🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۱۸ و ۱۱۹ و ۱۲۰
تا ننه صغری خبر از بهوش آمدن فرنگیس داد، جمع زنانی که دور دیگ آبگوشت را گرفته بودند، به یکباره به سمت درب اتاق هجوم آوردند...
ننه صغری که انگار از گفتن این خبر ، پشیمان شده بود،کاسه را لبهٔ چارچوب در گذاشت و دو دستش را از هم باز کرد و به دو لنگه درب تکیه داد تا مانع ورود زنها به داخل اتاق شود...
زنها جلوی درب را گرفتند اما ننه صغری نمیگذاشت کسی داخل شود... که ناگهان مریم بانو ،خود را از بین جمعیت جلو کشید و رو به ننه صغری گفت :
_یعنی من را هم نمی گذاری داخل اتاقت شوم ؟
ننه صغری نگاهی خجالتزده به او کرد و گفت :
_ببخشید مریم بانو ،شما زن کدخدای ده هستید، منزل خودتان است، به خدا متوجه حضورتان نشدم، آخه اینقد ذوق اومدن...
مریم بانو ننه صغری را به کناری زد وگفت :
_خیلی خوب حالا کمتر حرف بزن و برو به کنار تا ببینم این دخترک نگون بخت کیه و اینجا چه میکند...
ننه صغری همانطور که با غرولند کنار میرفت رو به جمع گفت :
_جز مریم بانو کسی داخل نشود
و رو به زن کدخدا گفت :
_عجب حرفی میزنید، خوب معلومه جمیله است دیگه...میخوای کی باشه؟!
مریم بانوهمانطور که کنار بستر فرنگیس مینشست گفت :
_صبر کن الان معلوم میشه که کی راست میگه
و رو به فرنگیس که خیره به حرکات او بود، با محبتی در کلامش گفت :
_دخترقشنگم ، بگو ببینم اسمت چیه؟ پدر و مادرت کی هستن و کجا زندگی میکنن و چی شد که به رودخونه افتادی؟
فرنگیس بدون حرفی خیره به او بود...مریم بانو دستی به گونهٔ نرم او کشید و گفت :
_دخترم، نترس...ما کاریت نداریم، میخواهیم تو را به کس و کارت برسونیم
و با اشاره به ننه صغری ادامه داد:
_ننه صغری هم زن مهربانیست ، تو را نجات داده و فکر میکنه دخترش هستی... بگو عزیزکم کی هستی؟
فرنگیس آب دهنش را قورت داد...انگار تمام تن و بدن ،زنان روستا گوش شده بود تا ببینند،این دخترک غریب چه جواب میدهد...
فرنگیس شمرده شمرده و آهسته گفت:
_م...م..من چیزی به یادم نمییاد ،اما فکر کنم جمیله باشم
و با نگاهی التماس آمیز رو به ننه صغری گفت :
_سرم...سرم داره میترکه ننهصغری...
ننه صغری که اشک شوق به چشمانش آمده بود کِل کشان رو به جمع زنان گفت : _دیدید...همه تان شاهد بودید که خود خود جمیله است...
و سپس به طرف طاقچه رفت و استکان کمر باریک را برداشت و همانطور که از کتری جوشانده داخل استکان میریخت گفت :
_آی به قربان دخترقشنگم بشم من، بیا این جوشونده دردت را کم میکنه
و در همین هنگام کاسهٔ آبگوشت هم رسید... فرنگیس که جوشانده را سر میکشید، ننه صغری هم نان را داخل کاسه تلیت کرد و در میان تعجب و بهت زنان روستا، لقمه لقمه ،غذا را در دهان فرنگیس میگذاشت و با هرلقمه، قربان صدقهٔ او میرفت....
مریم بانو که انگار به خواسته اش نرسیده بود،غرغر کنان از جا برخواست و زیرلب میگفت... قربون خدا بشم من، در و تخته را چه خوب با هم جور میکنه..همدمی دیوانه برای ننه صغری مجنون هم رسید...کم بود جن و پری ،یکی هم از پنجره پرید...
