🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴
بعد از گذشت چندساعت، بالاخره کاروان دزد زده، سرپا شد و به سمت نجف اشرف که با آن فاصله چندانی نداشتند حرکت نمود..
آنطور که سرکاروان میگفت،احتمالا تا فردا صبح همین موقع در شهر نجف بودند.
نیمی از کاروان پول و اشیاء قیمتی خود را ازدست داده بودند که عبدالله هم جزء همین افراد بود...
درست است دلش از حضور در نجف و بارگاه مولاعلی علیهالسلام به تپش افتاده بود، اما فکرش مدام درگیر این موضوع بود که در دیاری غریب و بدون پول و سکه و با یک زن و دختر به دنبالش چه کند؟ ازکجا خرج سفرشان به کربلا را در آورد؟ اصلا از کجا معلوم که بتوانند به ایران برگردند..با دستتهی چگونه شکمشان را سیر کنند؟ کجا ساکن شوند و...هزاران سؤال بی جواب بر ذهنش سایه افکنده بود که غم بزرگی بر دلش نهاده بود...
اما فرنگیس ،موضوعی ته ته ذهنش را قلقلک میداد، ذهن او هم درگیر بود و نمیدانست چیست...فقط میدانست که به گذشتهاش مربوط است.
و اما ننه صغری که هنوز شیرینی، قهرمانی دخترش و نگاههای تحسینبرانگیز کاروانیان به آنها، برجانش افتاده بود، بی خبر از آنچه که در سر شوهرش و دل دخترش میگذشت، در انتظار به سر رسیدن امروز و دیدن آفتاب فردا و قدم گذاشتن در حرم مولایش بود...
کاروان بیامان حرکت میکرد ،به سمت جایی که انگار عرش خداوند بود که در زمین فرود آمده بود...کاروان حرکت میکرد به سمت آستانی که صاحبش مشکل گشای دوعالم نام گرفته بود...کاروان حرکت میکرد تا سر بر آستان ارادات مولای عرشیان و فرشیان ، امیر مؤمنان بساید...
روزها بود که سهراب معتکف مسجد سهله شده بود، حالا خوب میدانست آن دلدار دلارای فرشته صفت،کسی جز مهدی زهرا سلاماللهعلیها، جز صاحب و پدر شیعیان نبوده است...
سهراب مجنونتر از همیشه، درحالت خود غرق بود و مدام با آقایش گفتگو میکرد...
_امام زمانم، به امید پیداکردن ردی از پدر و مادر و اصل و نسبم، پشت به دیاری که در آن قد کشیده بودم کردم..میخواستم قرآنی را که از آنِ من بود بیابم،.. دست به دامان امامرضاعلیهالسلام زدم، قرآن را یافتم اما نشناختم، ملتفت نشدم، آخر در دام عشق پری روی دیگری افتادم. به عشق رسیدن به آن پریرو، از اعمال زشت و دزدیهایی که کرده بودم توبه نمودم و به دنبال کاری آبرومند، بودم.دست تقدیر مرا به سوی گنجینهای گرانبها کشاند..از همان نگاه اول، فکر تصاحب گنجینه درذهنم افتاد، هرچه کردم به آن پشت پا بزنم،نتوانستم.. آخر برای رسیدن به آن دخترک پری رو ، این گنج را لازم داشتم..سپس مرا به بیابانی سوزان کشاندین تا واقعیتهای پنهان این دنیا را نشانم دهید، آری من در بیابان تو را دیدم و با دیدنت،دل و دینم از دست رفت..حال نه آن قرآن و نه اصالتم را میخواهم، نه آن دخترک زیبا و نه آن گنجینه گرانبها را ، من الان فقط و فقط تو را طلب دارم...من از جان و دل تو را میخواهم...کجایی آقای من؟! توخود وعدهٔ دیدار در این مکان را دادی...الان چندین روز و هفته است ، لحظات را میشمارم تا یک لحظه روی مبارکتان را ببینم....کجایی مولای من؟! بزرگان که خلف وعده نمی کنند...مرا به خود خواندید...اینک آمدهام...اجابتم کنید ای یاری رسانِ یاریی جویان، کجایی ای پناه بی پناهان...کجایی ای کمک دهندهٔ در راه ماندگان؟ کجایی ای مولای من ،ای مولای عالم...ای مهدی صاحب الزمان ؟!
سهراب میگفت و اشک میریخت وهمراهش جمع داخل مسجد که بیشترازهمیشه بودند هم گریه میکردند...
امشب شبچهارشنبه بود..جمعیتی زیاد به مسجد آمده بود آخر به گوش همه رسیده بود، بیش از یک ماه است ،انسانی خیّر کل معتکفین این مسجد را غذا میدهد... و سهراب نمیدانست این سفرهٔ گسترده به خاطر وجود اوست و از جانب حاکم کوفه به طور ناشناس است...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
نماز مغرب و عشا هم خواندند، دعای توسل هم خواندند...قرآن هم خواندند...نزدیک نیمه های شب بود..
سهراب بس که گریه کرده بود، چشمانش متورم شده بود و کمکم پلکهایش سنگین شد و به رسم هرشب ، قبل از خوابیدن میخواست سلامی به معشوق قلبش بدهد..
از جای برخواست همانطور که درنور فانوس کمسو به روبهرو خیره شده بود، دست راستش را بر سرش نهاد وگفت :
_«السلام علیک یا صاحب الزمان، السلام علیک یا خلیفه الرحمن..»
ناگهان فضای نیمهتاریک روبه رویش به روشنی روز شد و بوی عطری خوش و آشنا در فضا پیچید...
مرد جوان نزدیک سهراب شد..
و همانطور که دست روی شانهاش میگذاشت فرمود:
_و علیکم السلام...الوعده وفا...خوش آمدی... فردا در حرم امیرالمؤمنین علی علیهالسلام، منتظرت هستم...
سهراب که گمان میکرد خواب میبیند ، دست به چشمانش کشید، باورش نمیشد.. خودش بود...این همان فرشتهٔ نجاتش بود ، با همان ابروهای بهم پیوسته و آن خال هاشمی...
سهراب از خوشحالی زبانش بند آمده بود ، میخواست به همگان بگوید که چه کسی اینجاست، اما انگار قوه ناطقهاش گنگ شده بود...نمیتوانست...
خواست با دست و اشاره به اطرافیان بفهماند... رویش را به سمت دیگران کرد و چون رویش را برگرداند... مولا... نبود... دوباره رفته بود...
سحرگاه سیزدهم رجب بود...
سهراب مجنونتر از همیشه ،به وعده ای که آن روح عالم هستی...آن یوسف کنعانی... آن یار پنهانی....آن عطر نفس رحمانی به او داده بود، با هیجانی که سراسر وجودش را گرفته بود، از مسجد بیرون آمد...
دیشب همگان، تمام جمعی که در مسجد حضور داشتند، متوجه شدند که این جوان بار دیگر به دیدار یار رسیده و روی دلدار را دیده و عطر وجودش را به جان کشیده...
سهراب نگاهی به ستارگان آسمان کرد و ریههایش را از هوای مسجدی که به خانهٔ مولایش معروف شده بود، پر کرد و کمی آن سوتر به طرف رخش به راه افتاد.
رخش....این رفیق راه و تنها دارایی سهراب، با دیدن صاحبش، شیههای بلند سر داد... گویا او هم منتظر آمدن سهراب بود..
سهراب افسار اسب را از چوبی که به آخور وصل بود، باز کرد. دستی به یال رخش کشید و درحالیکه بوسهای از آن میگرفت گفت :
_رخش عزیزم، نیت کردهام تو را هم در راه محبوب دلم بدهم...مرا ببخش و بر من خرده نگیر...
رخش شیههٔ آرامی کشید،...
گویی میخواست بگوید...من هم هنوز خواهانم تا رفیق راهت باشم...اما همان کنم که تو خواهی...
تمام حرکات سهراب ، رنگ و بویی دیگر به خود گرفته بود، گویی او به راستی عاشق شده بود و چه زیبا بود این حس شیرینی که بر جانش سایه افکنده بود..
میخواست بر رخش بنشیند که ناگاه صدایی از دل تاریکی کنارش او را به خود آورد :
_سلام برادر، این موقع سحر به کجا میروی؟
سهراب سرش را به طرف او برگردانید و گفت :
_میخواهم به نجف بروم، به سمت حرم مولایم علی علیهالسلام...
مرد جلوتر آمد، حالا چهره اش کمی واضح شده بود و سهراب آنقدر مجنون بود که متوجه نشد، او را قبلا دیده است..مرد لبخندی زد و در حالیکه افسار اسب خودش را نشان میداد گفت :
_من هم راهی نجف هستم، روز تولد مولای عرشیان و فرشیان است، نیت کردهام امروز را در جوار حرم امیرمؤمنان بگذرانم.
سهراب که در این شهر غریب بود و راه را درست نمیدانست ، با خوشحالی گفت:
_انگار خدا تو را برای من رسانده تا هم همسفرم شوی و هم راه بلدم...
مرد که گویی خوب میدانست سهراب غریبه است در عراق عرب، لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
_پس تعلل نکن ، بشتاب تا صبح نزده در حرم مولا باشیم
و با یک جست و «یاعلی» گویان سوار مرکبش شد....سهراب هم ذکر زیبای «یاعلی» بر لب نهاد و سوار شد...این دو سوار مانند باد میتاختند و همزمان با طلوع آفتاب به نجف اشرف رسیدند..
سهراب که حالا در روشنایی روز همسفرش را بهتر میدید ،رو به او گفت :
_ببینم برادر،میدانی بازار نجف از کدام طرف است؟
ان مرد با تعجب گفت :
_مگر به حرم نمیآیی ، تو را چه به بازار؟
سهراب لبخند ملیحی زد و گفت :
_به یمن دیدار یارم و برای این میلاد فرخنده، میخواهم تنها دارایی ام را بفروشم و در راه خدا انفاق کنم...باشد با این کارم ، محبوب دلم نظری دیگر بر این بنده سراپا تقصیر نماید...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
3.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سمبوسه😋😍
مواد لازم :
سیب زمینی ۳ عدد
پیاز ۱ عدد
پیازچه ۵۰ گرم
جعفری تازه ۵۰ گرم
زردچوبه
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
11.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیتزا خونگی
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
20.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نان خانگی
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
21.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
در اغلب موارد اگر والدین بر روی احساسات خود دقیق شوند، می توانند متوجه تجربه احساسی غیرمنتظره بعد از هر بار تنبیه فرزندشان شوند. در واقع پیش از آغاز احساس گناه در والدین، احساسی کاملا متفاوت با آن تجربه می شود، احساس خلاصی بعد از انتقام!
بچه هایی که از طرف والدین مورد تهدید قرار می گیرند و تنبیه می شوند بیش از دیگران نافرمان و لجباز هستند و با ضعف در اعتماد به نفس روبه رو می شوند.
نافرمانی، منفی بافی، مخالفت با دیگران و لجبازی از شایع ترین اختلالات رفتاری در کودکان پیش دبستانی و دبستانی است.
به طور قطع لجبازی بچه ها قابل اصلاح و درمان است. در غالب موارد تنبیه بچه ها، نافرمانی و لجبازی، ضعف در اعتماد به نفس، کج خلقی و پریشانی خاطر را نیز به همراه دارد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
زوج های موفق به یکدیگر اعتماد دارند و از این اعتماد سوء استفاده نمی کنند و اعتماد را یکی از پایدارترین ویژگی ازدواج موفق و خانواده موفق می دانند.
- تا جایی که امکان دارد با هم هستند و در مهمانی ها یا کارهای مربوط به خانواده تنها نمی روند. همدلی، همکاری، همفکری، هماهنگی را بقای خانواده خوشبخت می دانند.
- با هم اتحاد دارند و در مسائل مختلف ، با گفتگو و مشورت به تفاهم می رسند و سعی می کنند اگر سوء تفاهم به وجود آمد، آن را در درون خود بدون این که کسی بفهمد حل کنند.
- به سلیقه ها و عقاید یکدیگر آگاه بوده و به آن احترام گذاشته و عمل می کنند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ نماز مغرب و عشا هم خواندند، د
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
مرد عرب سرش را پایین انداخت و گفت : _ببین اسبت اسبی راهور و بسیار گرانبهاست، اگر به بازار بروی و با این شور و شوقی که در تو میبینم میخواهی خیلی زود به اولین خریدار آن را بفروشی و در اینجا خریدار ممکن است کلاه سرت بگذارد و بهای واقعی اسب را ندهد...
سهراب سری تکان داد وگفت :
_مهم نیست، برایم زودتر رسیدن به حرم مهم است.
مرد عرب دستی به ریش انبوهش کشید و گفت :
_اگر بخواهی من این اسب را با قیمت خوبی از تو میخرم..
سهراب شادمان از اسب به زیر آمد ،افسار رخش را به سمت او گرفت وگفت :
_بفرما..مال شما...خدا خیرت دهد.
مرد هم پایین آمد افسار رخش را به دست سهراب داد، درحالیکه کیسهٔ زر دوزی شده ای از شال کمرش بیرون میآورد گفت :
_ این کیسه با تمام سکههایش از آن تو... اگر به بازار هم میرفتی بیش از این نصیبت نمیشد..اما من هم راهیه حرم مولا هستم...تا آنجا سوار شو، آنجا این اسب زیبا را از تو خواهم گرفت.
