11.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیتزا خونگی
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
20.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نان خانگی
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
21.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
در اغلب موارد اگر والدین بر روی احساسات خود دقیق شوند، می توانند متوجه تجربه احساسی غیرمنتظره بعد از هر بار تنبیه فرزندشان شوند. در واقع پیش از آغاز احساس گناه در والدین، احساسی کاملا متفاوت با آن تجربه می شود، احساس خلاصی بعد از انتقام!
بچه هایی که از طرف والدین مورد تهدید قرار می گیرند و تنبیه می شوند بیش از دیگران نافرمان و لجباز هستند و با ضعف در اعتماد به نفس روبه رو می شوند.
نافرمانی، منفی بافی، مخالفت با دیگران و لجبازی از شایع ترین اختلالات رفتاری در کودکان پیش دبستانی و دبستانی است.
به طور قطع لجبازی بچه ها قابل اصلاح و درمان است. در غالب موارد تنبیه بچه ها، نافرمانی و لجبازی، ضعف در اعتماد به نفس، کج خلقی و پریشانی خاطر را نیز به همراه دارد.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
زوج های موفق به یکدیگر اعتماد دارند و از این اعتماد سوء استفاده نمی کنند و اعتماد را یکی از پایدارترین ویژگی ازدواج موفق و خانواده موفق می دانند.
- تا جایی که امکان دارد با هم هستند و در مهمانی ها یا کارهای مربوط به خانواده تنها نمی روند. همدلی، همکاری، همفکری، هماهنگی را بقای خانواده خوشبخت می دانند.
- با هم اتحاد دارند و در مسائل مختلف ، با گفتگو و مشورت به تفاهم می رسند و سعی می کنند اگر سوء تفاهم به وجود آمد، آن را در درون خود بدون این که کسی بفهمد حل کنند.
- به سلیقه ها و عقاید یکدیگر آگاه بوده و به آن احترام گذاشته و عمل می کنند.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ نماز مغرب و عشا هم خواندند، د
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
مرد عرب سرش را پایین انداخت و گفت : _ببین اسبت اسبی راهور و بسیار گرانبهاست، اگر به بازار بروی و با این شور و شوقی که در تو میبینم میخواهی خیلی زود به اولین خریدار آن را بفروشی و در اینجا خریدار ممکن است کلاه سرت بگذارد و بهای واقعی اسب را ندهد...
سهراب سری تکان داد وگفت :
_مهم نیست، برایم زودتر رسیدن به حرم مهم است.
مرد عرب دستی به ریش انبوهش کشید و گفت :
_اگر بخواهی من این اسب را با قیمت خوبی از تو میخرم..
سهراب شادمان از اسب به زیر آمد ،افسار رخش را به سمت او گرفت وگفت :
_بفرما..مال شما...خدا خیرت دهد.
مرد هم پایین آمد افسار رخش را به دست سهراب داد، درحالیکه کیسهٔ زر دوزی شده ای از شال کمرش بیرون میآورد گفت :
_ این کیسه با تمام سکههایش از آن تو... اگر به بازار هم میرفتی بیش از این نصیبت نمیشد..اما من هم راهیه حرم مولا هستم...تا آنجا سوار شو، آنجا این اسب زیبا را از تو خواهم گرفت.
سهراب با شادی زیادی کیسه پول را گرفت و با تمام وجود تشکر کرد و سوار بر اسب شد،..او در بین راه با چند سکه ، سبدی خرمای شیرین تهیه کرد و همقدم با مرد عرب، وارد صحن و سرای وصی بلافصل پیامبر شد..داخل حرم شدند او بر مرد عرب همراهش پیشی گرفت و همانطور که در یک دست سبد خرما را داشت و دست دیگرش را به روی سینه نهاد...
و از جان و دل ، به مولایش سلام داد و آرام زمزمه کرد:
_عید است و من عیدی میخواهم
و با زدن این حرف به طرف جمعیتی که داخل حرم نشسته بودند رفت تا خرمای نذریاش را بین همه پخش کند..از اول شروع کرد و پیش رفت، او اصلا حواسش به جمعیت نبود و تمام فکر و ذکرش مولا بود و نواده مولا...
چند دانه خرما ته سبد مانده بود و گویی همه از این خرما خورده بودند، کمرش را راست کرد و با خود گفت :
_انگار بقیهاش روزی خودم است
و میخواست یک دانه در دهان بگذارد که جلوی ورودی درب حرم، چشمش به خانواده ای سه نفره افتاد که غریبانه نشسته بودند، مرد خانواده که کمی پیر هم بود ، زانوی غم به بغل داشت و خیره به قبر مطهر مولا پلک نمیزد...
