eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱یکی از کارهای موثر در افزایش صمیمیت، هدیه دادن است. 💠چیزی مانند شاخه‌ای گل که شاید ارزش مادی زیادی نداشته باشد، ولی اثر روانی خارق العاده‌ای دارد! چرا که تهیه هدیه یعنی: 🔺وقتی پیش تو نبودم به فکرت بوده‌ام، 🔺برایم مهمی و ارزشمند، 🔺دوستت دارم که بخاطرت زمانی را صرف فکر کردن، و زمانی را صرف تهیه هدیه کرده ام... ✔️هدیه دادن کدورت‌های دیرینه را از بین می‌برد. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍀 مشكل اينجاست كه ما نه براى خودمان، بلكه براى آدمهاى اطرافمان زندگى ميكنيم❗️ 🔹لباسى ميپوشيم كه مردم خوششان بياید... 🔸عطرى ميزنيم كه مردم لذت ببرند... 🔹رشته اى درس ميخوانيم كه كلاس داشته باشد... 🔸با كسى ازدواج ميكنيم كه دهانِ مردم را ببنديم... 🔹بچه دار ميشويم كه برايمان حرف در نياورند... 👈و اين داستان تا آخرِ عمر ادامه دارد! ❇️ما اگر كارى براى دلِ مان ميكرديم وضعِ مان اين نبود، همين. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💢تغییری کوچک در عادت‌های روزانه، می‌تواند زندگی‌تان را به مقصدی متفاوت هدایت کند! ✅اتخاذ تصمیمی که اوضاع را یک درصد بهتر یا بدتر می‌کند، شاید در لحظه بی‌اهمیت به نظر برسد؛ اما در مجموعِ لحظاتی که یک عمر را تشکیل می‌دهند، این انتخاب‌ها می‌توانند تفاوت ایجاد کنند: ✨«تفاوت میان کسی که هستید و کسی که می‌توانستید باشید.»✨ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
✔️در آدم‌های موفق نیز همانند دیگران ترس وجود دارد؛ اما... اجازه نمی‌دهند که ترس آنها را کنترل یا محدود کند!❌ 🌱افراد موفق برای انجام کارها درنگ نمی‌کنند؛ و زندگی‌شان را برای رسیدن به "زمان مناسب" هدر نمی‌دهند...💫 @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
زی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف کردم. خیلی ناراحت شدو گفت: –سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم
ادامه رمان سیم خاردار نفس بعد از رفتن بچه ها سعیده ماندومن هم قضیه ی کادو را برایش گفتم، فوری بلندشد وکادو راآورد. می خواست بازش کند که خشکش زد. نگاهش را دنبال کردم دیدم با خودکار روی کاغذ کادو نوشته شده، از طرف آرش. خون به صورتم جهید، آب دهانم را قورت دادم و گفتم: –ولی سارا که گفت از طرف خودشه. با صدای پیام گوشی ام، برداشتمش و بازش کردم. سارا بود.بعد از عذر خواهی گفته بود که آرش خواهش کرده هر طور شده هدیه را به دستم برساند. اوهم اول خانه ی سوگند رفته و ازاو خواسته مرادعوت کندبه خانه شان، ولی وقتی دیده نمی توانم بروم خودش امده. موقع دادن کادوحرفی نزده چون ترسیده قبول نکنم. هنوزپیام را می خواندم که دیدم سعیده کادو را باز کرد و هینی کشیدو گفت: – وای چقدر نازه. سه شاخه گل طلایی رنگ فلزی که درون قاب فلزی سیلوری جای داده شده بود. کنارش هم یک جا کلیدی که دوتا قلب پارچه ایی، که در هم تنیده بودند، آویزان بود. کنارش هم یک پاکت بود. سعیده فوری پاکت را باز کرد، نامه بود.به طرفم گرفت وگفت: – بیا خودت بعدا بخون. حالم بد بود، نامه را گرفتم و با خودم گفتم نباید بخوانمش، ممکن است چیزی نوشته باشد که با خواندنش سست شوم. من که خودم را می شناسم، پس چرا کاری کنم که اوضاع بدتر و دل تنگی ام بیشتر شود. با این فکرها بغض راه گلویم را گرفت و تنها کاری که آن لحظه به ذهنم رسید پاره کردن نامه بود. سعیده هاج و واج به دستهایم نگاه می کرد. –لااقل می ذاشتی من بخونم ببینم چی نوشته، چرا پاره می کنی؟ بعد چشمکی زدو ادامه داد: –شاید اصلا جزوه دانشگاه باشه، روزی که نرفتی رو برات نوشته فرستاده باشه بابا. چرا اینجوری می کنی؟ یعنی تو ذره ایی حس کنجکاوی نداری؟ بعد تکه ایی از کاغذهایی که در دستم بود را گرفت و شروع کرد به خوندن. "راحیل جان ما باید دوباره با هم حرف..."کاغذ را از دستش گرفتم وبا همون بغض گفتم: – سعیده حوصله ندارما. سعیده نچ نچی کرد. –من فکر می کردم مثلث عشقی تو فیلم هاست، بعد کمی فکر کردو گفت: – البته واسه شما از مثلث گذشته، دیگه شده مربع عشقی، راستی اون پسره که باهاش تصادف کردی بهت زنگ نزد؟ کلافه گفتم: –چرا زد، گوشی و دادم مامان، یه جور محترمانه دکش کرد. کاغذهای پاره شده را مچاله کردم و به دستش دادم و گفتم: – اینارو ببر بنداز سطل اشغال، یه نایلون رنگ تیره هم بیاراین خرت وپرت ها روبریز داخلش تا بعدا پسش بدم. کاغذها راگرفت و گفت: –چه سنگ دل. بعد دوباره زیرو روی کاغذها را نگاه کرد. – یعنی جزوه نبوده؟ ولی راحیل پسره زرنگه ها، هدیه فرستاده که توتعطیلات هی نگاهش کنی تا یه وقت فراموشش نکنی. بعد نگاه گنگش رابه چشم هایم چسب کرد. – ما که نفهمیدیم تو چته، یه بار به خاطرش خودت رو میندازی زیر موتور، یه بارم بر می‌داری جزوه پاره می کنی. این پسره هم یه چیزیش میشه ها، مثل زمانهای قدیم، که چاپارها نامه می بردن.نشسته نامه نوشته، داده یکی بیاره. به نظر من که جفتتون خولید باهم دیگه خوشبخت میشید. آنقدر منقلب بودم که انگار حرف های سعیده را متوجه نمی شدم. –بدو سعیده یه وقت اسرا میاد تو اتاقا. بعد از رفتن سعیده، جا کلیدی قلبی رادستم گرفتم، چقدرعاشقانه بود. حس می کردم ذهنم بدون این که خودم متوجه باشم کم‌کم وارد استخری ازیادآرش شده است، برای نجات نیازبه یک غریق ماهروقوی داشتم. ✍ ... : یک هفته‌ایی از تعطیلات نوروز گذشته بود که کمیل زنگ زد و بعداز سلام واحوالپرسی وتبریک سال جدید بالحن بامزه ایی گفت: – جامون عوض شده‌ها، حالا دیگه من پام خوب شده، شما میلنگی. باخنده گفتم: – شاید این طور شده که بتونم درکتون کنم، ولی واقعا سخته‌ها، حالا می فهمم شما چقدر صبور بودید. آهی کشید و گفت: –وقتی خدا دردی رو بده صبرشم میده، کاش همه‌ی دردها مثل درد شکستگی باشه. نفهمیدم یقه‌ی کدام درد را گرفته وبازبان بی زبانی شکایتش را می‌کند. بی اعتنا به دردی که آزارش می دهدگفتم: ــ یه سوال؟ آرام مثل یک معلم دلسوز گفت: – شما دوتا بپرسید. –پس چرا بعضی ها وقتی مشکلی براشون پیش میاد تحمل نمی‌کنن و خیلی بی‌تابی می کنن. حتی بعضیها خودکشی هم می کنند میگن طاقت نداریم. یعنی خدا به اونها صبر نداده؟ ــ خب چون راضی نیستند. البته بعضی مشکلات که عاملش خودمون هستیم و باید خودمون رو مواخذه کنیم. ولی اونایی که عاملش خداست، باید بگیم خدایا راضیم و شکرت، وامیدوارم به درگاهت، که اگه تو بدترین شرایط هم باشم خودت حواست بهم هست. همین رضایته باعث صبر انسان میشه. فوری گفتم: ــ خب گاهی این رضایت داشتنه سخته دیگه. ــ بله قبول دارم. برای راضی بودن باید به خدا اعتماد کرد مثل یه کودک که به پدرومادرش اعتمادداره ... راستی پاتون رو دوباره به دکتر نشون دادید؟ ــ قرار بود امروز بریم نشون بدیم، ولی دختر خالم کاری براش پیش امد دیگه گفت فردا بریم. ــ چرا فردا، من ا
ستم تکان بخورم. با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید: – حالتون خوبه؟ سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم. ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم. با چشم های گرد شده گفت: –شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید. فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد. در طرف من را، باز کردو گفت: –خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب. وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم. کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت: – ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا. چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست. با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر نداده‌ام. گوشی را برداشتم و پیام دادم. ✍ ... گوشی را که باز کردم چند پیام از آرش داشتم. بعد از این که برای مادر پیام فرستادم. پیام های آرش را باز کردم ...از این که نامه اش را خوانده بودم و هیچ عکس العملی نشان نداده بودم ناراحت شده بودو نوشته بود: –اون حرف هایی که تو نامه نوشته بودم دل سنگ رو آب می کرد، اونوقت تو حتی یه پیامم نفرستادی؟ در دلم خدارا شکر کردم که نامه را نخوانده ام. ــ خیلی خوش امدید. صدای کمیل بود. لبخندی زدم و گفتم: – ممنون، انشاالله سال خوبی داشته باشید. – سالی که اولین مهمونمون شما باشید حتما خوبه. با تعجب گفتم: – یعنی خواهرتون نیومدن؟ ــ قرار امشب بیان، ما قبل از مسافرتشون رفتیم خونشون، دیگه وقت نشد اونا بیان. روی مبل نشستم، ریحانه فوری خودش رادرآغوشم جاداد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمیل میز را چیدو گفت: –تشریف بیارید. همانطور که ریحانه بغلم بود پشت میز نشستم و شروع کردم به ریحانه غذا دادن. کمیل اشاره کرد به چند طعم دلستری که خریده بودوگفت: – نمی دونستم چه طعمی دوست دارید واسه همین همه ی طعم هارو خریدم. بعد یک لیوان راگذاشت کنار بشقابم و ادامه داد: –کدوم رو براتون بریزم. –راستش هیچ کدوم. باتعجب گفت: –کلا دلستر دوست ندارید. قاشق دیگه‌ایی در دهان ریحانه گذاشتم و گفتم: –نه که دوست نداشته باشم، به خاطر ضررهاش اصلا نمی خوریم. یعنی کلا ما عادت نداریم بین غذا نوشیدنی، حتی آب بخوریم، اصلا مامانم سر سفره آب نمیزاره. بعد لبخندی زدم وگفتم: – اولش برامون سخت بود ولی سخت تر از اون این بود که خودمون از سر سفره بلندشیم بریم آب بیاریم. چون نه من حالش رو داشتم نه خواهرم، دیگه کم‌کم عادت کردیم. بعد تکه‌ایی از جوجه در دهانم گذاشتم و ادامه دادم: –کلا نوشابه خوردن که جرم نابخشودنیه تو خونه‌ی ما. خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمی‌اش وگفت: – آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کردن، وآفرین به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصلا دلتون نمیخواد بخورید؟ ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم، صرفه نظر می کنم. نچی کردو گفت: –با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون تعارف میزنم. – من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حالا با یه بار چیزی نمیشه... بلندخندید. –اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشه‌ها... زنگ گوشی‌ام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شد و گفت: –من براتون میارم. گوشی را برداشت، با دیدن صفحه‌اش رنگش تغییر کردو اخم هایش درهم شد. از کارش تعجب کردم. گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش نشست، حتی سرش رابالا نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب داد. بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با خودم گفتم حداقل فامیلی‌اش را ذخیره می کردی دختر... ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم. گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه کنارش را بزنم خودش قطع شد. ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما. کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم، ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند. غذا را در سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم، میز را جمع کنیم. اجازه نداد. بدون این که نگاهم کند گفت: –شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو مشغول کنید. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم و از حالت هواپیما خارجش کردم. آرش چند بار دیگه هم زنگ زده بوده. نگاهی به کمیل انداختم. غر ق فکربود، شیشه شیر ریحانه رادستش داد و اوهم امد کنارم روی کاناپه دراز کشیدو شروع کرد به خوردن. هنوز شیشه شیرش تمام نشده بود که چشم هایۺ غرق خواب شد. کمیل با دوتا دم نوش آمد و روی مبل روبرویی من نشست و یکی از فنجان‌ه
لان میام دنبالتون بریم. ــ نه، زحمت نکشید، حالا عجله ایی نیست. ــ خدا دختر خالتون رو خیر بده که نتونسته بیاد. با هم میریم دیگه...یعنی شما دلتون واسه ریحانه تنگ نشده؟ مکثی کردم و گفتم: –چرا خب، خیلی زیاد. باهمان تحکم جذاب همیشگی‌اش گفت: – تا یه ساعت دیگه میام، فعلا خداحافظ. اصلا منتظر خداحافظی من نشد. وقتی به مادر گفتم زیاد موافق نبود، با اصرار من رضایت داد. چون دلم نمی خواست معلم قهرمانم راناامیدکنم. مادر گفت: – خودم تا دم در ماشین می برمت و بهش سفارشت رو می کنم، اینجوری بهتره. نمیدانم مادر از چه نگران بود. شاید چون شناخت کافی از کمیل نداشت. وقتی کمیل مادر را دید از ماشین پیاده شد. ماشین را دور زد و منتظر ایستاد تا ما نزدیکش شویم. دیگه بدونه کمک کسی، فقط با عصا می توانستم راه بروم. بعد از سفارش‌های مادر حرکت کردیم. ریحانه با دیدنم از صندلی‌اش پایین امد و خودش راتوی بغلم انداخت. محکم دربغلم گرفتمش وبوسه بارانش کردم اوهم سرش راروی شانه‌ام گذاشت ودیگر تکان نخورد. ولی گاهی چیزاهایی با خودش می گفت. دوباره بوسیدمش و گفتم: –چی میگی ریحانم. پدرش گفت: – جدیدا یه چیزایی میگه، داره به حرف میوفته. صورتش رادر دستهایم قاب کردم و گفتم: – چقدر زود بزرگ شدی تو. کمیل نفسش را عمیق بیرون داد و حرفی نزد. آهی که کشید، چقدرحرف ناگفته بود، حتما باخودش فکرمی کند که آخر دختر تو چه می دانی تنها ماندن، آن هم بایک بچه یعنی چه... شایدم هم در دلش می گوید، این دختر چه دل، خجسته ایی دارد، زودبزرگ شدن برای بچه هایی است که مادربالای سرشان است، "مادر" چه واژه ی نایابی است برای ریحانه ام. کاش میمردم وآن شب با سعیده بیرون نمی رفتیم. کاش همه ی آن اتفاق یک کابوس وحشتناک بود و با بازشدن چشم هایم همه چیز تمام میشد. کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمنده اش نبودم..." صدای آرام وگرم آقامعلم دست افکارم راگرفت وازآن حال وهوابیرونش آورد. – راستش واسه عید دیدنی با زهرا می خواستیم بیاییم، ولی اونا رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی بیام ممکنه خانواده معذب باشند. زهرا اینا تازه دیشب امدند. باتعجب گفتم: –شما چرا نرفتید؟ من و ریحان فردا میریم. ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و ... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد اشاره به پام کردو گفت: –شماهم که اینجوری شدید. دلم برایش سوخت. چقدر تنها بود. بدون فکر گفتم: –حالا نمیشه با همین پام بیام؟ نگاه مهربانی خرجم کرد و گفت: –قدمتون رو چشم. کی انشاالله؟ فوری گفتم: –امروز.بعداز دکتر. ✍ .. دکترگفت: –دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم. بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت: –خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه. بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت: –اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه. با تعجب گفتم: – با این پام که من روم نمیشه. فکری کردو گفت: –خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم. با بی میلی گفتم: – زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم. اخم نمایشی کردوگفت: –حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش. لبخندی زدم و گفتم: – از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست. سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم. یه راست می برمتون خونمون. حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من. دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت: – مامان. از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است. با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد. سر ریحانه راروی شانه‌ام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشه‌ی چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است. کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده... شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم. کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند. اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست ونمی توان
ا را جلوی من گذاشت وبرای این که جو را عوض کند گفت: – از این به بعد منم سعی می کنم وسط غذا آب نخورم، ببینم می تونم. ـــ البته تا دوساعت بعداز غذاهم خورده نشه بهتره، اولش شما با همون فقط سر سفره آب نیاوردن شروع کنید، کم‌کم بقیش رو انجام بدید. سرش را به علامت تایید تکان داد و همانطور که سرش پایین بود خیلی متفکر گفت: – هر کاری اولش سخته... از حرفش احساس خوبی پیدا نکردم واسه همین گفتم: – اگه اجازه بدید من دیگه برم. با تعجب گفت: –به این زودی؟ حداقل دمنوشتون رو بخورید. ــ میل ندارم، ممنون. میشه یه آژانس برام خبر کنید. این بار نگاهم کرد و ڴفت: – خودم می رسونمتون. ــ نه، ریحانه خوابه، زابه راه میشه. ــ به خواهرم میگم بیاد پیشش. ــ دوباره مخالفت کردم و گفتم: به اندازه کافی امروز زحمت... نگذاشت حرفم را تمام کنم. – مادرتون شما رو به من سپرده باید خودم ببرمتون. سویچ را برداشت و کنار در منتظرم ایستاد. ✍ ... از اتاق ریحانه رو اندازش را آوردم و رویش کشیدم. خم شدم و بوسه‌ایی از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما را نگاه می کرد انداختم و گفتم: – کاش بعد از غذا صورتش رو می شستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه. با تعجب گفت: –چرا؟ ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن. بچه که بودیم، مادرم همیشه می‌گفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد. کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم: – پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش می خونم. نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت: –اون که درمان همه ی دردهاست... من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید را برداشت و گفت: –لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد پرسید: –گوشیتون رو برداشتید؟ داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم: –بله هست. مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحه‌ی گوشی‌ام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناری‌اش را زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بلافاصله بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد. اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید. سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد. هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را محق تر میداند. چقدر دلم می خواست الان در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند. سکوت را شکست وبااخم پرسید: –چرا جوابش رو نمیدید؟ گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت: –همون که داره خودش رو می کشه. سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال را پرسید. آرام گفتم: –قبلا جوابش رو دادم. ــ خب...یعنی مزاحمه؟ ــ نه، همکلاسیمه. با این حرف بدونه فکرم، همانطور که خیره به جلو بود لبهایش کش امدوخودش را منتظر نشان داد، برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید: – خواستگاره؟ با علامت سر جواب مثبت دادم. دوباره به روبرو خیره شد و گفت: – خب؟ خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت به رابطه‌ی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم وگفتم: –من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست. برگشت طرفم و خیلی جدی گفت: –پس چرا میگید مزاحم نیست؟ هول شدم از این کارش و گفتم: – خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه. این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستند؟ ــ بله، تقریبا. ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟ ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل می کنم. بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد. وقتی رسیدیم خانه تشکر کردم و پیاده شدم و او به سرعت دور شد. تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد. ✍ ... توپراک سرامیک: –چندلحظه صبرکنید. هاج وواج نگاهش کردم، قلبم بعدازچندلحظه به کارافتادودیوانه وارخودش رابه قفسه ی سینه ام کوباند، بالاخره نگاهم راازاوگرفتم وپخش زمین کردم. با قدمهای بلند خودش را به من رساند. صدای قدم هایش اکو شد درسرم. زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت: –چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟ با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رانتوانستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رابه دیوارچسباندم
وعصایم به زمین افتاد. فوری عصارادستم دادوباغم نگاهم کرد. سعی کردم نگاهش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم: –نامه بَرتون بهتون نگفته؟ کنارم ایستادو گفت: –حتی نمی خوای نگاهم کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون امدنی تو اینجوری بودی؟ سرم رابالا آوردم، ماتش شدم، لاغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس وخوش تیپ بود. یک قدم ازاوفاصله گرفتم و بی توجه به سوالش من هم پرسیدم: –چطوری اینجا رو پیدا کردید؟ چشم هایش نم شدو گفت: –دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش. تو که گوشیت رو جواب ندادی. منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا بالاخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصلا خونه نیستی...انگار می خواست طعنه ایی چاشنی حرفش کند ولی حرفش را خورد. از حرفهایش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه دارد. احساس سرما می کردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم را جمع کردم وگفتم: –سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده. لطفا الانم زودتراز اینجا برید، سعی کردم لرزش لبهایم را کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم: – اینجا مارو می شناسند. چشم هایش تمنارافریادمیزدند. خیلی مهربان گفت: – پس خواهش می کنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید باهم حرف بزنیم. چطور می توانستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود. یقه ی قفسه ی سینه ام راگرفته بودوبرایش قلدری می کرد. سرم را پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم امد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمی خواهی تمامش کنی، پس دیگرحرفی نمانده". در دلم از خدا کمک خواستم. به چشم هایی که با محبت نگاهم می کرد چشم دوختم و نمیدانم این همه قدرت راازکجاآوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه ی قفسه ی سینه ام رارها کردودرگوشه ایی سنگ شد. – من حرف هام رو قبلا به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید. کاری نکنید که به خاطر مزاحمت های شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاهم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه ام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا اینقدر پیله می کنید. بعد زنگ را فشار دادم. خودم هم می دانستم که تمام نشده، می دانستم که دل منم پیله کرده ... انگار خرد شد، مبهوت نگاهم می کرد، از جایش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود. در راکه زدند، فوری داخل شدم و محکم بستمش. باصدای بسته شدن درچیزی درقلبم فروریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته در گلویم را آرام آرام رها کردم واز خدا خواستم که بتوانم فراموشش کنم. صدای رفتنش را نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش را. یعنی هنوز نرفته بود. با خودم گفتم بروم بالا و از پنجره نگاهی بیندازم. به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همانجا نشسته بودو سرش پایین بود... ✍ .. : اسرا نگران جلو در آپارتمان ایستاده بود، تا من رو دید. با چشم های گرد شده پرسید: کجا موندی پس؟ دیگه داشتم میومدم پایین. نگاهی به سرو وضعم انداخت. –حالت خوبه؟ سعی کردم با خونسردی جواب بدم. –چیز مهمی نیست ، یه کم دم در معطل شدم. چادرم را از روی سرم برداشت. – چرا اینقدر خاکیه؟ بایدبندازمش لباسشویی. زمین خوردی؟ چشم هایم را ازش نگاهش دزدیدم و گفتم: – دستت درد نکنه، نشستم زمین خاکی شد. ــ رفته بودید شهدای گمنام؟ به طرف اتاق راه گرفتم وخودم دا به نشنیدن زدم. اوهم به طرف آشپزخونه رفت. مامان نبود، احتمالا یه سر خانه ی خاله رفته بود. با این فکر استرس گرفتم نکند موقع برگشت آرش را جاو در ببیند، چون همیشه باسعیده برمی گرده. سعیده هم که آرش رامی شناسد. تسبیحم را براشتم و شروع کردم صلوات فرستادن. **** *آرش* می خواستم، بروم داخل ماشین ولی پاهایم بی حس شده بودند. ترجیح دادم همانجا بنشینم تا جان به پاهایم برگردد. باورم نمیشد راحیل اینطور با من حرف بزند واسم مزاحم رادرموردمن به کارببرد. وقتی برای ندیدنم از ترک تحصیلش گفت، انگار قلبم را لای منگنه گذاشتند. یعنی واقعا منظورش این بود که فراموشش کنم. مگر می توانم، چطوری؟ تو این دوهفته که ندیدمش نتوانستم طاقت بیاورم. باید فکری می کردم، من به جز راحیل به کس دیگه ایی نمی توانم فکر کنم. با صدای زنگ گوشی ام از فکرو خیال بیرون امدم. سارا بود. ــ الوو. ــ سلام، خونشونو پیدا کردی؟ خیلی بی حال گفتم: – آره، الان جلو درخونشونم. نچی نچی کردو گفت: – از صدات معلومه حالتو گرفته ها... بابا این راحیل کلا نازش زیاده، بی خیالش. از حرفش جون گرفتم، بلند شدم و به طرف ماشینم راه افتادم و پرسیدم: –یعنی به نظر تو داره ناز می کنه؟ ــ چی بگم...من که از روز اول بهت گفتم راحیل با بقیه ی دخترا فرق داره، حالا توام چه گیری دادی ها. ــ ولی من اونو واسه رفاقت نمی خوام، واسه ازدواج ... ــ حرفم و بریدوصداش رو بلندتر کردوگفت: –چی؟ ازش خواستگا
ری کردی و جواب منفی داد؟ ــ سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟ ــ انگاراز این خبر ناراحت شدو گفت: باشه، کاری نداری؟ خداحافظ. اصلا منتظر جواب من نشدو قطع کرد. سوار ماشین شدم. حرفهای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین را روشن کردم. ماشین دخترخاله ی راحیل را دیدم که پارک کردو خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدند. کاش خودش تنها بود و می توانستم چنددقیقه ایی در موردراحیل بااو صحبت کنم. همانجا منتظر ماندم به این امید که تنهابرگردد. دوباره ماشین را خاموش کردم. اونقدر منتظر ماندم که پاهایم خشک شدند، پیاده شدم تا کمی راه برم، هوا گرگ و میش شده بود. با خودم گفتم آونقدر منتظر میمانم تا بیاید اگه بازهم تنها نبود، تعقیبش می کنم وآدرس خانه شان را یاد می گیرم. تا دریک روز مناسب ازاوکمک می گیرم. در همین فکرها بودم که صدای بسته شدن در را شنیدم. قیافه اش خیلی گرفته بود. سرش پایین، ودر فکر بود،. به طرفش رفتم. همین که خواست قفل ماشین را بزند چشمش به من افتادو ایستاد. سلام کردم. چند لحظه مکث کردو گفت: – سلام، شما اینجا چیکار می کنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟ چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز را برایش تعریف کرده است. ــ امده بودم باهاش حرف بزنم ولی قبول نکرد. مِنو مِنی کردو گفت: – خب...اون که جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟ اخم هایم را درهم کردم و گفتم: –آخه چرا؟ ✍ ... ــ دلیلش رو هم که بهتون گفته. ــ بله، ولی قانع کننده نیست. ــ ببینید آقا آرش، من شمارو درک می کنم ولی ازتون می خوام به نظر راحیل احترام بزارید. اگه شما دوستش دارید باید به میلش عمل کنید. اینکه شما به زور بخواهید به خواستتون برسید که علاقه نیست. پس اون چی؟ من اصلا کاری به دلیل راحیل ندارم. ولی هر چی که باشه تشخیصش اینه. تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم: –مگه به این آسونیه؟ اونم زل زد تو چشم هام و گفت: –از کجا می دونید واسه اون آسونه؟ حرفش خوشحالم کرد و انگار متوجه شدو ادامه داد: –حرفهایی که میزنم اکثرش حرفهای خود راحیله، برای زندگی مشترک فقط علاقه کافی نیست. دونفر مثل شما دوتا، گاهی حتی تفریحاتشونم با هم فرق داره. پوزخندی زدم و اون ادامه داد: شاید الان از نظر شما مضحک بیاد ولی وقتی وارد زندگی بشید همین مسائل پیش پا افتاده باعث اختلافهای بزرگ میشه. با پایم با سنگ ریزه ایی که جلوی کفشم بود بازی می کردم. تو دلم گفتم: ، خانوادگی واسه من شدن معلم اخلاق. فکر کنم فهمید نسبت به حرفهایش بی اهمیتم دیگه ادامه ندادو گفت: – اگه اجازه بدید من دیگه برم. با لبخند تلخی گفتم: –فکرکردم کمکم می کنید ولی انگار ... حرفم را برید و گفت: – حرفهایی که بهتون زدم نظر راحیله. راستش من خودم بارها بهش گفتم که سخت گیره. ولی فقط می تونم نظرمو بهش بگم، در آخر باید به تصمیمش احترام گذاشت. البته اینم بگم من آرزوم بود که می تونستم مثل راحیل اینقدر روی عقایدم پافشاری کنم. ولی من قدرتش رو ندارم. دست هایم را درجیبم فروکردم و دوباره نگاهش کردم."کلا انگار زیباییشون ارثیه، ولی هیچ کس راحیل نمی شود" حرف هایش عصبانیم می کرد. برای همین نفسم رابیرون دادم و گفتم: –به نظرم کارش درست نیست، اون حتی برای چند دقیقه هم نیومد بشین توی ماشین حرف بزنیم. ولی با این آقایی که پرستار بچشه همش اینو رو اونور میره... با تعجب گفت: – چون ایشون رو به چشم یه صاحب کار می دونه. حتما براتون توضیح داده دلیل کار کردنش رو. راحیل خودش رو یه جورایی مسئول اون بچه می دونه، با این که من عامل تصادف بودم ولی اون خودش رو مقصر می دونه. گره ایی انداخت به ابروهایش و ادامه داد: –راحیل دیگه اونجا کار نمیکنه. فقط گاهی سر میزنه، اونم به خاطر اون دختر بچه در ضمن آقای معصومی تو این یک سال رفتار غیر معقولی از خودشون نشون ندادند که راحیل اذیت بشه. گره ی ابروهایش را بیشتر کردو گفت: – زود قضاوت کردن... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: – نه، من قضاوتی نکردم. فقط برام سوال بود. سرش راپایین انداخت و گفت: – من دیگه باید برم دیرم شده. بدون خداحافظی رفت و پشت فرمان ماشینش نشست. "چراناراحت شد، من که حرفی نزدم." بعداز رفتنش سوار ماشینم شدم وبه خانه برگشتم. برادرم و خانمش امده بودند دنبالمان تا برای چند روز باهم دیگربرای تفریح به شمال برویم. ولی من گفتم که حوصله ی مسافرت ندارم و نمی توانم بیایم و سفارش کردم که حتما مامان راباخودشان ببرند. روی تختم دراز کشیدم. کیارش وارداتاقم شدو کنارم روی تخت نشست وپرسید: –چته تو؟ مامان می گفت روبه راه نیستی. بلند شدم نشستم و گفتم: – چیز مهمی نیست، خوبم. لبخند کجی زدو گفت: – نکنه عاشق شدی؟ سرم راپایین انداختم وبی توجه به سوالش گفتم: –میشه مامان رو با خودتون ببرید؟ احتیاج به تنهایی دارم. با کف دستش محکم به پشتم زدو گفت: –نپیچون، میریم خواستگاری برات می گیریمش بابا، این که غصه نداره. فقط اینو
بدون عاشقی یعنی بدبختی، یعنی کوری وکری، زندگی منو ببین عبرت بگیر. از این که اینقدر همه چی را راحت گرفته بودو درعوض اززندگیش ناراضی بودتعجب کردم. آهی کشیدم وگفتم: – داداش به این راحتیا نیست. بعد برایش افکارراحیل راتوضیح دادم. اخمی کردو گفت: – توام عاشق چه کسی شدیا، مگه دختر قحط بود. اون اگه جواب مثبت هم می داد مگه می تونستی باهاش زندگی کنی؟ هی می خواد ایراد بگیره اینجا نریم گناه میشه اونجا نریم محیطش مناسب نیست. دختره خیلی عاقل بوده جواب منفی بهت داده. وگرنه واسه حتی یه عروسی رفتنتون هم باید عذاب می کشیدی. اونا که عروسی مختلط و اینجور جاها نمیان، خیلی خودشون رو محدود می کنند. باید بری خدارو شکر کنی، که دختره فهمیده بوده.حتما نشسته با خودش به همه ی اینا فکر کرده و دیده نمیشه، که گفته نه. وگرنه هر دختری آرزوشه زن تو بشه. پوفی کردم و گفتم: – خودت داری میگی دختر عاقل و فهمیده اییه، بعد میگی خودشونو محدود می کنند. خب کسی که عاقله، حتما این محدودیت هم لازمه دیگه، آدم عاقل خب کارهای عاقلانه هم می کنه دیگه... بی حوصله گفت: – ول کن آرش، دو روز دنیا، نیازی به این همه مته به خشخاش زدن نیست.آدم باید از زندگیش لذت ببره. توام با ما میای شمال، خانواده ی مژگانم هستند. همین خواهرمژگان که کشته مردته محلش نمیزاری، بعدافتادی دنبال یکی که هیچیش بهت نمی خوره؟ ✍ ... : بالاخره کیارش راضی شدمادر را با خودشان ببرد، از من هم قول گرفت که حداقل برای دو روز هم که شده همراهیشان کنم. موقع رفتنشان، مژگان(همسربرادرم) به طرفم امد وهمانطور که دستش را دراز می کرد برای خداحافظی گفت: –آخه تو می خوای تنها بمونی که چی بشه، دستش را فشردم و با لبخند گفتم: –همیشه که تنها موندن بد نیست. حالا شایدم چند روز دیگه امدم. برید به سلامت، امیدوارم بهتون خوش بگذره. مشتی حواله‌ی بازویم کرد و گفت: –ای کلک، مشکوک میزنیا. دستم را گذاشتم روی بازویم و اخم نمایشی کردم و گفتم: – بیچاره داداشم، دستت سنگینه‌ها. کیارش چمدان مادر را داخل صندوق ماشین گذاشت و گفت: – مژگان بیا بریم، کم این داداش ما رو اذیت کن. بزار بشینه تنهایی خوب فکراش رو بکنه ببینه واست جاری بیاره یا نه؟ مژگان باتعجب نگاهم کرد و گفت: –واقعا؟ خبریه؟ در چشم های کیارش بُراق شدم و گفتم: –برید زودتر، تا من رو همینجا زن ندادید. مژگان چشمکی به من زد و آرام گفت: – زیاد خوشگل نباشه ها... خنده ایی کردم و گفتم: –تو مایه های "دیپیکا پادوکنه." باچشم های گرد شده نگاهم کردو گفت: – شوخی می کنی؟ خیلی خونسرد و آرام گفتم: – البته خیلی بهتر از اونه. کنجکاوانه گفت: –موهاشم مثل اونه؟ شانه ایی بالا انداختم و گفتم: – چه میدونم. ــ وا یعنی چی؟ مگه ندیدی؟ ــ من اداشو درآوردم و گفتم: –وا! از کجا ببینم زیر روسریه؟ مشکوک نگاهم کردو گفت: – خب معلوم میشه دیگه، همش که زیر روسری نیست، تابلوئه. تازه منظورش رامتوجه شدم، حالا محجبه بودن راحیل راچطورتوضیح بدهم. با,من و ,من گفتم: – احتمالا هست دیگه. کیارش کنار مژگان ایستادو پرسید: – چی میگه این؟ مژگان کلافه گفت: –هیچی، داره از احتمالات حرف میزنه. بعد خداحافظی کرد و رفت. کیارش رو به من با تعجب گفت: –چی شد؟ این که ذوق کرده بود. با لبخند گفتم: –چی بگم، انگار از "دیپیکا پادوکن" زیاد خوشش نمیاد. کیارش با بهت نگاهم کرد. هم زمان مادر در حال مرتب کردن شالش رسید و گفت: – غذا رو گازه گرسنه شدی بخور، مواظب خودتم باش.خم شدم و بوسه ایی روی موهایی که از شالش بیرون زده بود کاشتم و گفتم: –فکر من نباش گرسنه نمی مونم. آهی کشیدو گفت: – تازگیا خوب غذا نمی خوری، مواظب خودت باش. سرم را با دو دستش پایین آورد و گونه ام رابوسیدوبه طرف ماشین رفت. دستم را دراز کردم تا با کیارش خداحافظی کنم که دیدم هنوز مبهوت است. خندیدم و گفتم: – کاش می موندید صبح می رفتید. از بهت بیرون امد و دست داد و گفت: –الان خلوتره. خداحافظ. ــ به سلامت. هنوز به ماشین نرسیده برگشت و گفت: – نگفتی این پاکُنه چیه؟ با تعجب گفتم: –پاکُن؟؟ ــ همین که مژگان خوشش نیومده دیگه. از ته دل خندیدم و گفتم: –آهان...بازیگره بابا... هنوزم مبهوت نگاهم می کرد، دستی برایش تکان دادم و گفتم: –آروم برون. با همان حالت رفت و پشت فرمان نشست. دستهایم رادرجیب شلوارم فروبردم و به دور شدنشان خیره شدم. وقتی به رفتارهای مژگان فکر می کنم. تفاوتش را با راحیل کاملا متوجه می شوم. رفتارهایی که قبلا برایم خیلی عادی و معمولی بود، ولی الان چون همه را با راحیل مقایسه می کنم، انگار درک حرف های راحیل برایم راحتر می شود. انگار راحیل برای من از یک دنیای دیگر امده. یک دنیای پاک و دست نیافتنی. با این فکرها اضطراب می گیرم. نکند راحیل برای من زیادی باشد، نکند با من بودن، دنیای پاکش را آلوده کند. شاید اصلا از همین موضوع واهمه دارد. شاید برای همین می
گوید دنیای من با شما فرق دارد. کیارش راست می گوید او بهتر از من فهمیده که افکار آدم ها روی روش زندگیشان تاثیر دارد. کاش دل آدم ها فهم و شعور داشت و این مسائل را می فهمید. گوشی را برداشتم و به سعید زنگ زدم تا بیایدوکمی حرف بزنیم تا از این بی قراری حداقل برای مدت کوتاهی نجات پیدا کنم. انگار مهمانی بود، آنقدرصدای موزیک بلند بود که صدایش را درست نمی شنیدم. قطع کردم. بعد از چند دقیقه خودش تماس گرفت و گفت دریک پارتی در حال خوشگذرانی با دوستانش است. خیلی اصرارکردکه من هم بروم. اگر روزهای دیگر بود می رفتم. ولی الان اصلا دل و دماغش را نداشتم. وقتی اصرارش رابی فایده دید گفت: –فردا با بچه ها بریم بیرون؟ فکری کردم و گفتم: –سعیدجمعمون پسرونه باشه ها، حوصله ی این دخترای لوس روندارم. خندیدوگفت: –بابا اینا لوس نیستند، فقط بعضیهاشون یه کم زیادی اجتماعی هستند. –حالا هرچی، اصلافقط خودت بیا، تنهای تنها... –باشه بابا. ✍ ... ℘ـَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ؔٛٚؔ͜͡مسـ؏ـودًٌٍ³¹³➴ًٍ: روی تختم دراز کشیدم و آهنگی از گوشی ‌ام پلی کردم و گوش دادم. خواننده از جدایی و فراق می‌گفت، ومن آنقدر تحت تاثیرش قرار گرفتم که بغض گلویم را گرفت. بلند شدم و نشستم .یک لحظه از فکر این که ممکن است نتوانم به راحیل برسم و ما شرایطمان باهم جورنیست، کنترلم را از دست دادم وفریادکشیدم. واقعا این آهنگ حال بدم را بدتر کرد. دلم از گرسنگی بهم می پیچید ولی اصلا میلی به غذا نداشتم. حالم بد بود و پیش خودم فکر کردم راحیل وقتی حالش بداست، چطورخودش راتسکین می دهد. دلم دیوانه وار اورا می خواست. گوشی را برداشتم و به اسمش زل زدم، برایش نوشتم: "راحیل، من حالم بده. به جز تو نمی تونم به کس دیگه ایی فکر کنم. اگه مشکلت فقط عقایده، باشه، همونجوری میشم که تو میگی. ما همه مسلمونیم، حالا تو مسائل جزیی با هم اختلاف داریم، اونم هر چی تو بگی. حال بَدم، فقط با یه توجه تو خوب میشه.کمکم کن." می دانستم جوابم را نمیدهد ولی بازهم امیدوارانه به گوشی‌ام خیره بودم. احساس کردم بغض، پایش را‌محکم‌ روی گلویم گذاشته وخیلی بی رحمانه فشار می دهد ومن چقدر سرسختانه تن به این مبارزه داده ام. صدای پیام گوشی‌ام که امد قلبم وتپشهایش هم به کمک بغضم آمدندوجنگ نابرابری را آغازکردند. بادیدن اسم راحیل روی گوشی‌ام، برای چند لحظه بی حرکت ماندم باورم نمیشد پیامم را جواب داده باشد. حتما دوباره نوشته پیام ندهید. مایوسانه پیام را باز کردم. نوشته بود: –درمان هر حال بدی فقط خداست. بارها و بارها پیامش را خواندم. به این فکر کردم که از کی پیش خدا نرفته ام. شاید از وقتی پدرم فوت شده بود. آن موقع ها آنقدر حالم بد بود که مدام از خدا می خواستم صبرم بدهد. بلند شدم وضو گرفتم و از کشو یک سجاده پیدا کردم و سرسجاده نشستم. از خدا خجالت می کشیدم، خیلی وقت بود که اصلا از یاد برده بودمش. سرم را روی مهرگذاشتم و باتمام وجودصدایش کردم...خدایا من بد کردم، بد بودم... ولی به لطف تو امید دارم... خدایا نامیدم نکن...خدایا معجزه کن...خدایا مرا ببخش...آنقدر این جمله ی آخر را تکرار کردم که بالاخره مغلوب این جنگ شدم واشکهایم که غنیمت این جنگ بودراتقدیم قلبم کردم. با صدای بلند با خدارا صدا می کردم... چقدر خوب بود که در خانه تنها بودم و می توانستم فریاد بزنم. همانجا کنار سجاده دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. حس خوبی داشتم، حس سبکی و آرامش... نفس عمیقی کشیدم و گوشی را برداشتم تا ازاو تشکر کنم. دلم می خواست قربان صدقه‌اش بروم و اعتراف کنم که چقدر دوستش دارم. ولی فقط برایش نوشتم: – ممنون. چون می دانستم اوخوشش نمی آید از یک نامحرم این حرف هارابشنود. همان لحظه از فکرم گذشت، پس درست است که هر دختری خودش تعیین می کندکه جنس مخالفش چگونه با او برخوردکند. واقعا این دخترها چه قدرتی دارند. احساس گرسنگی امانم را بریده بود، احساس کردم دیگر می توانم غذا بخورم، حالم بهتر شده بود. سراغ غذایی که مامان پخته بود رفتم و شروع به خوردن کردم. ناخوداگاه این سوال به ذهنم خطور کرد که چرا وقتی آهنگ را گوش کردم حالم بدتر شد، ولی وقتی با خدا حرف زدم با اینکه گریه هم کردم حالم بهتر شد و سبک شدم؟ یاد اولین روزی افتادم که راحیل زیر باران مانده بودو من با اصرار سوارش کردم، گفت: هر موزیکی را نباید گوش کرد. حتی در خواب هم نمی دیدم که یک روز عاشق دختری با تیپ و اعتقادات راحیل بشوم. ولی الان آنقدر شیفته‌اش هستم که حاضرم هر کاری بکنم تا بدستش بیاروم. ✍ ... *راحیل*
از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم. بخصوص وقتی سعیده برایم تعریف کرد که چقدر منتظر مانده بوده تا با او حرف بزند و از طریق سعیده حرفش رابه من برساند. از این که به خاطر من آن همه غروروتکبرش را زیر پا گذاشته ادامه دارد.....
هدایت شده از کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448 پذیرش تبلیغات @hosyn405
🌀یک تیر، تنها وقتی می‌تواند پرتاب شود که کمان را به سمت عقب بکشید.🏹 🔘وقتی زندگی شما را با سختی‌ها به عقب می‌کشد، می‌خواهد شما را به سمت چیزی عالی پرتاب کند...🎯 💎سختی‌های زندگی سکوی پرتاب شما هستند؛ از آنها فرار نکنید!😉 @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
‍ 💟هفت روش ساده برای شاد بودن: 1⃣ گلکاري يا باغبانی کنيد. 2⃣ پول هاي خود را خرج دلخوشی های کوچک و زياد کنيد و مدام به دنبال آرزوهای گران و دست نيافتنی نباشيد. 3⃣در يک مهارت جديد، متخصص شوید (مطابق با سليقه و توانايی خودتان). 4⃣ نگرانی‌هايتان درباره آينده را روی يک کاغذ بنويسيد، در يک پاکت‌نامه بگذاريد و به معنای واقعی مُهر و مومش کنيد! 5⃣اطرافتان را با افراد شاد شلوغ کنيد. گاهی در جمع خانواده‌تان جوک بگوييد و شوخ‌طبع باشيد. 6⃣ مقايسه خود با ديگران را متوقف کنيد. مهم نيست که اين مقايسه در زمينه مالی باشد يا تحصيلی یا... 7⃣ از هر فرصتی برای ورزش استفاده کنيد؛ چراکه ورزش در افزايش روحيه و اعتماد به نفس، تاثير قابل توجهی دارد. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🔶🔸الگوی خوبی باشید... ⭕️اگر دوست ندارید فرزندتان با فریاد حرف بزند، خودتان هم نباید در برابر او و دیگران، چنین رفتاری داشته باشید.❌ ✅به جای اینکه هر بار وقتی کسی چیزی به فرزندتان می‌دهد به او بگویید: «یادت رفت تشکر کنی»، خودتان الگوی این رفتار پسندیده برای بچه باشید. 👈وقتی کار کوچکی برایتان انجام می‌دهد از او تشکر کنید تادر ذهنش بماند؛ یا اگر می‌خواهید فرزندتان استفاده از کلمه‌ی «لطفا» را یاد بگیرد، خودتان آنقدر این کلمه را در صحبت با کودک و البته دیگران به کار ببرید تا ملکه ذهن او شود!👌 @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌀مراقبت از سلامت روان در بحران‌ها...🧘‍♂ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
⭕️یکی از رایج ترین منابع استرس در زندگی، فکر کردن به این است که کارهای زیادی برای انجام وجود دارند...🤯 ✅به جای اینکه این مسئله را برای خود بزرگ کنید و خودتان را آزار دهید، بهتر است کارهای خود را اولویت‌بندی کنید و بر اساس آن پیش بروید.📝 🔺به این فکر کنید که با انجام هر کدام از این کارها، یک قدم به هدف و مقصود خود در زندگی نزدیکتر میشوید.😉 @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
✅خودسازی "زندگی را طلاق ندهید." 🔺این یعنی اینکه خودتون رو از خوشی های دنیا و زندگی محروم نکنید! 🔺در مقابل مشکلات تسلیم نشید و زانوی غم بغل نگیرید. 🔺خودتون رو دوست داشته باشید و به خودتون و خواسته‌هاتون احترام بذارید. 🔺یادتان باشد بهترین دوست شما "تصویرهای ذهنیِ خوب شما از خودتان" است . 🔺دیگران را دوست بدارید حتی کسانی که با شما همراه و هم عقیده نیستند. 🔺از کسی متنفر نباشید که روزگارتان رنگ تنفر نگیرد و سیاهی جذب نکند. 🔺از هیچ کس توقعی نداشته باشید که جز دلگیری پیامدی به همراه ندارد. یادتان باشد که شاید کسی هم از شما توقعی داردو شما نمیدانید!! ✨زندگی را زندگی کنید ... چندان هم که فکر میکنید وقت نیست...! @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
☢یاد بگیریم به جای واکنش به رفتار دیگران پاسخ دهیم❗️ ✔️واکنش یعنی: اگه زد تو هم بزن!🤨 ✔️پاسخ یعنی: از عقل خود استفاده کن و بهترین روش را انتخاب کن.👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💟 گاهی خودتان را جای همسرتان بگذارید❗️ ✔️سعی کنید دنیا را آنطور که او می بیند ببینید، تا بتوانید واقعا او را درک کنید! 👈برای اینکار باید گاهاً به عقب بروید تا ببینید چرا او به آن طریق خاص عمل کرده است. 👈ببینید نسبت به موقعیت های مختلف چطور واکنش می دهد و سعی کنید خودتان را جای او بگذارید. 🔺از او هم همین انتظار را داشته باشید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🔅شادکامی فرمول پیچیده‌ای ندارد❗️ 💢فاصله آنچه هستیم با انتطارات خودساخته‌ای که از خود داریم، تبدیل به غم می‌شود... . با این حساب، شادکامی فرمول پیچیده‌ای ندارد: ✅کافی است انتظار از خود را واقع بینانه طراحی کنیم؛ نه سرسختانه! @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
⭕️ علائم افسردگی نامرئی...❗️ @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
💎اگر بعد هرکار کوچکی زن و شوهر ازهم سپاسگزاری کنن، زندگی سرشار از عشق و محبت خواهد شد.❤️ تشکر کردن را فراموش نکنید! 💫چه پیامکی 💫چه حضوری 💫و چه در جمع خانوادگی، دوستانه و اقوام... @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
از وقتی آرش را با آن حال جلو درخانه دیده بودم، به این فکر می کردم که چطور می توانم کمکش کنم. بخصوص
بود، برایم عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برایم جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اوهم متوجه ی من نبود. ولی مودب بودن هر کسی برایم باارزش بود. مامانم همیشه می گوید: – ادب بهترین سرمایه است. دلم می خواست کاری براش انجام دهم. یک لحظه به فکرم رسید که پیامی برایش بفرستم تا نگرانیم برطرف شود. ولی می دانستم این راهش نیست. کتابی که از مامان گرفته بودم راتمام کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خواندنش فهمیدم چقدر همه ی ما زیاد اندر خم یک کوچه مانده ایم واین که قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برایمان مهیا باشد، بلکه خیلی وقتها حتی باید خودمان را در رنج بیندازیم و رنجهایی را که داریم قبول کنیم. این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی می کنم. به خصوص از وقتی که کتاب را خوانده بودم، با خودم می گفتم یعنی من دارم فرار می کنم از رنجی که خدا برایم قرار داده. رنج، داشتن یک شوهر غیر مذهبی. فردا سیزده بدراست. مادرم از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، آنقدر از این که ما خودمان روزهایمان را می سازیم و این حرف ها خرافاته و نباید دنبال حرفهای غیر واقعی برویم، برای خاله گفته بود که دیگر چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمی رفتند. می گفتند ما که همه اش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاری است دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمان را خرد کنیم. مامان هم می گفت: –اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش را هم به جان میخره. ولی به خاطر یه خرافات... البته مامان دلیل اصلی فرارمردم رادرروز سیزدهم فروردین به دشت برایمان گفته بود. پرده ی پنجره را جمع کردم تا کمی آفتاب بی جان بهار راداخل اتاق بکشم. کتاب رادستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهایم را جوری دراز کردم تا آفتاب بی رنگ و روی بهار بتواند نوازششان کند. دیروز دکترگفت انگشتهایم کامل جوش خورده و دیگر می توانم بدون عصا راه بروم. باید عصای کمیل را پسش بدهم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمی دانم از مسافرت امده اند یا نه. برایم سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگربرایش کار نمی کردم، فکر می کردم شاید درست نباشد مزاحمش بشوم. تازه ناهار خورده بودیم و دلم می خواست قبل از این که چرتم بگیرد کمی کتاب بخوانم. کتاب را بازکردم وهنوز چند صفحه ایی نخوانده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. کمیل بود. فوری جواب دادم. با شنیدن صدای گرفته و سرفه های پشت همش نگران شدم و گفتم: –سرما خوردید؟ ــ بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟ ــ خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر امدید؟ ریحانه چطوره؟ –دیشب امدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش. با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت: –چی شده؟ کمیل از اون ور گفت: –نگران نباشید الان تبش پایین امده. مامان هاج و واج خیره به من مانده بود. رو به مامان گفتم: –ریحانه مریض شده. دستش راروی قلبش گذاشت و گفت: –ترسیدم دختر. وقتی مامان صدای سرفه های خلط دار کمیل را از پشت گوشی شنید، گفت: –این که خودش حالش خیلی بده. می خوای براش سوپ درست کنم؟ به کمیل گفتم: – مامان میگه می خواد براتون سوپ درست کنه. –نه، بگو زحمت نکشند، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم... حرفش را بریدم و گفتم: –من الان میام کمکتون نگران نباشید. دوباره سرفه ایی کردو گفت: –نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود را خوردم فایده نداشت. ــ باشه می پرسم و میام خودم اونجا براتون درست می کنم. فعلا خداحافظ. دیگه نذاشتم حرفی بزند و دوباره تعارف کند گوشی را قطع کردم. روبه مامان گفتم: –مامان می تونم برم کمکش؟ مامان بامکث نگاهم کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو به اوگفتی می آیم بعد الان اجازه گرفتن برای چیست؟" شرمنده گفتم: –مامان دلم واسه ریحانه می سوزه، باباشم که مریضه چطوری... حرفم را بریدو همانطورکه ازاتاق خارج میشدگفت: –یه کم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. به سعیده زنگ بزن اگه تونست بیاد باهم برید، اگه نه، زنگ بزنم آژانس. باخوشحالی زنگ زدم به سعیده و ازش خواستم اگه کار داره با آژانس برم. از حرفم بدش آمدوگفت: – مگه باهات تعارف دارم. خب نتونم بیام راحت میگم دیگه. الان راه میوفتم. ✍ ... : چادر رنگی‌ام را با وسایلی که مامان داده بودرا درکیفم جادادم. مامان سفارش کرد، سبزی تازه بخصوص تره و شلغم هم بخرم و توی سوپش بریزم. سعیده روبه روی یه سبزی فروشی نگه داشت گوشی‌ام دستم بود. سُرش دادم روی داشبوردو گفتم: – زود میام. پیاده شدم و خریدهایم را انجام دادم. وقتی نشستم داخل ما
شین سعیده گفت: –خدارو شکر دیگه پات خوبه ها. نگاهی به پام انداختم. – آره، یه ترک جزیی بوده که الان می تونم راحت راه برم. ــ راستی برات پیام امد، چک کن ببین شاید آقای معصومی باشه، چیزی گفته باشه بگیری. گوشی را برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم.ضربان قلبم بالا رفت. پیام را باز کردم. آرش نوشته بود: – میشه خواهش کنم فقط چند دقیقه با هم حرف بزنیم؟ اگه رودررو معذب هستید زنگ بزنم رو گوشیتون؟ سعیده نگاهش را از من گرفت و ماشین را روشن کرد. –آرشه؟ گوشی را داخل کیفم انداختم. – آره. ــ اون روز که باهاش حرف زدم به نظرم آدم بدی نیومد. منظورم اینه از اون آدما که ذات بدی دارند یا منطق ندارند نیست. دلم نمی خواست در موردش حرف بزنم تازه آرام شده بودم با فکر کردن به او دوباره بهم می ریختم. فقط با گفتن توکل به خدا، سکوت کردم. وقتی رسیدیم سعیده گفت: – خواستی برگردی زنگ بزن خودم میام دنبالت. ــ ممنونم سعیده. کمکم کرد تا خریدها را و عصا را از ماشین بردارم. کمیل وقتی در را باز کرد دیدم ماسک زده. لبخند پهنش حتی از پشت ماسک هم مشخص بود. خریدها را از دستم گرفت و گفت: – لیمو ترش داشتیم چرا خریدید. ــ اشکال نداره، لیمو ترش همیشه باید تو خونه باشه. زیادش ضرر نداره. چشمش به عصا افتادو گفت: – می ذاشتین می موند من که لازمش ندارم. –خدارو شکر که لازمش ندارید، ولی امانت رو باید به صاحبش داد. به طرف اتاق ریحانه رفتم و سری بهش زدم، خواب بود چادرم را عوض کردم وارد آشپز خانه شدم و اول اسفند دود کردم و پنجره آشپزخانه را باز گذاشتم تا هوا عوض بشه. کمیل سبزی را روی میز گذاشته بود پاکش می کرد. من هم به کمکش رفتم. – شما برید استراحت کنید خودم پاک می کنم. همانطور که سرش پایین بودگفت: –وقتی گفتید میایید، حالم بهتر شد. برای فرار از نگاهش گفتم: –برم آویشن دم کنم. راستی عسل دارید؟ ــ توی یخچاله. به نظرتون لیموترش هم توی دم نوشتون بریزم خوبه؟ ضرری نداشته باشه. کمی فکر کرد. – فکر نکنم مشکلی داشته باشه، ولی بازم از حکمیه خاتون بپرسید. با خنده رفتم و از اتاق گوشی‌ ام را آوردم و به مامانم زنگ زدم و پرسیدم، که گفت نه اشکالی نداره. گوشی را روی کانتر آشپزخانه گذاشتم و مشغول درست کردن، دم نوش و کمی فرنی برای ریحانه شدم. کمیل به کانتر تکیه زده بودو جرعه، جرعه دم نوشش را می خوردو تعریف می کرد که چقدر حس بهتری دارد. من هم در حال شستن سبزی بودم. با صدای گوشی‌‌ام هر دونگاهمان به طرفش کشیده شد. با دیدن اسم آرش رنگ از رخم پرید. احساس کردم تمام بدنم گر گرفت، ماتم برده بود و خیره به گوشی مانده بودم. کمیل خونسرد گفت: –من میرم استراحت کنم. ولی من فقط توانستم آب را ببندم. گوشی آنقدر زنگ خورد تا صفحه اش دوباره تاریک شد. بالاخره صدای گریه ی ریحانه مرا از بهت درآورد. به طرف اتاقش دویدم. با دیدن من چند لحظه ساکت ماندو بعد دوباره گریه کرد. تب نداشت. بغلش کردم و نشاندمش روی میز و فرنی که برایش درست کرده بودم با عسل بهش به خوردش دادم. بعد، کمی از دم نوش، توی شیشه شیرش ریختم با کمی عسل به دستش دادم. شروع کرد به مک زدن. سر حال تر شده بود. نزدیک غروب بود، سوپ آماده شده بود. باخودم فکر می کردم که برایش به اتاقش ببرم یا نه که با صدای زنگ آپارتمان حواسم به در چسبید. زهرا خانم بود. با یک کاسه شیر برنج دردستش. بادیدن من بغلم کرد. روبوسی کردیم و عید را به هم تبریک گفتیم. برایش ماجرای امدنم را توضیح دادم . با ناراحتی گفت: –راحیل جان، شرمنده کردی. وظیفه ی منه که به برادرم برسم. اما الان دوروزه خانواده شوهرم از شهرستان امدن. همش سرم به اونا گرمه، حتی نتونستم یه سوپ واسه کمیل درست کنم. الان یه ذره شیر برنج درست کردم گفتم بیارم هردوشون بخورند. نگاهی به قابلمه ی حاوی سوپ کرد. –بوی سوپت ساختمون رو برداشته ها. نگاهی به پام انداخت. – پات بهتر شده؟ ــ بله دیگه خوبه. بیایید براتون یه کم سوپ بکشم بخورید. ریحانه را از بغلم گرفت و بوسید. –ریحانه هم بهتر شده خدارو شکر. بعد چشمی چرخواند. – داداش کجاست؟ – توی اتاقشونن، فکر کنم خوابن. به طرف اتاق رفت و بعد از چند دقیقه امد. – یه کم از سوپ بده من به خورد ریحانه بدم. چیزی خورده؟ ــ بله، دوساعت پیش فرنی خورد. ــ قربون دستت راحیل جان. تو که میای این خونه جون می گیره و گرم میشه. خدا خیرت بده. ✍ ... برای ریحانه کمی سوپ کشیدم. عمه ی ریحانه اول کمی به رنگ سوپ نگاه کردو گفت: – چرا سوپت سبزه و زرده؟ رب نزدی؟ لیمو ترش برش زده را کنار دستش گذاشتم و گفتم: – نه، لیمو هم بریزید. بعد از ریختن لیمو با تردید کمی هم زدو چندقاشق از سوپ خوردوبالبخند گفت: – چقدر خوشمزس. حالا که فکر می کنم می بینم که رنگش هم خوبه. یک قاشق دهن ریحانه می گذاشت و یک قاشق خودش می خورد و مدام تعریف می کرد. طولی نکشید که کمیل به جمع ما پیوست و گفت: – بوی این سوپ خوا
ب رو از سرم پروند. زهراخانم نگاه دل سوزانه ایی به برادرش انداخت وگفت: –الهی خواهرت بمیره، ببین با یه روز مریضی، داداشِ پهلوونم چطوری زیر چشم هاش گود افتاده. کمیل سر خواهرش رابه سینه اش چسباندوبامهربانی گفت: –نگو اینجوری قربونت برم. بادیدن این صحنه فقط خدا می داندکه چقدر دلم برای برادری که هیچ وقت نداشته ام تنگ شدوَچقدرآرزو کردم کاش آن لحظه جای زهرا بودم. برای کمیل سوپ کشیدم و فلفل سیاه را هم کنار بشقابش گذاشتم و گفتم: – حتما بریزید. حالا نوبت کمیل بود که تعریف کند. سوپ ریحانه که تمام شد. زهرا خانم گردنی دراز کردو گفت: – سوپت زیاده؟ با تعجب پرسیدم چطور؟ لبخندی زدوگفت: –اگه زیاد پختی یه کاسه برای مهمونام ببرم. از جایم بلند شدم و گفتم: – بله، واسه دوروزشون پختم، الان براتون می کشم. کاسه ایی بلوری پیدا کردم و برایش کشیدم و رویش را با جعفری خرد شده تزیین کردم و کاسه را داخل سینی گذاشتم. بعد از کلی تشکر، خداحافظی کردو رفت. دوباره کمی سوپ برای ریحانه ریختم و جای زهرا خانم روی صندلی نشستم و قاشق قاشق در دهانش گذاشتم. کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و به طرف آشپزخانه رفت. ــاگه چیزی می خواستید، می گفتید من میاوردم. با یک بشقاب سوپ برگشت و گفت: –نمیارید دیگه، مجبورم خودم اقدام کنم. بشقاب را مقابلم گذاشت و ریحانه رااز بغلم گرفت و گفت: –لطفا با لیمو ترش و فلفل بخورید یه وقت شما هم سرما نخورید. بعد بشقاب ریحانه را برداشت تا بقیه ی سوپش را بدهد. تشکر کردم و همین که خواستم اولین قاشق رابه طرف دهانم ببرم گوشی ام زنگ خورد. صندلی کمیل کنارکانتر آشپزخانه بود. دستش رادراز کردو گوشی را برداشت وبه طرفم گرفت. وقتی چشمش به اسم آرش افتاد، سعی کرد خودش را بی خیال نشان بدهد. به خودم لعنت فرستادم که چرا دفعه ی پیش که زنگ زد، یادم رفت گوشی را سایلنت کنم. دکمه کنار گوشی را زدم تا صدایش در نیاید. لرزش ریز دستهایم را حس می کردم. اشتهایم کور شد. آرام آرام قاشق را داخل بشقاب می چرخواندم. ریحانه خودش رااز روی میز پایین می کشید دیگر سیر شده بود. ریحانه را روی زمین گذاشت و همان جور که سرش پایین بودگفت: – پسر خوبی به نظر میاد، شما هم که بهش علاقه داری، پس چرا جواب منفی دادی؟ با شنیدن حرفش یخ کردم، زبانم بند امد. او سرش پایین بودومن به او زل زده بودم. اینبار او قاشق داخل سوپش می چرخواند. حرکاتش و غرق بودن در افکارش، مرا یاد روزهایی انداخت که بغض داشتم و نمی توانستم غذا بخورم ولی باید می خوردم. در همین فکر بودم که قاشقش را با اکراه بلند کرد و به طرف دهانش برد و سنگین نگاهم کرد. آنقدر سنگین که چشم هایم طاقت نیاوردند و خیلی زود از این بار شانه خالی کردندوخودشان را به طرف پایین سُر دادند. انگار نگاهش هزارتا حرف داشت ولی من هیچ کدام را نتوانستم بخوانم، شاید چون نمی فهمیدمش. ولی او تنها حرفم را، از چشمهایم خواندو لبخند تلخی زدو گفت: – بهم زنگ زد. اونجور که زهرا می گفت، امده دم در خونه باهام حرف بزنه وقتی گفتن نیستم، مسافرتم، از شوهر خواهرم تونسته شماره موبایلم رو بگیره. مثل این که بهش گفته کارش خیلی واجبه و از این حرف ها... سرش را پایین انداخت و قاشقش را کناربشقابش گذاشت وصاف نشست ودستهایش را روی سینه اش جمع کرد. – وقتی زنگ زداولش گرم سلام و احوالپرسی کرد و بعد از کلی مقدمه چینی، یه جورایی خواست باهاتون صحبت کنم و ازتون بخوام بیشتر فکر کنید. البته اینم گفت که بارها ازتون خواسته که باهاش حرف بزنید ولی شما قبول نکردید و اونم مجبوره که به دیگران متوسل بشه. بعد آرام‌تر ادامه داد: –معلوم بود حالش خیلی بده به نظر منم باهاش صحبت کنید. با شنیدن این حرف ها ازدست آرش عصبانی شدم، چرا این کار رو کرده بود. سعی کردم خودم را کنترل کنم و با صدایی که از ته چاه درمی آمد گفتم: – من باهاش حرف زدم جوابمم گفتم. بعید می دانستم که حرفم را شنیده باشد، ولی انگار همه تن گوش بود وخوب شنیده بودکه جواب داد. –آره خودشم گفت که دلیلتون به خاطر مذهبی نبودنش بوده. ولی اون حرفهایی زد که فکر می کنم اگه شما باهاش ازدواج نکنید کلا از مذهب و دین و شایدم مسلمونی ببُره. یه وقتهایی آدم باید به خاطر خدا نفسش رو زیر پا بزاره، به خاطر بنده ایی که تمام امیدش به خداست و تازه معنی امید بستن به خدا رو درک کرده. خجالت می کشیدم راحت حرفم رابزنم. ولی از این که کارآرش باعث شده بود آقای معصومی دوباره مثل یک استاد برایم حرف بزندونظرش رابگوید خوشحال بودم. دلم می خواست با او دراین زمینه مشورت کنم ولی همیشه حجب وحیا مانع میشد. حرفهایی راکه می شنیدم برایم عجیب بود. حیرت کرده بودم. کمی مِن ومِن کردم وگفتم: – ولی من الان دقیقا نفسم رو زیر پام گذاشتم. برای همین بهش جواب منفی دادم. بشقابش را کمی عقب کشیدو ساعدهایش راروی میز گذاشت. – می تونم راحت باهات صحبت کنم؟ چشم دوختم به میز ناهار خوری و گفتم: –بل
ه. همانطور که به بشقاب سوپ من نگاه می کرد گفت: – می دونم که شما یه معیارهایی تو نظرتون هست که شاید مهمترین اونهارو این آرش خان نداشته باشه. می دونم شما می خواهید با یه خانواده ی مذهبی وصلت کنید وعمری رو در آرامش زندگی کنید، اینم می دونم که الان سختتون بوده جواب رد بهش بدید. به نظرم طور دیگه هم میشه فکر کنید. به این که آرش خان از خدا فقط شمارو می خواد، به این که اگه با هم ازدواج کنید چقدر می تونید کمکش کنید، اون به خاطر علاقه ایی که به شما داره ممکنه خیلی تغییر کنه. بعد آهی کشیدوادامه داد: – شما هم با هر خدمتی که به همسرآیندتون می کنید یا هر جا که تحملش می کنید به خاطر خدا، فقط خدا میدونه اجرش چقدره. اگه واقعا آدما دنبال رضایت خدا باشن، تو هرشرایطی میشه به دستش آورد. این می تونه برای شما یه امتحان بزرگ باشه. درسته که ما همه اختیارداریم وحق انتخاب، ولی خب نمیشه از قسمت هم فرار کرد. بعد سرش راپایین انداخت. – شایدم خدا من رو وسیله قرار داده تا این حرفهارو بهتون بزنم که بیشتر رو تصمیمتون فکر کنید. با چشمهای گرد شده فقط نگاهش می کردم. وقتی در این حد تعجبم رو دید، گفت: –فقط خدا می دونه که چقدر برام سخته که این حرفها رو بهتون بزنم ولی واقعیتی که باید می گفتم. باید خیلی به حرف هاش فکر می کردم تا بتونم هضمشون کنم. ــ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: – اگه من جواب مثبت بدم و ازدواج کنیم، بعدش اون تغییر نکنه چی؟ ــ شما همیشه وظیفه ات رو انجام بده، بقیه اش رو بسپار دست خدا. ممکنه اون موقع خیلی هم آزار ببینی و رنج بکشی، باید یادت باشه برای چی جواب مثبت دادی، نیتت چی بوده. اگه من دارم این حرفهارو میزنم چون وظیفه ی خودم می دونم که بگم. دیگه انتخاب با شماست. ــ ولی من می ترسم. خیلی جدی نگاهم کردو گفت: – تا وقتی خدارو داری از هیچی نترسید، همیشه به خودش توکل کن. بعدشم اول باهاش چند جلسه صحبت کنید، همه ی مسائلی که براتون مهمه براش توضیح بدید، اصلا دلیل مخالف بودنتون رو با جزییات براش توضیح بدید. شاید براش شفاف سازی نکردید دلیل کارهاتون رو نمیتونه درک کنه. اگه مرد میدون نباشه خودش جا میزنه میره کنار. اینم فراموش نکنید که بدونه خواست خدا برگی از درخت نمیوفته. از تصور این که با این حرفها چقدرمرا از خودش دورمی کند، بغضم گرفت و سرم را پایین انداختم. مدام به این فکر می کردم که چطور می تواند اینقدر راحت حرف بزند، به خاطر دیگران زود کوتا می آید، شاید هم به خاطر خدای دیگران. حرفش افکارم را بهم ریخت. ــ اگه قرار باشه افراد مذهبی با مذهبی ازدواج کنند وافراد غیر مذهبی با غیر مذهبی، پس مسئولیت ما چیه تو این دنیا؟ البته به نظرم آرش خان غیرمذهبی نیست. از حرف زدنش متوجه شدم، شاید فقط یه تلنگر می خواد. این کلمه ی غیر مذهبی یا مذهبی خیلی بد جا افتاده. طوری که وقتی مردم به یکی میگن مذهبی دیگه توی ذهنشون از اون شخص توقع عصمت دارند. یا برعکس وقتی به یکی میگن غیرمذهبی دیگه خیلی سیاه تصورش می کنند، که به نظرم هر دو اشتباهه در بیشترمواقع این طور نیست... به نظرم شما کمی بیشتر فکر کنید، همش که نباید دنبال یه زندگی آروم و بی دردسر بگردیم؟ اگه تونستی با همسری که عقایدش باهات فرق می کنه کنار بیای و روش تاثیر بزاری هنر کردی. حالا اون تاثیر هر چند ناچیزباشه. البته اینایی که گفتم نظرم بود. باز خودتون تصمیم گیرنده‌اید. حرفهایش برایم تازگی داشت. با تردید گفتم: ــ حرفاتون درسته، ولی این چیزایی که شما میگید خیلی صبوری می خواد، من نمی دونم اینقدر صبر دارم یانه؟ ــ وقتی هدف بزرگ داشته باشید که شما دارید هر چی سختی داشته باشه به جون می خرید. مثل یه کوهنورد که برای رسیدن به قله حتی گاهی جونش روهم میزاره. عاجزانه نگاهش کردم وگفتم: –اگر در خودم توان کوه نوردی نبینم چی؟ سرش راتکانی دادوگفت: –خب، اون دیگه بحثش فرق میکنه. پس همین راهی که میرید درسته. خیلی دلم می خواست بدانم او که اینطور صحبت می کند همسر خودش چطوربوده. هیچ وقت در موردش حرفی نزده بود. بنابراین باپرویی پرسیدم: –ببخشیدمی تونم در مورد همسرتون بپرسم؟ کانال زوج‌خوشبخت وتربیت فرزند❤ ..
هدایت شده از کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️
💢مصرف آبغوره را جدی بگیرید! 🔸یکی از خواص آبغوره پیشگیری از ابتلا به انواع سرطان است، همچنین از دیگر خواص آبغوره درمان کمردرد، پا درد و افزایش جذب آهن در مواد غذایی غیر حیوانی مثل حبوبات است. 🔸غوره به دلیل سرشار بودن از آنتی اکسیدان می‌تواند فیتواسترولشما را برای مبارزه با تومورهای سرطانی افزایش دهد و فشار خون را نیز پایین ‌بیاورد. 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال آشپزی زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/3221422761C0641bc6448 پذیرش تبلیغات @hosyn405