🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۸۳
مردی که به نظر میرسید سردستهٔ راهزنان باشد، به دور سهراب چرخید و همانطور که قهقهای بلند سرداده بود گفت :
_چه شدهای راهزن روی پوشیده، کشف صورت کردی....چه بر سرت آمده کهاینچنین خوار شدهای و از سردستهٔ راهزنان به شکل کشاورزی ساده درآمدی
و با اشاره به گاری ادامه داد:
_و مرکب راهت یک گاری چوبی و همسفرت هم پیرمردی که انگار کر و کور است و شاید هم مجنون و نمیداند چه بر سرش آمده و دیگر همسفرانت هم آنقدر جرأت نداشتند که بمانند با ما رو در رو شوند...
سهراب که از سخنان آن مرد که لحن کلامش بسیار آشنا بود، گیج شده بود، بیشک هر که بودند، سهراب را کاملاً میشناختند و به زندگی قبل او آگاه بودند...
سهراب که طعنههای سوار روبهرویش برایش سخت بود و از طرفی میخواست بداند، مخاطبش کیست ،شمشیر را در هوا چرخاند و به سمت او یورش برد ، اما در چشم بهم زدنی دیگر راهزنان دور او را گرفتند....
و آن مرد دوباره قهقه ای زد و گفت :
_ببین سهراب، من به جنگ با تو نیامدم، بلکه مأموریتی دارم که تو را کَت بسته به نزد رئیسم ببرم، پس الکی خون مردان مرا به هدر نده و سلامت خودت را به خطر نیانداز...
و در این هنگام ، سهراب که سخت مبهوت شده بود، تمام وجودش خواستار این بود که سر از کار این گروه درآورد گفت : _باشد ،من بدون درگیری همراه شما میآیم اما به شرطی که این درویش و بارش را آزاد بگذارید و من هم شمشیرم را به شما نخواهم داد...
مرد روی پوشیده ، گلویی صاف کرد وگفت : _شمشیرت مال خودت ، آخر وقتی دستانت بسته باشد، شمشیر به کارت نمیآید، اما این پیرمرد و شتر و گاری را که به نظر میرسد کالای چنان با ارزشی هم بارش نیست، همراه خودمان میبریم، هرچه رئیس تصمیم گرفت، همان کنیم....
سهراب که مستأصل شده بود ، نگاهی به درویش کرد و نگاهی هم به اطراف انداخت تا شاید نشانه ای از همراهان بی وفایش پیدا کند که هیچ نیافت ....درویش با همان آرامش همیشگی اش ،نگاهش را به آسمان دوخت و گفت :
_توکلتُ علی الله.....
و اینچنین شد که سهراب همراه گنجینه ای پنهان و درویش رحیم ، درحلقهی راهزنان ناشناس ،به جایی نامعلوم روان شدند....
همانطور که راه میپیمودند، سوار اولی به سهراب نزدیک شد و گفت :
_واقعاً راز کار تو در چیست؟ آخر هرچه به ذهنم فشار میآورم نمیدانم دلیل همراهی تو با این کاروان شَل و زواردرفته چیست؟
سهراب همانطور که با دستان بسته سوار بر اسب بود و از زیر چشم گاری پیش رویش را میپایید، گفت :
_رازی در کار من نیست، راهزنی که توبه کرده و قصد زیارت کربلا و نجف دارد، اما راز کار شما در چیست، صدایت برایم بسیار آشناست، براستی تو کیستی و رئیست کیست؟
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۸۴
آن مرد دوباره خندهٔ بلندی کرد و گفت : _دندان روی جگر بگذار...
سردستهی جوان و تپهی پیش رویش را نشان داد و گفت :
_تمام سؤالاتت در پشت آن تپه هست
و با گفتن این حرف پاهایش را به گُردهی اسب زد و به جلو رفت و از سهراب فاصله گرفت....رخش که انگار خطر را حس کرده بود، آرام آرام قدم برمیداشت و درست همردیف، شتری بود که درویش رحیم بر آن سوار بود...