با گفتن این حرف، زنان ده در حالیکه نیششان تا بنا گوش باز بود.. از درب اتاق فاصله گرفتند و مریم بانو را مانند نگین انگشتری دربرگرفتند و به طرف جایی که دیگ نذری به پا بود رفتند...و هرکدام حرفی میزد اما همه هم قول بودند که همدم خوبی نصیب ننه صغری شده ،خصوصا که سرا پایش پر از طلا و زیور آلات بود...و فرنگیس، شد ،یک دختر روستایی به نام جمیله....
روزها به سرعت برق و باد میگذشت، فرنگیس بدون اینکه از گذشتهاش چیزی به خاطر بیاورد ،با نام جدید و سبک زندگی روستایی خو گرفته بود...البته ننه صغری به او اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزند و حتی کمتر از خانه بیرون میآمد تا زیرنگاه جستجوگر مردم و باران سؤالات خالهزنکی خانمها قرار نگیرد...ننهصغری مشغول تعریف از بچگیهای جمیله بود و خواهر برادرهای او که هر کدام به دردی از این دنیا رفته بودند.. و جمیله هم با هزار نذر و نیاز به درگاه خدا نگه داشته بودند...
ننه صغری گرم گفتگو بود که درب اتاق را زدند و صدای کلفت «مش باقر» بود که از پشت درب به گوش رسید :
_هووی ننه صغری خونهای؟!
ننه صغری که انگار مدتها بود منتظر رسیدن مش باقر بود، حرفش را نیمهکاره گذاشت و باسرعت درب را باز کرد و گفت :
_سلام مش باقر...رسیدن به خیر...بفرما داخل... چه خبرا برای ما داری؟
مش باقر سینهای صاف کرد وگفت :
_سلام ، عاقبتت به خیر...الوعده وفا...طبق قولی داده بودم ، یک کاروان پیدا کردم که دو، سه روز دیگه راهی کربلا هستند اگر میلتان بر رفتن است و امام شهید شما را پذیرفته باشد،بسم الله...تا فردا خودتون را به شهر برسونید...اگر با قاطر صبح زود حرکت کنید، نزدیک شب به کاروانسرای بیرجند خواهید رسید،اونجا کاروانیا قرار مدار گذاشتن تا جمع شوند...
ننه صغری که از شادی در پوست خود نمیگنجید گفت :
_خدا خیرتون بده ، خدا یک در دنیا و صد در آخرت نصیبتان کند، خدا انجیر هزارشاخه نصیبتان کند...
باران دعاهای ننه صغری بود که بر سر مش باقر باریدن گرفته بود...مش باقر خندهکنان از خانه آنها دور شد...و ننه صغری اینقدر ذوق زده بود که یادش رفت برای مهمان خوش خبرش ،استکانی چای بیاورد...
سریع به سمت فرنگیس رفت و دستش را گرفت و از جا بلندش کرد و گفت :
_پاشو دخترم ، پاشو جمیله باید خودمان را سر زمین برسانیم و این مژده را به پدرت بدهیم، آخر من نذر کرده بودم که تو برگردی و تمام دارو ندارم را بدهم و تو را به پابوس شهید کربلا ببرم، الان موسم ادای به نذر است... باید خودمان را آماده کنیم تا به حرم برسیم...آخ حرم....حرم...
وقتی که ننه صغری حرف از حرم میزد، انگار چیزی ته ذهن فرنگیس او را قلقلک میداد.. او احساس میکرد این حرم هر کجا هست او دوستش دارد...
ننه صغری دست در دست جمیله با شتاب به طرف زمین زراعیشان حرکت کردند....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲
هر دو نفس زنان برسرزمین ایستادند، عبدالله که گرم چیدن علفهای هرز بین گندمزار بود ، با دیدن همسر و آن دختر ، علفها را به کناری ریخت و گفت :
_چه شده ضعیفه؟! آفتاب از کدام طرف درآمده که خانه را ترک کردید هااا...؟
ننه صغری همانطور که از ته دل خنده می کرد گفت :
_مژده بده عبدالله...مژده بده که به مراد دلم رسیدم...
