کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
ادامه ۳۰ _نه، از اولش معلوم بود من و نشناختی، از اینکه...... حرفشو بریدمو گفتم -ما همو کجا دیدیم؟
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۳۱
اون شب بعد از اتمام سرم
از بیمارستان مرخص شدم ساعت حول و حوش یک شب بود که من و مهدی از بیمارستان اومدیم بیرون.
مونده بودیم کجا بریم
از طرفی درب حوزه این موقع شب بسته بود و نگهبان درو باز نمیکرد از طرفی اگه میرفتم خونه خودمون مامان و بابام نگران میشدند که این موقع شب کجا بودم.
بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتیم
بریم خونمون ولی به کسی چیزی نگیم که من بستری بودم.
خوشبختانه کسی کسی به پر و بالمون نپیچید
که این موقع شب کجا بودید و از کجا میاین و من این رو مدیون اعتمادی هستم که پدر و مادرم به من داشتند.
اون شب من و مهدی تو اتاق من خوابیدیم
و صبح روز بعد یعنی صبح جمعه بعد از صرف صبحانه و دعای ندبه به حوزه برگشتیم.
رابطهی دوستانهی من و سعید
کماکان ادامه داشت. و من از این دوستی با احدی حتی ناصر چیزی نگفتم. سعید از یه خانوادهی اصیل بود و فرهنگی که داشت و شخصیت زیباش باعث شده بود این دوستی ادامه داشته باشه. تا جایی که تو سن سی و دو سالگی تصمیم به ازدواج گرفت
و از اونجایی که سعید دوستم بود
و تو این چند سال حسابی ازش شناخت داشتم ماندانا رو پیشنهاد دادم و اون هم با کمال میل پیشنهادمو قبول کرد. اما ماندانا بخاطر تفاوت سنی که با سعید داشت بهش جواب منفی داد. ماندانا سیزده سالش بود و سعید سی و دو ساله.
سعیدی که هم باایمان بود
هم خوش برخورد و هم پولدار و از همه مهمتر از یه خانوادهی اصیل و بافرهنگ بود. آرزوی هر دختری ازدواج با همچین پسریه.
اما ماندانا بخاطر سنش جواب رد داد.
و تو سن پانزده سالگی با پسر عموش که ده سال از ماندانا بزرگتر بود ازدواج کرد.
عقد ماندانا رو من خوندم
همون ماندانایی که وقتی به دنیا اومد و آوردنش خونه اولین نفر من بودم که بغلش کردم. اما حالا ماندانای کوچولو بزرگ شده و تو لباس عروسیش شبیه فرشتهها شده بود
من و ناصر و فاطیما و ماندانا و مَمَل(محمدرضا)
از جایی که سنامون به هم نزدیک بود شور و شیطنتمونم یکی بود. یادش بخیر چه قرارهایی که باهم میذاشتیم و چه پیتزاهایی باهم خوردیم و همشم من پولشو حساب میکردم. من و ناصر با ماشین دنبال ممل میرفتیم و از اونجا هم دنبال ماندانا و فاطیما کلی تو ماشین جیغ و داد راه مینداختیم و اخرشم خسته و کوفته یه رستورانی پیدا میکردیم و بعد از صرف شام دوباره شیطنتامون شروع میشد. خدا ما رو ببخشه چه آدمایی رو که با جیغامون ترسوندیم و چه چراغ قرمزایی رو که بی هوا رد کردیم.
همیشهی خدا هزینهها پای من بود
به بار نشد ناصر یا ممل حساب کنند. انگار براشون عادی شده بود وقتی شامشونو میخوردند بِر و بِر به هم نگاه میکردند و منتظر بودن من برم پای صندوق و کارت بکشم.
یادمه یه شب از شهر زدیم بیرون
و تو جاده با ماشین لایی میکشیدم که یهو تو تاریکی شب پلیس راهنمایی رانندگی ظاهر شد با اشارهی من که گفتم بچهها کمربنداتونو ببندید سر یه چشم برهم زدن همه چی عوض میشد انگار نه انگار که تا دو دقیقه پیش چه اَلَم شنگهای تو جاده راه انداخته بودیم و الان شده بودیم تابع قانون
با ایست پلیس ماشینو نگه داشتم ماموره اومد کنار من و گفت
-مدارک ماشین لطفا
با خونسردی تمام مدارکمو از داشبورد برداشتم و گفتم
-بفرمایید
مامور یه نگاهی به مدارک انداخت و گفت
-خانم و اقا با شما چه نسبتی دارن
نگاهی به عقب ماشین انداختم و گفتم
-این اقا که کنارمه خواهرزادمه اون اقای پشت سرم داداشمه ناصر اون خانم برادرزادمه و اون خانم که گوشه تشریف دارن خواهرزادمه
محمدرضای شیطون لبخندی زد و باشیطنت گفت
-سلام اقای پلیس خوبید
-ممنون شما چطورید
-خوبم ممنون میگم آقای پلیس شما چند سالتونه
-بنده بیست و هشت سالمه چطور؟؟
-واقعااا؟؟؟!!! آخه خیلی جوون به نظر میرسید فکر کردم بیست و سه ساله تونه
ماموره هم گلی به گونه انداخت و گفت
-خیلی ممنون شما لطف دارید
ادامه ۳۱
من که حس کردم یارو خیلی داره خودمونی میشه گفتم
-اجازه هست بریم؟
-بله قربان بفرمایید
-پس لطفا مدارکمون رو بدید تا بریم
-اها بله، ببخشید حواسم نبود بفرمایید
-خیلی ممنون. امری باشه؟
-خدانگهدار
یکم که از ماموره دور شدیم با عصبانیت رو کردم به محمد و گفتم
-چرا با این یارو اینقدر گرم گرفتی؟ کم مونده بود تمام بیوگرافی همو به هم بدین
محمد خندید و گفت
-عصبانی نشو دایی جون باید بهرحال بارش میکردیم دیگه وگرنه جریممون میکرد
با این حرف محمدرضا پنج نفریمون
زدیم زیر خنده و ترجیح دادیم به خونه برگردیم.
از بین ما پنج نفر محمدرضا هنوز مجرده
و میگه فعلا بهش خوش میگذره. طفلی نمیدونه متاهلی چه دوران قشنگیه.
کم کم داشتیم به نوروز ۸۸ نزدیک میشدیم
و دغدغه همه شده بود خونه تکونی و اینجور چیزا اون سال یه حسی بهم میگفت اخرین سالیه که خونه پدرمم
یه حسی که با تمام وجود لمسش میکردم.
به همین خاطر اون سال
برخلاف سالهای گذشته سال تحویل و مزار شهدا نرفتم. قبل از اون، سال رو درکنار شهدا تحویل میکردم و یک سالمو بوسیله شهدا بیمه میکردم. اون سال ترجیح دادم کنار پدر و مادرم باشم شاید آخرین سالی باشه که کنارشونم. سال تحویل یه هفت سین تدارک دیدم و سال ۸۸ رو کنار بهترین های زندگیم آغاز کردم.
خیلی سال خوبی بود
پر از اتفاقات قشنگ و خاطرات تلخ و شیرینِ بیادموندنی بعد از تحویل سال کمکم داداشا و آبجیا اومدن خونه بابا.
من و ناصر چون با زنداداشام راحت نبودیم
مجبور بودیم تو خونه لباس رسمی بپوشیم و از ناصر حساستر من بودم که بدون جوراب پیششون نمیرفتم.
وقتی بچهها باهم جمع میشدند
یاد بچگیام میافتادم اون روزایی که همه باهم درکنار هم و تو یه اتاق میخوابیدیم.
دور هم جمع بودیم و مشغول خوش و بش کردن و آجیل خوردن بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد
ناصر بلند شد آیفونو جواب بده
-بفرمایید، عه سلام پسردایی خوبید بفرمایید تو
همه ساکت شده بودیم بفهمیم پشت در کیه با گذاشتن آیفون پرسیدم
-کی بود ناصر؟
-پسر دایی موسی با زن و بچش
-الهامم هست؟
-آره
با شنیدن این حرف پریدمو رفتم تو اتاقم
الهام نوهی داییم بود. و دختر پسردایی موسی و همبازی بچگی هام. یادمه تو بچگی خیلی محجوب و متین بود. با سن کمی که داشت ولی مثل خانمها برخورد میکرد طوری که هرکی تو فامیل دختر داشت الهام رو الگو قرار میداد. چند سالی بود که ندیده بودمش. خیلی کنجکاو بودم ببینم هنوزم همون حجب و حیای سابق رو داره یا نه
صدای پسر دایی و خانوادهش تو هال پیچید
منتظر موندم همه بنشینند تا من از اتاقم برم بیرون
پشت در بودم که ناصر وارد اتاقم شد
-نمیای؟
-چرا تو برو منم میام
-باشه پس فعلا
-راستی؟؟
-جان
-هیچی خودم میام میبینمش
ناصر لبخندی زد و گفت
-پس زود بیا
یه خورده جلو آینه خودمو نگاه کردم
و دستی به موهام کشیدم درب اتاق و که باز کردم با استقبال گرم پسردایی و خانمش مواجه شدم یکی یکی باهاشون احوالپرسی کردم تا رسیدم به الهام
با دیدنش میخکوب شدم
انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم. اصلا باورم نمیشد. الهام کلی عوض شده بود. از اون دختر محجوب و چادری چیزی نبود جز یه دختر بزک کرده که از بس آرایشش غلیظ بود که حتی نمیتونستم به صورتش نگاه کنم
سرمو انداختم پایین و گفتم
-خیلی خوش اومدین
-ممنون عیدتونم مبارک
تکونی به خودم دادم و گفتم
-بله ببخشید حواسم نبود عید شما هم مبارک
با پیشنهاد پسردایی رفتم کنارش نشستم
تو لاک خودم بودم. از عمق چشمام ناراحتی فهمیده میشد. یعنی تهران چطور میتونست یه شخصیت و عوض کنه. تا وقتی پسردایی زاهدان بود. دخترش خانمی بود واسه خودش اما انگار تهران.... بگذریم
با پیامک ناصر که گفت
-بیا تو آشپزخونه کارت دارم
با یه عذرخواهی از جام پاشدم و به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه.
ناصر هم پشت سرم وارد آشپزخونه شد.
-اصلا معلومه چی کار میکنی واضح معلوم بود از دیدن دخترش خوشحال نشدی
-ناصر اینا چند ساله رفتن تهران
-خیلی ساله دقیقا زمانی که من و تو و الهام بچه بودیم
-خیلی عوض شده
-آره دقیقا، ولی تو هم میتونی عوضش کنی
ادامه ۳۱
-یه چیزی میگی من حوصله بچهداری ندارم من حتی نمیخوام بچهدار شم چون میخوام درس بخونم اون وقت به این خانم یاد بدم چی خوبه چی بده. حتی چادرشم گذاشته کنار
ناصر پوزخندی زد و گفت
-خب برادر من تهرانه دیگه. آدما رو عوض میکنه. حالا هم نگران نباش هرچی خیر باشه
نگاهی به ناصر انداختم و گفتم
-خط خورد
ناصر باتعجب پرسید
-چی؟
-الهام، الهام از گزینه های روی میز خط خورد
ناصر لبخندی زد و گفت
-تو آخر با غریبه ازدواج میکنی حالا ببین
-زبونتو گاز بگیر من بمیرمم با غریبه ازدواج نمیکنم
-اگه فامیل نشد چی؟ میبینی که مامان بابا با ازدواج فامیلی مخالفن
-فوقش ازدواج نمیکنم
ناصر این بار یکم بلندتر خندید
-فکر خوبیه مجرد بمون
-تو خاطرات مامان شنیده بودم از ازدواج فامیلی متنفر بوده طوری که پسرعموشو که خواستگار سمجی هم بوده جواب رد میده یکی نیست بگه مادر من تو با غریبه ازدواج کردی آیه نازل نشده که ما هم مثل تو....
-حالا اینقدر حرص نخور بریم پیش مهمونا
-ناصر
-جانم
-من نمیتونم با غریبه کنار بیام چرا نمیفهمین
-من خیلی خوب هم میفهمم مامان و بابا این مسئله رو نمیفهمن
-من میدونم از خودم بهتر خبر دارم هیچ غریبهای نمیتونه تو دل من جا باز کنه
این و گفتم و با ناصر وارد هال شدیم و به بقیه پیوستیم.
اون روز که این حرف و زدم
یک درصد هم احتمال نمیدادم روزی عاشق غریبهای بشم که بخاطر رسیدن بهش زمین و زمان رو بهم ببافم
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۳۲
کم کم داشتیم به سیزدهم فروردین نزدیک میشدیم
و به اصطلاح سیزدهبهدر. دغدغه خانواده من هم مثل بقیه این بود که کجا بریم چی ببریم و با کی بریم اون ایام برخلاف سالهای گذشته حوصله مهمونی رفتن و مهمون اومدن نداشتم. یه جورایی خودمو تو اتاقم حبس کردم. متعاقباً دوست نداشتم سیزده بدرو بیرون برم ترجیح میدادم خونه باشم. و تو خلوت خودم خوش بگذرونم. اما مامان و بابا و بقیه بچهها مُسِر بودن برای رفتن. دلم پر بود از غصهای که دلم میخواست تنهایی حملش کنم.
شب قبل از سیزدهبدر غلامرضا که داداش بزرگترم و فرزند ارشد خانواده بود اومدن خونمون تا برای فردا برنامهریزی کنند.
دور هم نشسته بودیم
و هرکی یه چیزی میگفت و یه تصمیمی میگرفت. ولی من ساکت بودم و به نظرات و پیشنهادات دیگران گوش میسپردم.
-تو نمیخوای چیزی بگی؟
صدای غلامرضا مجبورم کرد سرمو بالا بگیرم
_من که اصلا دلم با رفتن نیست. مگه آخه زاهدان چی داره که میخوایین برید بیرون نه پارک درستی نه فضای سبز مرتبی. درثانی کلی هم شلوغه من اصلا حوصله ندارم.
زن داداش که کمتر بامن حرف میزنه گفت
-بدون هیچی که نمیشه اصل سیزدهبدر به بیرون رفتنشه وگرنه بقیه روزام تو خونهایم
سارا و ناصر گفتند
-اگه اسماعیل نیاد ما هم نمیایم
_شما چکار به من دارید من درس دارم چهاردهم حوزه باز میشه. محفوظاتمو میخوام مرور کنم
بالاخره با اصرار دیگران و اکراه قبول کردم
فردا رو با خانواده باشم. قرار شد ما و خانواده داداش غلامرضا و خانواده آبجی سارا رو باهم باشیم. غلامرضا از هممون نظر خواست که فردا کجا بریم
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه گفتم
-حداقل جایی بریم که بتونیم نماز هم بخونیم
زن داداش گفت
-راست میگه اسماعیل یه جا بریم که دغدغه نماز نداشته باشیم و بهترین گزینه پارک سپاهه مخصوص کارمندان سپاه و بسیجیاست
از طرفی که داداش غامرضا کارمند سپاه بود برای ورودیش مشکل نداشتیم. این پیشنهاد با اکثریت آراء تایید شد.
اینکه فرداظهر هم میتونم نمازمو بخونم و قضا نمیشه خیالم راحت بود. حقیقتا بیشتر میترسیدم فردا نتونم نمازمو اول وقت بخونم. به همین خاطر با اصل سیزدهبهدر مخالف بودم. اما الحمدلله پارک سپاه هم سرسبز بود هم بهداشتی و مهمتر از همه نمازخونه هم داشت.
صبح روز بعد...
بعد از نماز صبح بقیه رو بیدار کردم که آماده شن برای بدر کردن سیزدهم فروردین.
ادامه ۳۲
داداش غلامرضا یکم دیر اومد دنبالمون
به همین خاطر وقتی وارد پارک سپاه شدیم اکثر الاچیقا پر شده بود.
و ما مجبور شدیم بساطمون رو ورودی باغ پهن کنیم. طوری که هرکی میخواست وارد باغ بشه از چادر ما عبور میکرد.
خدا میدونه اون لحظه چقدر عصبانی شدم
که این چه جاییه که چادر زدید هر دو دقیقه یه نفر از اینجا رد میشه. ولی مگه میتونستی اعتراض کنی.
با بیمیلی بساط سیزدهبهدر مون رو تو خندهدار ترین مکان پهن کردیم.
یادمه وقتی وارد باغ شدیم
سه چهار تا آلاچیق اول رو یه خانوادهی پر جمعیت پر کرده بودند. خانوادهای که از بیست سی تا دختر دمبخت و پونزده شونزده پسر دمبخت و یه چند تایی هم زن و مرد میانسال.
چنان سر و صدایی راه انداخته بودند
که پیش خودم گفتم خدا بخیر بگذرونه. بیشتر شبیه ایل مغولن. اینکه اینا چقدر پر سر و صدان حرف هممون بود و اینکه زمین والیبال رو هم گرفته بود بماند و اینکه چادر ما هم کنار آلاچیق اینا بود که دیگه حرفشو نزن.
بدبختی من تازه از همینجا شروع شد
از لابلای این جمعیت شلوغ یه دخترخانم کاملا محجبه و سر به زیر که میون اون شلوغی داشت درس میخوند جلب توجه کرده بود.
سارا با دیدن این صحنه گفت
-چه جالب بالاخره تو این خانواده شلوغ یه دختر آروم هم پیدا شد. اسماعیل اون خانمو ببین چه حجابی داره چه متین و خانمه
_سارا بشین سرجات همین جام اومدی تو کار دیگرون دخالت کنی
با این حرفم شوهر سارا نگاه اخمآلودی بهش کرد و گفت
- بفرما اینم کنایه داداشت
_راست میگم خب من چکار دارم به دختر مردم که چجوریه من اومدم اینجا خوش بگذرونم نه اینکه به دیگران نگاه کنم
هرچی سارا اصرار کرد که به اون خانم نگاه کنم قبول نکردم که نکردم
زن داداش به سارا گفت
-من این خانم رو یه جایی دیدم انگار مکتب نرجس درس میخونه فکر کنم اونجا دیدمش
از زمانی که اومده بودیم تو باغ
صحبت شده بود این خانواده، عجب خانوادهای شدند باعث سلب آسایش و آرامش.
من و ناصر تصمیم گرفتیم بریم
و یه چرخی تو باغ بزنیم. باغ سپاه خیلی قشنگ و جذاب بود. اصلا فکر نمیکردم زاهدان همچین جایی هم داشته باشه.
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۳۳
نزدیکای اذان ظهر شده بود
من و ناصر برای وضو گرفتن به سرویسهای بهداشتی رفتیم. صدای همهمه و شلوغی اون خانوادهی پرجمعیت هنوز به گوش میرسید.و ما بیتفاوت به اونها حتی نگاشونم نمیکردیم.
بعد از وضو گرفتن
جانمازمو از کیفم برداشتمو نماز خوندم
ناصر بعد از خوندن نماز برای تهیه ناهار به کمک غلامرضا رفت.
-تو نمیای اسماعیل؟
_چرا میام یکم قرآن بخونم میام
قرآنمو برداشتم و شروع کردم به خوندن
و طبق معمول آرامشی که با قرآن میشه بدست آورد هیچ جای دنیا پیدا نمیشه.
با صدای داداش غلامرضا که از دور داد میزد اسماعیل نمیای کمک، قرآن و بستم و گذاشتم تو کیفم
و منم متقابلا صدامو تو گلوم چرخوندمو گفتم
-یه فنجون چای بخورم میام
البته ناگفته نماند
که چای خوردن بهونه بود و من فقط خواستم از کار در برم. کی حوصله داره تو این گرما بره پای منقل و کباب درست کنه.
داشتم میرفتم قرآنم و بذارم تو کیفم
که یه دفعه یه چی محکم افتاد تو چادر این اتفاق اونقدر غیرمنتظره بود که ناخواسته من و ترسوند.
پشت سرمو نگاه کردم دیدم
توپ والیبال همون خانوادهی پرجمعیته که افتاده بود تو چادر ما. توپو برداشتم و خواستم شوتش کنم که متوجه شدم همون دختر چادری و محجبه که سارا درموردش حرف میزد داره میاد دنبال توپ. پیش خودم گفتم زشته توپو شوتش کنم شاید بیاحترامی بشه. بذار بیاد نزدیک توپو بدم دستش.
با نزدیک شدن اون دخترخانم
سرمو انداختم پایین و دستمو سمتش دراز کردم تا توپو برداره
-ببخشید آقا عذرمیخوام داداشم توپو پرت کرد افتاد تو چادر شما
سرمو بلند کردم که جوابشو بدم و گفتم
-خواهش.....
با دیدن اون دخترخانم حرفمو خوردم
یعنی یه جورایی زبونم بند اومده بود. میخکوب شده بودم و انگار برق ۲۰۰ ولت خشکم کرده بود. اولین باری بود که به یه نامحرم اینقدر دقیق نگاه میکنم.
نمیدونم چقدر تو این حالت بودم
که اون خانم گفت
-اقا لطفاً توپو بدین
_ب بب بعله ببخشید بفرمایید
اون دخترخانم توپو گرفت و برد
نه تنها توپو که دلمم با خودش برد. پشت سرش به رفتنش نگاه میکردم. چه متین و با ابهت راه میرفت. انگار نه انگار که برادرش کنارش بود
همونطور رفتنشو تماشا میکردم
که ناصر زد به پهلوم
-کثافط چشم دریده به چی نگاه میکنی
_عه ناصر ترسوندی منو
ادامه ۳۳
-کوفت و زهرمار همه متوجه شدند داشتی به اون دختر نگاه میکردی ببین غلامرضا چطور داره میخنده
نگاهی به غلامرضا انداختم که داشت از شدت خنده زمینو گاز میگرفت.
اخمی کردم و گفتم
-اصلا هم اینجوری نیست من داشتم به زمین والیبال نگاه میکردم
-آره ارواح خالت زمین والیبال.... خلاصه شده بود تو یه نفر اونم اون دختره
جواب ناصر و ندادم
رفتم برای خودم چای بریزم فکر کردم شاید این حسی که پیدا کردم هوس باشه. اما انگار نه انگار فکر اون دختر خانم ولم نمیکرد.
هرچی باخودم کلنجار رفتم
که اسماعیل بیخیال شو این حس واقعی نیست. نشد که نشد.
تا آخر مجبور شدم مامان و صدا بزنم
مامان اومد پیش من
-مامان یه نگاهی به اون دختره بنداز
_کدوم دختره مامان.... اینجا که پر از دختره
-مامان من به بقیه چی کار دارم من اونو میگم. همونی که حجاب داره و کتاب دستشه
_اها اونو میگی
مامان که از ته دلم خبر داشت گفت
_باید برم با مادرش صحبت کنم
-باتعجب پرسیدم الان؟؟؟ اونم تو باغ؟
مامان که انگار سالهاست منتظر این لحظه بود گفت
-آره مامان تو کار نباید فِس فِس کرد
مامان این و گفت و به همراه زن داداش رفت چادر همسایه کناری که با مادر اون دخترخانم صحبت کنه.
-مامان؟؟
_جانم؟
-یادت نره کدوم دختر و گفتم
مامان لبخندی زد و گفت
-خیالت راحت پسرم
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#مواد_مغذی
🔷تقویت حافظه و هوش کودک با این مواد غذایی🔷
🍀🍀اسفناج
🍀اسفناج به دلیل آنزیم های موجود در برگ هایش موجب تقویت هوش و حافظه می شود.
🍀🍀اسفناج از ماده دارویی به نام فولیک اسید برخوردار است که برای تقویت حافظه موثر است.
🍥غلات
🍐مانند سویا، لوبیا، نخود فرنگی و عدس از روغن بسیار مفیدی برخوردارند که برای تقویت حافظه مفید و لازم است.
🍀میوه و سبزیجات
🍇دارای آنتی اکسیدان های بسیار مفیدی برای بدن هستند و خوردن آنها موجب تقویت حافظه میشود.
🐣تخم مرغ
🍊برای تقویت حافظه بسیار مفید است به ویژه مصرف تخم مرغ در دوران بارداری موجب افزایش هوش کودک می شود.
🐠🐠ماهی
🍒از مواد غذایی است که باعث تقویت و رشد سریع تر سلول های مغز و در نتیجه باعث تقویت حافظه می شود. ماهی برای عارضه قلبی نیز مفید است.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#مهارت_های_زندگی
بعضی چیزها درجهان
خیلی مهم تر از دارایی هستند
یکی از آنها
توانایی خوش بودن
با چیزهای ساده است ...
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#مهارت_های_ارتباطی
🔶فرهنگِ عذرخواهى
🔻عذرخواهی الکی:
«اوکی، به نظرم خیلی جدی گرفتی، ولی خب ببخشید»
✅عذرخواهی واقعی:
«با اینکه قصد من شوخی بود، ولی میفهمم حرفتو. درست میگی. معذرت میخوام که حواسم به اون قضیه نبود»
🔻عذرخواهی الکی:
«واقعا متاسفم که این حس بهت دست داد»
✅عذرخواهی واقعی:
«متاسفم کاری کردم که باعث شد این حس بهت دست بده»
🔻عذرخواهی الکی:
«باشه، ببخشید، حالا راضی شدی؟»
✅عذرخواهی واقعی:
«ببخشید. چه جوری میتونم جبران کنم؟ چیکار کنم که یکم حالت بهتر شه؟»
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#برشی_از_کتاب
✍به قول استیو جابز؛ زمان زیادی نداری!
آن را صرف زندگی کردن برای دیگران نکن.
📒درخت_دوستی_بنشان
👤اندرو_متیوس
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405