سهراب آهی کشید و روبه درویش گفت : _درویش ،تونظرت چیست؟ این اتفاق را چگونه میبینی؟
درویش با همان لحن آرامش بخش همیشگی اش گفت :
_من که اول راه گفتم، توکل کن برخداوند، همانا که خدا متوکلینش را دوست میدارد و غم به دلت راه نده....ما #صاحب داریم پسرم... هرگاه در تنگنا قرار گرفتی صدایش کن «یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی»....
سهراب زیر لب عبارتی را که درویش گفت، تکرار کرد و عجیب برایش آشنا بود، یعنی این کلمات را کجا شنیده بود؟!
درویش که دید سهراب در فکر فرو رفته ، آرام تر از قبل گفت :
_این نیز بگذرد.....
در این هنگام بود که به پشت تپه رسیدند و از دورخیمه و خرگاهی برپا بود و سهراب که عمری راهزنی کرده بود، کاملاً میفهمید که خیمه گاه پیش رویش، محل استراحت دسته ای راهزن است.
به محل چادرها رسیدند و سهراب با دیدن تک و توک چهره های آشنایی که در اطراف چادرها میچرخیدند ، متوجه شد که اسیر دست چه کسی شده..
سردستهٔ سواران به سهراب نزدیک شد و همانطور که چادری را نشان میداد گفت :
_داخل آن چادر کسی منتظر توست و روزها صبر کرده تا به تو برسد...
*کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
سهراب دندانی بهم سایید و گفت :
_آهای «مراد سیاه» ، کم برای کریم لنگ دم تکان دادهای ،حالا دیگر جیره خوار کدام حرام لقمه ای شده ای هااا؟؟
تا سهراب این حرف را زد ، مراد سیاه دستار از صورتش باز کرد و ردیف دندان های زرد و کثیفش را که در صورت سیاهش میدرخشید به نمایش گذاشت و گفت :
_پس بالاخره آن مغز کوچکت به کار افتاد و مرا شناختی....اما به درستی نشناختی.... مراد سیاه آدمی نیست که زیر عَلَم هرکسی برود ، برای من کریم همیشه رئیس میماند...
و با زدن این حرف از اسب به زیر آمد و افسار رخش را کشید.. و با مشتی که به بازوهای بستهی سهراب زد او را به زمین انداخت...
سهراب که از این حرکت سخت ناراحت شده بود و از طرفی هنوز نمی دانست که مرادسیاه او را به نزد چه کسی میبرد، با یک حرکت از جا جست و بدون اینکه نگاهی به مراد بیاندازد وارد چادر پیش رویش شد...
داخل چادر شد و چند بار پلک هایش را به هم زد تا چشمانش به نور چادر عادت کند...
از آنچه که پیش رو میدید، مبهوت شده بود....واقعاً باورش سخت بود و زیرلب و بریده بریده گفت :
_ک....ک....کریم؟!
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۸۵
کریم با وارد شدن ناگهانی سهراب، مانند فنر از جا جست و چون بره آهو شروع به قدم زدن نمود...
و همانطور که سهراب گیج و مبهوت به او خیره شده بود جلویش قرار گرفت و با خنده ای بلند گفت :
_چه شده پسر ؟ انگار جن دیدهای....پس سلامت کو؟ سهرابی که من میشناختم مبادی آداب بود...
سهراب همانطور که حرکات کریم را دنبال می کرد آرام و شمرده گفت :
_اما پایت؟ کو عصایت؟تو.....تو....تو که لنگ بودی...،اصلا شل بودی...
کریم به انتهای چادر رفت بر مخدهای مخمل تکیه زد و با لحن استهزاآمیزی گفت :
_تو روزها به ضریح امام رضا علیهالسلام، دخیل بستی و گمانم شفایش نصیب من شد
و با زدن این حرف قهقه ای سر داد...
سهراب که متوجه شد کریم او را مسخره میکند و انگار از تمام احوالات او خبر داشته و دارد، به کریم نزدیک شد و گفت :
_میبینی دستانم بسته است که اینجور زبانت باز شده و مرا به تمسخر گرفتهای ، وگرنه اگر آزاد بودم،هرگز چنین جرأتهایی پیدا نمیکردی، در ضمن از کرامت امامی رئوف بعید نیست که راهزنی چون تو را شفا دهد،... اما حالا برایم عیان شده که تو چندین سال مرا گول زدهای... و نقش یک پیرمرد افلیج را بازی کرده ای ،...راستش را بگو چه نیتی پشت این نقشهٔ شیطانیات پنهان بوده؟
کریم شانه هایش را بالا انداخت وگفت : _اولاً متعجبم که چطور مغلوب مراد سیاه شدی و کت و بالت بسته، چون پسر جنگجویی که من پرورش دادهام ، بیش از اینها از او انتظار میرود، در ضمن ، نقش بازی کردم تا تو را به مقامی برسانم ،تا جایگزین مناسبی برای خودم برجاگذارم .
کریم با زدن این حرف از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم میساید به دور سهراب شروع به چرخیدن نمود...
و ادامه داد :
_یک عمر در کوه صحرا گرما و سرما را چشیدم و تو را در خانه ای امن جا دادم، به مکتب فرستادم تا سواد دار شوی، هر چه درآوردم به پایت ریختم ،تا وقتی بزرگ شدی از وجودت بهرهها ببرم ، نه اینکه همینطور که از آب و گل درآمدی و با نان و نمک من پهلوانی بیهمتا شدی، فیلت یاد هندوستان کند و مرا بگذاری و بروی دنبال خواستهٔ دلت....
سهراب که سخت ناراحت شده بود و تازه فهمیده بود با چه روباه مکاری زندگی کرده و او را نشناخته، با یک فشار ریسمان دستش را پاره کرد و همانطور پارههای ریسمان را بر زمین میریخت گفت :
_اگر اجازه دادم مراد سیاه ریسمان بر دستانم ببندد، برای مصلحت بود و شناختن رئیسش وگرنه مراد سیاه کجا و دستگیری من کجا؟!...دوماً اینقدر منت نان و نمکت را بر سر من نگذار ، مگر تو نان و نمکی هم داری که به خورد بندهای از بندگان خدا کنی؟!... تمام اموال تو مال مسافران بیچاره هست و پشت هر کدامشان هزاران آه خوابیده... و خداوند مرا ببخشید که با ریسمان شیطانی چون تو به چاه مذلت افتادم...، اما حال که راه را یافتهام محال است به بیراههای پاگذارم که تو مرا به آن انداختی...
کریم که از حرفهای سنجیده و پخته سهراب لجش گرفته بود، شروع به دست زدن نمود و گفت :
_نه آفرین....بارک الله میبینم که چندین روز معتکف حرم امام رضا علیهالسلام شدن، از یک راهزن بالفطره ، عابدی خداشناس ساخته....
سهراب به طرف کریم حمله برد و یقه اش را در دست گرفت و شروع به تکان دادن نمود و گفت :
_راهزن بالفطره تویی و هفت جد و آبادت... تو به کاروان ما حمله کردی و پدرم را از پا انداختی و مرا صاحب شدی، وگرنه بیشک من از بزرگان بودم و قبل از اینکه به دام ابلیسی چون تو بیافتم، نان طیب و طاهر خورده ام....