عبدالله نیشخندی زد وگفت :
_به مراد دلت ، دختر یکی یک دانه ات که مدتی ست رسیدی...
ننه صغری همانطور که بر روی زمین خاکی مینشست تا نفسی تازه کند ،گفت :
_اون که بله...اما موعد ادای نذرم رسیده... انگار امام شهید طلبمان کرده، اگر دست بجنبانیم تا فرداشب به کاروانسرای بیرجند میرسیم به جمع زوار کربلا ملحق میشویم...
عبدالله که گویی خشکش زده بود، خیره به او حرف نمیزد...ننه صغری که حال غریب شوهرش را دید گفت :
_آهان...تو هم شوکه شدی هاا؟! همین الان مش باقر خبرش را برایم آورد...
عبدالله آهی کشید و گفت :
_زن..تو کی مش باقر را دیدی و او را مأمور پیدا کردن کاروان به کربلا کردی؟! اخر با کدام عقلت تصمیم به رفتن به زیارت آنهم کربلا گرفتی؟؟ ما خیلی هنر کنیم تا همین خراسان به پابوس امام غریب برویم...کربلا سرمان را بخورد...
ننه صغری که انتظار نداشت،شوهرش به این راحتی از زیر بار سفر به کربلا در برود گفت :
_مرد ، توکل کن ...امام شهیدمان قبولت کرده...برات زیارت داده و تو میخواهی این سعادت را از خودت بگیری؟!
وچون دید عبدالله حرف نمی زند ادامه داد: _من نمی دانم چه در سر تو میگذرد، اما من نذر کردم مرد...نذر کردم میفهمی؟ اگر نیایی، مجبورم با همین دخترک بروم ، سفر به زیارت به عشق حرم امام ، سخت تر از فرار از چنگ از ما بهتران برای این دختر نیست...بلکه بسیار هم شیرین است...
عبدالله که از حرفهای زنش انگار کفری شده بود ،با دو دست بر سرش زد و گفت :
_من چه کنم از دست تو زن مجنون؟! هر سازی زدی به آن رقصیدم ،اما این یکی نمیشود، رفتن به زیارت،آنهم به عراق عرب.. پول میخواهد، توشه میخواهد..کو پول، کو مال؟! کو سرمایه؟! بده به من تا همین الان راهی شویم...
عبدالله به گمان خود سنگ بزرگی پیش پای زنش انداخته بود و ننه صغری هم مبهوت و حیران دوردستها را مینگریست ومدام آه میکشید و جوابی نداشت بدهد..که ناگهان صدای لطیف مظلوم ،فرنگیس بلند شد و درحالیکه دست زیر چارقد سفید و بلندش میبرد وکلاه کوچکی که مرسوم آنزمان بود از زیرروسری برسر میکردند که هم مانع بیرون زدن موها شود و هم نوعی زیور محسوب میشد را از سر بیرون آورد.کلاهی که دور تا دورش با سکههای طلا و مرواریدهای سفید و گرانبها دور دوزی شده بود و قیمتی زیاد داشت و نشان میداد که این دخترکی که فراموش کرده کیست و اینجا چه میکند، از خانواده ای متمول و ثروتمند است.
فرنگیس کلاه را بیرون آورد و سپس دسته النگویی را که بر دست داشت، به زحمت بیرون آورد و داخلش گذاشت و دست برد سمت گردنش...
ننه صغری که کاملا میفهمید، قصد فرنگیس چیست، دستش را چسپید و گفت :
_نه دخترم اینها مال توست...نه..
فرنگیس کلاه را به سمت عبدالله داد و گفت :
_من به اینها احتیاجی ندارم، فقط دوست دارم، ننه صغری نذرش را ادا کنه و خودمم خیلی دوست دارم برم حرم...فکر میکنم حرم جای خوبیه و میتونه حال من را بهتر کنه...
عبدالله تا این حرف را که فرنگیس در کمال مظلومیت و صداقت گفته بود، شنید. آه بلندی کشید و با خود گفت :
_نمیدانم ...شاید هم امام طلب کرده
و کلاهی را که مشخص بود با فروشش به تنهایی ،خرج سفرشان درمیآید، گرفت و رو به ننه صغری گفت :
_بلند شو زن..میبینی چه آتشی به پا کردی.. پاشو باید فکری به حال زمین و آن گاو و گوسفندها کنیم.
