیه اطرافیانشون میشن....
🔹 📌زندگی اونقدر سخت هست که رابطه دوستانه و عاشقانه نباید سخت ترش کنه، اونا باید باشن تا از زندگیت بیشتر لذت ببری و آرامش ببشتری تجربه کنی
🔹 📌جوری با بچه ها رفتار کن که وقتی چیزی پیش اومد با خودش بگه من باید به پدر/مادرم بگم! اون میدونه که چجوری باید حلش کنم، نه اینکه بگه امیدوارم بابا مامان نفهمن چون اوضاع بدتر میشه
🔹 📌بزرگ ترین اشتباه زندگی شکست خوردن نیست، کاری نکردنه
🔹 واقعیت اینه مشکل از تو نیست که آدمای سمی رو جذب میکنی!
اونا سراغ همه میرن
مشکل واقعی تو اینه که اجازه میدی اونا بمونن و سعی میکنی راضی نگهشون داری
🔹 📌صدایی که توی ذهنت باهات حرف میزنه چه سرزنشت میکنه یا تشویقت همون صداییه که والدینت در کودکی باهاش باتو حرف میزدن
🔹 و در آخر مهربون باش
تو چیزی از گذشته و تروماها و آسیب ها، اضطراب و افسردگی و نرسیدن های اونایی که باهاشون مواجه میشی نمیدونی!
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#فرزندپروری
⚠️موارد ممنوعه در تربیت فرزند!
❌قهر ممنوع!
با فرزندتان قهر نکنید. به جایش به او بگویید به زمان احتیاج دارید تا آرام شوید و بعد با او صحبت میکنید.
❌کتک زدن ممنوع!
به جای کتک زدن اول نفستان را حبس کنید، اتاق را ترک کنید یا حواستان را به ضربان قلبتان ببرید.
❌باج دادن ممنوع!
جیغ و دادهای فرزندتان را تحمل کنید، اما برای خریدن یا اجازه دادن چیزی که او میخواهد کوتاه نیایید. صبور باشید.
❌تمسخر و سرزنش ممنوع!
به جای توهین، سرزنش و تحقیر از احساس خودتان بگویید. شما بالغ و بزرگسالید. باید بیان احساسات خود را بلد باشید.
❌سرزنش خود ممنوع!
به جای سرزنش، خودتان را تشویق کنید. از امروز تغییر کنید. باورکنید شما میتوانید.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#فرزندپروری
⚜والدین گرامی⚜
✅ خواهشمندم به مضرات گوشی و تبلت توجه ویژه کنید و برای جاگزینی آن حتما تدبیر لازم رو داشته باشید
استفاده از تبلت یا گوشی ،علاوه بر ایجاد ضعف بینایی می تواند به بروز مشکلات عصبی هم ختم شود. کودک شما در این سن باید به فعالیت های بدنی و ذهنی سالم بپردازد نه اینکه وارد دنیای مجازی شود و به روح و جسمش آسیب وارد شود .
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسماللهالقاصمالجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۵۱ و ۵۲
راننده ماشین یه زن بانقاب و یک کارت که روی سینه اش چسپانده, بود.کارتی که مخصوص اعضای داعش بود وزمانی که داخل سوله ها بودیم,زنان داعشی که مسولیت داشتند ازاین کارتها به سینه شان میچسپاندند.
زن داعشی امد جلو ومن عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار....
زن دستش رااورد طرف فیصل وپسرک را از بغلم محکم کشید بیرون وگفت:
_با پسر من چکارداشتی هااا؟چرا دزدیدیش؟؟
من:
_نه ....نه....من دزد نیستم به خدااا...بچه داشت گریه میکرد ,خواستم بهش کمک کنم... دنبال خرگوش وشما بود,اگر فکر میکنی دروغ میگم بیدارش کنید وازش بپرسید...
در ماشین راپارک کرد ودرهمین حین گفت:
_ببخشید ,اشتباه کردم,فیصل پسرشیطانی هست حتما دنبال خرگوشش راه افتاده وگم شده.من امده بودم مسجد برای نماز, فیصل بیدارشد وخواست همراهم باشه وبعدازنماز متوجه شدم نیست ,الان بیشتراز دوساعته کوچه های شهررا دنبالش میگردم....خداراشکر سالم هست ,من چون خیلی عصبانی بود به شما پرخاش کردم,ببخشید خواهر,شما این وقت صبح بدون مردی همراهت ,اینجا چه میکنی؟
سرم راانداختم پایین وگفتم:
_مردمن,مجاهد داعشی بود که شهید شده وپسری داشتم هم قدوبالای پسرشما که گمش کردم ,چندین روزه هرجا را میگردم اثری ازش نمیبینم.
زن داعشی سرش راتکان دادوگفت:
_هیچ دردی بدتر از گم کردن اولاد نیست,خدا رحمت کند شوهرت را,من درکت میکنم,بیا بشو سوارماشین ,تا جایی بتونم کمکت میکنم تا پسرت راپیدا کنی,اخه منم مثل تو شوهرم شهید شده
و اشاره کرد سوارشوم....
خوشحال ازاینکه بالاخره خدا یک راهی برام بازکرده و توکل کردم به خدا وسوارشدم.
«ام فیصل» ,پسرش را کابین عقب خوابانید واشاره به من کرد که جلوسوار شوم.
سوارشدم وحرکت کردیم.
ام فیصل:
_اسم من ناریه است
ونگاهی به فیصل کردولبخندی زد وادامه داد
_خداراشکر پیدایش کردم,داشتم سکته میکردم, راستی اسمت چیست؟پسرت چندسال دارد وکی گم شده؟
من:
_سلما هستم ,اسم پسرم عماداست وتازه وارد چهارسالگی شده الان چندین روز است که گمش کردم,متاسفانه پسرم لال است
به اینجای حرفم که رسیدم با به یاداوری چهره ی عماد واخرین تلاشش برای حرف زدن وکمک خواستن هق,هقم بلندشد واشک کل صورتم را پوشانید.
ناریه با یک دستش فرمان راگرفته بود وبادست دیگرش دستم رانوازش کرد وگفت:
_نگران نباش ام عماد...من امروز تمام وقتم را برای پیدا کردن پسر تومیگذارم,نمیدانم چرا مهرت به دلم نشسته شایدچون مثل خودم شوهرت کشته شده وپسرت گم شده و شاید ... نمیدانم چرا ,فقط میدانم که میخواهم کمکت کنم,من تمام مراکز داعش دراین شهر را مثل کف دستم میشناسم,درست است که سعودی هستم ,مال این کشور نیستم اما اززمان برپایی حکومت اسلامی دراین شهر به حکومت خدمت میکنم
ولبخندی زد وگفت:
_به قول شوهرشهیدم,آچارفرانسه هستم گاهی به زنان اموزش نظامی ,گاهی اموزش دینی وخیلی وقتها هم درسطح شهر جزء گروه امر به معروف هستم...خلاصه هرجا حکومت نیازمند کمک باشد من هم هستم.....
باخودم فکر میکردم که ایا این زن هم در جنایات دیگرداعش سهیم است؟ایا دستش به خون کسی الوده شده؟
که با حرف ناریه به خودامدم:
_ببین خواهر,نمیخواهم ناامیدت کنم اما اگر پسرت زنده باشد وبه دست نیروهای حکومت افتاده باشد ,فقط دوجا میتوان ان را جستجو کرد,یکی پایگاه جنب مسجدجامع است و دیگری اردوگاه تموز که بیرون شهر موصل بنا کردیم..
از خوشحالی درپوست خود نمیگنجیدم....
قلبم به شدت میتپید ,اصلا به این فکرنمیکردم که بعداز پیداکردن عماد چگونه ازچنگ داعش بگریزم,فقط میخواستم عماد راپیداکنم.
بااین حرفهای ناریه,دستش رامحکم فشاردادم وگفتم:
_اگر پسرم راپیدا کنی تا ابد کنیزیت رامیکنم.
ناریه لبخندی زد وگفت:
_چون مثل خودت مادرم,درکت میکنم,زنی که شوهرش شهید شده لایق کنیزی نیست,دوست داشتی باهم همکارمیشویم.....
همینجور که حرکت میکردیم متوجه شدم مسیرمنتهی به مسجدجامع رامیرود....
یعنی عمادرا پیدا میکنم؟؟....
خدایا توکل کردم به تو...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۵۳ و ۵۴
جلوی پایگاه داعش ازماشین پیاده شدیم,
کوله ام راداخل ماشین گذاشتم,فیصل خواب بود,ناریه درهای ماشین راقفل کرد وگفت:
_این حالا حالاها خواب است ,اصلا بیشتر عمرش دراین شهر راعقب همین ماشین خواب بوده
داخل پایگاه شدیم,
به محض اینکه ناریه وارد اتاق مسوول پایگاه شد,مردک داعشی ازپشت میز به احترام ناریه بلندشد انگار ناریه واقعا سرشناس بود ومن اشنایی بااو رافقط وفقط ازالطاف خدا وعنایت مولاعلی ع میدانستم.
داعشی:
_سلام ام فیصل...پسرک مجاهدت کو؟بفرمایید بگویم پذیرایی بیاورند,قهوه که میخورید؟
ناریه با تحکمی درصدایش خیلی جدی گفت:
_نه برادر,برای خوردن قهوه نیامده ام,دنبال پسر این خواهرمجاهدهستم,چندین روز است گم شده وهرچه تلاش کرده پیدایش نکرده, گفتم شاید اینجا باشد...
داعشی:
_همانطور که خودتان میدانید اینجا فقط یک کلاس وخوابگاه برای بچه ها است,عمده بچه هایی که پیدامیکنند رابه اردوگاه تموز,میبرند.
نشانی خاصی دارد؟
ناریه:
_نامش عماد است وگویا لال است,نزدیک چهارسال دارد..
داعشی دستی به ریشش کشید وگفت:_ده ,دوازده تا چهارساله اینجا هست که ازبلبل بهترچهچه میزنند ونام هیچ کدامشان عماد نیست وهمه شان از بچه های,هم قطاران خودمان هستند,بچه ای که نتواند خودش رامعرفی کند ,احتمالا به اردوگاه وقسمت اسیران جنگی میبرندشان....
دلم هرری,ریخت پایین ,این یعنی ,عماد اینجا نیست...خدای من نام اسیران جنگی؟؟؟برای پسربچه های چهارپنج ساله زیادی بزرگ است.
ناریه خداحافظی کرد وباهم سوار ماشین شدیم.
ناریه:
_نگران نباش ام عماد...اردوگاه را اشنایی کامل دارم,اخه من وفیصل انجا یک اتاق داریم,اخه با بمباران گاه وبیگاه شهر,اردوگاه امنتر است. بازهم میگویم اگر عماد زنده باشد وبا ماموران حکومت برخورد کرده باشد,حتما الان سالم وسرحال در اردوگاه است.
ماشین وارد خیابان اصلی شد,
نگاهی به فیصل کردم,بچه مثل فرشته ها خواب بود,درست است که پدرش داعشی خبیثی بوده ومادرش هم به داعش خدمت میکرد,اما خودش بچه بود,مثل عماد,گناهی نداشت وازهمه ی اینها گذشته اگر عمادراپیدا میکردم,باعث وبانیش همین فیصل کوچک بود.
درهمین افکاربودم که ناریه روبه من گفت:
_از لهجه ات مشخص است ازعربهای عراق هستی,من که گفتم ازعربستان امدم تو مال کجایی؟نام شوهرت چیست وکجا شهیدشده؟اگر از نیروهای نام نویسی شده عراق قبل از ورود داعش به موصل باشد شاید بشناسمش امااگر ازنیروهای مردمی که باورود ما به موصل, به داعش پیوسته اند,چون سازمان دهی نشدند,احتمالا ناشناس است...
ناریه دید جوابی ندادم دوباره نگاهی به من کرد وگفت:
_نام شوهرت چیست؟
ناخوداگاه از زبانم پرید,
_ابوعماد,نامش «عمر»ازقبیله بنی شباب بود از نیروهای مردمی که به داعش پیوستند و در حمله به یکی از روستاهای ایزدی اطراف موصل کشته شد.
خودم هم خنده ام گرفته بود...
کی فکرش رامیکردم روزی به عمر ناکام افتخاررر کنم انهم همچین افتخاری....
ناریه که انگار خیالش راحت شده بود که اشتباه نکرده,سری تکان دادوگفت:_خدارحمتش کند,دوست داری خودت به داعش بپیوندی؟؟
از پیشنهادش جا خوردم وبالکنت گفتم؟
_م م من؟!!راستش اگر عمادرا پیدا کنم , شایدبتوانم خدمتی کنم.
ناریه:
_ببین کارسختی نیست,خیلی از زنها از کشورهای مختلف,حتی کشورهای اروپایی برای جهاد نکاح به داعش پیوستند ,اما من از این خدمتها خوشم نمیاید,اگر بخواهی میتوانم کاری کنم که کنارخودم درگروه آمران به معروف باشی,دوهفته اموزشت میدهند, یک هفته اموزش نظامی ویکهفته هم اموزش عقیدتی_دینی,بعدش هم باحقوق خوب مشغول کار میشوی.
باخودم فکر کردم اگر بخواهم به هدفم برسم, بهترین راه همین پیوستن به داعش است , شاید اینجوری بتوانم خدمتی علیه داعش وبه شیعیان مظلومی که درچنگال این دیوسیرتان میافتند بکنم,
بعدش اگر عماد راهم پیداکنم,الان امکان فرار ندارم,پس بهترین راه همان کلام خداست(ومکرو....)
سرم راتکان دادم وگفتم:
_اگر شما میگویی اینجوری خوب است پس خوب است دیگه
ناریه:
_فقط باید با مردان داعشی باتحکم برخورد کنی که خیال بدبه مخیله شان نرسد,چون شوهرت شهید شده ,اگر ملایم با انها برخورد کنی ,فکرمیکنند از زنانی هستی که مشتاق جهادنکاح هستی واینجور هرروز اشخاص مختلف بایک الله اکبر صاحبت میشوند و خود را محرمت میخوانند.
از شنیدن این حرف تمام تنم لرزید ....
از شهرخارج شدیم و سیاهی اردوگاه تموز درپیش چشمم بود.
ایا عماداینجاست؟؟
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۵۵ و ۵۶
مشخص بود ناریه اردوگاه راکامل میشناسد , محلی رانشان داد که تعداد زیادی کانکس بود وگفت :
_اینها سویتهای قابل حمل هستند که توسط دولتهای حامی داعش,برایشان فراهم شده وهرکدام ازاین واحدها به مسولین داعش که باخانواده هستندیازن جهادی دارند, تعلق دارد
و یک طرف هم سوله های بزرگی شبیهه سوله هایی که ما درانجا اسیربودیم ,وجودداشت که ناریه انها رانشان داد وگفت :
_اینها هم محل استراحت سربازان داعشی است
ازبیرون مثل سوله است اما داخلش زیادی لوکس است ودراخر چادرهایی رانشان دادوگفت :
_معمولا برای اموزش دادن بچه ها چادرهای کوچک تر وبرای اموزش بزرگترها,چادرهای بزرگتر رااستفاده میکنند یعنی اینها یه جور مدرسه هستند .
ماشین را نزدیک کانکسها پارک کرد وگفت:
_من فیصل را به سوییت خودم میبرم
ویک چادر رانشان داد وگفت:
_آن چادر رامیبینی,محل اموزش کودکان چهار تا ده ساله است,اگر پسرت زنده گیرمامورین افتاده باشد,احتمال زیاد باید درانجا باشد...
ناریه به سمت کانکس رفت,اما من دیگر طاقت نداشتم به سمت چادری که اشاره کرده بود رفتم,تقریبا دویست ,سیصدمتری با کانکسها فاصله داشت.
چندتا پسربچه اطراف چادربودند...
حرکاتم قابل کنترل نبود,نزدیک چادر شدم دو پسربچه ایستاده بودند ویک پسربچه هم پشت سرشان نشسته بود وسرش روی زانوهایش درحال گریه بود.
رفتم جلو... روبنده ام رابالازدم ونشستم تا قدم هم قد پسربزرگتر,شود,دستش را دردستم گرفتم وگفتم:
_بزرگتر اینجا کیست؟یعنی معلمتان کیست عزیزم؟
تا این حرف از دهانم خارج شد, ناگهان....
ناگهان صدای گریه پسرک پشتی بیشترشد,از پسربزرگتر پرسیدم
_چرا شما بیرون چادرید؟چرا اون دوستتان گریه میکند؟
پسرک:
_ما شیطانی کردیم ودرس گوش ندادیم, معلممان تنبیه مان کردتا درافتاب بایستیم واشاره به پشت سرش کرد وگفت:
_گرگی هم مثل همیشه خودش راخیس کرد وتنبیه شد ,تازه یک کتک مفصل هم خورده,اخه گرگی نه میتواند مثل مجاهد داعشی سرببرد ونه میتواند نقش قربانی رابازی کند,امروز هم قراربود نقش قربانی رابازی کند وتا بقیه ی مجاهدان خواستندبا خنجرچوبی سرش راجداکنند اول شروع به زوزه کشیدن کرد وبعدهم خودش راخیس کرد..
پیش خودم فکر کردم,
پسرک بیچاره دراین سن باید مشق چه چیزهای وحشتناکی رابکند.
پسرک:
_اصلا گرگی ازهمان روز اول میترسید ومدام گریه میکرد ,چون اسمش رانمیدانستیم , معلممان اورا گرگی صدامیزند وماهم میخندیم , اخر حرف که نمیزند فقط مثل گرگ صدامیدهد...
اخی خدای من,ناخوداگاه به طرفش رفتم,
هنوز سرش روی دستانش بود وصدای گریهاش بلند,دستانم رابه طرفش گرفتم وگفتم:_عزیزکم,پسرکم گریه نکن .....
تا سرش رابالا گرفت ونگاهش درنگاهم قفل شد.....باورم نمیشد.....لبخندی زد و خود را در آغوشم انداخت...
_عماددددم....عزیزززززم....😍🥺😭
انگار زمان متوقف شده بود ومن بودم وعماد وعماد بود ومن.
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۵۷ و ۵۸
عماد رابغل کردم وزار زدم...
عماد هم که انگار به تنها آرزوی عمرش رسیده بود وپناهگاه امنی برای عقده گشایی یافته بود محکم به بغلم چسپیده بود وگریه میکرد, اشکهای من وعماد در هم امیخته بود ,صحنه ای بود که هر سنگدلی را به گریه وامیداشت.با صدای ناریه به خود امدم ومتوجه شدم کلی بچه کوچک وبزرگ دورم راگرفته ومردی داعشی وبااصطلاح اموزگار بچه ها هم انطرف تر مارا نگاه میکرد وبه بچه ها فحش وناسزا میگفت ومیترساندشان تا به سرکلاس بروند.
ناریه:
_خدا راشکر خواهر...بالاخره گمشده ات را یافتی...بهت گفتم اگر به برادران مجاهد دولت اسلامی,برخورد کرده باشد,جایش امن است.
ناریه نزدیک اموزگار بچه ها شد وکمی باهم صحبت کردند وبعد به سمتم امد وگفت:
_بیا برویم پیش من که خیلی کار داریم,فیصل هم داخل سوئيت خواب است.
