#درددلاعضا
اعتماد بیجا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
من یه زندگی خوب داشتم. با همسرم و دو تا دختر هام شاد و خرم بودیم.
یه دوستم داشتم که خیلی باهاش صمیمی بودیم.
هر شب خونهی ما بودن برای شب نشینی.
شوهرم با شوهرش صمیمی شده بود. اونا بچه نداشتن.
گذشت تا یه روز دوستم اومد خونه گفت شوهرش اذیتش میکنه و از هر چی عصبانی باشه کتکش میزنه. گفت خسته شده و نمیتونه ادامه بده. گفت میخواددطلاق بگیره ولی تنهایی نمیتونه.
انقدر دلم براش سوخت که بهش گفتم من و شوهرم تا آخر پات وایمیستیم و تنهات نمیزاریم.
شوهرم اصلا میلش نبود بهش کمک کنه. با هر سختی بود راضیش کردم.گفتم گناه داره هیچ کس رو نداره به ما پناه آورده
سه تایی رفتیم دادگاه. درخواست طلاق داد.با مدارکی که از پزشکی قانونی گرفته بودیم کارش سرعت گرفت.
سه ماهی بود که درگیرش بودیم. یه روز شوهرم گفت تو بمون خونه نهار بزار من با دوستت میرم دادگاه از اونجا برمیگردیم گرسنه نمونیم
منم قبول کردم. شوهرم مرخصی میگرفت باهاش میرفت.
موقع نهار میاومدن غذا میخوردیمو دوستم میرفت تو اتاقی که بهش داده بودیم.
یه بار نهار درست کردم اما هر چی متتظر شدمنیومدن. بعد هم که اومدن شوهرم گفت دیر شد گرسنه بودیم رفتیم رستوران
بالاخره بعد شش ما تونست طلاقشو بگیره. خوشحال براش جشن گرفتم. بهش هدیه دادم.
یه شب که دور هم نشسته بودیم دیدم خیلی با شوهرم صمیمی شده. اسمکوچیکشو صدا میکنه و دیگه حواسش به گرهی روسریش نیست.
ناخواسته اخم هام تو هم رفت....
هر دو متوجه اخمم شدن. صبح که پاشدم دوستم گفت این مدت خیلی زحمتت دادم. دیگه باید برم.منم که احساس خطر کرده بودم اصلا تعارفش نکردم. ولی چون دوستم بود دلم نیومد باهاش سرد خداحافظی کنم.
وسایلش رو جمع کرد و رفت. غروب که شوهرم اومد اصلا سراغش رو نگرفت.
زندگیمون دوباره به حالت قبل برگشت. دخترام خیلی بابایی بودن و این مدت خیلی ازشون دور شده بود. دوباره با هم گرم شدن و صدای خنده توی خونمون پخش بود.
سه ماه گذشت و شوهرم هر روز به بهانهی اضافه کاری دیر خونه میاومد. وقتی هم که میاومد نه با من کار داشت نه با دختراش. فقط میخوابید.
مدام تلاش داشت ما رو بفرسته مسافرت و خودش نیاد.اما دخترام قبول نمیکردن. میگفتن بدون بابا خوش نمیگذره.
انقدر این روند طول کشید تا بهش مشکوک شدم. یه روز وقتی از خونه بیرون رفت. تعقیبش کردم.
رفت توی یه میوه فروشی و کلی خرید کرد. جلوی در یه خونه ایستاد و در زد و در کمال ناباباوری من دوستم در رو باز کرد و اون داخل رفت
وسط کوچه مونده بودم چی کار کنم. یه حال بدی بود. بغض فشار میاورد ولی ناباوری اجازه نمیداد تبدیلبه اشک بشه.
نفس کشیدنم انگار متوقف شده بود. کاملا بی اراده پشت در خونه رفتم و زنگ رو فشار دادم.
چند لحظهی بعد شوهرمبا زیرشلواری و رکابی در رو باز کرد. با دیدنمن جا خورد. فقط نگاش کردم. صدای دوستم رو شنیدم که میگفت. عزیزم بیا تو غذا یخ کرد.
به زور پرسیدم.عقدش کردی؟ از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت موقته.
مسیرمرو سمت خونه کج کردم. رسیدم خونه نگاه دخترام کردم و تازه بغضم ترکید. نمیدونم اون روز اونجا چی شد که شب شوهرمنیومد خونه.
اولش باهاش قهر کردم. فردا شب هم که خواست بیاد نذاشتم و راهش ندادم.
دخترام نمیدونستن چی شده و از رفتار های من شاکی بودن.
بی قراری میکردن و دلشون برای پدرشون تنگ شده بود.