سهراب با شادی زیادی کیسه پول را گرفت و با تمام وجود تشکر کرد و سوار بر اسب شد،..او در بین راه با چند سکه ، سبدی خرمای شیرین تهیه کرد و همقدم با مرد عرب، وارد صحن و سرای وصی بلافصل پیامبر شد..داخل حرم شدند او بر مرد عرب همراهش پیشی گرفت و همانطور که در یک دست سبد خرما را داشت و دست دیگرش را به روی سینه نهاد...
و از جان و دل ، به مولایش سلام داد و آرام زمزمه کرد:
_عید است و من عیدی میخواهم
و با زدن این حرف به طرف جمعیتی که داخل حرم نشسته بودند رفت تا خرمای نذریاش را بین همه پخش کند..از اول شروع کرد و پیش رفت، او اصلا حواسش به جمعیت نبود و تمام فکر و ذکرش مولا بود و نواده مولا...
چند دانه خرما ته سبد مانده بود و گویی همه از این خرما خورده بودند، کمرش را راست کرد و با خود گفت :
_انگار بقیهاش روزی خودم است
و میخواست یک دانه در دهان بگذارد که جلوی ورودی درب حرم، چشمش به خانواده ای سه نفره افتاد که غریبانه نشسته بودند، مرد خانواده که کمی پیر هم بود ، زانوی غم به بغل داشت و خیره به قبر مطهر مولا پلک نمیزد...
نیرویی عجیب سهراب را به آن طرف می کشید...سهراب آرام آرام به سمت آنان رفت.
جلوی دو خانمی که چادر به سر و پوشیه بر صورت داشتند ایستاد، خم شد و خرما تعارفشان کرد..خانم ها بدون انکه او را نگاه کنند،هر کدام دانه ای خرما برداشتند.
سهراب کنار پیرمرد آمد، سبد را که تنها دو دانه خرما در آن بود جلوی عبدالله گرفت ، چون پیرمرد عکس العملی نشان نداد، آرام گفت :
_بفرمایید نذریست، ببخشید آخرینش قسمت شما شد.
عبدالله با حرف سهراب از عالم خود بیرون آمد و چون زبان عربی را نمیدانست به فارسی گفت :
_خدا خیرت دهد جوان عرب ، من که نمیدانم چه میگویی...اما کاش زبان مرا میدانستی...من به چیز دیگری محتاجم..
سهراب تا متوجه شد این پیرمرد ایرانی ست و دردی به دل دارد، کنارش زانو زد، سبد خالی را بر زمین گذاشت، دستان چروک و سرد پیرمرد را در دست گرفت و با زبان فارسی گفت :
_چه پیش آمده پدر؟ کمکی از دست من بر می آید؟
پیرمرد که باورش نمیشد جوان عرب روبه رویش فارسی بداند ، با لکنت گفت :
_تو...تو ایرانی هستی؟
سهراب سری تکان داد وگفت :
_آری گمان کنم
پیرمرد محکم دست سهراب را چسپید و گفت :
_خدا خیرت دهد اگر در اینجا کسی را میشناسی که مرا بکار گیرد تا پولی درآورم . یا مال و منالی داری که به این خانوادهٔ در راهمانده که راهزنان بیوجدان تمام اموالشان را به غارت بردند بدهی، تا خود را به وطن برسانیم، مرا مرهون لطف خود نمودید.
تا اسم راهزن آمد، سهراب به یاد گذشته افتاد و عذاب وجدانی شدید بر او عارض شد و فوری دست به شال کمرش برد و کیسهٔ سکهها را که نمیدانست چقدر در آن بوده و هست را به طرف پیرمرد داد و گفت :
_این سکهها نذر امامزمان عجلاللهتعالیفرجه است، شما فکر کن از جانب اوست...
پیرمرد ناباورانه به سهراب چشم دوخت و ننهصغری و فرنگیس که تا به حال با سری پایین فقط شنونده بودند، تا متوجه شدند که سهراب چه کرد، سرشان را بالا گرفتند.
فرنگیس از زیر روبنده تا چشمش به سهراب افتاد،انگار چیزی در دلش فرو ریخت، ناگاه صحنه ها جان گرفت... همانطور که ذهن فرنگیس به کار افتاده بود و صحنه های مبهم، آشکار و آشکارتر می شد،..
روبنده را بالا زد و همانطور که با انگشت به سهراب اشاره میکرد گفت :
_ش...ش..شما...
سهراب که با صدای نازک و آشنای فرنگیس متوجه او شده بود، تا نگاهش به چهرهٔ او افتاد،انگار لرزشی شدید بر جسمش عارض شد...همانطور که کل بدنش را عرقی داغ پوشانده بود، سرش را پایین می انداخت گفت :
_شاهزاده خانم ...شما....شما اینجا چه میکنید؟