eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ازدواج یعنی .. 🔮زندگی مشترک ، ظرف شستن مشترک ،ناهارو شام مشترک ،غم و شادی مشترک،پولداری و بی پولی مشترک و.. 🔮ازدواج یعنی وقتی دعوا کردید جای خوابتون را جدا نکنید✨ 🔮ازدواج یعنی نیازهای همسرت را بدونی✨ ⛔️اگر نیاز جنسی داره نخوای قبلش باج بگیری ⛔️اگر نزدیک سیکل ماهیانه اش هست درکش کنی ⚠️ 🔮ازدواج یعنی اگر خانم خونه شاغله نگه پول منه و بخواد روی سر همسرش منت بذاره❗️ اگه اینارو بلد نیستید ازدواج نکنید‼️ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💑 چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟ مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه. 👈قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد. در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه. 👈زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد. 👈مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند. فقط کافیه که از آن ها شود. 👈زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها ازهمسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواندازشوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند. 👈زن هم دوست دارد شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم! 👈مردهاهم دوست دارند که همسرشان به آنها کند؛ اما در درجه اول آن هادوست دارند همسرشان راخوشبخت و خوشحال کنند.💞 @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
من ۵ ساله ازدواج کردم.‌ شوهرم مرد خوبیه. سربه‌زیرِ کاری به کسی نداره. حواسش به زندگیشِ. فقط به من گفته بی اجازه‌ش جایی نرم یه روز مادرم زنگ زد گفت‌ به پول نیاز داره خانواده‌ی خودم زیاد مُوَجَه نیستن. پدرم معتاده و مادرم هم کنارش معتاد شده ولی شوهرم هیچ وقت این مسئله رو به روم نیاورده گفتم من که از خودم پول ندارم. گفت تو رو خدا یه کاری کن نگاهم به دستبندم افتاد که مادر شوهرم بهم هدیه داده. میدونستم اگر شوهرم بفهمه فروختمش ناراحت میشه ولی فکر مامانم رهام نمیکرد. بی اجازه‌ رفتم طلا فروشی. مرد جوونی که اونجا بود گفت بدون فاکتور نمیخره. شروع کردم به اصرار کردن. گفت میخرم ولی باید شماره‌ت رو بدی اگر به مشکل برخوردم‌ بگم مال شما بوده از خدا خواسته قبول کردم و دستبندو فروختم و پولو ریختم برای مادرم. گفتم اگر شوهرم بگه دستبند کجاست میگم گم شده. سه روز بعد تلفنم زنگ خورد. وقتی جواب دادم فهمیدم طلافروشس. گفت حوصله‌ش سر رفته و میخوا با یکی حرف بزنه سریع گفتم آقا مزاحم‌نشو و قطع کردم. ولی ول کن نبود. یک‌هفته پشت سر هم‌زنگ میزد و پیام میداد. منم فقط میگفتم لطفا مزاحم نشو دلم اشوب بود و فقط دعا میکردم شوهرم نفهمه.... اون روز قرار بود ناهار بریم خونه‌ی مادرش. رفتم حموم دوش بگیرم که شوهرم چند ضربه به در حموم زد.‌ گفت زود باش خیلی کار داریم لحنش یه جوری بود ولی گفتم شاید از جای دیگه ای ناراحته از حموم اومدم بیرون. لباسامو پوشیدم اما دررکمال تعجب شوهرم صبر نکرده بود با هم بریم بهش زنگ زدم گفت جلو در تو ماشینِ فوری بیرون رفتم و کنارش نشستم. مسیر مسیره خونه‌ی مادرش نبود ازش پرسیدم کجا میره گفت مشخص میشه خال خوبی نداشتم.‌ دلم شور میزد. با توقفش جلوی در طلافروشی دلم‌میخواست زمین دهن باز کنه و من برم توش چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت پیاده شم بی‌اختیار و خجالت زده دنبالش راه افتادم.‌ همش با خودم میگفتم اخه از کجا فهمیده!؟ وارد طلا فروشی شدیم.‌خبری از پسرجوون نبود.‌ پیرمردی ایستاده بود و شوهرم بهش گفت من همونی ام که به خاطر دستبند باهام تماس گرفته بودید ای کاش هیچ وقت شماره‌م رو بهشون نمیدادم. پیرمرد شرمنده گفت من پسر برادرمو گذاشتم اینجا تا هم کار یادبگیره هم کناردستم باشه. متاسفانه ابروم رو برده. نصف پول اون دستبند رو هم بهتون نداده. خدا رو شکر که تونستم شماره‌تون رو از گوشیش پیدا کنم. شرمنده تر از قبل گفت با تمام خانم هایی که طلا بهش فروختن رابطه داره و باعث ابروی من شده چشم هام پر اشک‌شد و به شوهرم‌که چشم‌ هاش کاسه‌ی خون بود نگاه کردم. برای دفاع از خودم‌گفتم به خدا من باهاش رابطه... نذاشت حرفم تموم شه و جلوی اون‌پیر مرد بهم گفت فقط‌خفه شو... دیگه نتونستم بهش نگاه کنم.‌ پیرمرد گفت حالا بقیه‌ی پولو بدم یا دستبندو میبرید شوهرم گفت دستبندو اون هدیه‌ی مادرمه و خانمم بدون اطلاع اومده فردختش هم آبروم‌ رفت هم بهم‌تهمت زدن‌ من چه جوری ثابت کنم که به تماس های اون اهمیت ندادم با حرفی که شوهرم زد انگار دنیا رو بهم دادن البته من از خانمم مطمعنم و میدونم با ایشون در ارتباط نبوده. تمام پیام هایی هم که بهش زده رو بعد تماس شما صبح چک کردم فقط زده بود لطفا مزاحم نشو اما برای اینکه دستبند و بی‌اجازه اورده فروخته حتما تنبیه میشه هنین که بار تهمت از روی دوشم برداشته شد برام کافی بود پیرمرد گفت پسرم خانمت جوونه. بهش سخت نگیر.‌ از این به بعد بهش پول بده که دستش باشه از این کارا نکنه دوباره نگاه چپ‌چپ شوهرم به من افتاد. با این حرف پیرمرد دیگه فاتحه‌ی خودم‌ و خوندم. پولی که بابت دستبد گرفته بودن و شوهرم برگردوند و دستبند رو پس گرفت.توی جیبش گذاشت و بعد تشکر از پیرمرد مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. احساس میکرد تمام استخون های مچ های دستم دررحال انفجاره. انقدر که فشارشون میداد. حق با شوهرم بود و من خودم رو برای هر عکس العملیش آماده میکردم سوار ماشین شدیم.‌ دلم‌ میخواست براش توضیح بدم اما جرات نمیکردم.‌ اما نمیشد تا خونه سکوت کنم.‌تمام جراتم رو جمع کردم و اسمش رو صدا کردم که با پشت دست زد توی صورتم و با فریاد گفت گفتم بهت خفه شو از ترس شروع کردم به گریه کردن. مثل دیوونه ها رانندگی میکرد.‌ هر دو دستم رو روی داشبود گذاشتم تا اگر ترمز گرفت کمتر آسیب ببینم. ماشین رو جلوی خونه‌ی داییم پارک‌کرد و گفت امروز تکلیفتو مشخص میکنم.‌ داییم مرد با ابروییه و شوهرم منو از داییم خاستگاری کرد.چون پدرم همیشه خمار بود.‌ دستش رو گرفتم و با التماس گفتم تو رو خدا ببخشید. غلط کردم.آبروم‌پیش تو رفت دیگه پیش داییم نبر دستشو از دستم با حرص بیرون کشید و گفت فقط پیاده شو با گریه گفتم اون پولو مامانم میخواست گفت گرفتارم
دادم به مامانم. تو رو خدا منو ببر خونه هربلای دلت میخواد سرم بیار ولی دیگه ابرومو نبر نگاه چپ چپ و نفس های عصبانیش تنها چیزی بود که اون لحظه ازش یادمه ماشینو روشن کرد و راه افتاد. تو اوج گریه خوشحال شدم که از گفتن به داییم منصرف شد. اما نمیدونستم میخواد باهام‌ چیکار کنه. داشتم از ترس زهله ترک‌میشدم وارد خونه شدیم.‌ روبروی در ایستادم و منتظر عکس العملش موندم یکم اب خورد و نشست. گفت مگه من و تو زن و شوهر نیستیم؟ مگه نباید حرفتو دردتو به من بگی.‌ تو اگر پول لازم داری چرا به خودم نگفتی. باید دزدکی از خونه‌ت پول ببری بیرون منم شرمنده فقط سرم‌پایین‌بود یه دفعه بلند شد گلدون و پرت کرد وسط خونه با هر دو دستش زد توی ص ورت خودش و شروع کرد به خودش بد وبیراه گفتن از ترس اولش فقط نگاه کردم ولی دیدم داره به خودش آسیب میزنه رفتم جلو سعی کردم دستاشو بگیرم. برعکس اینکه فکر میکردم الان‌ منو هم میزنه دستاشو انداخت و فقط گریه کرد. این‌که خودش رو زد و گریه کرد برام‌از هر تنبیهی دردناک تر بود. شروع کردم‌ به عذر خواهی اما اون‌بی حال بود و اصلا نگاهم نمیکرد.‌ یک‌هفته گذشت و توی اون یک‌هفته هم باهام حرف نزد هم رختخوابش رو جدا کرد. فقط خدا میدونه چه روز های جهنمی داشتم. بعد یک هفته اومد گفت اگر یکبار دیگه همچین اتفاقی تو زندگیمون بیافته اون روز پایان زندگیمونه منم بهش قول دادم که هیچ وقت تکرار نمیکنم. پایان @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
همسرتان را با ارزش جلوه دهید. زنانی که شوهر خود را مورد تحقیر قرار می دهند و به تمسخر می گیرند، تنها به خودشان بد می کنند. به همسرتان قوت قلب بدهید و او را با ارزش بدانید. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #ششم او با لبخندی فاتحانه خبر
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این خشک بشه، اگه تو فکر میکنی میشه شروع کرد، من آماده‌ام! برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم.. که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید _حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟ شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم _بلیط بگیر! از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد _نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی! سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به 🔥🔥 تن به این همراهی داده‌ام.. که همان اندک عدالتخواهی ام را عَلم کردم _اگه قراره این خیزش آخر به 🇮🇷 برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام! و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران🛫 فقط چند روز باشد... که ششم فروردین در فرودگاه اردن✈️ بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم... 🔥سعد🔥 گفته بود اهل استان درعا است.. و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده... و با سرعت به سمت میدان پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم...👥👥👥👥 من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد.. و میدیدم از آشوب شهر... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ میدیدم از شهر میبرد... در انتهای کوچه ای خاکی و خلوت مقابل خانه ای رسیدیدم و به خانه پدرش آمده ایم... که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد.. و با خونسردی توضیح داد _امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه! در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند..😥 و میخواستم همچنان باشم که آهسته پرسیدم _خب چرا نمیریم خونه خودتون؟ بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم.. که دستش را کشیدم و اعتراض کردم _اینجا کجاس منو اوردی؟ به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم.. و من نمیتوانستم اینهمه خودسری اش را کنم که از کوره در رفتم.. _اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه بگیر! من اینجا نمیام!😠 نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید _تو نمیفهمی کجا اومدی؟ 😠هر روز تو این شهر دارن یه جا رو میزنن و آدم ! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟ بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم.. و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانه هایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد _نازنین! بذار کاری که صالح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی! و هنوز عاشقانه اش به آخر نرسیده، در خانه باز شد... مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بی قواره تر میکرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید _با ولید هماهنگ شده! پس از یک سال 🔥زندگی با سعد،🔥 زبان عربی را تقریباً میفهمیدم... و نمی فهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم... سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید _ایرانی هستی؟😠🇮🇷 از خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده ای ظاهرسازی کرد _من که همه چی رو برا ولید گفتم! و برای این مرد بود که دوباره بازخواستم کرد _حتماً رافضی هستی، نه؟😠😏 و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد.. و اصلاً نفهمیدم چه میگوید.. که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد _اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم! و انگار گناه 🌺ایرانی و رافضی بودن🌺 با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد.. که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد _من قبلاً با ولید حرف زدم! و او با لحنی چندش آور پرخاش کرد _هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!😠 در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین قدم، از مبارزه شده بودم.. که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.🔥سعد🔥 زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شده ایم.. که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم _این ولید کیه که تو اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟😠 صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا میدانست که به جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد _چون ولید بهش گفته بود زن من ، فهمید هستی! اینام 🔥وهابی🔥هستن و شیعه رو کافر میدونن!😡 از روز نخست میدانستم.. سعد سُنی 😥است، او هم از تشیّع من باخبر بود 😐و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم.. و تنها برای و مبارزه میکردیم. حالا باور نمیکردم وقتی برای سوریه به این کشور آمده ام به جرم که خودم هم قبولش ، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم _تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟😠 و جواب سوالم در آستینش بود که باپوزخندی سادگی ام را به تمسخر گرفت _ما با اینا نمی کنیم! ما فقط از این احمقها میکنیم! همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید.. و همین هیاهو شاهد ادعای سعد🔥 بود که باز مستانه خندید و گفت _همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه! سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 به هم صحبتی در خانم هارو جدی بگیرید در طول روز یا شب تایمی رو برای شنیدن خرفای خانومتون بگذارید احساس شنیده شدن، به خانوم عزت نفس و آرامش میده. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💑 👨 برای هرانتقادی که ازهمسرتان میکنید 9 بار از اوتعریف کنید با این کارذخیره خوبی از احساسات مثبت میسازید که باعث میشود فیدبک‌های انتقالی وجروبحث‌های احتمالی راحتتر تحمل شود. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🔴 💠 آقایان و خانمهای عزیز بدانید شما موقع صدا کردن همسرتان به او می‌فهماند که یک عاشقانه منتظرش است یا یک دعوا. 💠 پس سعی کنید بر روی لحن‌تان و نحوه گفتن کلمات بیشتر تمرکز کنید. 💠 شما، قدرت بالا و پایین بردن صمیمیت و محبتِ بین شما را دارد. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقای عزیز همسر شما باید با قلبی مطمئن و شاد زندگی کند تا آن زندگی را برای خود و اهلش زیبا و دوست‌داشتنی کند. 👈 بنابراین تامین نیازهای روانی او مهمتر ازتامین نیاز‎های مادی است. ‎‌‌‌‌ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍃 برای همسرتان بیشتر از فرزندان ارزش قائل شوید و کاری کنید که بچه‌ها بدانند شما اول از همه به همسرتان توجه دارید. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
سلام من از کودکی یه دختر لجباز بودم و این لجبازی خیلی رو زندگی من تاثیر گذاشت. من تو رشته معماری درس میخوندم. و مشغول درس و کار بودم توی دانشگاه یه پسر خوشتیپ و پولدار بود که همه دخترا آرزو داشتن باهاش ازدواج کنن. خب من توی حال و هوای جوونی دوست داشتم به من توجه کنه بابک این پسر معروف دانشگاه دل اکثر دخترا رو برده بود. من یه دختر تقریبا معتقد بودم احساس می‌کردم چادرم باعث شده که من به نظر بابک نیام. خلاصه بگم که کم کم و آروم آروم شروع کردم به تغییرات. اول چادر رو کنار گذاشتم و بعد لاک و آرایش و سر شوخی باز کردن ها و... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae همین کار ها باعث شد بالاخره یک روز بابک باهام صحبت کنه بابک گفت میتونیم یه روز بریم کافه؟ منم ذوق زده بودم وسریع قبول کردم. توی کافه بابک میگفت و میخندید و از من هم کلی تعریف میکرد باورم نمیشد این پسری که همه دانشگاه عاشقشن الان رو به روی من نشسته و از من تعریف میکنه. من از همون اول هم به بابک گفتم باید برای ادامه رسما بیاد خواستگاری و من دیدار های پنهانی رو نمی‌پسندم و در کمال تعجب دیدم قبول کرد و برای آخر هفته گفت با پدرم تماس میگیره. من وقتی به خونه رسیدم خیلی شاد بودم خانواده هم متوجه شادی من شده بودن. اما تا خواستم حرفی بزنم تلفن پدرم زنگ خورد! دل توی دلم نبود. قلبم به تپش افتاده بود و بابا با مهربونی باهاشون صحبت می‌کرد و گفت چشم پنج شنبه شب متنظر شما هستیم. باورم نمیشد بابک به این زودی تماس گرفته منتظر بودم ببینم پدرم چی میگه که بله! گفت دخترم پنج شنبه یه خواستگار خوب قراره برات بیاد من_😊 کی هست؟ _پسر آقا جواد دوست قدیمیم من_😲 نه بابا اونها؟! پسر آقا جواد رو دیده بودم " جاوید‌" یه پسری بود که صدبرابر بابک پولدار و خوشتیپ بود و حالا اومده بود خواستگاری من. دوباره تلفن زنگ خورد و اینبار دیگه بابک بود. بدجور دودل شده بودم چون جاوید خیلی به بابک سر بود. بابک هم جمعه قرار شد بیاد خواستگاری ومن دل تودلم نبود.. بالاخره پنج شنبه رسید و آقا جاوید با پدرو مادرش اومد من در کمالات ایشون غرق بودم! که یاد بابک میوفتادم کاش اینقدر با بچه های دانشکده دوست نمی‌شدم که بخوام الان شبیه اونها بشم و الکی الکی به بابک بگم بیاد خواستگاریم. جاوید بدجوری به دلم نشسته بود از اون مهم تر خانواده ام هم قبولش داشتند. گذشت وجمعه رسید و بابک اومد اما تنها! خانواده باهاش نبود هرچی هم می‌پرسید پدرم طفره میرفت از طرز صحبت کردنش با پدر و مادرم اصلا خوشم نیومد. یک هفته ای گذشت و ما باید بهشون جواب می‌دادیم.‌من بودم و دوراهی سخت...‌اما انگار پدر ومادرم انتخابشون رو کرده بودن‌آخر هفته پدرم اومد ونشست و گفت‌من و مادرت فکرامونو کردیم میخوایم به جاوید بگیم بیاد دوباره صحبت کنیم جدی تر‌من گفتم پس نظر من چی؟‌خودتون بریدین و دوختین؟‌از من نپرسیدین؟؟‌از درون از انتخاب پدرو مادرم خوشحال بودم... اما بخاطر اینکه نظر منو نپرسیده بودن افتاده بودم روی دنده لج.‌گفتم یا بابک یا هیچ کس‌خیلی ناراحت شدن برام کلی توضیح دادن اون صلاحیت نداره پدرو مادرش نبودن بی احترامی کردن و....‌منم پامو کردم تو یه کفش باید نظر منو میپرسیدین زنگ بزنید بابک بیاد...پدرم و مادرم هرچی حرف زدن گوش ندادم.توی دانشگاه پیچید و همه دخترا بهم حسودی میکردن همین هم قانعم می‌کرد!الکی الکی روز عقد رسیدروزی که جواب رد به جاوید دادم یادم نمیره. نگاه آخر وبهم انداخت و گفت خوشبخت بشی پسر خوبی بود حیف...روز عقد رسید پدر ومادر بابک رو برای اولین بار دیدم پدرش بهترین جراح شیراز بود و من نمیدونستم وقتی شنیدم به مامان و بابام گفتم که خوشحال بشن ولی عکس العملی نشون ندادن.خانواده با کلاسی بودن😍‌بابک هم مهربون بود.‌روز به روز به انتخابم مطمئن تر میشدم‌و خانوادم هم باور کردن من خوشبختم آوازه ی خوشبختیم هم کل دانشگاه رو گرفت. توی فامیل به عنوان دختر خوش شانس شناخته شده بودم. هر روز گردش و مهمونی و...‌کلی پول خرجم میکردن‌شنیدم جاوید هم زن گرفته حسودی نکردم و گفتم خوب شد به حرف پدرو مادرم گوش ندادم وگرنه الان یه زندگی عادی و بی هیجان داشتم زندگی پر هیجانی داشتم که توی خواب هم نمیدیدم‌زندگی بابک شیرین بود.‌قرار بود بعد یکسال بریم سرخونه زندگیمون.‌در شوق و ذوق تهیه جهیزیه بودیم.‌توی این حین شنیدم جاوید و خانمش به مشکل برخوردن! هنوز عقد نکرده بودند که جاوید مراسمو بهم زده بود..‌حق به جانب رفتم سراغ پدر ومادرم و گفتم اینم انتخابتون‌خوب شد به حرفتون گوش ندادم.‌وگرنه الان مضحکه
دست عام و خاص بودم. می‌بینید دخترتون خوشبخت ترین دختر فامیل شده‌پدرم گفت نه عزیزم حتما حکمتی داشته قضاوت نکن. توهم سجده شکر بجا بیار بجای پز دادن! میترسم خودت خودتو چشم بزنی😅 خندیدم و گذشتم.‌صبح جمعه با بابک و دختر عمه هاشو پسر عمه هاش قرار گذاشتیم‌بریم کوه. صبح راه افتادیم و تا یه قسمتی از کوه بالا رفتیم بالا بساط صبحانه راه انداختیم و خوش و خرم در حال پایین اومدن از کوه بودیم. قرار شد مسیر برگشت و با ماشین بریم سمت مرکز خرید.‌توی ماشین ما منو بابک بودیم و ماشین اونها دو نفر از پسر عمه ها و دوتا از دختر عمه هاش بودن. صدای ضبط ماشین کل جاده رو می‌لرزوند حس میکردم بابک رو جو گرفته با سرعت بالایی با ماشین اونها مسابقه گذاشته بود. ترس برم داشته بود و داد میزدم یواش تر! صدام انگار به گوشش نمی‌رسید و دست آخر اونی که نباید میشد شد! کنترل ماشین از دست بابک خارج شد کنترل ماشین از دست بابک خارج شدو دیگه هیچ چیزی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم بابام بالا سرم بودبا تعجب نگاهش میکردم و اتفاقات تصادف یادم افتاد‌نگران بابک بودم خواستم از روی تخت بلند بشم که دیدم پاهام حس نداره خیلی تلاش کردم. نشد نگاه پدرم کردم با خونسردی گفت فلج شدی گریه‌م گرفته بودداد میزدم بابک کجاست بابک اومد توی اتاق دستش شکسته بود و سرش باند پیچی بود. نیم نگاهی بهم کرد و گفت معذرت میخوام و رفت. من چند روز بود بیمارستان بی هوش بودم ‌بعد دو روز پدرم یه برگه داد دستم‌درخواست طلاق بود.بابک بخاطر یه حماقت منو تا آخر عمر یکجا نشین کرد و رفت حالا درخواست طلاق داده من اشک می‌ریختم. جاوید به ملاقات من اومد وپدرم ماجرا رو براش گفت از تصادف تا فلج شدن و درخواست طلاق بابک جاوید گفت من بخاطر شما نتونستم ازدواج کنم الان هم با همین وضعیت هم میخوام از شما خواستگاری کنم حال روحیم بد بود به جاوید گفتم برووقتی رفت پدرم بهم گفت تو پاهات سر شده فلج نیستی فقط خواستم ذات آدم ها رو ببینی که چقدر ارزش داری برا بقیه دکتر گفت تا یک هفته حس پاهات برمیگرده و عادیه حالا میتونی زنگ بزنی به آقا بابک بیاد درخواستش رو پس بگیره‌باور نمیکردم روز دادگاه با پای خودم رفتم و وقتی بابک منو سرپا دید خواهش کرد برگردم‌منم با سیلی که به صورتش زدم حرصمو خالی کردم قراره آخر هفته جاوید با خانواده بیان در کمال احترام خواستگاریم.حالا میفهمم برای هرکس چقدر ارزش دارم‌کسی که بخاطرش دین و دنیامو کنار گذاشتم کمترین ارزشی برام قائل نبود. خدا‌ رو شکربخاطر این پدرومادر فهیم بخاطر جاوید هم که خدا سر راه من قرار داد هزار بار شکر میکنم پایان @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
❤به بچه‌ها اجازه بدهید خودشون بپوشند. 🧚‍♂️این اجازه رو به تأخیر نیندازید. 👈اگه بچه به سنی رسیده که می‌تونه پاش کنه، ولی نمی‌تونه لباسشو بپوشه بذارید شلوارشو بپوشه و تو پوشیدن لباس کنید... 👈اگر می‌تونه خودش پا کنه ولی نمی‌تونه بندهاشو ببنده شما فقط برای بندها کمکش کنید. و... 👈شاید بگید اینطوری وقتی می‌خوایم جایی بریم آماده شدنمون خیلی طول می‌کشه 👈خب راه حلش اینه که یکم آماده بشید. مثلا نیم ساعت قبل از رفتن شروع کنید به آماده شدن، اینم بخشی از دیگه 👈برای بچه ها وقت بگذارید تا در آینده زندگی کنید. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
اگر مرتب دست روی اشتباهات يا اشكالات فرزندتان بگذاريد: 🔹فرزندتان يا خجالتی خواهد شد، يا باعث لجبازی و بدرفتاری فرزندتان خواهيد شد. 🔹اگر كار فرزندتان بد اما بی خطر و بی ضرر است، از روش بی اعتنايي فعال استفاده كنيد. يعنی آگاهانه به آن بی اعتنايی كنيد. 🔹زمانيكه فرزندتان ببيند كارش باعث جلب توجه شما نميشود، بعد از مدت كوتاهی دست از آن برخواهد داشت. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
وقتی اولین مشاجره، اولین اختلاف یا حتی اولین خشم در رابطه‌ شما رخ میدهد، اصلاً نترسید. رشد کردن، یعنی ‌این‌که بتوانید اختلاف‌ها، مشاجره‌ها و هر آنچه را موجب جدایی شما از یکدیگر می‌شود، مدیریت کنید. این مسائل، گاهی هم شما را به یکدیگر نزدیکتر می‌کند. زندگی مشترک جرات میخواهد/ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
➣ ضرب المثلی هست که میگوید: "قایـــــ⛵️ــــــق را الکی تکان نده! ناگهان دیدی چپ شد!" ‌‌➣ توی زندگی مشترک 👈 اگر بخواهی به هر موضوع کوچکی واکنش نشان بدهی و درگیری ایجاد کنی 👈 ممکن است با همین تکان های کوچک قایق را چپ کنی! 👈اگر می خواهی همسرت عاشقت باشد، ✍ بدان "گذشت" اولین بنیان هر ارتباط سالم است .... @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
❤️🍃 اگر در مهمانی هستید دایم سرتان با دیگران گرم نباشد.❗️ گاهی به همسرتان کنید👀 و بزنید 😉 تا محبت شما را حتی در شرایطی که برو و بیا زیاد است و مهمانی و آمد و شد باعث شده کمی از هم دور شوید حس کند. این کار شما حسابی را خوب می‌کند.😍 ‎‎‌‌‎‌⁣‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‎‌‌‎‌‌‎‌‌@zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405