ننه صغری همانطور که ازجا برمیخواست به سمت فرنگیس رفت و ماچی آبدار از گونه دخترک گرفت و گفت :
_قربانت شوم که آمدی و با آمدنت نور و روشنایی و شادی را به خانهام آوردی
و سپس رو به عبدالله گفت :
_برای زمین و گاو و گوسفندها هم نگران نباش، با خواهرم کبری،صحبت کردم و قبول کرده در نبود ما مراقب تمام زندگی ما باشد و کار زمین هم به دست پسرش جواد بدهد، از بابت چیزی نگران نباش...
عبدالله همانطور که سرش را تکان می داد گفت :
_داد از دست تو که زیر زیرکی تمام کارهایت را میکنی و آخرین نفر خبرش به عبدالله بیچاره می رسد،هعی....هعی...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
گرگ و میش صبح بود، که کاروان کوچک قصهٔ ما به سمت شهر رهسپار شدند ، تا سفر عشقی شیرین را آغاز کنند...
عبدالله برای سفرشان دو الاغ و یک قاطر تهیه کرده بود و کلی بار و بنه و خوراکی و خشکبار را در لنگههای خورجین هرحیوان انبار کرد تا در آینده آذوقهٔ سفر دور و درازشان شود، سفری که معلوم نبود چقدر طول میکشد و آیا واقعا برگشتی در کار باشد یا نه...
ننهصغری از شادی در پوست خود نمیگنجید و این سفر تقریبا جزء اولین مسافرتهای عمرش بود، او را سرحال آورده بود و احساس جوانی به او دست داده بود...
فرنگیس هم سوار بر الاغی خاکستری، در تاریک روشن هوا، اطرافش را مینگریست، او احساس خاصی داشت، یک نوع شور و شوقی مبهم، شاید هم شادی و شعف ننه صغری در او هم اثر کرده بود...
عبدالله، این مرد مهربان و سرد و گرم چشیده هم دست کمی از همراهانش نداشت و قلب او هم به عشق امام حسین علیه السلام که در عین ناباوری او را طلب کرده بود، چونان گنجشکی لرزان در سینه بیقراری میکرد، اما مرد بود و خوی مردانهاش اجازه نمیداد که از احساساتش چیزی به زبان آورد و بروز دهد...
فرنگیس همانطور که اطراف را ازنظر میگذراند، ساعتی قبل را به یاد آورد که اهالی روستا که تازه متوجه سفر رفتن انها شده بودند، گروه گروه به خانهٔ عبدالله میآمدند و همانطور که به حال انها غبطه میخوردند ، هریک با اشک چشمشان، التماس دعای مخصوص داشت...
یکی میگفت، من هم آرزوی زیارت دارم، آن دیگری پیغام میداد که شفاعت میخواهد و یکی دیگر برای روی کفن و لباس آخرتش، اندکی تربت حسین علیه السلام، سفارش میداد و وقت بیرون آمدن از روستا هم ، هر خانواده ،قرآن و منقل اسپند به دست ،به بدرقهٔ آنها آمده بودند...هیچکدامشان باور نداشتند که ننه صغری که مجنون روستا قلمداد میشد، اینقدر لیاقت داشته باشد که امام شهید او را طلب نماید...
فرنگیس از یادآوری تمام اینها ،سرشار از احساسات رقیق و حال خوش شده بود...
روح انگیز ،در عالم بیهوشی فرو رفته بود... و حاکم خراسان هم، که اینک متوجه قضایا شده بود ، مانند مرغیسرکنده، بیقرار در حال قدم زدن در کنار تخت همسرش بود .
حاکم خراسان از شدت عصبانیت و نگرانی، گویی که مغزش قفل کرده بود و نمیدانست که چه کند و براستی چه میتواند بکند ، او با خود می گفت...اگر میدانستم که ازدواج فرنگیس،چنین ضربه عظیمی به حکومت میزند و از آن گذشته، جان تنها دخترم را میگیرد ، حاضر به این کار نمیشدم...
حاکم خراسان که به گوشش رسیده بود، احتمالا تمام قضایا زیر سر بهادرخان است، خون خودش را میخورد، پس دستور داد که تا بهادر را هرکجا هست و درهر سوراخی که پنهان شده، پیدا کنند و به خراسان بیاورند....
شاهزاده فرهاد نیز، با همراهی دسته ای از سربازانش راهی شکارگاه شدند، آنها آنقدر عجلهٔ رسیدن را داشتند و شتابان حرکت میکردند که راه یک روزه را در چند ساعت پیمودند....سایه های شکارگاه از دور پدیدار شد و فرهاد که دیگر طاقتش طاق شده بود، با سرعتی بیشتر، همراهانش را پشت سر گذاشت و با شتاب به سمت عمارت حاکم نشین تاخت...
نزدیک عمارت بود که همزمان با حرکتش شروع به فریاد زدن کرد :
_دایه سروگل هااای....رجب آی رجب...
با صدای شاهزاده فرهاد که در کوه و کمر شکارگاه میپیچید، ساکنان عمارت هراسان خود را به بیرون انداختند...
ننه سرو گل درحالیکه خراشهایی از خون خشک شده روی صورتش پیدا بود، بر سر زنان جلو آمد و هنوز نرسیده به فرهاد بر زمین خاکی نشست و مشت مشت خاک بر میداشت و برسرش میریخت...
شاهزاده فرهاد با یک جست از اسب به زیر آمد، کنار دایه سروگل زانو زد و همانطور که افسار رخش را در دست داشت و نفس نفس می زد گفت :...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
فرهاد سرش را پایین آورد و با لحنی که سعی میکرد آرام باشد گفت :
_این چه خبرهاییست که به خراسان میرسد، بگو که همه دروغ است و نقشهٔ فرنگیس است تا بدین وسیله، ترحم پدرم را برانگیزد تا از خطایش چشم پوشی شود.بگو که درستش همین است....
ننه سرو گل در حالیکه صورتش را دوباره چنگ میانداخت و از جای زخمهای قبلی اش خون تازه بیرون میزد گفت :
_نه ننه...کدام نقشه...کاش اینچنین بود که تو میگویی...کاش خدا جانم را میگرفت این روز را نمیدیدم، دخترک سالم و سرحال به طرف رودخانه و کنار تخته سنگ سفید راه افتاد، مرا نیز قاصد کرد که به بهادرخان بگویم،به همان مکان برود...من اولش که بهادر را اینجا دیدم فکر کردم این دو بهم دلدادهاند و نقشهٔ فرار را باهم کشیدهاند، اما بعد از دیدن عصبانیت فرنگیس و شنیدن آن سخنان نیشدارش ،فهمیدم که علاقه ای و نقشه ای بین آنها نیست.
شاهزاد فرهاد نیشخندی زد و گفت :
_اه...اه...علاقه؟ فرنگیس به خون این بشر تشنه بود، بهادرخان مکاریست که در این دنیا نمونه ندارد...
ننه سروگل سرش را تکان داد و ادامه داد: _البته من چند نفر را مأمور کردم ،تا از دور مراقب دخترک باشند اما بعد از ساعتی که از رفتن فرنگیس گذشت و نیامدند، دلشورهای عجیب به جانم افتاد... یکی دیگر را روانه کردم و....خبری آوردند که دنیا پیش چشمم رنگ باخت، خاک بر سرم شد، در پیش شما و حاکم، روسیاه شدم...
شاهزاده فرهاد که حالا سربازان همسفرش به او رسیده بودند از جا بلند شد و دستی به زانوی خاک آلودش کشید... و همانطور که بر اسب مینشست به اطرافیان اشاره کرد و گفت :
_سریع...به سمت رودخانه و تخته سنگ سفید حرکت میکنیم...باید وجب به وجب رودخانه و اطرافش را بگردیم... سریعا... زود... شاید جایی بین بوتهها و زیردرختی و...بی هوش افتاده باشد...باید شاهزاده خانم را پیدا کنیم
و آرام تر زیر لب ادامه داد:
_حتی اگر شده ، لنگ کفشی، تکه لباسی... یک اثری کوچک از او بیابیم ......بعد از آنهم نوبت بهادرخان است، اگر اینجا مانده باشد و او را بیابم...نامردم اگر سرش را نبرم و روی سینهاش نگذارم....
با این فرمان شاهزاده فرهاد، همه به طرف جنگلی اسرار آمیز حرکت کردند..
شاهزاده فرهاد که سخنان شاهدی را که با چشم خود، سرنگون شدن فرنگیس را در رودخانه دیده بود،شنید و همانطور که از عصبانیت دندان بهم میسایید و زیرلب، بد و بیراه نثار بهادرخان میکرد، دستور داد که وجب به وجب رودخانه و اطرافش را تا فرسنگ ها دورتر بگردند...
بعد از چندین شبانه روز جستجو ، هیچ اثری از فرنگیس نیافتند، گویی اصلا دختری به اسم فرنگیس نبوده ... و از طرفی هیچ خبری هم از بهادرخان نبود، احتمالا این روباه مکار بعد از آن عمل وحشتناک ،فرار را بر قرار ترجیح داده و به جایی دیگر رفته تا از انظار مردم و دولتیان به دور باشد
فرهاد ، با دلی غمگین و روحی شکسته به خراسان برگشت و هر آنچه را که اتفاق افتاده بود بیان کرد... و با مِن مِن واقعیت مطلب را گفت و تاکید کرد، دیگر نباید منتظر بود که فرنگیس زنده باشد، چون اگر زنده بود آنها ردی از او بدست میآوردند ، او باخود میاندیشید، براستی که فرنگیس طعمهٔ آب شده و در دم خفه شده و احتمالا بدنش هم جایی در روی این کره خاکی ، خوارک حیوانات کوه و کمر میشود...
بعد از برگشتن فرهاد، مراسم ختم بسیار باشکوهی برای فرنگیس برگزار شد...و روحانگیز این مادر زجر کشیده، مانند انسان های مجنون به حرم امام رضا علیه السلام رفت و خود را با زنجیری به ضریح متصل کرد... و با امام خودش درددلها می کرد و عهد نمود تا خبر درستی ازفرنگیس نرسد حرم را ترک نخواهد کرد و به خانه بازنمیگردد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
آیدی سفارش تبلیغات
@hosyn405
در کانالهای👇
مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#رشد_فردی
🔶با این ۱۰ عادت خداحافظی کنید!
🔹برخی عادتها میتوانند مانع پیشرفت شما شوند و انگیزه درونی شما را کمرنگ کنند. برای اینکه از این احساسات رهایی یابید، باید از برخی عادتهای خود در زندگی دست بردارید.
۱) از مقایسه خود با دیگران دست بردارید
۲) اجازه دهید ترس بر تصمیمات شما تاثیر بگذارد
۳) نگه داشتن اشتباهات گذشته
۴) بیتوجهی به مراقبت از خود
۵) انتظار برای لحظه عالی
۶) باور داشته باشید که به اندازه کافی خوب نیستید
۷) عدم تعیین حد و مرزهای شخصی
۸) انتقاد بیش از حد از خود
۹) عدم اعتقاد به امکان تغییر
۱۰) اجتناب از چالشها و ماندن در منطقه آسایش
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#اندکی_تامل
🔶قانون دانه چیست؟
✍نگاهی به درخت سيب بيندازيد.🍏 شايد پانصد سيب به درخت باشد که هر کدام حاوی ده دانه است. 🍎خيلی دانه دارد نه؟ ممکن است بپرسيم «چرا اين همه دانه لازم است تا فقط چند درخت ديگر اضافه شود؟»اينجا طبيعت به ما چيزی ياد میدهد. به ما میگوید:«اکثر دانهها هرگز رشد نمیکنند. پس اگر واقعاً میخواهید چيزی اتفاق بيفتد، بهتر است بيش از يکبار تلاش کنيد.»
💥از اين مطلب میتوان اين نتايج را بدست آورد:
🔹بايد در بيست مصاحبه شرکت کنی تا يک شغل بدست بياوری.
🔸بايد با چهل نفر مصاحبه کنی تا يک فرد مناسب استخدام کنی
🔹بايد با پنجاه نفر صحبت کنی تا يک ماشين، خانه، جاروبرقی، بيمه و يا حتی ايده ات را بفروشی.
🔸بايد با صد نفر آشنا شوی تا يک رفيق شفيق پيدا کنی.
در واقع وقتی که «قانون دانه» را درک کنيم
ديگر نااميد نمیشویم و به راحتی احساس شکست نمیکنیم.
قوانين طبيعت را بايد درک کرد و از آنها درس گرفت و در اخر افراد موفق هر چه بيشتر شکست میخورند، دانههای بيشتری میکارند.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#مهارت_های_ارتباطی
💭واقعیت هایی که باید در مورد رابطه بدونیم!
📌یه رابطه رو حرف زدن خراب نمیکنه؛
حرف نزدنه که تمومش میکنه!💯
📌عشق باعث تداوم یه رابطه نمیشه!
تعهد، احترام، شخصیت، سواد عاطفی در کنار داشتن حس خوب عشقه که باعث میشه ادامه پیدا کنه
📌گفتن انتظارات و ناراحتی ها رابطه رو به پایان نمیرسونه!
گفتن اینکه خودش باید بفهمه ناراحتی و انتظاراتمو تموم میکنه....💯
🔹 📌یه رابطه رو بحث و دعوا به زوال نمیکشونه چون اینا توی هر رابطه ای هست!
کم شدن محبت و توجه باعث تموم شدنش میشه.....💯
بی تفاوتی و کم توجهی باعث بیشتر شدن شوق و عشق نمیشه،
حرکات کوچیک که حامل پیام تو برام مهمیه که سلامت یه رابطه رو تعیین میکنه💯
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
اینجا بعضیها زندگی نمیکنند، مسابقه ی دو گذاشتهاند،
میخواهند به هدفی که در افق دور دست است برسند
و در حالیکه نفسشان به شماره افتاده
میدوند و زیباییهای اطراف خود را نمیبینند ؛
آن وقت روزی میرسد که پیر و فرسوده هستند
و دیگر رسیدن و نرسیدن به هدف برایشان بی تفاوت است ...
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#مهارت_های_ارتباطی
✍فرق بین تسلی و حمایت این است:
🔹اگر گلدان گیاهی داشته باشید که به خاطر نگه داشته شدن در کمد تاریک زرد شده باشد، و بعد کلمات نرم و ملایمی به آن بگویید، این یعنی تسلی.
امّا اگر گلدان را بیرون بیاورید و زیر نور خورشید بگذارید، به آن آب بدهید و با آن صحبت کنید، این یعنی حمایت.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
به گونهای زندگی کنید که پنج سال بعد
با افسوس به پنج سال گذشتهی خود نگاه نکنید ...
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
جالبترین خصوصیت بشر "تناقض" است!
به شدت عجله داریم بزرگ شویم
و بعد دلمان برای کودکی از دست رفته مان
تنگ میشود...
برای پول در آوردن خودمان را
مریض میکنیم
بعد تمام پولمان را خرج میکنیم
تا دوباره سالم شویم!
طوری زندگی میکنیم
که انگار هرگز نمیمیریم
و طوری میمیریم
که انگار هرگز زندگی نکردهایم ...
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#مهارت_های_زندگی
اگر میخواهی شخصیت واقعیت یک انسان را بشناسی
به حرفهایی که دیگران درباره او میزنند توجه نکن؛
بلکه ببین او درباره دیگران چطور صحبت میکنند.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#سلامت_روان
✍زندگی بسیار کوتاهتر از آن است که بخاطر رنج بیماریهای روان مثل افسردگی و اضطراب و...، بخواهید دارو نخورید.
سخت نگیرید!
مصرف «صحیح و در صورت نیاز» داروهای روانپزشکی، اعجاز میکنند.
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️