کریم که یارای مقابله با سهراب را نداشت و از طرفی در ذهن نقشه هایی برای این جوانک ساده دل کشیده بود، صلاح ندید بیش از این با سهراب درشتی کند و باید نرم نرمک با اوبرخورد میکرد تا به خواسته اش برسد....کریم این مدتی که در تعقیب سهراب بود به واقعیت هایی پی برده بود که سهراب از آن بیخبر بود ، او میدانست اگر با سهراب به توافق برسد ، به جاهای خوبی خواهد رسید ، پس با لبخند....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۸۶
کریم با یادآوری دیده ها و شنیده هایش که همه حاکی از این بود که سهراب بزرگ زاده ایست که از قِبَلش او هم میتواند به نان و نوایی برسد،...آرام دستهایش را روی دستهای مردانه و پر قدرت سهراب که یقهاش را چسپیده بود گذاشت و با لحنی مهربان گفت :
_بس کن پسرم ، من بد تو را نمیخواهم ، دوست دارم مال و منالی بهم بزنی و سری توی سرها درآوری...
سهراب دندانی بهم سایید و دست کریم را به کناری زد و همانطور که خیره در چشمان ریز او شده بود با لحنی محکم گفت :
_مـن پـسر تو نیستم ، لطفاً اینقدر پسرم پسرم به دلم نبند، اگر واقعاً خواستار پیشرفت و خوشبختی من هستی ،لطفاً دست از سر من بردار تا راهی را که تازه یافتهام و بیشک خوشبختی من در آن است را بروم....
کریم که حالا سهراب، یقه اش را رها کرده بود ،بر جای خود نشست و گفت :
_نکند تو خوشبختی را در دخیل بستن به ضریح و معتکف مسجد شدن و ریاضتکشی میدانی؟؟ من واقعاً سر از کار تو در نمیآورم ، همراه کاروان مشتی فلک زدهٔ آسمان جل شده ای و قصد زیارت کربلا نموده ای که مثلاً به کجا برسی هااا؟!
سهراب با شنیدن این حرف ، کاملا متوجه شد که کریم با وجود تعقیب و مراقبت او ، هیچ از گنجینهای که داخل گاری پنهان است نمیداند... پس فکری مثل برق از سرش گذشت، حال که به لطف کریم و فرار همسفرانش، گنجینه مفت و مسلم در آغوش او افتاده بود، باید به طریقی با کریم کنار میآمد ،بدون اینکه او را از وجود چنین گنج گرانبهایی آگاه کند و در موقعیتی مناسب، همراه گنجش ،کریم و دار و دسته اش را قال میگذاشت و فرار میکرد به طرف خراسان....
کریم هم بیخبر از آنچه که درذهن سهراب میگذشت ، دنبال راهی بود که این پسرک خیره سر را نرم کند... و دوباره زیر بیرق خود درآورد که اگر در آینده به مال و منالی رسید، او هم بی نصیب نماند...
در همین حین که دو نفر داخل چادر هرکدام در افکار خود غرق بودند، هیاهویی زیاد از بیرون چادر به گوش رسید و صدای پای سم اسبانی که به آنها نزدیک میشدند شنیده می شد...کریم هراسان از جا بلند شد و قبل از سهراب، خود را به ورودی چادر رسانید... و تا گوشهٔ چادر را بالا گرفت تا ببیند چه خبر است، تیری که از چلهٔ کمان پرتاب شده بود، بر بازویش نشست..
سهراب خود را به کریم رسانید و از بالای شانههای او ، بیرون را نگاه میکرد و از آنچه که میدید غرق شگفتی شده بود...و یک آن ، فکری مانند برق از سرش گذشت و فیالفور و بی توجه به حال زار کریم خود را به بیرون چادر رساند...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#سیاست_های_زنانه
❤️اگر کاری برای همسرتون و ابراز عشقتون انجام میدید سعی کنید زبونی هم بگید.
❤️مثلا بگید به خاطر شوهر گلم که از سرکار اومده و برای رفاه حال منو بچه هام کار کرده یه چایی میارم که بدونه چقدر کارش برام ارزش داره
❤️اگه این حرفا براتون سخته کم کم شروع کنید.
باید یخ #رابطه بشکنه و دوباره مثل دوران شیرین نامزدی شیطون و مهربون بشید.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرداری
همه ما در روابط ميان فردى و يا زندگى مشتركمان دچار اشتباهاتى شده ايم كه باعث ناراحتى دوستان، همسر و... شده است.
✖ #شوخى بي مزه در جمع، انتقاد بی موقع، سوء برداشت، توهين، بى احترامى ، زير قول زدن...
♦ مهم این است که وقتى اشتباهى می كنيم، دلى را می شكنيم، حرفى می زنيم كه كدورت ايجاد مى كند چطور برخورد كنيم؟ چگونه #عذرخواهى كنيم؟!
🔺 اگر فكر می كنيد كه تنها با گفتن ببخشيد قائله ختم خواهد شد و طرفتان موظف است كه اشتباه شما را ببخشد و فراموش كند و همه چيز تمام شود سخت در اشتباه هستيد!
✳ اگر خواهان سر و سامان دادن رابطه تان هستيد، لازم است كه مولفه های يک عذرخواهى خوب را ياد بگيريد،
1-بيان تأسف
2-توضيح اينكه چطور اينگونه شد
3-قبول مسئوليت
4-بيان پشيمانى
5-پيشنهادى براى جبران
6-درخواست بخشش
👈 با بکار بستن مولفه
های عذرخواهی خوب و در کنار آن یادگیری مهارتهایی مانند:
🔹 کنترل خشم🔹همدلی( خود را جای طرف مقابل گذاشتن و دنیا را از چشم او دیدن)، 🔹در زمان عصبانیت تصمیم نگرفتن و اقدام به عمل نکردن🔹پرهیز از تعقل نمایی ( من خیلی بهتر از تو متوجه مسائل می شوم و تو خوب درک نمی کنی...)
و مانند اینها....
می توان به #تداوم ، استحکام و همچنین آینده خوب یک رابطه امیدوار باشیم
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
✨♥️✨
✍شخصے به علامہ طباطبایے گفت:
یڪ ریاضتے براے پیشرفت
معنوے بہ من بفرمایید!
✅علامہ فرمودند:
بهترین ریاضت خوشاخلاقے
در خانواده است.
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
آیدی سفارش تبلیغات
@hosyn405
در کانالهای👇
مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
👩🏻 #خانوما_بدونن 👩🏻
نیاز مردان
زنان محبوب ، به خوبی می دانند که مردان نیاز به تحسین دارند
کافی است طوری رفتار کنید که او احساس کند قدرتمند و مورد نیاز است!
لازم نیست کار فوق العاده ای انجام دهید...
👈فقط گاهی بازوان او را بفشارید و بگویید:
"این بازوها تکیه گاه منه☺️"
👈در شیشه سس مایونز و خیار شور را بدهید که باز کند (حتی اگر خودتان میتوانید این کار را بکنید باز هم به او بدهید)و وقتی باز کرد کلی از همسرتان تعریف و تمجید کنید
👈سرتونو بذارید روی سینه اش و بگید
تو همه ی آرامشم هستی این کار به مردان حس قدرت میدهد.
⛔️اکثر مردان متاهلی که به دنبال معشوقه میروند ،زنانی را انتخاب میکنند که از طبقه پایین تر از خودشان باشد....
چرا؟؟؟
چون مردان دوست دارند آرامش دهنده باشند، دوست دارند زنی را تمکین کنند و احساس اقتدار داشته باشند...
پس این حس اقتدار و تحسین و قدردانی را شما برای همسرتان فراهم کنید 👌
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
🔻
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
آقایی💁♂باهمسرش🤦♀️مشکلی داره!
واین آقا🤷♂️باخانمی ازطریق فضای مجازی ارتباط برقرارمیکنه ومشکلاتش رودرمیون میذاره.
👈این کارهاروانجام می ده تا ازطریق همدلی ومشورت مشکلاتش رو حل کنه.خانوم هم راهکارهای خوبی برای بهبودرابطه ی این دونفر می ده ولی🤔مگه می شه ازیک رابطه ناسالم یک نتیجه درست گرفت!
😶بین اون خانوم وآقابه واسطه همدلی ایجاد شده رابطه ی احساسی ایجادمی شه ودیگه همسرِاون آقا براش جذابیتِ قبل رونداره ویک ضربه بسیار بزرگ به زندگیش می خوره ودربسیاری ازمواردکاربه طلاق کشیده می شه وحالااین آقا میره با اون خانم که قرار بودمشکلش روحل کنه ازدواج می کنه والبته ادامه ماجرا که همین زندگی خودش چقدرمشکل داره وچقدرشکستها منتظر زندگی هست.والبته این قضیه ممکنه برعکس هم باشه که یک خانمی بره بایک مرد دیگه مشکلاتش روبرطرف کنه..کمی برگردیم عقب تر↪️اصلامشکل اصلی اختلاف بین یک زن وشوهر بود که یکیشون خواست بایک رابطه نادرست حلش کنه که گرفتاریک رابطه ی ناسالم وعاقبت بدشدکه البته به گوشه ای ازاون اشاره شد.
🚫موردی که مثال زده شدفقط یک نمونه ازرفتارهایی است که افرادمی خواهندازیک مسیر نادرست مشکل خودراحل کنند..
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
خانم ها و اقایان بدانند
در رابطه خودتون باشید سعی نکنید نقش بازی کنید همونی باشید که همیشه هستید، نه شما بازیگر فیلم پورن هستید و نه همسرتون تازه شما را کشف کرده است.
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
#همسرانه
#سیاست_های_همسرداری
دعوا، دلخوری، زخم زبان به همسرتان را در جمع نیاورید...
💘افراد یا منتظر دعوای شما هستند
💘یا دلسوزی های بیجا می کنند
💘یا بعد ها برایتان یادآوری (سرکوب)می کنند
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
#تربیت_فرزند
#کودک هرچه پیرامونش باشد،جذب میکند.
فیلم،کتاب، #موسیقی و هر چه که در اختیار کودکست را زیر نظر داشته باشید!!
هرگز فراموش نكنيد:
#پدر ،#مادر شدن راحت است،
ولى پدر و مادر خوب ماندن،سخت است!!
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
مردان نیاز دارند دوست داشته شوند
اگر یک مرد احساس کند از سوی همسر
مورد بی محبتی قرار گرفته، ممکن است
به فرد دیگری متمایل شود تا رضایت او را جلب کند
زنان باید نیازهای عاطفی همسرخود را درک کنند
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
زنان،تشنه و عاشق تعریف و تمجید توسط شوهرشان هستند به خصوص هنگامیکه تغییری در آنها بهوجود آید
اگر او موهای بلند و بلوند خود را کوتاه وتیره نموده باید ازطرف شوهرش مورد توجه وتعریف قرارگیرد 👌
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#همسرانه
آقای محترم ❗️
وقتی به خانه برمیگردید از همسرتان بپرسید که آیا روز خوبی را پشت سر گذاشته یا نه❓❗️
به حرفهایش #توجه کنید، اما در مورد کارهایش #قضاوت نکنید.
با او همدردی کنید، بگذارید هر چه میخواهد گله و شکایت کند.
خانم محترم❗️
حتماً هنگام ورود همسرتان به خانه لبخند به لب داشته باشید، حتی اگر کوهی از #مشکلات بر دوشتان سنگینی میکند.
اصلاً خوب نیست که موقع ورود همسرتان به تلویزیون چسبیده باشید و یا در آشپزخانه پنهان شده باشید❗️
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
#زن_امروزی✍
#آقای_خونه؛
وظیفه شما،تامین آرامش و نیازهای اهل خونه تونه...
👈مراقب باشید؛ میانه روی در اقتصاد؛
مانع دست و دلبازی شما، و روی آوردن به صفت بخل نشه!
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
آقای عزیز وقتی همسرت از کوره در میره چند دقیقه با خودت فکر کن که همه دلخوشیش تویی!
اون به تو بله گفته تا همه عمرش رو به پای تو بذاره، همون موقع بغلش کن و ببین که چطور آروم میگیره...
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
#آقایان_بدانند