به اصرارشون بعد چهار ماه شامدرست کردم و اومد خونه. همش نگاهش به ساعت بود. تا سفره رو جمع کردیم گفت باید برم.
دخترا رو فرستاد اتاقشون گفت زنش بارداره و میترسه. مجبوره بره پیشش. پرسیدم هنوز موقته. اینبار با لحنی طلبکارانه جوابمو داد. گفت بچهی من تو شکمشه انتظار داری صیغه بمونه
دوست نامردم آنچنان شوهرمرو توی دستش گرفت که دیگه جرات نداشت پیش ما بمونه
الان ۱۵ سال گذشته.
دختر بزرگم ازدواج کرده و دختر کوچیکم نامزد کرده
منتظرم عروسیش رو بگیرن و درخواست طلاق بدم
از من به تمام کسایی که سرگذشتم رو خوندن نصیحت: هیچ وقت هیچ زنی رو برای مهمونی به خونتون راه ندید.
#پایان
#خودکردهراتدبیرنیست
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_
یه روز از مدرسه اومدم خونه دیدم مهمون داریم. زیاد اهل صحبت و جمع نبودم.سلامکردم رفتم تو یه اتاق یگه. اونا که رفتن مادرم گفت خاستگاربودن. خب من اصلا از ازدواج سنتی خوشم نمیاومد. همون موقع گفتم نه
اما هیچ کس بهم اهمیت نداد و قرار خاستگاری گذاشتن. وقتی فهمیدم پسره ده سال ازم بزرگتره دیگه شروع کردم به گریه کردن که سن بابای منو داره ولی بازم محل بهم ندادن.
شب خاستگاری به اجبار نشستم تو جمع نشستم. خانوادهی من زیاد پولدار نبودن و من هنیشه دوست داشتم شوهرم پولدار باشه اما خاستگارها هم خودنون وضعیت اقتصادی متوسطی داشتن. از تیپ و قیافهی شوهرم خوشم اومد ولی چون از اول گفته بودم نه بنا رو گذاشتمرو مخالفت. تو اتاقم باهاش سرد حرف زدم اما شوهرم این سردی رو به حساب سنگینی و نجابتم گذاشت و برای ازدواج پیگیرتر شد
انقدر مراسما زود تموم شد و الکی الکی زنش شدم که خودم باورم نمیشد. اصلا نتونستم رابطه ای که قبل از عقد با یکی داشتم رو پایان بزنم.
تو فکرش بودم یه روز بهش بگم و خودمو راحت کنم. باهاش رفتم پارک و زیر یه الاچیق نشستیم داشت از آینده میگفت اما تلفتم زنگ خورد و متوجه شد که قبل از ازدواج با کسی دوست بودم.
خیلی ترسیدم دست و پامو گم کردم. سیم کارتمو درآورد و شکستش گفت اینبار رو نادیده میگیره. گفت اگر بازم متوجه بشه طلاق در کار نیست خودش میکشم.
همون حرفش باعث شد ازش بترسم. از اون به بعد خیلی مراقبم بود. خودش برام سیم کارت خرید و گفت غیر از خانوادهی خودش و خودم؛ هیچ کس نباید شمارهمو داشته باشه
من خودم قصد نداشتم بعد ازدواج به عیر اون به کسی فکر کنم ولی اون تماس یه سو تفاهم بزرگ تو زندگیم درست کرد که شروعمون با بی اعتمادی استارت زده شد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
چند هفتهی بعد عروسی کردیم. اما من خیلی ازش میترسیدم و خجالت میکشیدم. شب عروسی نتونستم کنارش باشم و از ترس فقط گریه کردم.
اونم از گریهی من عصبانی شد و با مشت زد به بازوم. بعد هم تنهام گذاشت و رفت طبقهی پایین پیش پدرش. مادرش چند سالی بود که فوت کرده بود.
از اون شب نه من دیگه تمایل نشون دادم نه اون. شش ماه طول کشید و ما کنار هم با هم قهر بودیم.
بعد شش ماه یه روز دوستم اومد خونهمون. انقدردلم پر بود که همه چی رو براش تعریف کردم. گفت من سخت گزفتمو همه همینطورن.
گفت حالا که شوهرت شش ماهه محلت نمیزاره بیا یه کاری کنیم. گوشیمو برداشت و گفت همینجوری یه شماره میگیرمتو باهاش حرف بزن. با یه مرد حرف بزنی اروم میشی
منم فریب حرفاشو خوردم. سخت بود شش ماه شوهرت به خاطر ترست باهات قهر باشه
شماره رو گرفت و من شروع کردم به حرف زدن.
یه آقا بود. یکم سرکارش گذاشتیم و قطع کردم. دوستمرفت
فردا همون ساعت دوباره زنگ زد. اول جواب ندادم بعد گفتم چرا جواب ندم یه حرف ساده با هممیزنیم.
جوابشو دادم. گفت که تازه همسر و فرزندشو به خاطر طلاق از دست داده و خیلی تنهاست.گفت دیروز میخواسته خودکشی کنه که من زنگ میزنم و اون بهم وابسته شده
با خودم گفتم شوهرم از کجا میخواد بفهمه بزار باهاش حرف بزنم.
دیگه کارمون شده بود. هر روز یا اون زنگ نیزد یا من. تند تند گوشیمو شارژ میکرد کهمن بی شارژ نمونم.
اینمبگم از اولش بهش گفتم مجردم.
یه روز زنگ زد گفت باید منو ببینه. فوری قطع کردم زنگ زدن به دوستم. گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم. بیا خودت تمومش کن
دوستم گفت صبر کن میام حرف میزنیم. دو روز جواب اون اقا رو ندادم. انقدر اسام اس داد که داره از دوریم میمیره که دلم براش میسوخت.
بعد دو روز دوستم اومد. گفت چته یکی پیدا شده خرجت کنه برو تیغش بزن. چرا عین املها جواب نمیدی
انقدر گفت و گفت تا خام حرف هاش شدم
گوشیو برداشتم زنگ زدم گفتم من داداشم اگه بفهمه بیچاره میشماین دو روز هم نمیتونستم جواب بدم
گفت فقط بیا ببینمت. به دوستم گفتم اگر تو نیای منم نمیرم. خلاصه که مرده پول ریخت و من و دوستم. با آژانس رفتیم خونهش. تا اونجا دو ساعت راه بود و من تمام مدت به این فکر میکردم که اگر شوهرم بفهمه حتما میکشم.
بعد که رسیدیم؛ از در خونهش متوجه شدهم که چقدر از لحاظ مالی با ما فرق دارن. تا اون روز آیفون تصویری ندیده بودم. وارد خونهش شدیم یه حیاط بزرگو پر از درخت های تنومند و سرسبز. فقط تو فیلما دیده بودم.اونجا به شانس خودم لعنت فرستادم که چرا باید تو یه خانوادهی فقیر به دنیا بیام.
البته ما فقیر نبودیم ولی نسبت به اونا هیچ بودیم.
تو حسرت و افسوس بودم که وارد خونهش شدیم. خونه از حیاط بدتر آه از دلم بلند کرد.
برای استقبال نیومد فقط صداشو شنیدم اسممو صدا کرد گفت از پله ها بر
یم بالا
یه لحظه ترسیدم به دوستم گفتم نکنه بلایی سرمون بیاره گفت نترس هیچی نمیشه
پله ها رو که بالا رفتم چیزی دیدم که تمام استرس ها و حسرت هامو فراموش کردم.
#درددلاعضا
تازه ازدواج کرده بودم. فرهنگهامون اصلا بهم نمیخورد. ولی چون زور شوهرم زیاد بود من مجبور بودم خودم رو شبیه اونا کنم.
تفاوت سنی من و شوهرم ۹ ساله.
خیلی دلم میخواست برمپارک تاب بازی کنم. موقع ازدواج من ۱۴ سالمبود شوهرم ۲۳.
هیچ وقت نذاشت من کارهایی که دوست دارمو بکنم.
منم پنهانی ازش هر وقت میرفت سر کار میرفتم پارک ولی جرات نمیکردمسوار تاب بشم. فقط از دور نگاه میکردم.
تا یه روز فهمید😔 رفتار خوبی باهام نداشت. کاری از دستم برنمی آمد. نشستم تو خونم و به خانوادمم نگفتم چی شده.
یکهفته بعد تو محل کارش با یکی از همکارهاش دعواشون میشه. شوهرم همکارش رو هل میده اونم سرش میخوره به دیوار و میشکنه.
تا شش ماه درگیر شکایت و دیه بودن. یه روز اومد خونه گفت من اون روز روی تو دست بلند کردم خدا به این روز نشوندم من رو حلال کن.
گفتم باشه ولی دیگه قول بده اذیتم نکنی. بعدش حلالش کردم. چند روز بعد همکارش رضایت داد و تموم شد.
اونروز حضور خدا رو توی زندگیم حس کردم😢
گفتم خدایا ازت ممنونم که منم دیدی
#بهخدااعتمادکن
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_ قسمت اول
یه روز از مدرسه اومدم خونه دیدم مهمون داریم. زیاد اهل صحبت و جمع نبودم.سلامکردم رفتم تو یه اتاق یگه. اونا که رفتن مادرم گفت خاستگاربودن. خب من اصلا از ازدواج سنتی خوشم نمیاومد. همون موقع گفتم نه
اما هیچ کس بهم اهمیت نداد و قرار خاستگاری گذاشتن. وقتی فهمیدم پسره ده سال ازم بزرگتره دیگه شروع کردم به گریه کردن که سن بابای منو داره ولی بازم محل بهم ندادن.
شب خاستگاری به اجبار نشستم تو جمع نشستم. خانوادهی من زیاد پولدار نبودن و من هنیشه دوست داشتم شوهرم پولدار باشه اما خاستگارها هم خودنون وضعیت اقتصادی متوسطی داشتن. از تیپ و قیافهی شوهرم خوشم اومد ولی چون از اول گفته بودم نه بنا رو گذاشتمرو مخالفت. تو اتاقم باهاش سرد حرف زدم اما شوهرم این سردی رو به حساب سنگینی و نجابتم گذاشت و برای ازدواج پیگیرتر شد
انقدر مراسما زود تموم شد و الکی الکی زنش شدم که خودم باورم نمیشد. اصلا نتونستم رابطه ای که قبل از عقد با یکی داشتم رو پایان بزنم.
تو فکرش بودم یه روز بهش بگم و خودمو راحت کنم. باهاش رفتم پارک و زیر یه الاچیق نشستیم داشت از آینده میگفت اما تلفتم زنگ خورد و متوجه شد که قبل از ازدواج با کسی دوست بودم.
خیلی ترسیدم دست و پامو گم کردم. سیم کارتمو درآورد و شکستش گفت اینبار رو نادیده میگیره. گفت اگر بازم متوجه بشه طلاق در کار نیست خودش میکشم.
همون حرفش باعث شد ازش بترسم. از اون به بعد خیلی مراقبم بود. خودش برام سیم کارت خرید و گفت غیر از خانوادهی خودش و خودم؛ هیچ کس نباید شمارهمو داشته باشه
من خودم قصد نداشتم بعد ازدواج به عیر اون به کسی فکر کنم ولی اون تماس یه سو تفاهم بزرگ تو زندگیم درست کرد که شروعمون با بی اعتمادی استارت زده شد.
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#بهخدااعتمادکن
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_دوم
چند هفتهی بعد عروسی کردیم. اما من خیلی ازش میترسیدم و خجالت میکشیدم. شب عروسی نتونستم کنارش باشم و از ترس فقط گریه کردم.
اونم از گریهی من عصبانی شد و با مشت زد به بازوم. بعد هم تنهام گذاشت و رفت طبقهی پایین پیش پدرش. مادرش چند سالی بود که فوت کرده بود.
از اون شب نه من دیگه تمایل نشون دادم نه اون. شش ماه طول کشید و ما کنار هم با هم قهر بودیم.
بعد شش ماه یه روز دوستم اومد خونهمون. انقدردلم پر بود که همه چی رو براش تعریف کردم. گفت من سخت گزفتمو همه همینطورن.
گفت حالا که شوهرت شش ماهه محلت نمیزاره بیا یه کاری کنیم. گوشیمو برداشت و گفت همینجوری یه شماره میگیرمتو باهاش حرف بزن. با یه مرد حرف بزنی اروم میشی
منم فریب حرفاشو خوردم. سخت بود شش ماه شوهرت به خاطر ترست باهات قهر باشه
شماره رو گرفت و من شروع کردم به حرف زدن.
یه آقا بود. یکم سرکارش گذاشتیم و قطع کردم. دوستمرفت
فردا همون ساعت دوباره زنگ زد. اول جواب ندادم بعد گفتم چرا جواب ندم یه حرف ساده با هممیزنیم.
جوابشو دادم. گفت که تازه همسر و فرزندشو به خاطر طلاق از دست داده و خیلی تنهاست.گفت دیروز میخواسته خودکشی کنه که من زنگ میزنم و اون بهم وابسته شده
با خودم گفتم شوهرم از کجا میخواد بفهمه بزار باهاش حرف بزنم.
دیگه کارمون شده بود. هر روز یا اون زنگ نیزد یا من. تند تند گوشیمو شارژ میکرد کهمن بی شارژ نمونم.
اینمبگم از اولش بهش گفتم مجردم.
#بهخدااعتمادکن
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_سوم
یه روز زنگ زد گفت باید منو ببینه. فوری قطع کردم زنگ زدن به دوستم. گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم. بیا خودت تمومش کن
دوستم گفت صبر کن میام حرف میزنیم. دو روز جواب اون اقا رو ندادم. انقدر اسام اس داد که داره از دوریم میمیره که دلم براش میسوخت.
بعد دو روز دوستم اومد. گفت چته یکی پیدا شده خرجت کنه برو تیغش بزن. چرا عین املها جواب نمیدی
انقدر گفت و گفت تا خام حرف هاش شدم
گوشیو برداشتم زنگ زدم گفتم من داداشم اگه بفهمه بیچاره میشماین دو روز هم نمیتونستم جواب بدم
گفت فقط بیا ببینمت. به دوستم گفتم اگر تو نیای منم نمیرم. خلاصه که مرده پول ریخت و من و دوستم. با آژانس رفتیم خونهش. تا اونجا دو ساعت راه بود و من تمام مدت به این فکر میکردم که اگر شوهرم بفهمه حتما میکشم.
بعد که رسیدیم؛ از در خونهش متوجه شدهم که چقدر از لحاظ مالی با ما فرق دارن. تا اون روز آیفون تصویری ندیده بودم. وارد خونهش شدیم یه حیاط بزرگو پر از درخت های تنومند و سرسبز. فقط تو فیلما دیده بودم.اونجا به شانس خودم لعنت فرستادم که چرا باید تو یه خانوادهی فقیر به دنیا بیام.
البته ما فقیر نبودیم ولی نسبت به اونا هیچ بودیم.
تو حسرت و افسوس بودم که وارد خونهش شدیم. خونه از حیاط بدتر آه از دلم بلند کرد.
برای استقبال نیومد فقط صداشو شنیدم اسممو صدا کرد گفت از پله ها بر
یم بالا
یه لحظه ترسیدم به دوستم گفتم نکنه بلایی سرمون بیاره گفت نترس هیچی نمیشه
پله ها رو که بالا رفتم چیزی دیدم که تمام استرس ها و حسرت هامو فراموش کردم.
تاج گل بزرگی که اسم من رو روش بین گل های سفید با گل های قرمز نوشته بود. فوری آهنگی که با اسمم همخونی داشت و گذاشت و هیجان زده به اطراف نگاه کردم.
شش ماه با شوهرم زیر یکسقف بودم و ذره ای محبت ندیده بودم. الان مردی غریبه برای من تصویری رویایی ساخته بود....
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_چهارم
خیلی مهربون بود.محبتی که بهم کرد کرد و تو خونهی پدرم هم ندیده بودم.شوهر که هیچی...
بعد دو ساعت گفتم باید برگردم. هر چی اصرار کرد بمون گفتم نه داداشم دعوام میکنه. در واقع داشتم از ترس اینکه شوهرم بفهمه سکته میکردم
آژانس گرفت و برگشتیم. ترسیدم برمخونهمون رفتم خونهی بابام. جلوی در خونهی بابام دیدم شوهرم وایستاده کنار ماشینش و به اطراف نگاه میکنه گوشیشم کنار گوشش بود احتمالا داره شمارهی خاموش منو میگیره.
به راننده گفتم بایسته. خدا رو شکر کردم که در خونهی بابام باز بود. از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم خونه ی پدرمو درو بستم
شوهرم شروع کرد به در زدن. هر چی به مادرم گفتم باز نکن گوش نکرد و دررو باز کرد.
عصبانی اومد داخل و شروع کرد به داد و بیداد
گفتم با دوستم رفته بودیم خیابون گردی. مامانم انقدر باهاش حرف زد که ارومش کرد. با ترس برگشتم خونمون.
منتظر بودمبه دعوای بزرگ تو خونه راه بندازه. یا حتی کتکم بزنه ولی مثل همیشه فقط قهر کرد.
تماس هام با اون مرد دیگه خیلی داشت جدی میشد. باید حقیقت رو بهش میگفتم.
یه روز زنگ زدم و با گریه بهش گفتم دروغ گفتممجردم. متاهلم و دیگه زنگ نزن. اولش باور نکرد گفت از ترس داداشم دارممیگم .
کلی قسم خوردم تا باورش شد. دلم از زندگیم پر بود شروع به درد دل کردم. گفتم شش ماه از زندگیم میگذره ولی هیچ رابطه ای با شوهرم نداشتیم. حرفامو گوش کرد گفت طلاق بگیر خودم میام خاستگاریت. از پیشنهاش خوشحال شدم. شروع کردم به برنامه ریزی که جه جوری به خانوادم بگم که طلاق میخوام.
شب شوهرم اومد. رفتارش تغییر کرده بود. بردم رستوران و با همشامخوردیم. برام هدیه خریده بود و گفت میخواد از اول باهام شروع کنه.
وقتی باهام مهربون حرف زد و محبت کرد دو دل شدم که به اون مرد چه جوابی بدم.
#ادامهدارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_پنجمپایان
شب تا صبح فکر کردم. از خودم بدم اومد. تصمیم گرفتم صبح بهش زنگ بزنم بگم دیگه نمیتونم ادامه بدن و دوست دارم با شوهرم بمونم.
صبح که از خواب بیدار شدم شوهرم رفته بود سر کار. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم
گفتم دیگه زنگ نزن. من اشتباه کردم. شوهر دارم.تا الان خیانت کردم از این به بعد میخوام خوب رفتار کنم.
اونور شروع کرد به گریه کردن. گفت به خاطر من زندهست اگه من نباشم خودشو میکشه.
گفتم امیدت به خدا باشه من کی ام...
یه دفعه در خونه باز شد و شوهرم اومد داخل از ترس گوشی رو انداختم.
انقدر مشکوک رفتار کردم که شوهرم اومد جلو گوشیم رو برداشت و کنار گوشش گذاشت
گفت تو کی هستی اونم نامردی کرد و هنهوجیز رو گفت. گفت زنت دوستت نداره کنار تو مثل خواهرت میونه. اون متو دوست داره طلاقش بده خودم میامخستگاریش😔
شوهرم فحشش دادو قطع کرد. با مهربونی گفت بهم بگو چی کار کردی. با خودم گفتم الان که منطقی شده بزار حرفم دلمو بزنم. همه چی رو گفتم جز اون قسمتی که رفتم خونهش شوهرمم همهی حرفامو گوش کرد. تموم که شد بلند شد شروع کرد به کتک زدن من و خودش...😢
یه هفته زندگیم جهنم شد. بعد یه هفته بعش گفتم من دیگه حون ندارم یا طلاقم بده یا ببخشم
دوباره با کتک و دعوا سوار ماشینم کرد و برد جلوی دادگاه
با خودم گفتم خدا رو شکر میخواد طلاق بده راحت میشم از دستش از ماشین میادم کرد و جلوی در دادگاه دوباره کتکم زد و گفت تو رو یا میبخشم یا زیر دستم میمیری. طلاقی در کار نیست.
ولی بعد اون دیگه دست رومبلند نکرد.کلا رویهی برخودش عوض کرد. باهاممهربون شد. خیلی مهربون. فهمیده بود چرا به اونجا رسیدیم.
الان چند ساله از اون ماجرا میگذره. خیلی محدودم کرده. یه پسر داریم و الان کنار هم خوشبختیم
اون روزا خیلی بهم سخت گذاشت ولی خدا رو شکر میکنم که اون روز شوهرم اومد و همه جی رو فهمید وگرنه معلوم نبود الان تو چه کثافتی غرق بودم.
#پایان
#بهخدااعتمادکن
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#درددلاعضا
من ۵ ساله ازدواج کردم. شوهرم مرد خوبیه. سربهزیرِ کاری به کسی نداره. حواسش به زندگیشِ. فقط به من گفته بی اجازهش جایی نرم
یه روز مادرم زنگ زد گفت به پول نیاز داره
خانوادهی خودم زیاد مُوَجَه نیستن. پدرم معتاده و مادرم هم کنارش معتاد شده
ولی شوهرم هیچ وقت این مسئله رو به روم نیاورده
گفتم من که از خودم پول ندارم.
گفت تو رو خدا یه کاری کن
نگاهم به دستبندم افتاد که مادر شوهرم بهم هدیه داده. میدونستم اگر شوهرم بفهمه فروختمش ناراحت میشه ولی فکر مامانم رهام نمیکرد.
بی اجازه رفتم طلا فروشی. مرد جوونی که اونجا بود گفت بدون فاکتور نمیخره. شروع کردم به اصرار کردن.
گفت میخرم ولی باید شمارهت رو بدی اگر به مشکل برخوردم بگم مال شما بوده
از خدا خواسته قبول کردم و دستبندو فروختم و پولو ریختم برای مادرم. گفتم اگر شوهرم بگه دستبند کجاست میگم گم شده.
سه روز بعد تلفنم زنگ خورد. وقتی جواب دادم فهمیدم طلافروشس. گفت حوصلهش سر رفته و میخوا با یکی حرف بزنه سریع گفتم آقا مزاحمنشو و قطع کردم. ولی ول کن نبود. یکهفته پشت سر همزنگ میزد و پیام میداد. منم فقط میگفتم لطفا مزاحم نشو دلم اشوب بود و فقط دعا میکردم شوهرم نفهمه....
اون روز قرار بود ناهار بریم خونهی مادرش. رفتم حموم دوش بگیرم که شوهرم چند ضربه به در حموم زد. گفت زود باش خیلی کار داریم
لحنش یه جوری بود ولی گفتم شاید از جای دیگه ای ناراحته
از حموم اومدم بیرون. لباسامو پوشیدم اما دررکمال تعجب شوهرم صبر نکرده بود با هم بریم
بهش زنگ زدم گفت جلو در تو ماشینِ
فوری بیرون رفتم و کنارش نشستم. مسیر مسیره خونهی مادرش نبود
ازش پرسیدم کجا میره گفت مشخص میشه
خال خوبی نداشتم. دلم شور میزد.
با توقفش جلوی در طلافروشی دلممیخواست زمین دهن باز کنه و من برم توش
چپچپ نگاهم کرد و گفت پیاده شم
بیاختیار و خجالت زده دنبالش راه افتادم. همش با خودم میگفتم اخه از کجا فهمیده!؟
وارد طلا فروشی شدیم.خبری از پسرجوون نبود. پیرمردی ایستاده بود و شوهرم بهش گفت
من همونی ام که به خاطر دستبند باهام تماس گرفته بودید
ای کاش هیچ وقت شمارهم رو بهشون نمیدادم. پیرمرد شرمنده گفت
من پسر برادرمو گذاشتم اینجا تا هم کار یادبگیره هم کناردستم باشه. متاسفانه ابروم رو برده. نصف پول اون دستبند رو هم بهتون نداده. خدا رو شکر که تونستم شمارهتون رو از گوشیش پیدا کنم.
شرمنده تر از قبل گفت
با تمام خانم هایی که طلا بهش فروختن رابطه داره و باعث ابروی من شده
چشم هام پر اشکشد و به شوهرمکه چشم هاش کاسهی خون بود نگاه کردم. برای دفاع از خودمگفتم به خدا من باهاش رابطه...
نذاشت حرفم تموم شه و جلوی اونپیر مرد بهم گفت فقطخفه شو...
دیگه نتونستم بهش نگاه کنم. پیرمرد گفت
حالا بقیهی پولو بدم یا دستبندو میبرید شوهرم گفت دستبندو اون هدیهی مادرمه و خانمم بدون اطلاع اومده فردختش
هم آبروم رفت هم بهمتهمت زدن من چه جوری ثابت کنم که به تماس های اون اهمیت ندادم
با حرفی که شوهرم زد انگار دنیا رو بهم دادن
البته من از خانمم مطمعنم و میدونم با ایشون در ارتباط نبوده. تمام پیام هایی هم که بهش زده رو بعد تماس شما صبح چک کردم فقط زده بود لطفا مزاحم نشو
اما برای اینکه دستبند و بیاجازه اورده فروخته حتما تنبیه میشه
هنین که بار تهمت از روی دوشم برداشته شد برام کافی بود
پیرمرد گفت
پسرم خانمت جوونه. بهش سخت نگیر. از این به بعد بهش پول بده که دستش باشه از این کارا نکنه
دوباره نگاه چپچپ شوهرم به من افتاد. با این حرف پیرمرد دیگه فاتحهی خودم و خوندم. پولی که بابت دستبد گرفته بودن و شوهرم برگردوند و دستبند رو پس گرفت.توی جیبش گذاشت و بعد تشکر از پیرمرد مچ دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند. احساس میکرد تمام استخون های مچ های دستم دررحال انفجاره. انقدر که فشارشون میداد. حق با شوهرم بود و من خودم رو برای هر عکس العملیش آماده میکردم
سوار ماشین شدیم. دلم میخواست براش توضیح بدم اما جرات نمیکردم. اما نمیشد تا خونه سکوت کنم.تمام جراتم رو جمع کردم و اسمش رو صدا کردم که با پشت دست زد توی صورتم و با فریاد گفت گفتم بهت خفه شو
از ترس شروع کردم به گریه کردن.
مثل دیوونه ها رانندگی میکرد. هر دو دستم رو روی داشبود گذاشتم تا اگر ترمز گرفت کمتر آسیب ببینم.
ماشین رو جلوی خونهی داییم پارککرد و گفت
امروز تکلیفتو مشخص میکنم. داییم مرد با ابروییه و شوهرم منو از داییم خاستگاری کرد.چون پدرم همیشه خمار بود.
دستش رو گرفتم و با التماس گفتم
تو رو خدا ببخشید. غلط کردم.آبرومپیش تو رفت دیگه پیش داییم نبر
دستشو از دستم با حرص بیرون کشید و گفت فقط پیاده شو
با گریه گفتم اون پولو مامانم میخواست گفت گرفتارم
5.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#درددلاعضا
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم. به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد. منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم
یه روز یه تماسی بهمشد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم.
چند روزی بود که همش زنگمیزد و منم منتظر تماسش بودم.
بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونمگوش داد
ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم.
بالاخره قبول کردم برم😔
حاضر شدم خواستم برم بیرون پام گرفت به لبهی فرش خوردم زمین. انقدر پام درد گرفت که نمیتونستمتکون بخورم. به زور و گریه خودمو رسوندم به تلفن همون موقع شوهرم زنگ زد گفتم فقط بیا خونه
تا اون روز فکر نمیکردم شوهرم انقدر دوستم داره
فوری خودشو رسوند خونه بردم بیمارستان.
پاممو برداشته بود. گچ گرفتیم و برگشتیم. انقدر دلم از خودم گرفته بود که همه چیز رو براش گفتم.اولش از دستم عصبانی شد ولی بعدش بخشیدم.
از اون روز خیلی رفتارش باهام بهتر شده. یکم محدودم کرد ولی خیلی مهربون شده.
خدا رو شکر میکنم که اون روز خوردم زمین و پام شکست و نرفتمسر قرار
بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#درددلاعضا
۴۰ سال پیش یه روز مادرشوهرم مریض شد.
دختراش گفتن ما نمیتونیم نگهش داریم. شوهرمم تکپسر بود. اوردش خونهمون.
گفت بزار مادرم اینجا بمونه
اصلا دوست نداشتم قبول کنم ولی جرات نکردم بگم نه
دو روز کممحلیش کردم روز سوم دیدم بی تابی میکنه گفتم چی شده گفت مادر تشنمه نمیخوام مزاحم تو بشم
یهو دلم لرزید گفتم یه ادم باید تشته باشه جرات نکنه به تو بگه
پاشدم دستاشو بوسیدم و ازش معذرت خواهی کردم.
شش ماه بیشتر مهمونم نبود. بعدش فوت کرد.
همیشه خدا رو شکر میکنم که زود هشیارم کرد.
من دختر ندارم. الانم پاهام درد میکنه.
عروسم حاضر نیست با اینکه خودشون خونه دارن از خونهی ما بره. به من میگه مامان سادات.
میگه مامان سادات پرستاری از شما رو پیغمبر برای من نوشته😭
#بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#درددلاعضا
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم. به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد. منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم
یه روز یه تماسی بهمشد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم.
چند روزی بود که همش زنگمیزد و منم منتظر تماسش بودم.
بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونمگوش داد
ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم.
بالاخره قبول کردم برم😔
حاضر شدم خواستم برم بیرون پام گرفت به لبهی فرش خوردم زمین. انقدر پام درد گرفت که نمیتونستمتکون بخورم. به زور و گریه خودمو رسوندم به تلفن همون موقع شوهرم زنگ زد گفتم فقط بیا خونه
تا اون روز فکر نمیکردم شوهرم انقدر دوستم داره
فوری خودشو رسوند خونه بردم بیمارستان.
پاممو برداشته بود. گچ گرفتیم و برگشتیم. انقدر دلم از خودم گرفته بود که همه چیز رو براش گفتم.اولش از دستم عصبانی شد ولی بعدش بخشیدم.
از اون روز خیلی رفتارش باهام بهتر شده. یکم محدودم کرد ولی خیلی مهربون شده.
خدا رو شکر میکنم که اون روز خوردم زمین و پام شکست و نرفتمسر قرار
#بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
#درددلاعضا
تازه ازدواج کرده بودم. فرهنگهامون اصلا بهم نمیخورد. ولی چون زور شوهرم زیاد بود من مجبور بودم خودم رو شبیه اونا کنم.
تفاوت سنی من و شوهرم ۹ ساله.
خیلی دلم میخواست برمپارک تاب بازی کنم. موقع ازدواج من ۱۴ سالمبود شوهرم ۲۳.
هیچ وقت نذاشت من کارهایی که دوست دارمو بکنم.
منم پنهانی ازش هر وقت میرفت سر کار میرفتم پارک ولی جرات نمیکردمسوار تاب بشم. فقط از دور نگاه میکردم.
تا یه روز فهمید😔 رفتار خوبی باهام نداشت. کاری از دستم برنمیاومد. نشستم تو خونم و به خانوادمم نگفتم چی شده.
یکهفته بعد تو محل کارش با یکی از همکارهاش دعواشون میشه. شوهرم همکارش رو هل میده اونم سرش میخوره به دیوار و میشکنه.
تا شش ماه درگیر شکایت و دیه بودن. یه روز اومد خونه گفت من اون روز روی تو دست بلند کردم خدا به این روز نشوندم من رو حلال کن.
گفتم باشه ولی دیگه قول بده اذیتم نکنی. بعدش حلالش کردم. چند روز بعد همکارش رضایت داد و تموم شد.
اونروز حضور خدا رو توی زندگیم حس کردم😢
گفتم خدایا ازت ممنونم که منم دیدی
#بهخدااعتمادکن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج