eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.8هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
✨﷽✨ ✍امام صادق علیه‌السلام فرمود: مردی نزد پدرم امام باقر علیه‌السلام آمد ، پدرم به او فرمود: آیا همسر داری؟ او عرض کرد: نه.وپدرم به او فرمود: من دوست ندارم، همه دنیا و آنچه در آن است ، داشته باشم ولی یک شب را بدون همسر، به سر ببرم. سپس فرمود: هر رکعت نماز مردی که همسر دارد بهتر از عبادت یک شب و روزه روز آن از مرد بی همسر است.سپس پدرم هفت دینار به او داد و فرمود: با این پول ازدوج کن. 💥و فرمود : رسول اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم می‌فرمود : 《اتخذوا الاهل ارزق لکم.》برای خود، همسر و فرزند فراهم کنید زیرا این کار روزی شما را بیشتر می‌کند. 📚وسائل الشیعه،ج ۱۴،ص۷ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
سیاست زنانه 👱‍♀ توی مدیریت خونه بزارید تو یه سری چیزها مردها تصمیم بگیرن و شما خودتون رو گاهی به خنگی بزنید. این باعث میشه مردها حس غرور کنن از اینکه بیشتر می فهمن!! ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
✨﷽✨ 🔖 جوانی به حکیمی گفت وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند. حکیم گفت: آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟ جوان گفت: آری. حکیم گفت: اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند. جوان با تعجب پرسید: چرا چنین سخنی می‌گویی؟حکیم گفت: چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی گستاخ داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟ جوان گفت: آری... 🔐 حکیم گفت: مراقب چشمانت باش! ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
مهمترین نیاز زن " توجه و دیدن توانایی های" اوست " هرچیزی میتونه ... یک زن رو خوشحال کنه ... اما... " توجه " خوشبختش میکنه کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۸۰ روح انگیز با شنیدن این سخن فرهاد که
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۱ سهراب بی‌خبر از آنچه که درپشت سرش در خراسان بزرگ میگذشت، همراه کاروان کوچکشان پیش میرفت... و الحمدالله تا اینجای کار ،خطری آنان را تهدید نکرده بود . سهراب دل داده بود به سخنان درویش رحیم و از آن طرف هر روز که میگذشت عزمش جزم‌تر میشد تا گنجینه را از آنِ خود نماید و به سرعت راه رفته را برگردد و خود را با مالی زیاد به طلب آن یار زیبا رو به قصر حاکم برساند... با گذشت چندین هفته از همراهی درویش رحیم، سهراب اندکی رفتار او را الگو قرار داده بود و به یک جوان دائم الوضو و سحر خیز تبدیل شده بود، دیگر نمازهایش مانند قبل از سر عادت نبود، بلکه دل میداد به راز و نیاز با پروردگار و این راز و نیاز وقتی با شب‌زنده‌داری همراه میشد، عجیب برجانش مینشست....حالا او خوب میدانست که قرآن سخن خداست که احکامش را در آن بیان کرده، درویش رحیم قدم به قدم با او راه میرفت و آیه به آیه را برای سهراب تفسیر میکرد...حال او میدانست که در پس این دنیای زیبا، خالقی یکتا قرار گرفته که مهر و عطومت عامش بر سر تمام موجودات جاری‌ست و اگر عبد باشی و بندگی کنی و بندگی کردن را یاد بگیری ، مهربانی خاصِ خداوند را نصیب خود می‌نمایی... درویش رحیم برای سهراب گفته بود اگر تو تمام کارهایت را بر مدار رضایت خداوند بچرخانی، بی شک خدا برایت آن میکند که در اندیشه‌ات نمی‌گنجد و به چنان جایگاهی خواهی رسید که در رؤیاهم نخواهی دید... درویش رحیم آنقدر گفت و گفت و گفت که دل سهراب را به هوس انداخت تا بنده باشد... و اوج عطوفت خدا را به چشم خود ببیند،... او تمام کارهایش را طوری انجام میداد که فکر می کرد رضایت خداوند در آن است ، فقط از فکر و‌خیال آن نقشه نمیتوانست خارج شود... صبح زود بود و کاروان پس‌از صرف ناشتایی در گرگ و میش صبح به راه افتادند، هنوز راه زیادی تا مقصد مانده بود ، به گردنه ای رسیدند بسیار باریک که گاری و بارش به سختی از آن رد می شد،.. با سختی و کمک هم ، گاری را رد کردند و یکی یکی از آن گردنه گذشتند،...و به جایی تقریبا مسطح در پشت کوه رسیدند،... ناگاه باران تیر که معلوم نبود از کجاست ،بر سرشان باریدن گرفت... سهراب که عمری راهزنی کرده بود ، دانست که در تله‌ی راهزنان گرفتار شده... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۲ کاروان کوچک قصه ما ، کاملاً غافلگیر شده بود، یارعلی با دیدن تیرهایی که به سمت آنان کمانه کرده بود گاری را متوقف کرد و سریع پایین پرید و در پناه دیواره‌های چوبی گاری پنهان شد.... احمد و مسعود و جعفر هم به تبعیت از او خود را به پشت گاری رساندند.... سهراب بی‌مهابا ،شمشیر به دست بر گرد شتر درویش رحیم میگشت تا مبادا گزندی به او برسد و شمشیر را در هوا می‌چرخاند و با آن تیرها را دور میکرد.... بعد از لحظاتی سخت و نفس گیر ،سهراب بانگ برآورد : _آهای کیستید؟ که به کاروان کوچک زارعین و کشاورزانی فقیر حمله نمودید ،بدانید به کاهدان زده‌اید و از این حملهٔ نابخردانه، چیزی نصیب شما نخواهد شد.... بعد از گذشت دقایقی از رجز خوانی سهراب، تعدادی سوار از پشت تپه‌ای در نزدیکی آنها بیرون آمدند، سواران همه روی پوشیده بودند...جمع راهزنان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدند و سهراب در پی نقشه‌ای بود که با یک حمله، تمام آنان را از پا بیاندازد، او به مهارت جنگی خودش و همراهانش اعتماد داشت و میدانست که احتمالا تاجر علوی زبده‌ترین جنگاوران را همراه گنجینهٔ ارزشمندش کرده...پس همانطور که به مهاجمان چشم دوخته بود ، آرام آرام خود را به پشت گاری رساند تا نقشه‌ای را که در سر می‌پروراند به یارانش بگوید و با هم و هماهنگ حمله کنند.... وقتی به پشت گاری رسید،هیچ‌ اثری از همراهانش نبود، گویی آب شده بودند و به زمین رفته بودند.... نگاهی به درویش رحیم کرد که با طمأنینه در دنیای خودش و قرآن دردستش،غرق شده بود. ناگهان فکری از ذهن سهراب گذشت.... وای که چه بی‌عقل بود این مأموریت را پذیرفت، باید همان اول راه میدانست که کاسه ای زیر نیم کاسهٔ حسن‌آقا و آن تاجرعلوی که حتی خود را به سهراب نشان نداد بوده است....درست است، انگار تاجرعلوی قصد تصرف این گنجینه را داشته و این سفر هم نقشه ای بوده برای تصاحب آن.... سهراب با خود می گفت ...چه آدم ساده لوحی بودم من و چه راحت خودم را به نقشه ای حیله‌گرانه سپردم...براستی که کارشان حساب شده بود و حیله‌ای در بین است، وگرنه چرا می‌بایست تمام همراهان من که ادعای جنگاوری میکردند ، با حملهٔ راهزنان،به یک باره غیب شوند؟! سهراب در همین افکار بود که متوجه شد دستهٔ راهزنان که تعدادشان هم زیاد بود، دور او و گاری و درویش ،حلقه زده اند.... سهراب میخواست لب به سخن بگشاید و بگوید که میداند این نقشه‌ای‌ست از جانب تاجر علوی...اما جلوتر از آن، سردسته‌ی راهزنان چیزی گفت که سهراب را کلاً گیج و سردرگم کرد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۳ مردی که به نظر میرسید سردستهٔ راهزنان باشد، به دور سهراب چرخید و همانطور که قهقه‌ای بلند سرداده بود گفت : _چه شده‌ای راهزن روی پوشیده، کشف صورت کردی....چه بر سرت آمده که‌اینچنین خوار شده‌ای و از سردستهٔ راهزنان به شکل کشاورزی ساده درآمدی و با اشاره به گاری ادامه داد: _و مرکب راهت یک گاری چوبی و همسفرت هم پیرمردی که انگار کر و کور است و شاید هم مجنون و نمیداند چه بر سرش آمده و دیگر همسفرانت هم آنقدر جرأت نداشتند که بمانند با ما رو در رو شوند... سهراب که از سخنان آن مرد که لحن کلامش بسیار آشنا بود، گیج شده بود، بی‌شک هر که بودند، سهراب را کاملاً میشناختند و به زندگی قبل او آگاه بودند... سهراب که طعنه‌های سوار روبه‌رویش برایش سخت بود و از طرفی میخواست بداند، مخاطبش کیست ،شمشیر را در هوا چرخاند و به سمت او یورش برد ، اما در چشم بهم زدنی دیگر راهزنان دور او را گرفتند.... و آن مرد دوباره قهقه ای زد و گفت : _ببین سهراب، من به جنگ با تو نیامدم، بلکه مأموریتی دارم که تو را کَت بسته به نزد رئیسم ببرم، پس الکی خون مردان مرا به هدر نده و سلامت خودت را به خطر نیانداز... و در این هنگام ، سهراب که سخت مبهوت شده بود، تمام وجودش خواستار این بود که سر از کار این گروه درآورد گفت : _باشد ،من بدون درگیری همراه شما می‌آیم اما به شرطی که این درویش و بارش را آزاد بگذارید و من هم شمشیرم را به شما نخواهم داد... مرد روی پوشیده ، گلویی صاف کرد و‌گفت : _شمشیرت مال خودت ، آخر وقتی دستانت بسته باشد، شمشیر به کارت نمی‌آید، اما این پیرمرد و شتر و گاری را که به نظر میرسد کالای چنان با ارزشی هم بارش نیست، همراه خودمان میبریم، هرچه رئیس تصمیم گرفت، همان کنیم.... سهراب که مستأصل شده بود ، نگاهی به درویش کرد و نگاهی هم به اطراف انداخت تا شاید نشانه ای از همراهان بی وفایش پیدا کند که هیچ نیافت ....درویش با همان آرامش همیشگی اش ،نگاهش را به آسمان دوخت و گفت : _توکلتُ علی الله..‌‌... و اینچنین شد که سهراب همراه گنجینه ای پنهان و درویش رحیم ، درحلقه‌ی راهزنان ناشناس ،به جایی نامعلوم روان شدند.... همانطور که راه می‌پیمودند، سوار اولی به سهراب نزدیک شد و گفت : _واقعاً راز کار تو‌ در چیست؟ آخر هرچه به ذهنم فشار می‌آورم نمیدانم دلیل همراهی تو با این کاروان شَل و زواردرفته چیست؟ سهراب همانطور که با دستان بسته سوار بر اسب بود و از زیر چشم گاری پیش رویش را می‌پایید، گفت : _رازی در کار من نیست، راهزنی که توبه کرده و قصد زیارت کربلا و نجف دارد، اما راز کار شما در چیست، صدایت برایم بسیار آشناست، براستی تو کیستی و رئیست کیست؟ 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۴ آن مرد دوباره خندهٔ بلندی کرد و گفت : _دندان روی جگر بگذار... سردسته‌ی جوان و تپه‌ی پیش رویش را نشان داد و گفت : _تمام سؤالاتت در پشت آن تپه هست و با گفتن این حرف پاهایش را به گُرده‌ی‌ اسب زد و به جلو رفت و از سهراب فاصله گرفت....رخش که انگار خطر را حس کرده بود، آرام آرام قدم برمیداشت و درست همردیف، شتری بود که درویش رحیم بر آن سوار بود... سهراب آهی کشید و روبه درویش گفت : _درویش ،تو‌نظرت چیست؟ این اتفاق را چگونه میبینی؟ درویش با همان لحن آرامش بخش همیشگی اش گفت : _من که اول راه گفتم، توکل کن برخداوند، همانا که خدا متوکلینش را دوست میدارد و غم به دلت راه نده....ما داریم پسرم... هرگاه در تنگنا قرار گرفتی صدایش کن «یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی».... سهراب زیر لب عبارتی را که درویش گفت، تکرار کرد و عجیب برایش آشنا بود، یعنی این کلمات را کجا شنیده بود؟! درویش که دید سهراب در فکر فرو رفته ، آرام تر از قبل گفت : _این نیز بگذرد..... در این هنگام بود که به پشت تپه رسیدند و از دورخیمه و خرگاهی برپا بود و سهراب که عمری راهزنی کرده بود، کاملاً میفهمید که خیمه گاه پیش رویش، محل استراحت دسته ای راهزن است. به محل چادرها رسیدند و سهراب با دیدن تک و توک چهره های آشنایی که در اطراف چادرها میچرخیدند ، متوجه شد که اسیر دست چه کسی شده.. سردستهٔ سواران به سهراب نزدیک شد و همانطور که چادری را نشان میداد گفت : _داخل آن چادر کسی منتظر توست و روزها صبر کرده تا به تو برسد... *کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند سهراب دندانی بهم سایید و گفت : _آهای «مراد سیاه» ، کم برای کریم لنگ دم تکان داده‌ای ،حالا دیگر جیره خوار کدام حرام لقمه ای شده ای هااا؟؟ تا سهراب این حرف را زد ، مراد سیاه دستار از صورتش باز کرد و ردیف دندان های زرد و کثیفش را که در صورت سیاهش میدرخشید به نمایش گذاشت و گفت : _پس بالاخره آن مغز کوچکت به کار افتاد و مرا شناختی....اما به درستی نشناختی.... مراد سیاه آدمی نیست که زیر عَلَم هرکسی برود ، برای من کریم همیشه رئیس میماند... و با زدن این حرف از اسب به زیر آمد و افسار رخش را کشید.. و با مشتی که به بازوهای بسته‌ی سهراب زد او را به زمین انداخت... سهراب که از این حرکت سخت ناراحت شده بود و از طرفی هنوز نمی دانست که مرادسیاه او را به نزد چه کسی میبرد، با یک حرکت از جا جست و بدون اینکه نگاهی به مراد بیاندازد وارد چادر پیش رویش شد... داخل چادر شد و چند بار پلک هایش را به هم زد تا چشمانش به نور چادر عادت کند... از آنچه که پیش رو میدید، مبهوت شده بود....واقعاً باورش سخت بود و زیرلب و بریده بریده گفت : _ک....ک....کریم؟! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۵ کریم با وارد شدن ناگهانی سهراب، مانند فنر از جا جست و چون بره آهو شروع به قدم زدن نمود... و همانطور که سهراب گیج و مبهوت به او خیره شده بود جلویش قرار گرفت و با خنده ای بلند گفت : _چه شده پسر ؟ انگار جن دیده‌ای....پس سلام‌ت کو؟ سهرابی که من میشناختم مبادی آداب بود... سهراب همانطور که حرکات کریم را دنبال می کرد آرام و شمرده گفت : _اما پایت؟ کو عصایت؟تو.....تو....تو که لنگ بودی...،اصلا شل بودی... کریم به انتهای چادر رفت بر مخده‌ای مخمل تکیه زد و با لحن استهزاآمیزی گفت : _تو روزها به ضریح امام رضا علیه‌السلام، دخیل بستی و گمانم شفایش نصیب من شد و با زدن این حرف قهقه ای سر داد... سهراب که متوجه شد کریم او را مسخره میکند و انگار از تمام احوالات او‌ خبر داشته و دارد، به کریم نزدیک شد و گفت : _میبینی دستانم بسته است که اینجور زبانت باز شده و مرا به تمسخر گرفته‌ای ، وگرنه اگر آزاد بودم،هرگز چنین جرأتهایی پیدا نمیکردی، در ضمن از کرامت امامی رئوف بعید نیست که راهزنی چون تو را شفا دهد،... اما حالا برایم عیان شده که تو چندین سال مرا گول زده‌ای... و نقش یک پیرمرد افلیج را بازی کرده ای ،...راستش را بگو چه نیتی پشت این نقشهٔ شیطانی‌ات پنهان بوده؟ کریم شانه هایش را بالا انداخت و‌گفت : _اولاً متعجبم که چطور مغلوب مراد سیاه شدی و کت و بالت بسته، چون پسر جنگجویی که من پرورش داده‌ام ، بیش از اینها از او انتظار میرود، در ضمن ، نقش بازی کردم تا تو را به مقامی برسانم ،تا جایگزین مناسبی برای خودم برجاگذارم . کریم با زدن این حرف از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می‌ساید به دور سهراب شروع به چرخیدن نمود... و ادامه داد : _یک عمر در کوه صحرا گرما و سرما را چشیدم و تو را در خانه ای امن جا دادم، به مکتب فرستادم تا سواد دار شوی، هر چه درآوردم به پایت ریختم ،تا وقتی بزرگ شدی از وجودت بهره‌ها ببرم ، نه اینکه همینطور که از آب و گل در‌آمدی و با نان و نمک من پهلوانی بی‌همتا شدی، فیلت یاد هندوستان کند و مرا بگذاری و بروی دنبال خواستهٔ دلت.... سهراب که سخت ناراحت شده بود و تازه فهمیده بود با چه روباه مکاری زندگی کرده و او را نشناخته، با یک فشار ریسمان دستش را پاره کرد و‌ همانطور پاره‌های ریسمان را بر زمین می‌ریخت گفت : _اگر اجازه دادم مراد سیاه ریسمان بر دستانم ببندد، برای مصلحت بود و شناختن رئیسش وگرنه مراد سیاه کجا و دستگیری من کجا؟!...دوماً اینقدر منت نان و نمکت را بر سر من نگذار ، مگر تو نان و نمکی هم داری که به خورد بنده‌ای از بندگان خدا کنی؟!... تمام اموال تو‌ مال مسافران بیچاره هست و پشت هر کدامشان هزاران آه خوابیده... و خداوند مرا ببخشید که با ریسمان شیطانی چون تو به چاه مذلت افتادم...، اما حال که راه را یافته‌ام محال است به بیراهه‌ای پاگذارم که تو مرا به آن انداختی... کریم که از حرفهای سنجیده و پخته سهراب لجش گرفته بود، شروع به دست زدن نمود و گفت : _نه آفرین....بارک الله میبینم که چندین روز معتکف حرم امام رضا علیه‌السلام شدن، از یک راهزن بالفطره ، عابدی خداشناس ساخته.... سهراب به طرف کریم حمله برد و یقه اش را در دست گرفت و شروع به تکان دادن نمود و گفت : _راهزن بالفطره تویی و هفت جد و آبادت... تو‌ به کاروان ما حمله کردی و پدرم را از پا انداختی و مرا صاحب شدی، وگرنه بی‌شک من از بزرگان بودم و قبل از اینکه به دام ابلیسی چون تو بیافتم، نان طیب و طاهر خورده ام.... کریم که یارای مقابله با سهراب را نداشت و از طرفی در ذهن نقشه هایی برای این جوانک ساده دل کشیده بود، صلاح ندید بیش از این با سهراب درشتی کند و باید نرم نرمک با اوبرخورد میکرد تا به خواسته اش برسد....کریم این مدتی که در تعقیب سهراب بود به واقعیت هایی پی برده بود که سهراب از آن بی‌خبر بود ، او میدانست اگر با سهراب به توافق برسد ، به جاهای خوبی خواهد رسید ، پس با لبخند.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۸۶ کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش که همه حاکی از این بود که سهراب بزرگ زاده ایست که از قِبَلش او هم میتواند به نان و نوایی برسد،...آرام دستهایش را روی دستهای مردانه و پر قدرت سهراب که یقه‌اش را چسپیده بود گذاشت و با لحنی مهربان گفت : _بس کن پسرم ، من بد تو را نمیخواهم ، دوست دارم مال و منالی بهم بزنی و سری توی سرها درآوری... سهراب دندانی بهم سایید و دست کریم را به کناری زد و همانطور که خیره در چشمان ریز او شده بود با لحنی محکم گفت : _مـن پـسر تو نیستم ، لطفاً اینقدر پسرم پسرم به دلم نبند، اگر واقعاً خواستار پیشرفت و خوشبختی من هستی ،لطفاً دست از سر من بردار تا راهی را که تازه یافته‌ام و بی‌شک خوشبختی من در آن است را بروم.... کریم که حالا سهراب، یقه اش را رها کرده بود ،بر جای خود نشست و گفت : _نکند تو خوشبختی را در دخیل بستن به ضریح و‌ معتکف مسجد شدن و ریاضت‌کشی میدانی؟؟ من واقعاً سر از کار تو در نمی‌آورم ، همراه کاروان مشتی فلک زدهٔ آسمان جل شده ای و قصد زیارت کربلا نموده ای که مثلاً به کجا برسی هااا؟! سهراب با شنیدن این حرف ، کاملا متوجه شد که کریم با وجود تعقیب و مراقبت او ، هیچ از گنجینه‌ای که داخل گاری پنهان است نمیداند... پس فکری مثل برق از سرش گذشت، حال که به لطف کریم و فرار همسفرانش، گنجینه مفت و مسلم در آغوش او افتاده بود، باید به طریقی با کریم کنار می‌آمد ،بدون اینکه او را از وجود چنین گنج گرانبهایی آگاه کند و در موقعیتی مناسب، همراه گنجش ،کریم و دار و دسته اش را قال میگذاشت و فرار میکرد به طرف خراسان.... کریم هم بی‌خبر از آنچه که درذهن سهراب میگذشت ، دنبال راهی بود که این پسرک خیره سر را نرم کند... و دوباره زیر بیرق خود درآورد که اگر در آینده به مال و منالی رسید، او هم بی نصیب نماند... در همین حین که دو نفر داخل چادر هرکدام در افکار خود غرق بودند، هیاهویی زیاد از بیرون چادر به گوش رسید و صدای پای سم اسبانی که به آنها نزدیک میشدند شنیده می شد...کریم هراسان از جا بلند شد و قبل از سهراب، خود را به ورودی چادر رسانید... و تا گوشهٔ چادر را بالا گرفت تا ببیند چه خبر است، تیری که از چلهٔ کمان پرتاب شده بود، بر بازویش نشست‌.. سهراب خود را به کریم رسانید و از بالای شانه‌های او ، بیرون را نگاه میکرد و از آنچه که میدید غرق شگفتی شده بود...و یک آن ، فکری مانند برق از سرش گذشت و فی‌الفور و بی توجه به حال زار کریم خود را به بیرون چادر رساند... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا