1_10129252648.mp3
13.33M
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#زن_امروزی✍
برای عذر خواهی همیشه پیشقدم شوید. زندگی خودتان است بیهوده تلخش نکنید...
اگه مدتی از دلخوری بگذره تبدیل به کینه میشود و راه آشتی کم کم مسدود میشه.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرداری
👫 گاهی مواقع به محل کار شوهرتان بروید و با او قدم زنان به خانه برگردید. به گرفتاري شغلی و روحی او برسید و نشان دهید که واقعاً براي او همسر دلسوز و مهربانید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
✅ نشانه های داشتن #کمبود #محبت در خانم ها:
🔸 #افسردگی
🔹 #عصبی بودن
🔸پرتوقع بودن
🔹 خستگی مزمن
🔸#سرد مزاجی
🔹بی تفاوتی احساسی
🔸 کم اشتهایی یا پرخوری
🔹تحریکپذیری و تند مزاجی و....
👈 آقایان این علائم را جدی بگیرید و نسبت به آن بی تفاوت نباشید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#خانومها_بخوانند
🔵خانومهایی که دوست دارن احترامشون به جا باشه.
عزیزم خودت به عنوان یک بانو چقدر ارزش برای خودت قائلی؟🤔
🔵آیا از خود گذشتگی رو در این میبینی که بهترین غذا رو سر سفره برای دیگران بریزی و خودت ته قابلمه رو بتراشی؟😳
🔵آیا فکر میکنی اگه لباس کهنه ها رو دور نندازی و بارها تو خونه استفاده کنی خیلی صرفه جویی کردی؟😳
🔵آیا هر وقت ازت میپرسن شما چی میخوری میگی هر چی بقیه سفارش میدن همونو میخورم؟😳
و هزاران مثال اینجوری!!!🤔🤔🤔
🔵بیا از امروز از همین لحظه متفاوت باش. اعتماد بنفستو بالا ببر، نمیخواد بریز و بپاش راه بندازی و اسکناس خرج کنی😜
🔵فقط یک خانوم باش💃
از خودت شروع کن.
همیشه تمیز و مرتب لباس بپوش.👌👌جلو بقیه افراد خانوادت برای خودت وقت بذار.👌👌
🔵خودت بهتر از من میدونی کارایی که باعث پایین اومدن ارزشت میشه ⛔️ممنوع.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#هردو_بدانید
یادمون باشه؛ زندگی مشترک،مثل یک پل میمونه
پلی که پایههای آن روی دوش دو نفر، یعنی زن و شوهر بنا شده
اگه هر کدام از آنها در نیمهی راه جا خالی بدهند؛ این پل فرو میریزد!
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چوبخداصدانداره☝️
#حجتالاسلامقرائتی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
❌ بدقولی مرد
ریشه ی بسیاری از بد قولی ها ناتوانی مرد در محاسبه ی زمانه
مثلا شوهر شما میگه نیم ساعت دیگه خونم آماده باش بریم بیرون ولی یهو دو ساعت بعد می رسه.
شما اینجور وقتا چی کار میکنی؟؟
هی بهش میگی کجا بودی این همه مدت و ...
درحالی که خیلی وقت ها اشتباه همسر شما اینه که نمیدونه تا خونه حداقل یک ساعت راه داره توی این ترافیک و از طرفی کارشم حداقل نیم ساعت مونده
بهترین کار دراین موارد اینه که تو کنترل زمان کمکش کنی👌
✅مثلا اگه ساعت 7 قرار دارید قبل اون ساعت بهش زنگ بزن و یاداوری کن و بگو راستی رادیو گفته فلان مسیر امروز ترافیک سنگینه
یه کم زودتر راه بیفت...
به همین راحتی!
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#شناختمردان
مردانی که همسرشان را دوست دارند
خودشان را تماما وقف خانواده می کنند❤️
مردها را شیفته خانواده کنید
زنها مهربان،عاشق و توانا هستند✨✨
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#تربیت_فرزند
✅جدا خوابیدن کودکان به تولد اجتماعی کودک کمک شایانی مینماید
و اگر این اتفاق در زمان مناسب نیفتد باعث ایجاد وابستگی بیمارگونه ای در کودک میگردد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#نکات_زناشویی
#رمضان
خدای متعال در آیه 187 سوره بَقره میفرماید:
{در شب روزه دارى نزدیکى کردنِتان با همسرانتان حلال شد. ایشان پوشش شما و شما پوششى هستید براى آنان. خدا دانِست که شما همواره با انجام این عمل نافرمانى و در نتیجه به خود خیانت مىکردید پس اَز جرمتان گذشت و این حکم را از شما برداشت. حالا دیگر مىتوانید با ایشان درآمیزید و از خدا آنچه از فرزند که برایتان مقدر کرده طلب کنید و از آب و غذا در شب همچنان استفاده کنید تا سفیدى شفق از سیاهى شب برایتان مشخص شود و آنگاه روزه بِدارید و روزه را تا شب به کمال برسانید و نیز هنگامى که در مساجد اعتکاف مىکنید با زنان نیامیزید.}
❕ 👆 به زبان ساده آمیزش جنسی در طول روز مبطل روزه و از اذان مغرب تا اذان صبح مجاز می باشد.
💠احکام {نزدیکی – جماع- آمیزش} در ماه رمضان
❤️جنب شدن به صورت عمدی، چه به واسطه نزدیکی با همسر، ملاعبه با او و یا هر طریق دیگری {مثل استمناء، جُنب شدن به واسطه نگاه به عکس یا فیلم و …}، مانند نوشیدن آب یا خوردن خوراکی مبطل روزه است.
💕عمل نزدیکی با همسر فی نفسه حَرام نیست؛ بلکه شکستن روزه به صورت عمدی اشکال دارد و موجب کَفاره عمدی {شصت روز برای یک روز یا شصت مدّ طعام برای هر روزی که انسان روزه خود را عمداً افطار کند} میشود
❣همسران میتوانند پس از اذان مَغرب تا قبل از اذان صبح با یک دیگر نَزدیکی کنند و قبل از اذان صبح غسل نمایند و طیب و طاهر وارد روز جدید از ماه مبارک رمضان گردند.
✅جماع روزه را باطل میکند مگر آن که کمتر از ختنهگاه وارد شود. در جماع لازم نیست مِنی خارج شود و تنها دخول کافی است و باعث اِبطال روزه هر دو طرف میشود.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
✅ نشانه های داشتن #کمبود #محبت در خانم ها:
🔸 #افسردگی
🔹 #عصبی بودن
🔸پرتوقع بودن
🔹 خستگی مزمن
🔸#سرد مزاجی
🔹بی تفاوتی احساسی
🔸 کم اشتهایی یا پرخوری
🔹تحریکپذیری و تند مزاجی و....
👈 آقایان این علائم را جدی بگیرید و نسبت به آن بی تفاوت نباشید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#پارت16 ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم. به خاطر لطف آقای معصومی. اخمایش را
رمان سیم خاردار نفس
#پارت17
–چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کلاسرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا...
البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم.
فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم.
نفس عمیقی کشید.
–خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟
سرم پایین بود و نگاهم به گوشه ی چادرم که دور انگشتم می پیچیدم و بازش می کردم.
استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم.
نگاه سنگینش را احساس می کردم.
ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می گرفتم.
ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه از بچه مراقبت نکرد؟
ــ چون خونشون خیلی دور از برادرش بود، تقریبا خارج از شهر، رفت و آمد براش سخت بود.
نگاه دلخورم راازصورتش گذراندم و گفتم:
–اگه سوالاتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده.
ــ نظرتون رو نگفتید.
ــ راجع به؟
ــ راجع به من.
بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و همانطور که بازش می کردم گفتم:
–واقعا دیرم شده، خداحافظ.
"چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم راگرفته، تخلیه اطلاعاتی کرده، حالانظرم راهم می خواهد."
خیلی فوری گفت:
–می رسونمتون.
ــ نه اصلا.
مترو شلوغ بودو جابرای نشستن نبود، خیلی خسته بودم،ولی افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر کنم.
امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر.
دو روز نتوانستم به دانشگاه بروم، حال ریحانه خیلی بد بود و تبش قطع نمی شد، سرمای بدی خورده بود.
از صبح تاشب کنارش بودم.
زهرا خانم هم که بود بازم از پسش بر نمی آمدیم.
مدام بهانه می گرفت و فقط با بغل کردن آرام میشد.
ماشالا تپل هم بود، نمی توانستم زیاد در بغلم نگهش دارم.
ولی او مدام به من می چسبید.
نوبتی بغلش می کردیم.
گاهی هم پدرش می آمدو بغلش می کردوننو وار تکانش می داد. آنقدرباعشق بغلش می کردونوازشش می کردکه به ریحانه بابت داشتن همچین پدری حسادت می کردم. آقامعلم پراُبهت من آنقدرهیکل ورزیده وشانه های پهنی داشت که ریحانه دربغلش مثل یک عروسک کوچک بود. کاش پدرمن هم زنده بودومن هم مثل ریحانه به آغوشش پناه می بردم.
روز دوم نزدیک غروب بود که بالاخره تب ریحانه قطع شدو حالش هم بهتر شد.
آقای معصومی رو کرد به من وگفت :
–شما خیلی خسته شدید یه کم استراحت کنید من مواظبش هستم.
–نه دیگه اگه اجازه بدید من برم خونه؟
ــ واقعا بابت این دو روز ممنونم.
ــ خواهش می کنم، فقط داروهایی که دکتر دادند رو بایدسر ساعت بدید، فراموش نکنید.
ــ بله می دونم، حواسم هست.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پارت18
از خونه که بیرون امدم گوشی ام زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
–بله بفرمایید.
ــ سلام خانم رحمانی، آرشم.
ــ انگار با شنیدن صدایش تمام خستگیم از تنم رفت. «محکم باش، دختره ی احساساتی»
با تردید جواب سلامش رو دادم و گفتم:
–شماره من رو از کجا آوردید؟
ــ از سارا گرفتم
ــچرا این کاررو کردید؟
ــخب نگران شدم، دو روز نیومدید دانشگاه.
اما من که امروز با او کلاس نداشتم از کجا می دانست.
ــ مشکلی پیش امد نشد که بیام.
ــ چه مشکلی؟
ــ کمی سکوت کردم و گفتم:
–ببخشیدمن باید برم، خداحافظ.
زود گوشی را قطع کردم.
نمی دانم چرا بااوحرف زدن درگیر عذاب وجدانم می کرد.
وارد خانه که شدم سلام بلندی کردم.مامان سرش را از آشپزخونه بیرون آوردو گفت:
–سلام، صبح رفتنی خیلی دمق بودی، خدارو شکر که الان خوشحالی.
رفتم سالن و کیف و چادرم راروی مبل انداختم و نشستم و از همانجا گفتم:
–آخه ریحانه تبش قطع شده مامان، حالش بهتره.
سر چرخاندم ونگاه گذرایی به سالن انداختم. همه جا ریخت و پاش بود،
مامان بیشتر سالن رو فرش فرش می انداخت. همیشه میگویدفرش خانه را گرم و زنده نگه می دارد، ولی حالا خبری ازهیچ کدامشان نبود.
به اتاق ها هم سرکی کشیدم انتهای سالن یک راه روئه کوچک بود که هر طرفش یک اتاق بود و انتهایش هم سرویس و حمام قرار داشت.
فرش های اتاق ها هم نبود پس مامان خونه تکونی راشروع کرده بود.
برگشتم آشپزخانه و گفتم:
–مامان جان می خوای فردا نرم دانشگاه بمونم کمکت؟
ــ نه دخترم اولا که خواهرت هست، بعدم تو دوروزه نرفتی برو به درست برس.
عجله ایی که ندارم زود خونه تکونی رو شروع کردم که سر صبر کارهام رو انجام بدم.
حالا اینا رو ولش کن از ریحانه بگو، پس واسه همین امروز زود امدی؟
خندیدم و گفتم:
– آقای معصومی تشویقی بهم داد.
ــ دو هفته دیگه راحت میشی مادر.
با این حرفش غم در دلم نشست، احساس خاصی داشتم به آنجا، به ریحانه، به آقامعلم قهرمانم. نمی دانم شایدحس خانه ی پدری یا یک حمایت گر که خیال آدم را همیشه راحت می کند.
با صدای چرخیدن کلید درقفل در ورودی ، سرم را به سمت راچرخاندم. خواهرم اسرا بود.
اسرا سه سال از من کوچکتر بود و در مقطع پیش دانشگ
اهی درس می خواند.
ـــ به به سلام بر خواهر بزرگوار.
ــ سلام اسرا جان خوبی؟
آهی کشیدو گفت:
– ای بابا مگه این درس و مشق میزارن آدم خوب باشه...
#پارت19
سفره را از دست مادر گرفتم وروی زمین پهن کردم.
با وجود میز ناهار خوری همیشه غذایمان را روی زمین میخوردیم. مادرمعتقداست اینطوری زودتربه انسان احساس سیری دست می دهد یا هضم غذابهترصورت می گیرد.
اسراهم کمک کردبشقاب هارا آوردوسفره را چیدیم.
مادر قیمه درست کرده بود.
قیمهی زرد خوش رنگ، غذاهایمان هیچ وقت رب گوجه نداشت به خاطرضررهایی که دارد.
مادر گاهی رب آلو و رب های دیگر داخل غذاهایش می ریزد.
مادر میگوید، رفتارهای ما از تغذیهمان نشات میگیرد.
اسرا شروع به خوردن کرد و گفت:
–وای مامان، خداروشکر که غذای مفصل گذاشتی چون فردا باید روزه بگیرم.
مادر در حال رفتن به آشپزخانه گفت:
–اتفاقا می خواستم حاضری آماده کنم ولی یادم افتاد راحیل دیشب از خستگی درست غذا نخورده برای همین قیمه گذاشتم.
با آرنج به پهلوی اسرا زدم و گفتم:
–چرا می خوای روزه بگیری؟
سرش راپایین انداخت و گفت:
–همین جوری.
خواستم دوباره سوال پیچش کنم که مادر فلفل ساب به دست امدونشست و گفت:
– دستاتونو باز کنید. مثل همیشه کف دستهایمان کمی نمک ریخت تا بخوریم.
اسرادستش رابازکردو همانطور که نمکش رازبان می زدپرسید:
–راستی مامان از این فلفل سابها می تونی واسه دوست منم بگیری؟ اون دفعه که بهش ازاین نمکها دادم میگه دونه هاش درشته، واسه ریختن روی غذا به مشکل خوردن.
همانطورکه برای مادر غذامی کشیدم گفتم:
–وا! خب خودشون برن بخرن، مردم چه توقعاتی دارن.
–توقع چیه؟ منظورم رونمی گرفت. هرچی بهش می گفتم از این نمکدونها که سرش می چرخه، نمیفهمید کدومارو میگم. گفتم به مامان بگم براشون بخره.
بشقابم راگرفتم جلوی دیس وگفتم:
–حالااگه یه مدل جدیدلباس بودا، همچین زودمنظورت رومی فهمید...
مادر خندیدو رو به اسراگفت:
–عیبی نداره، می گیرم براش.
اسراتشکرکردوهمانطورکه دولپی غذامی خوردگفت:
–راحیل خداخیرت بده که دیشب خوب غذانخوردی، این قیمه رواز تو داریم.
لبخندی زدم وزیرگوشش گفتم:
–حالا یه روز میخوای روزه بگیریها، چه خبرته.. بعدباخودم فکرکردم که من هنوز دلم راتنبیهش نکردم.
فردا من هم باید روزه می گرفتم.
اسرالقمه ی دهانش را قورت دادو گفت:
–مامان جان خیلی خوشمزه بود، دستتون دردنکنه.
مادر لبخندی زدو گفت:
–نوش جان دخترم.
بعدنگاهی به من انداخت وچشمکی زدوپرسید:
–چیه تو فکری؟
–یه کم نگران ریحانه ام.می ترسم دوباره تب کنه.
ــ اینکه نگرانی نداره غذات که تموم شد یه زنگ بزن خبر بگیر.
مادر دیگر چیزی نپرسید ولی نگاهش گوشزد می کردکه نگرانی تو فقط همین نیست. اهل سوال پیچ کردن نبود. همیشه از این که سوال پیچم نمی کردخوشحال میشدم..
بعد از جمع کردن سفره گوشی را برداشتم و شماره ی خانه ی آقای معصومی را گرفتم.
الو، بفرمایید.
ــ سلام، خوبید؟
ــسلام راحیل خانم، ممنون شما خوب هستید؟
از این که اسم کوچکم را به زبان آورده بود خجالت کشیدم.
ــ ممنون، نگران ریحانه جون بودم گفتم حالش رو بپرسم، تب که نکرده؟
ــ نه خداروشکر،حالش خوبه نگران نباشید.
بعد هم با لحن قشنگی ادامه داد:
–چقدر خوشحال شدم زنگ زدید، ممنون که تو فکر ما بودید، بزرگواری کردید.
ــ خواهش می کنم،کاری نکردم.
ــ راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود، کجا گذاشتید؟
ــ توی کابینت کنار یخچال گذاشتم.
آخه تو یخچال سرد میشه خوردنش برای بچه سخته.
ــ چه فکر خوبی.بعد از سکوت کوتاهی آروم گفت:
–ممنون برای محبتهایی که درحق ریحانه می کنید.
نمی دانستم چه باید جواب بدهم، فقط آرام خواهش می کنمی گفتم وخداحافظی کردم.
بعدازقطع کردن تلفن با خودم گفتم، کاش می گفتم فردا نمی توانم بیایم، آخه با زبان روزه سروکله زدن با ریحانه سخت است.
ولی باز به خودم نهیب زدم،
حالا برای یک روز روزه، یک روز سختی کشیدن، یک روز تنبیهی که خودت باعثش شدی در این حد ناز کردن، لوس بازی نیست...مگه اولین بارته.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
#پارت20
مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته بودیم به حرف زدن.
مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شدهداخلش بود وارد سالن شدو گفت:
–راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسفندهم دود می کنم.
ــ ممنون مامان جان.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ می گم مامان خیلی خوشگل و خوش هیکل و جوونه؟یا من زیادی درشتم که سنم رو بالا نشون میده.
ــ چطور؟
ــ آخه اون روز که با مامان رفته بودیم مسجد، یه خانمه که ما رو نمی شناخت، پرسید خواهرتونه؟ وقتی گفتم مامانمه، اونقدر تعجب کرد روش نشد شاخاش رو بهم نشون بده.
لبخند موزیانه ایی زدم
و گفتم:
–هم مامان ما خوشگل و خوش هیکله، هم تو استخون درشتی.
آهی کشید و گفت:
–مثل تو خوش شانس نبودم که به مامان برم.
ــ شوخی کردم بابا، خیلیم خوبی، بعدنفس عمیقی کشیدم.
– طفلی مامان، خیلی زود تنها شد. دلم براش میسوزه.
ــ اسرا
ــ بله
ــ می گم این که الان مامان تنها داره کار می کنه نشونه ی چیه؟
با خونسردی گفت:
–دور از جون شما آبجی گلم، نشونه ی بی معرفتی دختراش.
ـــ خب؟
ــ هیچی دیگه دوباره دختر کوچیکه طبق معمول باید معرفت به خرج بده. بعدهم بلندشدوسمت آشپزخانه رفت.
با رفتن اسرا مامان را صدا زدم که بیاد.
مامان بااسفنددودکن واردشدوکلی دود اسفند تو حلقم کردو کنارم نشست.
ــ خب خبر جدید چی داری؟
من هم قضیه ی تلفن زدن آرش رابرایش تعریف کردم.
ــ از روز اول واسه مامان همه چیز رادر مورد آرش تعریف کرده بودم.
ــ قصد این پسره چیه؟نکنه نظرش دوستیه؟
ــ من که اهلش نیستم مامانم.
ــ می دونم دخترم، ولی مواظب باش.
گاهی وقت ها این پسرا فکرایی دارن تو سرشون، قاپ دخترا رو می دزدن بعد می شینن دختره بره دنبالش.
کمی دیرگفتی مامان جان. ولی من که اهل دنبال کسی رفتن نیستم.
اسرا با سه تا دم نوش وارد شدو رو به من گفت:
–من رو فرستادی که خودت بشینی به پچ پچ؟
مامان دیگه حرفی نزدو خندید.
ــ نه بابا منم الان می خوام پاشم کمک مامان یه کم خونه تکونی.
رو به مامان کردم و گفتم:
– الان سه تایی آشپزخونه رو شروع کنیم تا آخر شب تموم میشه ها.
ــ خسته ایی دخترم، حالا انجام میشه.
ــ این دم نوش رو بخورم حله.
تا دیر وقت به کمک مامان و اسرا همه ی کابنت ها و کف آشپز خونه و... رو برق انداختیم و تمیز کردیم.
#پارت21
با صدای زنگ گوشی ام از توی کیفم بیرون کشیدمش، سوگند بود.
ــ سلام
ــ سلام خوبی؟ هیچ معلوم هست کجایی؟
ــ چه عجب یادت افتاد یه زنگی بزنی رفیق شفیق.
ــوای ببخشید باور کن همش یادت بودم ولی وقت نشد. الان کجایی؟ امروز میای دانشگاه؟
ــ آره، تو راهم.
ــ این پسره من رو کچل کرد اینقدر سراغت رو گرفت. خودت رو برسون الان استاد میادا.
ــ نزدیکم، دیشب دیروقت خوابیدم، صبح خواب موندم.
ــ زود بیا تعریف کن ببینم چه خبر بوده.
بعداز خداحافظی، فکر آرش واین که بارهاسراغم راازسوگندگرفته است تپش قلبم رازیادکرد.
(یعنی خاااک همه ی عالم برسرت راحیل که آنقدربی جنبه هستی که حتی حرف زدن درموردش هم حالت را خراب می کند. یک عمر منم منم کردی حالا که نوبتت خوب خودت را نشان می دهی. روزه که چیزی نیست تو رو باید حلق آویز کرد.)
با استاد با هم رسیدیم، شانس آوردم که بعدش نرسیدم.
رفتم طرف صندلی ام وخواستم سرجایم بنشینم، ولی چشمهایم را نمی توانستم کنترل کنم، دودو زدنشان در لحظه به استرس انداختم، چند روز ندیده بودمش و بد جور دلتنگ بودم، به خودم نهیب زدم.
(یادت باشه چرا روزه ایی راحیل.) سرم را پایین انداختم و چشمهایم را بستم و سر جایم نشستم.
از همان اول نگاه سنگینش را احساس کردم و تمام سعی من در بی تفاوت نشان دادن خودم بود و این درآن لحظه سخت ترین کار دنیا بود.
بعد از کلاس با سوگند به محوطه ی دانشگاه رفتیم و ماجرای نیامدنم را برایش توضیح دادم.
در بوفه ی دانشگاه چای و نسکافه می فروختند و کنار بوفه چند تا میزو صندلی چیده بودند.
سوگند به یکی از میزها اشاره کردو گفت –توبشین من برم دوتا چایی بگیرم بیارم.
ــ اولا که من چایی خور نیستم.
دوما روزه ام.
ــ عه، قبول باشه، پس یدونه می گیرم.
او چاییش را می خورد و من هم از محبت های اخیر آقای معصومی برایش می گفتم و این که جدیدا زیاد باهم، هم کلام می شویم وازاین که اینقدرتحویلم می گیرد حس خوبی دارم. مثل شاگردی که موردتوجه استادش قرارگرفته.
سوگند با دستهایش دور لیوان حصاری درست کردو گفت:
–نکنه آقای معصومی بهت علاقه پیدا کرده راحیل، ولی نمی تونه بهت بگه به خاطر شرایطش.
ابروهام روبالا دادم وگفتم:
–شایدم این روزهای آخر رو می خواد مهربون باشه.
سارا با لبخند به ما نزدیک شدو گفت:
–سوگند تنها تنها؟
سوگند آخرین جرعه ی چاییش را هم سر کشید ورو به سارا گفت:
–می خوری برات بگیرم؟
ــ پس راحیل چی؟
ــ روزس؟
ــ ای بابا توام که همش روزه ایی ها چه خبره؟
لبخندی زدم و گفتم:
–تف به ریا در ماه دو سه روز که همش نیست.
ــ چه کاریه خودت رو عذاب می دی؟
خندیدم و گفتم:
–عذاب نیست، بعد چشمکی زدم و گفتم:
–یه لذت محوی داره.
دستهایش رابالا برد و رو به آسمان گفت:
–خدایا از این لذت محوها به ما هم اعطا کن، حداقل بفهمیم اینا چی می گن.
سه تایی زدیم زیر خنده.
درحال خنده بودم که چشمم به آرش افتاد. با دوستش و بهارنشسته بودند سر میز روبه رویی ما، و آرش زل زده بود به من، نگاههایمان به هم گره خورد و این چشم های من به هیچ صراطی مستقیم نبودند.
مجبور شدم بلند شوم.
سارا با تعجب گفت کجا؟
– می رم دفتر آموزش کار دارم بعدشم کلاس دارم
. فعلا.
هنوز به سالن نرسیده بودم که با صدایش برگشتم.
–خانم رحمانی... می خواستم باهاتون صحبت کنم.
چقدر جذاب تر شده بود توی آن پلیور و شلوار سفید.
نگاهش را سر دادروی زمین و گفت:
–اگه میشه امروز بعد از دانشگاه بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه...
حرفش را قطع کردم و با صدای لرزانی که نتیجه ی تپش تند قلبم بودگفتم:
–نه من کار دارم باید برم.
ــ خب پس، لطفا فردا بریم.
ــ گفتم نه لطفا اصرار نکنید.
ــ با تعجب نگاهم کردو گفت:
–چرا؟
ــ چون از نظر من کافی شاپ رفتن با همکلاسی کار درستی نیست.
اگه حرفی دارید لطفا همین جا بگید.
چینی به پیشانیش انداخت و گفت:
–خب اگر آدم بخواد با یه دختر بیشتر آشنا بشه برای...یه کم مِن و مِن کردوادامه داد:
–برای ازدواج، از نظر شما کجا باید حرف بزنن؟
یک لحظه با چشم های از حدقه در آمده نگاهش کردم و بعد با خجالت و جراتی که نمی دانم چطور جمع شد سر زبانم، گفتم؟
–خب احتمالا اون دختر خانواده داره باید ...
توی حرفم پرید و گفت:
–خب اگه اول بخواد خیالش از طرف دختر راحت باشه چی؟
ــ هول کردم، دستم می لرزید، حتما سرمای هوا هم تشدیدش کرده بود.
چشم هایم راپایین انداختم و گفتم:
–خب اول باید قصدش رو، دلیل کارش رو، به اون بگه.
در ضمن این حرف زدن ها با دو، سه جلسه نتیجه گیری میشه، نیازی به...
دوباره حرفم را قطع کرد.
–پس لطفا چند جلسه می خوام باهاتون حرف بزنم.
سرخ شدم، (یعنی الان از من خواستگاری کرد؟)دیگر نتوانستم بایستم. سرم را پایین انداختم و به طرف سالن راه افتادم. اوهم همانجا خشکش زده بود.
#پارت22
ساعت بعد حرف های آرش را برای سوگند تعریف کردم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
–اونوقت نظرت؟
سرم راپایین انداختم.
–چی بگم ما هیچ جوره به هم نمی خوریم.
ــ خب پس بهش خیلی راحت بگو.
سکوت کردم و زل زدم به انگشتای گره شدهام.
سوگند دخترخوبی بود و من خیلی قبولش داشتم، با این که دوست صمیمیام بود، ولی بازهم خجالت میکشیدم همه چیز را برایش بگویم.
بعد از سکوت کوتاهی ناگهان هینی کشید، که وادارم کرد هراسون نگاهش کنم.
–چی شد؟
چشمهایش اندازه گردو شده بود. وقتی ترس مرا دید گفت:
–راحیل!نگو که...
من فقط سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
با گفتن خدای من سرش را بین دستایش جا داد و من چقدر یک لحظه احساس حقارت کردم از داشتن همچین دل سرکشی.
سوگند سرش را بلند کرد و وقتی حال بدمن را دید، رنگ عوض کرد.
–البته آدم ها عوض میشن عاشقی که جرم نیست، شاید به خاطر تو عقایدشم تغییر کنه. بعد چهرهاش راجمع کرد و ادامه داد:
–یه وقتایی استثناهم پیش میاد. امیدوارم آرش از اون دسته باشه.
می دانستم به خاطر من این حرف ها را می زند، وگرنه حرفی که زد نیاز به معجزه داشت.
نگاهش کردم.
– نامزد خودت یادت رفته؟ افکارش عوض شد؟
آهی کشید.
– خب من سادگی کردم، بعدشم مگه همهی آدم ها یه جورن؟ وقتی عاشقی از سرم پرید تازه چشم هایم باز شد و خیلی چیزها را دیدم که اصلا قبلا نمی دیدمشان.
همش با خودم می گفتم چرا من اون موقع توجهی نکرده بودم به این رفتارهاش. حالا نمی دونم به خاطر سنم بود که این همه کوته فکر بودم یا دلم یه محبت می خواست از اون جنس، گاهی می گم شاید چون پدر یا برادری بالاسرم نبوده اینقدر زود باختم، ولی وقتی به تو نگاه می کنم می بینم توام شرایط من رو داری ولی خیلی سنجیده تر عمل می کنی. حداقل زود وا نمیدی، خود داری. از حرفهایش بیسترخجالت کشیدم، "یه لحظه فکر کردم در حال سقوط به قعر زمینم، ولی هیچ اتفاقی نیوفتاد."
ــ من اینجوری که تو فکر می کنی نیستم سوگند. منم باهاش چند بارحرف زدم.
راستش من بهت نگفتم، یه بار از دانشگاه تا ایستگاه مترو رو پیاده باهم رفتیم، چون می خواست سوار ماشینش بشم ولی این بار هر چی اصرار کرد قبول نکردم، گفت پیاده بریم که حرف بزنیم. تو راه خیلی حرف زدیم ومن بیشتر متوجه تفاوت هامون شدم.
یه بارم می خواستم برم نماز خونه واسه نماز، گفت می خواد حرف بزنه، وقتی گفتم آخه الان باید نماز بخونم، پوزخندی زدوگفت، خودتو اذیت نکن خدا محتاج نماز ما نیست.
با نامحرمم که دیدی چطوری دست میده و شوخی میکنه.
امروزم که ازم خواست بریم کافی شاپ ولی من قبول نکردم. البته به نظرمن حرف زدن بانامحرم بارعایت بعضی مسائل اشکالی نداره، ولی هرکس ازدل خودش بهترخبرداره.
تمام مدتی که داشتم حرف می زدم سوگند نگاهم می کرد.
آهی کشیدوگفت:
–خوب پس اگه اینجوریه به نظر من دفعه ی بعد آب پاکی رو بریز روی دستش، دلیلت رو هم بهش بگو شاید متوجه شد.
ــ می دونی سوگند همیشه دلم می خواست همسر آینده ام از نظر مذهبی از من جلوتر باشه و باعث رشدم بشه.
ــ خب اینم امتحان توئه دیگه، بعدش خنده ایی کردو گفت:
–خدا به دادت برسه چه امتحان جذابی هم نصیبت کرده، کیه که بتونه ازش بگذره. حالا که فکر می کنم می بینم مال من زیادم جذاب نبود ولی من نتونستم
با فکر تصمیم بگیرم، امیدوارم تو بتونی. هر کمکی هم از دستم بربیاد برات انجام میدم..
#پارت23
بعداز آخرین کلاس باید پیش ریحانه می رفتم. برنامه ی هر روزم بعد از دانشگاهم بود. بعضی روزها کلاسهایم زودترتمام میشدومن بیشترازنصف روزباریحانه بودم.
در آپارتمان را زدم زهرا خانم دررا باز کردو گفت:
–به به سلام راحیل جان.
ــ سلام زهراخانم خوبید؟ ریحانه چطوره؟ بهتر شده؟
همانطور که از جلو در به طرف رخت چرکها که در آشپزخانه بود می رفت با صدای پایینی گفت:
ــ بهتره، خداروشکر، سوپشم بهش دادم فعلا خوابیده.
سبد رخت ها را بغل گرفت و به طرف در خروجی رفت.
–دیگه من برم، الان آقامون میاد.
اشاره کردم به سبد دستش.
–لباسشویی که اینجا هست.
ــ اینجوری راحت ترم بالا می شورم خشک می کنم و اتو می کنم میارم.
ــ دستتون درد نکنه.
ــ راستی غذارو گازه اگه ناهار نخوردی هم خودت بخور هم به داداش بده.
ــ چشم.
لباس هایم را عوض کردم و چادر رنگی ام را روی سرم انداختم.
غذا لوبیا پلو بود داخل بشقاب ریختم و داخل سینی با یک لیوان آب و یک پیاله ترشی گذاشتم.
چادرم را در یک دستم جمع کردم وبادست دیگرم سینی راگرفتم.
چند تقه به در اتاق زدم.
ــ بفرمایید.
ــ سلام.
به سختی از روی صندلی اش بلند شد و با لبخند پهنی جواب داد.
از این که به خاطر من از جایش بلند شد با خجالت گفتم:
–شرمنده نکنید بفرمایید.
آقای معصومی همیشه با احترام با من برخورد می کرد برای همین من هم احترام زیادی برایش قائل بودم.
سینی را روی میزش گذاشتم، یک میز قهوه ایی خیلی بزرگ که میز کارش بود. یک کامپیوتر باکلی چیزهای مختلف، رویش قرار داشت. مثل وسایل خطاطی و انواع کتاب و یک سری اوراق برای خط نوشتن. همیشه پشت میزش مطالعه می کرد.
شاگردهایش را هم دور همین میز، آموزش می داد. چندصندلی هم دور میز برای شاگردهای خطاطی اش گذاشته بود.
یکی از دیوارهای اتاق قفسه بندی بود و پر بوداز کتاب های بسیار ارزشمند.
پنجره اتاق هم با یک تور حریرسفیدساده تزیین شده بود.
نگاهش را به غذای داخل بشقاب انداخت و گفت:
–صبر کنید برای شما هم غذا بکشم با هم غذا بخوریم.
ــ از این حرفش تعجب کردم.
تا حالا با او سریک میز غذا نخورده بودم. اگر گاهی وقت نمی شد ناهار بخورم توی دانشگاه، اینجا با ریحانه ناهار می خوردم.
ــ نه من نمی خورم.
ــ چرا مگه ناهار خوردید؟
کمی این پاو آن پا کردم و گفتم:
نه
ــ اگه با من سختتونه پس...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
نه...برای این که فکر دیگه ایی نکند گفتم:
– آخه من روزه ام.
ــ دوباره لبخندی زدو گفت:
–قبول باشه
اینجوری که من خیلی شرمنده شدم آخه...
ــ نه، نه شما راحت باشید، من باید برم پیش ریحانه و زود از اتاق بیرون آمدم.
سرکی توی اتاق کشیدم. ریحانه هنوز خواب بود. آشپزخانه نامرتب بود. احتمالا زهرا خانم وقت نکرده بود مرتب کند.
شروع به تمیز کردن کردم.
بعد از تمیز کردن گاز و جمع و جور کردن کانترآشپزخانه. به طرف اتاق آقای معصومی رفتم تا سینی غذا را بیاورم.
در اتاق باز بود، درحال وارد شدن گفتم: –امدم سینی غذارو ببرم.سرش پایین بودو خطاطی می کرد.
ــ دستتون درد نکنه، خودم می خواستم بیارم. چرا زحمت کشیدید.
ــ زحمتی نیست.
خم شدم سینی را بردارم، چشمم افتاد به شعری که روی کاغذی نوشته بودو کنار دستش گذاشته بود.
چند لحظه مکث کردم، چقدر شعر قشنگی بود.
دل گرچه درین بادیه بسیار شتافـت
یک موی ندانست ولی موی شکافـت
اندر دل من هـزار خورشیـد بتافـت
آخر به کمــــــــال ذره ای راه نیافـت
مبهوت شعر شدم، چقدر پر معنی بودوچقدر خط خوشی داشت این آقای معصومی.
با صدایش به خودم امدم،
– می دونید شعرش از کیه؟
ــ با دست پاچگی گفتم:
–نه
ــ ازابو علی سیناست.
با تعجب گفتم:
–مگه شاعرم بوده.
ــ بله هم به عربی و هم به فارسی شعر می سرودن.
باحسرت گفتم:
–واقعا خوش به حالش، چطور میشه که یه نفر اینقدر همه چی تموم میشه.
ــ حالا شما این رو می گید ولی تو شعرش یه جورایی میگه ذره ایی به کمال نرسیدم.
یعنی به اونچه که می خواسته نرسیده.
نچ نچی کردم و گفتم:
–آدم میمونه تو کار این بزرگان. یه فیلسوف وقتی اینجوری بگه پس...
با صدای گریه ی ریحانه حرفم نصفه ماند، سینی را برداشتم و گفتم:
– با اجازه من برم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#پارت24
ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی بغلم کن.
محکم بغلش کردم. از این که حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم، واقعا بچه که مریض می شود خیلی آزار دهنده وبهانه گیر می شود.
اسباب بازیهاش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم.
بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.
چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کمکم خو
شش امدو آرام گرفت.
همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کمکم که بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید.
بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم.
یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن.
بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت.
من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد.
–ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم.
آقای معصومی کمکم باعصا می توانست راه برود.
ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت.
با تعجب گفتم:
–اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم.
لبخندی زدوگفت:
–یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کمکم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه.
بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود.
بعد از جمع و جور کردن اتاق،شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش.
طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم.
نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم.
باید نماز می خواندم وبه خانه می رفتم. چند تقه به در خوردو صدای آقای معصومی آمد.
–راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید.
چادرم را سرم انداختم و در رو باز کردم، ولی نبود.
سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز ناهار خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند.
روی میز، افطار شاهانه ایی چیده شده بود. نان تازه، سبزی، خرما، زولبیا، شله زرد،عسل، مربا، کره...
شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟
با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا، فهمیدم وضو گرفته.
وقتی تعجب من را دید گفت:
–می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده، می خواهید اول افطار کنید بعد نماز بخونید.
بی توجه به حرفش وبا اشاره به میز گفتم:
–کار شماست؟
ــ با اشاره سر تایید کرد.
–خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم.
ــ ممنون، خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شعله زرد رو از کجا...
حرفم را قطع کرد.
–وقتی گفتید روزه ایید، به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه.
ــ وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه.
ــ این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست.
با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم.
وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود.
خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم.
با صدایش از افکارم بیرون امدم.
ــ افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟
ــ شما زحمت نکشید خودم می ریزم.
بی توجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت.
فکر کنم چای خور نبودید درسته؟
ــ بله.به خاطر ضررش نمی خورم.
فنجان راکناردستم گذاشت.
–دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟
ــ خب قبلا می خوردم.ولی از وقتی مادرم از ضرر هاش گفته دیگه سعی می کنم نخورم.
البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش هل و دارچین یا گلاب ریخته باشن می خورم. چون اینا طبع سرد چایی رو معتدل می کنند.
ابروهایش را بالا داد و همانطور که می نشست روی صندلی گفت:
–چه همتی!
ــ وقتی ادم اگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست.
همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت:
–ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست، راحت طلبیه.
بیشتر آدم ها اگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش.
مثلا یکی می دونه یه تکلیفی به گردنش هست بایدانجام بده، ولی به خاطره تنبلی انجام نمیده.
ــ بله درست می گید.خب ریشه ی این راحت طلبی کجاست؟
ــ بیشتر بر می گرده به تربیت و خانواده، اکتسابیه دیگه...
بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود.
ــ واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه.
لبخند زد.
– خدارو شکر که خوشتون امد.
بعد از خوردن افطار، شروع به جمع کردن میزبودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد. تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد.
بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک با عسل در دهانش گذاشتم.
بعد از تموم شدن کارم گفتم:
–من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت افتادید.
#پارت25
آرش***
با اعصاب خرد بعداز دانشگاه به طرف شرکت رفتم.
اصلا حوصله ی کار نداشتم ولی باید انجام می دادم، دونه دونه به سازنده های ساختمانهای در حال گود برداری زنگ می زدم و سفارش می گرفتم.خوشبختانه چند تا از آنهاهنوز میلگرد نخریده بودند برای همین قبول کردند که با شرکت ما قرار داد ببندند. واین خوشحالی زهر برخورد راحیل را کمتر کرد.
گاهی وقت ها برخوردهایش خیلی اذیتم می کن
د، ولی بعد که فکر می کنم می بینم اگه با هر پسری خیلی راحت حرف می زد و قرار می گذاشت که حرف بزند،
که راحیل نمی شد، آنقدر دست نیافتنی وبکر...
با این فکر لبخندی بر لبم امد و بی هوا دلم برایش تنگ شد، کاش می شد زنگ بزنم وحداقل فقط صدای نفسهایش رابشنوم. گوشی را دستم گرفتم، ولی وقتی یاد برخوردآن روزش افتادم پشیمان شدم.
غرورم اجازه نمی داد.با خودم گفتم حداقل یک پیام که می توانم بدهم مشکلی هم ندارد، بهانه هم دستش نداده ام.
کلی فکر کردم که چه بنویسم.
نوشتم:
–سلام،راحیل خانم،آرشم. فکرتونم.
فرستادم.
گوشی را روی میزگذاشتم وخیره اش شدم و منتظر ماندم.
دیگر باید می رفتم خانه، باز نگاهی به گوشی ام انداختم خبری نبود.
مٲیوسانه گوشی را برداشتم و به طرف خانه راه افتادم.
به سفارش مامان باید برای شام چندتا نان می گرفتم، بعد از خرید نان دوباره نگاهی به گوشی ام انداختم، باخودم فکرمی کردم شاید جواب داده من صدای پیام را نشنیدم.
نان ها راروی صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم و گوشی را پرت کردم روی صندلی شاگرد.کلافه بودم که چرا جواب نداده.کاش حداقل فحش می داد و تشر می زد، کاش هر چیزی می گفت ولی بی تفاوت نبود.
پایم را روی گاز گذاشتم و راه افتادم، دستم رفت روی پخش تا روشنش کنم ولی پشیمان شدم چون ممکن بود پیام بده و من صدایش را نشنوم.
با سرعت رانندگی می کردم که با صدای پیام گوشی ام پایم را روی ترمز گذاشتم و شیرجه زدم به سمت گوشی، ماشین های پشت سرم با بوق های ممتدو کرکننده از کنارم گذشتند و من اصلا توجهی نکردم تمام حواسم به گوشی ام بود.با دیدن جوابی که فرستاده بود لبخندی که به لبم نشسته بود محو شد.
ــ سلام،لطفا پیام ندید.
زود نوشتم. چرا؟
اوهم زود جواب داد:
–چون دلیلی نداره.
ــ همکلاسی که هستیم.
ــ یعنی همه ی همکلاسی های من میتونند به من پیام بدن؟درضمن من ترم دیگه ام باخیلی از آقایون همکلاسی خواهم شد و ترم های قبل هم با خیلی ها هم کلاسی بودم، باید هر کسی از راه رسید چون همکلاسیمه بهم پیام بده؟
پیامی که فرستاده بود را بارها خواندم.
خب درست می گفت، ولی احساساتم اجازه نمی داد حرفش را قبول کنم.
حرفش کمی به من برخورد و جواب دادم:
–ولی من نیت بدی ندارم.
ــ خب ممکنه هر کسی این حرف رو بزنه، و واقعیت هم داشته باشه.ولی کار اشتباه، اشتباهه دیگه.
ــ ولی من نیتم ازدواج.
بعد از فرستادن این پیام، هر چه منتظر شدم جواب نداد.
ماشین را روشن کردم وبه خانه رفتم، یکی از دوست های مادرم هم مهمان ما بود.
با دیدن من دستش را دراز کرد و سلام داد، باهم دست دادیم، آن لحظه به این فکر کردم که از نظر راحیل احتمالا این هم از آن کار اشتباهاست.
یاد حرف آن روزراحیل افتادم، روزی که از دانشگاه تا ایستگاه مترو باهم پیاده رفتیم.
گفت :
–آقا آرش من و شما عقایدمون با هم خیلی فرق داره، منم گفتم:
–عقاید شما برای من محترمه، باتعجب گفت:
– عقاید روی زندگی آدم ها، رفتارشون، پوشش اون ها، حتی غذا خوردنشون و حرف زدنشون تاثیر داره.
واقعا انگار همین طوره.
شیرین خانم دستش را جلو صورتم تکان دادو گفت:
– کجایی پسرم؟
لبخندی زدم و گفتم:
–همینجام.
مامان نان ها را ازدستم گرفت و گفت:
– بشین برات میوه بیارم.
ــ نه مامان میرم اتاقم شما راحت باشید.شام حاضر شد صدام...
شیرین خانم دستم رو گرفت و کشید روی مبل کنار خودش نشوندونذاشت حرفم رو تموم کنم وگفت:
–ما راحتیم، توام مثل پسرمی. نمی خواد بری.بگو ببینم کارو دانشگاه چه خبر؟
کنارش که نشستم. تیشرت وشلوارجذب شیرین خانم ازنظرم گذشت، همین طورحرکاتش و حتی طرز حرف زدنش... وچقدر اعتقادات روی آدم ها تاثیر دارد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
هدایت شده از کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دسر زعفرانی😋
مواد لازم :
گلاب ۱ ق غ
شکر ½ پیمانه 🍚
پودر ژلاتین ۲ ق غ
خامه صبحانه ۱۰۰ گرم
آب سرد ½ لیوان 🍶
زعفران ۴ ق غ
شیر ۱.۵ لیوان🥛
#دسر
#دسر_زعفرانی
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
هدایت شده از کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرمکه
🔸یکی از شیرینی و دسرهای خوشمزه و اصیل مازندرانی (آمُلي)است
📍مواد لازم:
برنج۲ لیوان فرانسوی🍚
روغن یا کره ۱ لیوان🧈
شکر ۱/۵ تا ۲ لیوان🍚
گلاب ۱ لیوان
گردو خرد شده ۱/۵ لیوان
هل و واتک(بادیان)به مقدار لازم
😋😋😋😋😋😋😋😋😋
📍طرز تهیه:
برنج🍚 راكه از شب قبل خيس كرديم داخل ابكش ميذاريم تا آبش گرفته شود در ادامه کره🧈 را به قابلمه اضافه کرده تا آب شود و بعد برنج را اضافهمیکنیم سپس به مدت تقریبا۱۵دقیقه تفت میدیم تابرنج تغییر رنگ پیدا کند. يك مشت از گردو اضافه كرده و هم ميزنيم تقريبا٤ليوانآب اضافه ميكنيمحالا اجازه میدیمبرنج بپزدو شل نشود و آبش خشك شود
۱لیوان گلاب،زعفران دمکرده اضافه میکنیم
و ترکیب هل،بادیان(واتک) اضافه کرده و هممیزنیم وباقی گردوباموادمخلوط میکنیم در آخر هم شکر🍚 اضافه کرده و هممیزنیم و در قابلمه میذاریم تا شکر حل بشه تقریبا ۱۵ دقیقه زمان میخواد و کف سینی یا ظرف مورد نظرمون چرب میکنیم و مرمکه میریزیم و حالا روی مرمکه را با گردو خرد شده کاملا می پوشانیم و اجازه می دهیم خودش را بگیرد و کامل خنک بشه و بعد با چاقو هر مدلی که میخوایم برش میزنیم
#مرمکه
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮
کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448
پذیرش تبلیغات
@hosyn405
💢مادر کافی بودن یعنی:
کارهای بد فرزندت رو با بی اعتنایی و یا توبیخ و نه توهین اصلاح کن تا از تمام مراحل رشد و بزرگ شدنش در کنار خانواده لذت ببری،
تا این مراحل بدون سختی کشیدن و بدون شکنجه شدن و شکنجه دادن سپری شه تا یه بچه با خصوصیات رفتاری نرمال و ایده آل تربیت کنی،
تا تربیت فرزندت به یک میدون جنگ شبیه نباشه...
چرا که توهین هیچ وقت جواب نمیده و بعد از مدتی چه بسا، ارزشش رو هم از دست بده، اما توبیخ و اینکه بچه بفهمه در قبال انجام کاری از چیزی یا موقعیتی منع میشه بهش یاد میده که هر عملی عکس العملی داره و باعث میشه تا به مرور حواسش به اعمالش جمع باشه تا کمتر کار خطایی انجام بده که عکس العمل های سنگینی داره!
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🐝💥معجزه عسل در شلغم برای جلوگیری از سرماخوردگی
📢یه دونه شلغم بزرگ را تمیز شسته و سر و تهش رو بزنید. از سرش به اندازه یه کلاه بردارید و توش رو با قاشق چایخوری خالی کنید. مواظب باشید تهش سوراخ نشه.
👈🏾 یه جوری خالیش کنید که یه لایه نازک تهش بمونه. بعد، حدود یه قاشق غذاخوری توش عسل بریزید. سرش رو خالی بذارید. سپس شغلم حاوی عسل رو توی یه استکان طوری قرار بدید که به ته استکان نرسه. یعنی به بدنه استکان گیر کنه.5 ساعت صبر کنید.یا یه شب تا صبح، در کنار محلی که دمای آن کمی بیشتر از دمای اتاق باشد، مانند کنار شوفاژ ،قرار دهید،
👈🏾ملاحظه میکنید که اولا حجم عسل زیاد شده (به خاطر آب انداختن شلغم) و نکته مهم این که ته استکان،عصاره ای از ترکیب آب شلغم و عسل جمع میشود.
👈همون یه قاشق جمع شده ته استکان، معجونی فوق العاده مفید برای . درمان سرفه های خشک، مزمن و آلرژیک میباشد،قبل ازخواب نوش جان کنید..
🔔میتوانید دو و یا سه عدد شغلم را هم زمان درست کنید و در سه نوبت استفاده کنید. در ضمن این کار تا دو مرتبه با همین شلغم امکان پذیر است و عصاره آن پس از دو بار دیگر به انتها می رسد.
✅بیشتر اوقات این معجون را درست کنید ، به غیر از اینکه از شر سرفه های خشک و مزمن را حت میشوید ، برای زدودن مسمومیت الودگی هوا بسیار مفید و نیز از انسداد مجاری تنفسی جلوگیری میشود و در ضمن مشکلات گوارشی، کبدی، را کاهش و درمان میکند ..حتما این روش را امتحان کنید تا معجزه ان را ببینید.
⚠️توجه:موقع خرید شلغم های را انتخاب کنید که کاملا سفت، سفید سالم، بدون زدگی و بدون لک باشند.معجون به دست آمده را بیش از 48 ساعت نگهداری نکنید.امیدوارم با مصرف این شربت کم هزینه و پرسود، سلامتی به همه عزیزان هموطن هدیه گردد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
اگر رفتار شما با نوجوانتان محترمانه ، اصیل ، بی پرده و صادقانه باشد ، او نیز با شما به همین شکل رفتار خواهد کرد . شما همان را که می دهید ، می گیرید
بسیاری از بزرگ ترهای خانواده انتظار دارند که کوچک ترها مطیع خواسته های آن ها باشند . چنین ادراکی از مفهوم روابط اجتماعی و روابط خانوادگی ، نابود کننده ی اعتماد بین اعضای خانواده وجامعه است. یادتان باشد ، هدف شما برقرار کردن ارتباط است نه سلطه یابی . فهماندن اصل مطلب به فرزندانتان از راه ارتباط ، اهمیتی بیشتر از مهار کردن آنان دارد . در این باره چنین بیندیشید : اگر شما سلطه پیدا کنید و به او دستور بدهید ، می توانید تا زمانی که نزدیک و روبه روی فرزندتان قرار دارید بر او تسلط داشته باشید ، اما بعد چی ؟
پدر و مادر هوشمند و درستکار و دقیق به راحتی می توانند از حالت ها و رفتار فرزندشان به وضع وی پی ببرند و در صورتی که احتمال مشکلی وجود داشت ، با تعقل و تدبیر و رفتار سنجیده به کمک او بشتابند ، نه این که با وی به مشاجره ودعوا بپردازند و وی را تنبیه کنند . چرا که این کار حس اعتماد فرزندان را به والدین نابودخواهد کرد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
گاهی ناخواسته با گفتن جملاتی سبب تخریب و از بین رفتن اعتماد به نفس و پشتکار کودک میشویم.
حواسمان باشه این جملات را از کلاممان حذف کنیم:
- دیدی نتونستی
- تو نمیتونی
- تو بلد نیستی
- هیچ کس نمیتونه
- هیچ کس از عهده آن کار برنمیاد
- تو کوچولویی
- بچه بازی نیست که
به فرزندانمان انگیزه تلاش بدهیم
و حمایت و هدایتشان کنیم تا با تلاش و پشتکار موفق شود.
وقتی موفق شد به او بگویید
- تو تونستی
- تو موفق شدی
- تو میتونی
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
اگه فرزندت پرخاشگره تو شنونده بدی هستی، او پرخاشگر نیست.
اگه باید یه حرف را هزار دفعه به فرزندت بزنی، تو گوینده بدی هستی او لجباز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#کودکانه
منظم کردن اتاق و وسایل میتواند برای کودک خستهکننده باشد. تلاش کنید نظم و ترتیب دادن را برای کودک سرگرمکننده و شادیآور کنید.
با او برای مرتب کردن رقابت به راه بیاندازید.
روحیه رقابت در کودکان میتواند محرک خوبی برای کودک باشد. برای نمونه به او بگویید: « تو اتاقت را مرتب کن و من دیگر بخشهای خانه را. ببینیم چه کسی زودتر میتواند این کار را انجام دهد و برنده شود».
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💕💕 #تربیت_فرزند
اگر کودکتان از خجالتی بودن احساس بدی دارد ممکن است وارد چرخه ای شود که مرتبا آسایش و راحتی اش کمتر و کمتر شود و اعتماد به نفس بسیار ضعیفی داشته باشد.
شما می توانید با گفتن خاطرات و تجربیات خودتان هنگامی که محجوب و کم رو بوده اید با این اثرات منفی مقابله کنید.
اگر فرزندتان بداند که پدر و مادرش نیز قبلا این مشکل را تجربه کرده اند ولی اکنون توانسته اند افراد جسور و با اعتماد به نفسی باشند نسبت به رفتار خجالتی اش احساس بهتری خواهد داشت
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
اخطار قبلی ندهید
گاهی حساسیت والدین به رفتار بد بچه ها در مهماني ها دامن میزند. آنها به خاطر نگرانیهای خودشان، قبل از آنکه اتفاقی بیفتد بچه را از بعضی از کارها منع میکنند و میگویند مبادا فلان کار را انجام دهی. اما کودکی که از این طریق به حساسیت والدینش پی برده، مخصوصا آن کار را میکند. اگر والدین از قبل به او اخطار دهند و بگویند حق انجام چنین رفتاری را نداری، ذهن کودک به محض ورود به جمع، به سمت آن رفتار میرود.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💕💕💕💕💕
#تغذیه_صبحانه
این حریره بسیار مقوی بوده و برای کودکان #کمخون و #کم_وزن مناسبه 🔹حریره خرما غذایی است که بدلیل طعم شیرینی که دارد با ذائقه شیر خواران جور درمیآید
مواد لازم:
-يك عدد خرماي پوست كنده
-دوقاشق مربا خوري آرد برنج یا آرد گندم
- يك ليوان آب یا شیر پاستوریزه در صورت عدم حساسیت
طرز تهیه:
آرد برنج و آب یا شیر مخلوط ميكنيم و خرما رو توش له ميكنيم ميزاريم روي شعله ي كم قوام بياد.
پ ن: اگر از شیر خشک یا شیر مادر استفاده میشود آخر مواد به اضافه شود و در اول مواد آب قاطی شود
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
زمانی که فرزند شما کار اشتباه انجام می دهد،
اشتباهش را به شخصیتش پیوند نزنید.
اگر از کلمات و عبارات نامناسب استفاده کرد؛
- نگویید: تو بیادبی
- بگویید: حرفِ بد زدن ممنوع
اگر بدون اجازه سرکیف کسی رفت؛
- نگویید: دزد
- بگویید: باید اجازه بگیریم. رفتن سر کیف دیگران بدون اجازه اشتباه است.
اگر خیالپردازی کرد؛
نگویید دروغگو
اگر گاز گرفت نگویید وحشی
بگوئید: گاز گرفتن ممنوع.
زیر سوال بردن شخصیت فرزندتان،
از بین رفتن اعتماد به نفس و جسارت تکرار خطا را به دنبال خواهد داشت.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
رمز موفقیت در تربیت و فرزند پروری، رفاقت و برقراری رابطه صمیمانه با فرزندتان است.
اگر تلاشی در این راستا نداشته باشید، دیگران جای خالی شما را پر خواهند کرد.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
راهکارهای برای کاهش #لجبازی کودک
۱-تکرار بیش ازحدتوصیه، کودک را لجباز می کند.
۲- بجای توصیههای دستوری از توصیههای خبری استفاده کنید.
۳-خواستههای موجه کودک را پاسخ دهید.
۴- به کودکانتان توجه بیشتری داشته باشید.
۵- سرزنش کردن بیش ازحدکودک، او را لجبازتر میکند
۶- به فرزندانتان حق انتخاب دهید.
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#کودکانه
اگر می خواهید کودکانی خلاق و مبتکر داشته باشید، باید در انتخاب اسباب بازی برای آنها دقت لازم را به کار برید.
✅ اسباب بازی هایی انتخاب کنید که ساعت ها کودک را به خود مشغول دارد و راه های متعددی برای بازی با آن باشد، مثل انواع لگو، پازل و ...
لازم به ذکر است که غیر از مهم بودن اسباب بازی ، کودک در هنگام بازی می تواند عقاید خود را ابراز کند، اگر چه عقاید او ممکن است غیر اصولی باشد ولی نباید توسط شما یا دیگران مورد سرزنش یا انتقاد قرار گیرد. وسایل بازی خلاق که می توان برای کودک تهیه کرد عبارت است از :
🔹انواع و اقسام الگوها
🔹انواع و اقسام ساختمان سازی های چوبی
🔹انواع و اقسام دومینوهای ابتکاری
🔹انواع لوگوهای ابتکاری
🔹بعضی از انواع پازل ها
🔹انواع مهره ها
🔹انواع عروسک های معمولی
🔹انواع عروسک های نمایشی
🔹انواع کارهای مربوط به رنگ آمیزی، طراحی، نقاشی
🔹بازی با وسایل اضافی و دور ریختنی
🔹بازی پخت و پز که یکی از بهترین بازی های خلاق می باشد.
🔹بازی با آب و وسایل مربوطه
🔹ماسه بازی و همراه وسایل مربوطه
🔹خمیر بازی و گل بازی
🔹وسایل نجاری و شکل دادن به چوب.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
د، ولی بعد که فکر می کنم می بینم اگه با هر پسری خیلی راحت حرف می زد و قرار می گذاشت که حرف بزند، که
رمان سیم خاردار نفس
#پارت26
قبلا طرز حرف زدن آدم ها وطرز لباس پوشیدنشان، به خصوص خانم های اطرافم برایم اهمیتی نداشت، ولی حالا انگاربه ذهنم یه برنامه داده باشم خودش ناخوداگاه کنکاش می کند.
شیرین خانم یک ریز حرف می زد از مسافرت چند روزه اش به ترکیه با دوست هایش، این که جت اسکی سوار شدند و چقدر بهشان خوش گذشته.چقدر آنجا آزادیه و راحت می توانستند هر جور دلشان می خواهد لباس بپوشند.
"حالا خوب است از کارو دانشگاه من پرسید، اصلا مهلت حرف زدن به من نمیدهد."
مامان هم مدام با لبخند سرش را به علامت تایید تکان می داد."ای بابا حداقل یه نظری، یه مخافتی می کردی مامان جان. مثل این که مجبورم خودم وارد عمل بشوم."
پوفی کردم و از جایم بلند شدم، شیرین خانم با تعجب نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت:
–کجا میری؟
ــ میام.
از آب ریز یخچال آب برای خودم آب ریختم و شروع کردم به خوردن.
نگاهش را از من گرفت و رو به مامان گفت:
– من حرف زدم این گلوش خشک شد.راستی،
روشنک جون، دفعه ی بعد توهم با ما بیا، خوش می گذره.
گره ایی به ابروهایم انداختم و گفتم:
–نه شیرین خانم، مامان من اینجور جاها نمیاد.
ــ وا؟؟یعنی چی؟کدوم جور؟
ــ کلا گفتم.
مامان پشت چشمی نازک کردو گفت:
–خوبه حالا، اصلا من پول این جور مسافرت ها رو ندارم.
ــ ولی موضوع اصلا پول نیست.لیوان راروی کانتر آشپزخانه گذاشتم و به طرف اتاقم رفتم.
وقتی از سالن رد شدم شنیدم که مامان به شیرین می گفت:
–حالا توام نشستی سیر تا پیازو تعریف می کنی، جلو پسر جوون.
لباس هایم را عوض کردم و خواستم گوشی ام را به شارژ بزنم که دیدم از راحیل پیام امده، بی معطلی بازش کردم، نوشته بود:
–هر چیزی آدابی دارد.
لبهایم کش امد، پس بدش هم نیامده، ولی با تصور عکس العمل خانواده ام لبخندم محو شد.
همین شیرین خانم اگه راحیل را ببیند فکر کنم کلا دوستیش را با مامان کات کند.
مادر خودم هم هر وقت حرف از همسر آینده ی من میشد می گفت:
–دلم می خواد عروسم تحصیلات عالیه داشته باشه ویه شغل خوب. اصلا بقیه ی مسائل برایش مهم نبود. البته زیباییم برایش مهم بود که خداروشکرراحیل زیادیم این گزینه را دارد. تحصیلات هم که مشغولش است.
اوه اوه، مژگان رابگو، چه حالی می شود یه جاری این مدلی پیدا کند.
با صدای مامان از افکارم بیرون امدم.
برای شام صدایم میزد.
گوشی ام را برداشتم و برای راحیل پیام فرستادم:
– خب اگر اجازه بدید حداقل یک جلسه دیگر با هم صحبت کنیم و قرارو خواستگاری رو بزاریم.
وقتی داشتم تایپ می کردم قلبم خودش را محکم به دیواره ی قفسه ی سینه ام می کوبید، خیلی هیجان داشتم.
منتظرنشستم. نمی توانستم چشم از این دستگاه ارتباطی کوچک بردارم، که حالا دیگر حکم زندگی را برایم پیدا کرده بود.
اصلا حالا این موضوع راچطور با مامان مطرح کنم. صدای مامان دوباره بلند شد.
سر میز نشستم و گوشی را هم کنار بشقابم گذاشتم. شیرین خانم نگاه معنی داری به گوشی ام انداخت و گفت:
–سرت شلوغه ها انگار.
همانطور که اخم داشتم گفتم:
–نه بابا خواستم مزاحم شما نباشم که راحت باشید.
ابروهایش رابالا داد وگفت:
–حالا چی شده امروز گیر دادی که ما راحت باشیم.
خیلی خب بابا مامانت رو با خودمون جایی نمی بریم اخمات رو باز کن.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–مامان من اختیارش دست خودشه، ولی خب، به نظر بچه هاش هم احترام میزاره.
نچ نچی کردو رو به مامانم گفت:
–سیاست رو می بینی، دست چرچیل رو از پشت بسته.
مامانم خنده ی بلندی کردو گفت:
–به باباش رفته اونم با پنبه سر می برید.
"الان این تعریف بودیاله کردن خدابیامرز بابای ما."
شیرین خانم آهی کشیدو گفت:
–مرد جماعت همه سیاست مدارن.
زهر خندی زدم و گفتم:
–با خانم ها باید با سیاست برخورد کرد.
مشتی حواله بازیم کردو گفت:
–منظور؟
"اگه الان راحیل اینجا بود عمرا دیگه جواب سلامم را می داد."
نگاهم را بین شیرین خانم و جای مشتش روی بازویم چرخواندم و گفتم:
–بی منظور.
انگار از نگاهم کمی خجالت کشید و گفت:
تو جای پسرمی اینقدر واسه من قیافه نگیرا.
تو دلم گفتم:
–کاش الان راحیل اینجا بود قشنگ روشنت می کرد.
بعد از رفتن شیرین خانم.
به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیدم، خیلی خسته بودم ولی انتظار نمی گذاشت بخوابم.
چشمم خشک شد به گوشی ولی خبری از جواب پیامم نبود.
آنقدر این پهلو و آن پهلو شدم تا بالاخره خوابم برد.
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#پارت27
*راحیل*
وقتی پیامش را خواندم، هیجان زده شدم ضربان قلبم بالا رفت.
"حالا این چه قدر جدی گرفته است."
وای اگر بگویدمی خواهم بیایم خواستگاری چه بگویم.
خودم هم نمی دانستم بایدچی کار کنم.
گوشی را برداشتم تا برایش بنویسم ما به درد هم نمی خوریم، ولی نتوانستم، من عاشقش بودم و دلم نمی خواست از دستش بدهم. آن نگاه گیرا، صدای گرم، تیپ و هیکلش برایم آنقدر جذابیت و کشش داشت که دل از دست داده بودم.
این روزها
دلم سرگردان بود. اشتهایم به غذا کم شده بودوتنهایی را می طلبیدم. فقط مادرم متوجه ی این بیتابی من شده بود. این را از نگاههایش می فهمیدم.
روی تخت نشسته بودم و زانوهایم را بغل کرده بودم.
اسرا وارد اتاق شدو دستش را روی کلید برق گذاشت و پرسید:
–خاموش کنم؟
من و اسرا اتاق مشترک داشتیم.
پرسیدم مامان کجاست؟
ــ فکر کنم رفت توی اتاقش.
ــ خاموش کن بگیر بخواب من میرم پیش مامان.
باید با مادر حرف می زدم، فقط او می توانست آرامم کند و راهی نشانم دهد.
چند تقه به در زدم و داخل رفتم.
مادرم سرش را از روی دفترچه ایی که دستش بود و چیزی که می نوشت بلند کردو گفت:
–کاری داشتی؟
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم:
–امدم شب نشینی.
لبخندی زدوگفت:
–بیا تو دخترم.
دفترش را بست و روی کتابخانهی گوشه ی اتاقش گذاشت وگفت:
–برم واسه مهمونم یه چیزی بیارم بخوره.
من هم به شوخی گفتم:
–زحمت نکشید امدیم خودتون رو ببینیم.
مادر با خنده بیرون رفت ومن با نگاهم رفتنش را تا دم در همراهی کردم. یه تاپ و شلوار ست پوشیده بود که خودش بافته بود.واقعا دربافتنی استاد بود.
گاهی برای دیگران هم بافتنی انجام می داد با دستمز بالا. می گفت پول وقتی که پایشان گذاشته ام رامی گیرم.
همیشه خوش تیپ بود. وقتی آنقدر مرتب لباس می پوشید غم دلم را می گرفت کاش بابا بود.
نگاهی به دفتر روی کمد انداختم. اجازه نداشتم بخوانمش، مادر همیشه می گفت بعد از مرگم بخوانیدش، واسه همین از آن دفتر خوشم نمی آمد.
مادرگاهی در این دفتر چیزایی می نوشت، خودش می گفت از دل گرفتگی ها، از تنهایی ها، از شادی ها و غم هایم می نویسم.
اتاقش بر عکس اتاق من و اسرا، خیلی ساده بود.
پرده لیمویی با گل های سفید از پنجره آویزان کرده بودو فرشی که کل اتاق را می پوشاند.که البته الان قالی شویی بودوکف اتاق موکت بود.
تخت نداشت خودش دوست نداشت بخرد.
می گفت روی زمین راحتم.
چشمم به کتابی که روی زمین کناردستم بود افتاد، رویش با رنگ قرمز نوشته بود، "عطش"
ورق زدم، نوشته بود:
"ای عشق همه بهانه از تو"
برام جالب شد.
خط پایینش نوشته بود:
"...الهی برایمان گفته اند:
آنان که تو را شناختند تنها جسمشان در دنیا با مردم و قلبشان همیشه در نزد توحاضر است و اگر لحظه ایی ازتو چشم بربندند روحشان از شوق دیدارت در قالب جسم تاب نیاورد."
با خواندنش موهای بدنم سیخ شد، حالم دگرگون شد، نمی دانم چه شد، احساس کردم دوباره از خدا فاصله گرفته ام و این یک تلنگر بود.
مادر با پیاله ایی پسته و بادام که توی یک پیش دستی گذاشته بود امد.
کتاب را بستم و پرسیدم:
– کتابو تازه خریدید؟
ــ نه، خیلی وقته، یه بارم خوندمش، الان می خوام دوباره بخونمش.
ــ آخه ندیده بودمش تو کتابخونه.
ــ داخل کشو بود.حالا اگه می خوای تو اول بخونش.
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#پارت28
–اگه وقت کردم می خونمش.
نگاه پرسش گرانه مادر وادارم کرد که حرف بزنم.
بی مقدمه گفتم:
ــ می گه فردا با هم حرف بزنیم قرار خواستگاری رو بزاریم.
مادر با تعجب گفت:
– می خوای بگی بیاد خواستگاری؟
ــ نمیدونم چی کار کنم، نظر شما چیه؟
ــ خب، با اون چیزایی که تو در موردش گفتی تصمیم گیری سخته. نظر خودت چیه؟
با خجالت گفتم:
–ما خیلی از هم فاصله داریم، تنها وجهه مشترکمون... نتوانستم بگویم دوست داشتن است، سرم را پایین انداختم.مادر به کمکم امد و گفت:
–عشق خیلی چیز خوبیه، قشنگه، ولی وقتی دورش بگذره، اگه باهاش هم فکر نباشی، هم عقیده نباشی، میشه نفرت، اونوقت دیگه اسم عشق و عاشقی بیاد میریزی بهم.
سرم هنوز پایین بود خجالت می کشیدم همانطور زیر لب گفتم:
–ممکنه یکی عوض بشه؟
ــ آره ممکنه به شرطی که خودش بخوادو این چیزها براش دغدغه باشه.
بعد آهی کشیدو ادامه داد:
–ببین دخترم، بزار یه مثال بزنم، مثلا یکی میدونه روزه باید بگیره بهش اعتقاد داره ولی تنبلی میکنه، شاید اون یه روز سرش به سنگ بخوره، ولی یکی که کلا اعتقادی به روزه نداره خیلی احتمالش کمه که تغییر کنه، اگرم تغییر کنه تازه می رسه به مرحله اون آدم تنبله، البته خیلی هم اتفاق افتاده که یکی کلا از این رو به اون رو شده. استثنا هم هست.
یعنی تو می خوای زندگیت رو برمبنای احتمالات بنا کنی؟
یک لحظه از این که بخواهم به آرش جواب منفی بدهم قلبم فشرده شد و بغض گلویم را گرفت. ولی خودم را کنترل کردم و قورتش دادم.
مامان سرش راپایین انداخت و خودش را با پوست کندن پسته ها و بادام ها مشغول کرد و گفت:
–راحیلم، تو الان جوونی شاید خیلی چیزهارو فکرش روهم نتونی بکنی، ببین فردا پس فردا که بچه دار شدی واسه تربیت بچه ها نیاز به پشتیبان داری که واسه هر زنی شوهرشه.
مگه همیشه نمیگفتی دلت می خواد بچه زیاد داشته باشی همشونم تفریحاتشون مسجد رفتن باشه، مگه نمی گفتی دلت می خواد جوری تربیت بشن که نوکر امام حسین بودن جز آرزوهاشون باشه؟
می گفتی همسرم باید از نظر مذهبی بالاتر از من باشه که منم بکشه بالا، تا درجا نزنم.
می خوام ببینم هنوزم نظرت اینه یا فرق کرده؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد:
–خب این خواسته های تو هزینه داره، گذشت می خواد باید بگذری.
یک لحظه چهره ی مهربان آرش از نظرم گذشت، جذابیتش و این که چقدرهمیشه با احتیاط با من حرف میزند و حواسش پیش من است ومن چقدر تو این مدت سعی کردم احساساتم را بروز ندهم.
فکر این که شاید باید فراموشش کنم، بغضم را تبدیل به قطرهی اشکی کرد.
اینبار دیگر نتوانستم پسش بزنم.
مادر چندتا پسته و بادام را که مغز کرده بودرا مقابل صورتم گرفت و گفت:
– بخور، هم زمان اشک من چکید و روی انگشتش افتاد.
غم صورتش راگرفت مغزها را دربشقاب خالی کرد و گفت:
–یعنی اینقدر در گیر شدی؟
از این ضعیف بودنم خسته بودم. از دست دلم شاکی بودم. کاش دادگاهی هم برای شکایت ازدست دل داشتیم. کاش میشدزندانیش کرد. کاش میشدبرای مدت کوتاهی جایی دفنش کرد. اصلاکاش دارویی اختراع میشدکه باخوردنش برای مدتی دلم گیج ومنگ میشدوکسی رانمی شناخت.
مادر برای مدتی سکوت کرد، ولی طولی نکشید که خیلی آرام گفت:
ــ راحیل.
نگاهش کردم.
ــ من فقط بهت میگم کار درست کدومه، تصمیم گیرنده خودتی، زندگی خودته. تو هر انتخابی کنی من حمایتت می کنم.
نزدیکش شدم سرم راروی قلبش گذاشتم و گفتم:
–خیلی برام دعا کن مامان.
یک دستش را دور کمرم حلقه کردو دست دیگرش را لای موهام بردو بوسه ای رویشان نشاند وگفت:
–حتما عزیزم، توکلت به خدا باشه.
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
#پارت29
روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشیام، نیم خیز شدم و نگاهش کردم.
دختر خاله ام بود.نوشته بود:
– فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده.
من هم نوشتم:
–زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم.
ــ مگه چه خبره؟
ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام.
_باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟
ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو.
ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده.
ــ باشه پس رسیدی دم خونهی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین...
–باشه، شب بخیر.
بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه مترو راه افتادیم.
سارا سرش را به اطراف چرخاندو گفت:
–کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا.
با تعجب نگاهش کردم.
– مگه همیشه میرسونتت؟
ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه.
حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند.
با صدای سارا از فکربیرون امدم.
–کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه.
برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم.
به سارا گفتم:
–تو برو سوار شو، من خودم میرم.
ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که...
باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
–یعنی چی؟
کمی مِن ومِن، کردو گفت:
–منظورم اینه باهاش راحتی دیگه.
عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت.
صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم. برای همین به بهانهی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخاندم.
آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نور به گلویم چسباند.
پاتند کردم طرف ایستگاه.
نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم.
–خانم رحمانی.
برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده. سارا هم دلخور نگاهم می کرد. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه به آرش برگشتم و از پله های مترو با سرعت پایین رفتم.
به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم.
ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود...
دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من را سر دو راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
–آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم.
تمام مسیر خانهی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم.
با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم.
دیگر رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم.
شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟
🍃
🌹🍃
🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃
#پارت30
نزدیک شدو سلام کرد.
بی تفاوت به سلامش پرسید
م:
– شما اینجا چیکار...
نگذاشت حرفم راتمام کنم.
–چیزی شده؟ چرا نموندید حرف بزنیم؟
ــ گفتم که کار دارم.
ــ سارا بهم گفت که از حرفش ناراحت شدید، ولی...
ــ اون حق داره، خب راست می گه، من بهش حق میدم.
سرش را پایین انداخت و لحظه ایی سکوت کرد.
منم از فرصت استفاده کردم و براندازش کردم، یک بلوزبافت توسی و سفید پوشیده بود که خیلی برازنده اش بود.
سرش را بالا آورد و نگاهم را شکار کرد.
یک لحظه دردلم سونامی شد، نگاهش همانطورناگهانی وویران گربود.
ــ بگیدساعت چند کارتون تموم میشه؟ میام دنبالتون حرف بزنیم.
–دختر خالم قراره بیاد دنبالم،
–خب پس کی...
می خواستم زودتر برود برای همین فوری گفتم:
–خودم بهتون پیام میدم، میگم. ایستادنمون اینجا درست نیست.
کمی عصبی اشاره کرد به خانه ی آقای معصومی وگفت:
– با یه مرد غریبه توی خونه بودن درسته؟
از نظر شما و دیگران اشکالی نداره؟
بااخم گفتم:
–من که قبلا دلیل اینجا کاردنم رو براتون توضیح دادم.
صدایم می لرزید انتظار همچین برخوردی رانداشتم، اصلا نباید از اول اجازه می دادم آنقدر بامن راحت باشد.
تا همین جاهم زیادی خودمانی شده بود.
سرم را پایین انداختم و راه افتادم. صدایش را شنیدم.
–منتظر پیامتون هستم.
از دستش دلخور بودم جوابش را ندادم.
تا در بازشد ریحانه پاهایم را بغل کرد وبعد دست هایش را به طرف بالا دراز کرد.
فوری بغلش کردم و چند بار بوسیدمش، واقعا زیباو بامزه بود و من خیلی دوسش داشتم.
آقای معصومی دست به سینه کنار کانتر آشپز خانه لباس پوشیده روی صندلی نشسته بود و با نگاه پدرانه ایی به من وریحانه لبخندمی زد.
موهای خرماییش را آب وجاروکرده بودو حسابی به خودش رسیده بود. کنارم ایستاد.
–یه کاری دارم میرم بیرون، چیزی لازمه از بیرون بخرم؟
ریحانه خودش را از بغلم آویزان بغل پدرش کرد. آخرهم موفق شد و پدرش درآغوش کشیدش وشروع به نوازشش کرد. بادیدن این صحنه بغضم گرفت. دلم پدری خواست مثل آقای معصومی حمایت گرو قوی، چهارشانه باسینهی ستبر، که سرم راروی سینه اش بگذارم واز دردهایم برایش بگویم.
آقای معصومی سوالی نگاهم کرد.
بغضم راخوردم وگفتم:
–الان چیزهایی که باید بخرید براتون می نویسم، صبرکنید یه نگاهی به آشپزخونه بندازم. کابینت مخصوص مواد غذایی و یخچال را نگاهی انداختم و لیست را نوشتم و دستش دادم.
بعداز رفتن او لباس عوض کردم و شروع کردم به مرتب کردن اتاق ریحانه، بعدکمی با ریحانه بازی کردم و شیرش را دادم خوردو خوابید.
من هم کمی درس خواندم وبعد بلند شدم تا چیزی برای شام آقای معصومی درست کنم.
در فریزرمقداری گوشت چرخ کرده بود. فکر کردم کباب تابه ایی خوب است. البته معمولا زهراخانم برای برادرش ناهاردرست می کرد، برای شامشان هم می ماند. ولی امروز خبری ازغذا نبود.
در حال پختن غذا بودم که دیدم آقای معصومی یا الله گویان کلید انداخت به در،و با کلی خرید وارد شد.
با خوشحالی وسایل را به سختی روی میز گذاشت.
یک جعبه شیرینی هم بین وسایل بود.
نگاهمان که به هم افتاد اشاره ایی به جعبه شیرینی کردو بی مقدمه گفت:
–حدس بزنید شیرینی چیه؟
نگاهی به جعبه انداختم و لبخند زدم و گفتم:
–شیرینی رفتن منه؟
حالت صورتش غمگین شد و دستی در موهاش کشید. روی یکی از صندلی های میز ناهار خوری نشست و گفت:
–نگید، بعد چشم به میز دوخت.
–اگه به من بود که هیچ وقت دلم نمی خواست برید.
ولی انصاف نیست که...
حرفش را قطع کردم وگفتم:
–شوخی کردم، بعد در جعبه شیرینی را باز کردم.
–تا من یه دم نوش دم کنم شمام بگیدشیرینی چیه.
سرش را بالا آوردو گفت:
–خدا مادرتون رو خیر بده که این دم نوش رو باب کرد توی خونه ی ما. واقعا عالیه. بعد آهی کشید وگفت فقط بعد از شما کی برامون دم نوش دم کنه.
با تعجب نگاهش کردم. چقدر تغییر کرده بود این آقا."یعنی این همان آقاییه که اصلا حرف نمیزد."
اشاره کردم به شیشه های انواع گیاها که کنار سماور گذاشته بودم و گفتم:
ببینید کاری نداره دقیقا مثل چایی دم میشه فقط چند دقیقه دم کشیدنش طولانیه، هر دفعه هم خواستید دم کنید یکیش رو بریزید.
سرش را به علامت متوجه شدن تکان دادوبه عادت همیشه اش دستش را روی بازویش گذاشت وکمی فشارداد.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
–راستش شیرینی ماشینه.
ــ مبارکه، پس ماشین خریدید؟ بعد مکثی کردم و گفتم:
– چطوری می خواهید رانندگی کنید؟
ــ دنده اتوماته،دوتا پا نیاز نیست برای رانندگی.
با خوشحالی گفتم:
–خدارو شکر.پس راحتید باهاش؟
ــ آره.می خواهید امشب برسونمتون خودتون ببینید.
"حالا امشب همه مهربان شدند و می خواهند مرا برسانند"
ــ امشب که نمیشه، چون دختر خالم میاد دنبالم باهم قرار گذاشتیم.
ان شاالله فردا شب.
ــ همان دختر خاله سر به هواتون؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم. حق داشت که چشم دیدن سعیده را نداشته باشد.
#ادامهدارد...
#پارت31
سکوت کردو به طرف اتاقش رفت.
بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش