ری کردی و جواب منفی داد؟
ــ سارا بین خودمون میمونه، مگه نه؟
ــ انگاراز این خبر ناراحت شدو گفت: باشه، کاری نداری؟ خداحافظ.
اصلا منتظر جواب من نشدو قطع کرد.
سوار ماشین شدم. حرفهای سارا کمی امیدوارم کرد. تا ماشین را روشن کردم. ماشین دخترخاله ی راحیل را دیدم که پارک کردو خودش با یه خانم از ماشین پیاده شدند.
کاش خودش تنها بود و می توانستم چنددقیقه ایی در موردراحیل بااو صحبت کنم. همانجا منتظر ماندم به این امید که تنهابرگردد. دوباره ماشین را خاموش کردم.
اونقدر منتظر ماندم که پاهایم خشک شدند، پیاده شدم تا کمی راه برم، هوا گرگ و میش شده بود.
با خودم گفتم آونقدر منتظر میمانم تا بیاید اگه بازهم تنها نبود، تعقیبش می کنم وآدرس خانه شان را یاد می گیرم. تا دریک روز مناسب ازاوکمک می گیرم.
در همین فکرها بودم که صدای بسته شدن در را شنیدم. قیافه اش خیلی گرفته بود. سرش پایین، ودر فکر بود،. به طرفش رفتم.
همین که خواست قفل ماشین را بزند چشمش به من افتادو ایستاد.
سلام کردم.
چند لحظه مکث کردو گفت:
– سلام، شما اینجا چیکار می کنید؟ یعنی از اون موقع نرفتید؟
چقدر خوشحال شدم که راحیل همه چیز را برایش تعریف کرده است.
ــ امده بودم باهاش حرف بزنم ولی قبول نکرد.
مِنو مِنی کردو گفت:
– خب...اون که جواب منفی داده، دیگه چه حرفی؟
اخم هایم را درهم کردم و گفتم:
–آخه چرا؟
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت74
ــ دلیلش رو هم که بهتون گفته.
ــ بله، ولی قانع کننده نیست.
ــ ببینید آقا آرش، من شمارو درک می کنم
ولی ازتون می خوام به نظر راحیل احترام بزارید. اگه شما دوستش دارید باید به میلش عمل کنید.
اینکه شما به زور بخواهید به خواستتون برسید که علاقه نیست. پس اون چی؟
من اصلا کاری به دلیل راحیل ندارم. ولی هر چی که باشه تشخیصش اینه.
تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
–مگه به این آسونیه؟
اونم زل زد تو چشم هام و گفت:
–از کجا می دونید واسه اون آسونه؟
حرفش خوشحالم کرد و انگار متوجه شدو ادامه داد:
–حرفهایی که میزنم اکثرش حرفهای خود راحیله، برای زندگی مشترک فقط علاقه کافی نیست. دونفر مثل شما دوتا، گاهی حتی تفریحاتشونم با هم فرق داره.
پوزخندی زدم و اون ادامه داد:
شاید الان از نظر شما مضحک بیاد ولی وقتی وارد زندگی بشید همین مسائل پیش پا افتاده باعث اختلافهای بزرگ میشه.
با پایم با سنگ ریزه ایی که جلوی کفشم بود بازی می کردم. تو دلم گفتم:
، خانوادگی واسه من شدن معلم اخلاق.
فکر کنم فهمید نسبت به حرفهایش بی اهمیتم دیگه ادامه ندادو گفت:
– اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با لبخند تلخی گفتم:
–فکرکردم کمکم می کنید ولی انگار ...
حرفم را برید و گفت:
– حرفهایی که بهتون زدم نظر راحیله.
راستش من خودم بارها بهش گفتم که سخت گیره. ولی فقط می تونم نظرمو بهش بگم، در آخر باید به تصمیمش احترام گذاشت. البته اینم بگم من آرزوم بود که می تونستم مثل راحیل اینقدر روی عقایدم پافشاری کنم. ولی من قدرتش رو ندارم.
دست هایم را درجیبم فروکردم و دوباره نگاهش کردم."کلا انگار زیباییشون ارثیه، ولی هیچ کس راحیل نمی شود"
حرف هایش عصبانیم می کرد. برای همین نفسم رابیرون دادم و گفتم:
–به نظرم کارش درست نیست، اون حتی برای چند دقیقه هم نیومد بشین توی ماشین حرف بزنیم. ولی با این آقایی که پرستار بچشه همش اینو رو اونور میره...
با تعجب گفت:
– چون ایشون رو به چشم یه صاحب کار می دونه. حتما براتون توضیح داده دلیل کار کردنش رو.
راحیل خودش رو یه جورایی مسئول اون بچه می دونه، با این که من عامل تصادف بودم ولی اون خودش رو مقصر می دونه.
گره ایی انداخت به ابروهایش و ادامه داد:
–راحیل دیگه اونجا کار نمیکنه. فقط گاهی سر میزنه، اونم به خاطر اون دختر بچه در ضمن آقای معصومی تو این یک سال رفتار غیر معقولی از خودشون نشون ندادند که راحیل اذیت بشه.
گره ی ابروهایش را بیشتر کردو گفت:
– زود قضاوت کردن...
نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:
– نه، من قضاوتی نکردم. فقط برام سوال بود.
سرش راپایین انداخت و گفت:
– من دیگه باید برم دیرم شده. بدون خداحافظی رفت و پشت فرمان ماشینش نشست.
"چراناراحت شد، من که حرفی نزدم."
بعداز رفتنش سوار ماشینم شدم وبه خانه برگشتم.
برادرم و خانمش امده بودند دنبالمان تا برای چند روز باهم دیگربرای تفریح به شمال برویم.
ولی من گفتم که حوصله ی مسافرت ندارم و نمی توانم بیایم و سفارش کردم که حتما مامان راباخودشان ببرند.
روی تختم دراز کشیدم. کیارش وارداتاقم شدو کنارم روی تخت نشست وپرسید:
–چته تو؟ مامان می گفت روبه راه نیستی.
بلند شدم نشستم و گفتم:
– چیز مهمی نیست، خوبم.
لبخند کجی زدو گفت:
– نکنه عاشق شدی؟
سرم راپایین انداختم وبی توجه به سوالش گفتم:
–میشه مامان رو با خودتون ببرید؟ احتیاج به تنهایی دارم.
با کف دستش محکم به پشتم زدو گفت: –نپیچون، میریم خواستگاری برات می گیریمش بابا، این که غصه نداره. فقط اینو