داخل كانكس شديم،
عجب بزرگ وجاداربود،از بیرون اصلا اینجور به چشم نمیامد.یک قالی سه درچهار بعدش حالتی دراورده بودند مثل اوپن اشپزخانه و انطرفش هم یخچالی کوچک واجاق گاز و ظرفشویی ودری داخل آشپزخانه بود که احتمالا به حمام ودسشویی باز میشد،در کل جم وجور ومناسب,زندگی یک زوج جوان بود.
باخود فکرکردم
عجب دولتهای خبیثی پیدا میشوند که اینچنین امکاناتی فراهم میکنند وازاین حیوانات خون اشام حمایت میکنند,هدفشان ازاینهمه کشت وکشتار چیست؟بی شک اهداف خبیثانه و سیاستمدارانه ای پشت این اعمالشان پنهان شده....
ناریه:
_بیا بشین سلما جان،راستش تا دوروز قبل این سوئيت را با خواهری دیگر شریک بودم ,اما چون ایشان زوج جهادی یک مجاهد شدند,الان من وفیصل تنها اینجا زندگی میکنیم,اگر قبول کنی به دولت اسلامی خدمت کنی،با مجاهد ارشد صحبت میکنم که تووپسرت همینجا پیش خودم مهمان باشید. البته شاید من وفیصل مهمان توباشیم...یه اقداماتی کردم که.....
درهمین حین فیصل که گوشه ای روی تشک خوابیده بود بیدارشد وناریه نگاهی محبت امیز به او کرد وگفت...
_ولش کن ،بعدا سرفرصت برایت تعریف میکنم. الان خسته ایم بیا چیزی بخوریم و تو و عماد و فیصل اینجا استراحت کنید,من باید بروم که کارهایم عقب ماند...
بلندشدو پاکت شیری ازیخچال دراورد,
لیوانی شیرریخت وسرکشید،چادروروبنده اش رامرتب کرد وگونه فیصل رابوسید و از ما خداحافظی کرد.وگفت:
_سلما جان مراقب بچه ها باش...خوش بگذرد
ودرراپشت سرش بست.
عجب زن خونگرمی بود,درتعجبم چطورجذب ادامخواران داعش شده بود
در که بسته شد,
عمادراکه محکم به بغلم چسپیده بود,غرق بوسه کردم،بمیرم برای برادرزجرکشیده ام,بچه باورش نمیشد که منم,ازخوشحالی کلمات نامفهومی ازدهانش درمیامد،چشمم افتادبه فیصل که غرق تماشای ما بود،لبخندی به اوردم وگفتم :
_فیصل جان دوست داری با عماد رفیق بشی وبازی کنی؟
پسرک لبخندی زد وسرش رابه نشانه بله تکان داد،خواستم عماد را زمین بگذارم,اما ازبغل من تکان نخورد,بچه احساس ناامنی میکرد ومن به اوحق میدادم,بعدازمدتها اغوش امنی برای خودش یافته بود
همینجور که عمادبغلم بود,
رفتم کوله ام راکه ناریه باخودش,داخل اورده بود,برداشتم وکنار فیصل نشستم وارام ارام عمادرا از بغلم جداکردم وروی زانوهایم نشاندم,یک دست ازلباسهای عماد راکه باخود اورده بودم از داخل کوله دراوردم وبا ناز و نوازش شروع به تعویض لباسها کردم,
فیصل چشمش افتاد به دوتا ماشین اسباب بازی داخل کیف ,تا امد بردارد گفتم:
_نه نه عزیزم,اینها مال عماد است ,از عماد اجازه بگیر اگر اجازه داد بردار,
فیصل امد نزدیک عماد وگفت:
_عماد ,اجازه میدهی یکی رابردارم.
عماد که انگار احساس امنیت میکرد وفهمیده بود اینجا از گزند داعشیها درامان است,لبخندی زد وخودش از روی زانوام بلند شد ویکی از ماشینها را برای خودش ویکی دیگر را به فیصل داد ومشغول بازی باهم شدند.
خداراشکر کردم واز جایم بلندشدم ,