نیرویی عجیب سهراب را به آن طرف می کشید...سهراب آرام آرام به سمت آنان رفت.
جلوی دو خانمی که چادر به سر و پوشیه بر صورت داشتند ایستاد، خم شد و خرما تعارفشان کرد..خانم ها بدون انکه او را نگاه کنند،هر کدام دانه ای خرما برداشتند.
سهراب کنار پیرمرد آمد، سبد را که تنها دو دانه خرما در آن بود جلوی عبدالله گرفت ، چون پیرمرد عکس العملی نشان نداد، آرام گفت :
_بفرمایید نذریست، ببخشید آخرینش قسمت شما شد.
عبدالله با حرف سهراب از عالم خود بیرون آمد و چون زبان عربی را نمیدانست به فارسی گفت :
_خدا خیرت دهد جوان عرب ، من که نمیدانم چه میگویی...اما کاش زبان مرا میدانستی...من به چیز دیگری محتاجم..
سهراب تا متوجه شد این پیرمرد ایرانی ست و دردی به دل دارد، کنارش زانو زد، سبد خالی را بر زمین گذاشت، دستان چروک و سرد پیرمرد را در دست گرفت و با زبان فارسی گفت :
_چه پیش آمده پدر؟ کمکی از دست من بر می آید؟
پیرمرد که باورش نمیشد جوان عرب روبه رویش فارسی بداند ، با لکنت گفت :
_تو...تو ایرانی هستی؟
سهراب سری تکان داد وگفت :
_آری گمان کنم
پیرمرد محکم دست سهراب را چسپید و گفت :
_خدا خیرت دهد اگر در اینجا کسی را میشناسی که مرا بکار گیرد تا پولی درآورم . یا مال و منالی داری که به این خانوادهٔ در راهمانده که راهزنان بیوجدان تمام اموالشان را به غارت بردند بدهی، تا خود را به وطن برسانیم، مرا مرهون لطف خود نمودید.
تا اسم راهزن آمد، سهراب به یاد گذشته افتاد و عذاب وجدانی شدید بر او عارض شد و فوری دست به شال کمرش برد و کیسهٔ سکهها را که نمیدانست چقدر در آن بوده و هست را به طرف پیرمرد داد و گفت :
_این سکهها نذر امامزمان عجلاللهتعالیفرجه است، شما فکر کن از جانب اوست...
پیرمرد ناباورانه به سهراب چشم دوخت و ننهصغری و فرنگیس که تا به حال با سری پایین فقط شنونده بودند، تا متوجه شدند که سهراب چه کرد، سرشان را بالا گرفتند.
فرنگیس از زیر روبنده تا چشمش به سهراب افتاد،انگار چیزی در دلش فرو ریخت، ناگاه صحنه ها جان گرفت... همانطور که ذهن فرنگیس به کار افتاده بود و صحنه های مبهم، آشکار و آشکارتر می شد،..
روبنده را بالا زد و همانطور که با انگشت به سهراب اشاره میکرد گفت :
_ش...ش..شما...
سهراب که با صدای نازک و آشنای فرنگیس متوجه او شده بود، تا نگاهش به چهرهٔ او افتاد،انگار لرزشی شدید بر جسمش عارض شد...همانطور که کل بدنش را عرقی داغ پوشانده بود، سرش را پایین می انداخت گفت :
_شاهزاده خانم ...شما....شما اینجا چه میکنید؟
تا نام شاهزاده از دهان سهراب بیرون پرید، عبدالله و ننه صغری با تعجب و احترامی زیاد به فرنگیس چشم دوختند...
و ننه صغری ناباورانه زیر لب تکرار کرد :
_شاهزاده خانم...
حالا فرنگیس کمکم به یاد میآورد، میدان مسابقه را، اسب دوانی سهراب ، جنگاوری او...
حالا او میدانست کیست و چیست...
این جمع چهار نفره آنقدر غرق احوالات خود بودند که اصلا متوجه نشدند تعدادی از مأموران حکومت وارد حرم شدند و به جز این چهار نفر ، همه را به بیرون راهنمایی کردند، حرم خلوت شده بود و گویا واقعهای بزرگ در حال وقوع بود.
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی #روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۳۹ (قسمت آخر)
سهراب دوباره نگاهش را به زمین دوخت و گفت :
_شما اینجا چه میکنید؟
فرنگیس لبخندی محجوبانه زد و گفت :
_دست تقدیر مرا به اینجا کشانید...شما اینجا چه میکنید..
سهراب هم لبخندی برلب نشاند و گفت :
_همان دست تقدیر مرا به اینجا کشاند.
ناگاه صدای مردی که مدتی بود کنارشان ایستاده بود و آنها متوجه نبودند بلند شد و گفت :
_پس دست تقدیر چه زیبا مینویسد.
سهراب به مرد نگاه کرد و ناگهان با هیجان از جا بلند شد و گفت :
_آه ...آقاسید شما اینجا چه میکنید؟
سید لبخندی زد وگفت :
_کار همان دست تقدیر است، درضمن من همان تاجرعلوی هستم که گنجینه اش را زودتر از موعود به مقصد رساندی...
سهراب با تعجب گفت :
_ش..ش...شما ...تاجر علوی؟!
سید دستی به شانه سهراب زد وگفت :
_آری پسرم، من تاجر علوی یا آقا سید، عموی تو هستم...سالها به دنبال تو تمام خاک ایران را زیر و رو کردم...زمان کودکی تو و زهرا دخترم، پدربزرگتان حکم کرد که شما دوتا در بزرگسالی باهم ازدواج کنید تا گنجینه ای گرانبها به شما برسد و هرکس از این وصلت سرباز زد، سهم گنج را به دیگری ببخشد...چون من از زنده ماندن تو ناامید شده بودم و زهرا هم بزرگ شده و وقت شوهر کردنش بود، زهرا را به پسر حاکم خراسان شوهر دادیم و پس باید گنجینه را به نزد پدرت حاکم کوفه...
در این هنگام فرنگیس که انگار تمام گذشته اش را به خاطر آورده بود گفت :
_آه خدای من...زهرا همسر فرهاد...
با این سخن ، سید نگاهش را به فرنگیس دوخت وگفت :
_فرنگیس؟ شاهزادهخانم؟ آخر چطور امکان دارد؟ شنیدهام در خراسان حلوای ختم شما را هم خوردهاند
ناگهان همه جمع پیش رو از این حرف به خنده افتادند..
و با صدای عصایی که در فضا پیچید،متوجه درب ورودی شدند..سهراب که حالا خوب میدانست کسی که لنگ لنگان به طرفش میآید، کیست و چیست،...
با شتاب خود را به حاکم کوفه رسانید و سخت او را در آغوش گرفت... و چشمها بود که میجوشید و فراق سالیان سال را بی صدا فریاد میزد..
در این هنگام سید جلو آمد و گردنبند با قاب چرمین سهراب را به او و پدرش نشان داد، نگین انگشتر را از قاب چرمی بیرون آورد و شروع به خواندن کرد..
_علی...نام پدر توست
مرتضی....نام خود توست
کوفه.....زادگاه توست
و سپس نگین را برگردانید و خواند :
_«یا صاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی» و این هم رمز نجات تو بود...
سهراب آسمان را در زمین سیر میکرد در خاطرش نمیگنجید از کجا به کجا رسیده...او به دنبال اصالت و سپس محبوب و بعد پول و مقام بود،...
اما زمانی که از همهٔ اینها گذشت....
و عاشق حجت زنده خدا شد و نور خدا در دلش پدیدار شد...به همهٔ آنهایی که از دست داده بود رسید...
در این هنگام ،عموی او رو به سهراب کرد وگفت :
_مرتضی..... و ابومرتضی...کریم راهزن که باعث تمام این اتفاقات بود ، اسیر ماست ، هر آنچه حکم کنید دربارهاش انجام دهید...
مرتضی ناگهان یاد کریم افتاد وگفت :
_پس آن شبیخون به کریم، هم کار شما بود؟
سید دستی به شانه مرتضی زد وگفت :
_فکر کردی من میوهٔ دل برادرم را که بعد از گذشت سالها پیدا کردهام به راحتی رها میکنم؟ من کاروانی ازسربازان زبده را مأمور تعقیب و مراقبت کاروان شما کرده بودم و آن موقع که راهزنان راه بر شما بستند، همسفرانت که میدانستند کاروان سربازان در نزدیکی شماست، سریع خود را به کاروان رساندند و...
مرتضی حالا همه چی را می فهمید...رو به حرم کرد...لبخندی به لب نشاند و دست به سینه گذاشت وگفت :
_مولای من...چه عیدی خوبی دادی...مرا به غلامی خود بپذیر تا غلامی کنم برای مهدی دوران...غریب این زمان...عشق عاشقان... آرزوی عابدان...آقایم صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف..
"پایان"
التماس دعا
یاعلی
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
عدد فشارخون مناسب هر سن🩸✔️
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405