🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺
🎀سیاست های زنانه🎀👠
دو نفری که عاشق هم هستن باید همدیگه رو به یک #اندازه دوست داشته باشن
وقتی یکی اون یکی رو بیشتر دوست داره و تند تند در عشقش پیش میره مثل وقتیه که دو نفر دارن یه فرش رو لوله میکنن
و یکی تند تند میپیچه و اون یکی عقب میفته
نتیجهش یک فرشه که نافرم پیچیده شده...
هر از گاهی دوستداشتنِ همدیگه رو بررسی کنین
گاهی لازمه #صبر کنید تا اون بهتون برسه
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
#آقایان_بخوانند
👈‼️سخت است اما میشود گاهی هم پرخاشگر نبود!
👈 اقتدار با پرخاشگری فرق دارد.
❌زنها از پرخاشگری مردها بدشان میآید.
👈درست است که زنها دوست دارند دلشان به یک همسر #مقتدر گرم باشد
👈❌ اما هیچ زنی نیست که بگوید:
«من دوست دارم شوهرم #خشن باشد!»
👈❌پس مردها باید حواسشان باشد
🔻 که خشونت به کار نبرند،
🔻صدایشان را بالا نبرند
🙏و به همسرشان احترام بگذارند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🥀
🔴 لجبازی يک كلمه نيست!
يه اشتباهست!
اشتباهی ويران كننده...
كه می تواند هر دو نفر را در رابطه به زمين بزند و جايی برای بلند شدن نماند!
لجبازی می تواند انقدر قوی باشد كه يادت برود روزی عاشق كسی بودی كه به او می گفتی نمی خواهی ناراحتی اش را ببينی!
اما حالا خودت عامل اصلی اش شده ای!
با عاشقانه های خود لجبازی نكنيد
گاهی جايی برای جبران نمی ماند!
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍂❤
"دو کار ریز که خانمتان را خوشحال میکند!"
دستش را بگیرید:
👈 این نکته برای همه بدیهی و واضح است. اما گاهی اوقات این رفتار دوست داشتنی نادیده گرفته میشود.
✅ گرفتن دستها برای خانمها رفتاری محبت آمیز است و به او نشان میدهید که از بودن در کنار او افتخار میکنید.
غیر منتظره بگویید دوستت دارم:
👈 وقتی درست زمانی که انتظارش را ندارد؛ به او این جمله را بگویید، تاثیر بیشتری در او خواهد داشت.
✅ این جمله را هر زمانی میتوانید بگویید: هنگام رانندگی، در سکوت، هنگام تماشای تلویزیون و...
ـ
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#سیاست_مردانه
❤️اگر همسرت قهر کرده
🔺اورا دریاب
🔺اورا تنها نگذار
👈بگذار بداند احساسش برایت اهمیت دارد
👈همسرت چیزی از دیگران کم ندارد، نگاه تو فرق دارد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
❤️✨❤️
🌿همسرداری🌿
چه وقتي باهاش تنهايي، چه جلوي جمع اخلاقهاي خوبش رو بگو.
بايد بهش کمک کني اعتماد به نفس داشته باشه و بدونه که توانايي هاش و نکات مثبت شخصيتش براي تو مهم هستن!
مطمئن باش وقتي که نسبت به خودش احساس بهتري داشته باشه، اين احساس خوبش دوباره به تو بر مي گرده...
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
#کودک
🎯فواید بازی با کودکان 👼:
1- تقویت هوش:
🔹یکی دیگر از فوایدی که برای
بازی کردن مشخص شده است این است که بازی در دوران کودک
با داشتن هوش بیشتر در سنین
بالاتر ارتباط دارد. از پژوهشهای
انجام شده در این زمینه نتایج
جالبی به دست آمده است. این پژوهشها نشان دادند که اگر برای نوزادان شرایطی فراهم شود.
که به صورت منظم بازی کنند،
آنها در سه سالگی بهرهی هوشی بالاتری خواهند داشت.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#زندگی_اجباری
من محبوبه ام، دختری مجبور به زندگی اجباری!
بعد از گرفتن دیپلم، به خاطر نداشتن پول شهریه مجبور به خونه نشینی شدم و دانشگاه رفتن رو که آرزوم بود رو به خاک سپردم!
با مادرم قالی می بافتم و پدر پیرم صبح تا شب با کارگری زندگیمونو می گذروند.
خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بود و برادرم تازه سرباز بود.
یه روز که برای خرید نخ قالی به آدرسی که مادرم داده بود رفتم، یه جوان ریش دار یقه بسته پشت میز نشسته بود.
چادرم رو کمی جلو کشیدم و سراغ حاج آقا اصغری رو ازش گرفتم، چون مادرم گفته بود فقط از خود حاج آقا بگیرم و بگم کی هستم، خودش میدونه چقدر نخ بده.
جوان با نگاهی کوتاه به چشم هام در حالی که به وضوح دیدم عرق کرد گفت حاج آقا برای نماز رفتن مسجد و تا یک ساعت دیگه بر می گردن.
مجبوری برگشتم خونه و مجدد بعد از یک ساعت دوباره رفتم مغازه.
این بار خود حاج آقا تنها بود، نخ هارو گرفتم و پول رو که دادم حاج آقا آدرس خونمون رو پرسید.. با تعجب که نگاه اش کردم گفت خیره دختر جان نگران نباش!
اما من باز هم مردد بودم که آدرس بدم یا نه!
متوجه شد.. با لبخند گفت اقلا شماره تلفن خونتونو بده خودم از پدرتون آدرس میگیرم!
با کلی دلهره شماره تماس رو نوشتم و راهی خونه شدم.
به محض رسیدن به مامان همه چیز رو گفتم و اون عجیب توی فکر رفت.
شب ساعت نه بود، مامان تازه سفره رو پهن کرده بود که تلفن زنگ خورد.
خود مامان جواب داد و بعد از چند کلمه گوشی رو به دست بابا داد.
حاج آقا بود که میخواست بیاد برای خواستگاری!
قلب من توی دهنم بود و انگار کوره ی آتیش بودم!
در عرض یک ماه همه چیز تمام شد.. خواستگاری و عقد و عروسی!
من شدم تک عروس حاج آقا اصغری که به قول مادر کل اهالی بازار می شناختنش و به خوش قولی و معرفت معروف بود!
چند ماه از ازدواجمون می گذشت.. یک نفر هی به تلفن خونه زنگ می زد و چرت و پرت می گفت!
تهدیدم می کرد که اگر به شوهرم چیزی بگم بد میشه، ال میکنه و بل!
من خاک تو سر هم واقعا ترسیده بودم!
همیشه هم وقتی مهدی خونه نبود زنگ می زد!
یک ماه تمام!
اما یک روز، درست موقع ناهار زنگ زد.. خود مهدی گوشی رو برداشت و رفته رفته رنگش زرد شد، با خشم نگاهی بهم انداخت و گوشی رو کوبید روی زمین!
با ترس پرسیدم چی شده؟
اما اون بدون کلمه ای حرف حمله کرد سمتم و انقدر کتکم زد که کارم به بیمارستان کشید!
بچه ی تو شکمم که خبری ازش نداشتم سقط شده بود و من سه روز تو بیمارستان بودم!
بعد از مرخص شدنم مامانم برد خونه ی خودشون و با گریه گفت که مادر مهدی زنگ زده میگه احضاریه دادگاه بیاد دم خونتون، مهدی میخواد طلاقت بده!
انقدر مات همه چیز بودم که دیگه اشک هم نمی تونستم بریزم!
طلاقم داد، به راحتی آب خوردن!
بعد از چند ماه از طلاق گرفتنم، خواهر مهدی بهم زنگ زد و با گریه گفت که مهدی میگه اون روز یه مرد پشت گوشی گفته با محبوبه در ارتباطم و بعد از اینکه مهدی از خونه میره بیرون توام با اون میری، گفته حیف تو با اون زن، به دردت نمیخوره، پاک نیست!
اونم تا حد مرگ کتکم زده و بچه امو کشته!
حالا پشیمونه، ته قضیه رو در آورده فهمیده کار دختر عمه اش بوده که انگار عاشق مهدی بوده و میخواسته بعد از ازهم پاشیدن زندگیش زنش بشه!
میخواد برگردم و زهی خیال باطل!
دیگه زندگی من اجباری شده بود، می مردم هم با مردی که به خاطر یه حرف اونجوری کتک می زد و عصبانی می شد دیگه زیر یک سقف نمی رفتم!
تلفن رو قطع کردم و به مامان هم گفتم خواهر یا مادرش اگر زنگ زد، در خونه اومد بگو محبوبه میگه بره آدم خودشو پیدا کنه، به حد کافی آبروی منو برده، کافیه دیگه!
پدر پیرم با شونه های خمیده در مقابل حرفم آهی پر سوز کشید و کی میدونه قلب من چقدر آتیش گرفت، سوخت و تموم شد!
پایان...
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
✔️ *فردی عقل ازدواج دارد که*
1⃣ از مسائل درک و فهم بهتری دارد پس می داند که چرا ازدواج می کند
2⃣ در زندگی دارای هدف از پس بیراهه نمی رود
3⃣برای رسیدن به هدف خود در زندگی برنامهریزی میکند پس دچار روزمرگی نمیشود و خود برای زندگی اش تصمیم می گیرد
4⃣ در تصمیم های خود بیشتر تابع عقل است نه احساسات پس قبل از انتخاب عاقلانه فکر میکند و احساس را برای بعد از آن میگذارد
5⃣ انتظاراتش از خود و دیگران واقع بینانه است پس دنبال آرزوهای دور و دراز نمی رود و در رویا زندگی نمیکند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه
سعی کنید تلافی جو نباشید.
این نکته مهمی است؛
اگر بخواهیدبه تلافی اشتباه همسرخود #لجبازی کنید،
همه پلهای رابطه با همسرتان را خراب کردهاید.
شاد باشید و به هم محبت کنید..
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
کتابش را به او می دادم و برعکسش. درسهایی را هم که باهم داشتیم را اگر نیاز به کتاب داشت یک کتاب دوتای
ادامه رمان سیم خاردارنفس
#پارت111
بعد دوباره پیام فرستاد:
–راستی ترم تابستونی برمیداری؟
ــ برداشتم.
ــ به به خانم زرنگ...بی خبر؟ منو باش که اول با تو مشورت می کنم که اگه تو می خوای برداری منم بردارم.
نمی دانستم چه بگویم، برای همین جواب ندادم.
صدایم کرد.
ــ خانم باهوش.
جوابی ندادم.
در حال پیام دادن به سعیده بودم که گوشیام زنگ خورد، آرش بود. ضربان قلبم بالا رفت و بی اختیار از جایم بلند شدم، خانمی که بالای سرم ایستاده بود، به زور خودش را درجای من، جا کرد و من متحیر به کارهایش نگاه میکردم. خانمه نگاهی به گوشیام که هنوز زنگ می خورد انداخت و گفت:
–جواب بده دیگه، چرا ماتت برده؟ همانطور که حیران فرصت طلبیاش بودم به طرف در قطار حرکت کردم.
هم زمان با وصل کردن تماس، قطار هم در ایستگاه، ایستاد. مقصدم این ایستگاه نبود، ولی نمی خواستم داخل قطار حرف بزنم و دیگران نگاهم کنند.
ــسلام خانم زرنگ.
خجالت زده جواب سلامش را دادم. "چرا روز به روز خودمانیتر میشود؟ اگر این انرژیاش را می گذاشت برای راضی کردن برادرش تا حالا ما عقدهم کرده بودیم وبا عذاب وجدان حرف نمی زدیم."
باشنیدن صدای گوینده مترو پرسید: مترویی؟
ــ بله.
ــکدوم ایستگاه؟ اسم ایستگاه را گفتم.
–من به اونجا نزدیکم، چند دقیقه صبر کن میام دنبالت.
ــنیازی نیست آقا آرش خودم میرم.
بی توجه به حرف من گفت:
–تا تو از ایستگاه بیای بیرون من رسیدم. بعد هم گوشی را قطع کرد.
بالاخره به سعیده پیام دادم و به طرف پله برقی راه افتادم.
چند دقیقه ایی کنار خیابان معطل شدم تا رسید.
با لبخند شیشهی در کنار راننده را پایین داد و سلام کرد، وقتی تعلل من را توی سوار شدن دید گفت:
–میشه لطفا جلوس بفرمایید علیا مخدره؟ اینجا شلوغه و جای بدی نگه داشتم نمی تونم پیاده بشم و در رو براتون باز کنم بانو...
در را باز کردم و تا سوار شدم، صدای جیغ گوش خراش چرخ های ماشین باعث ترسم شدو با تعجب نگاهش کردم.
سرعتش را کم کردو گفت:
–ببخشید، جای بدی بود ممکن بود جریمه بشم، باید زودتر از اونجا دور میشدم.
بعد دستش رو دراز کردو از روی صندلی عقب ماشین، لب تابش را برداشت و روی پای من گذاشت و گفت:
حالا که بدونه مشورت انتخاب واحد کردی جریمت اینه که واسه منم انتخاب واحد کنی.
لبخندی زدم و لب تاب را روشن کردم. وقتی صفحه امد بادیدن عکس یک دختر چادری که صورتش تار بود روی صفحه ی لب تابش تعجب کردم. خوب که دقت کردم رنگ روسری دختره آشنا بود، همینطور کفشهایی که به پا داشت. مثل...
این من بودم. فقط صورتم عکس کمی تار بود.
با تعجب نگاهش کردم. لبخند کجی زدو گفت:
–شکار لحظه ها شنیدی؟
یواشکی ازت گرفتم واسه همین زیاد خوب نیوفتاده.
ــ می دونستید برای عکس گرفتن از دیگران باید ازشون اجازه...
ــ بله می دونم، ولی تو دیگه برای من دیگران نیستی.
ــ میشه بگید چه نسبتی با شما دارم؟
با خونسردی گفت:
–نسبت دارم میشیم فقط باید یک ماه و اندی صبر کنیم.
ــپس فعلا دیگران، محسوب میشم.
ــ نه، نه، اشتباه نکن، چون قراره نسبت دار بشیم شما از دیگران خیلی نزدیک تر به حساب میایید.
نفسم را با حرص بیرون دادم.
–شماره دانشجویی لطفا. وارد که شدم گفت:
ــ می خواهید اول نمره هام رو ببینید؟
ــاگه اجازه میدید می بینم.
ــحتما.
فکر کنم از نمره هایش خیلی راضیه که دلش می خواهد نشانم بدهد.
نمره هایش تقریبا در سطح نمره ایی بودکه من از درسی گرفتم که غیبت زیاد داشتم، ولی خوب برای پسری که کارهم می کند خوب است.
با لبخند گفتم:
–نمره هاتون خوبه، همه رو هم پاس کردید، عالیه.
از تعریفم خوشش امد. واحدهایی که می خواست بردارد را روی کاغذ نوشته بود از جیبش در آوردو مقابلم گرفت.
انتخاب واحدش را که انجام دادم گفت:
–صفحه خودتم بیار می خوام نمره هات رو ببینم.
با تعجب گفتم:
–چرا؟
ــ خب تو نمره های من رو دیدی.
ــخودتون خواستید ببینم.
ــ دلخور گفت:
–اگه دلت نمی خواد اشکالی نداره.
ــباشه، الان براتون میارم ببینید.
وقتی صفحه ی خودم را باز کردم ماشین را گوشهایی پارک کرد. لب تاب را از من گرفت و با هیجان برای دیدن نمره هایم چشم دوخت به صفحه ی لب تاب. هر چه می گذشت اندازه ی گرد شدن چشم هایش بیشتر میشد.
نگاه گذرایی به من انداخت و با اجازه ایی گفت، تا نمره های ترم های قبلم را هم ببیند، بدون این که منتظر اجازه من باشد مشتاقانه همه ی نمره هایم را از نظر گذراند، مدام نچ نچ می کردو لبخند میزد. آخرگفت:
–پس واقعا بچه زرنگی؟ همچین به نمره های من گفتی عالیه، فکر کردم نمره های خودت دیگه چیه!
ــ به نظر من این که شما هم کار می کنیدو هم درس می خونید و همچین نمره هایی گرفتید واقعا عالیه. تقریبا مسئولیت خونه و خریدو خیلی کارهای دیگه به عهده شماست.
ــ خب شما هم کار می کنید، پیش آقای معصومی.
ــ ولی من خیلی وقته که دیگه اونجا نمیرم.
باتعجب پرسید:
–چرا؟
#ادامهدارد...
#پارت112
ــ قراردادمون تموم شد.
لب تاب را خام
وش کردو سرجایش گذاشت و گفت:
–مرد خوبیه، دلم می خواد بعد از عقدمون بریم خونش تا ازش تشکر کنم. بعد نگاهی به من انداخت.
–یه جورایی شبیهه توئه.
از وقتی باهات حرف زد کوتاه امدی و رضایت دادی، اگه می دونستم اینقدر قبولش داری زودتر این کارو می کردم.
در دلم گفتم: "بریم تشکر کنیم که بیشتر دق بخورد. "
منتظر جوابی از طرف من بود که گفتم:
– بله، قبولش دارم، مثل یه شاگردی که معلمش رو قبول داره.
با تعجب گفت:
–معلم؟
ــ بله. تو این یک سال خیلی چیزها ازشون یاد گرفتم.
به روبرو چشم دوخت و گفت:
– چی؟
–مثلا این که همیشه و در همه حال خدا رو شکر کنم.
متفکر گفت:
– شکر خوبه، ولی گاهی واقعا نمیشه.
–چرا؟
–خب گاهی آدم از کارهای خدا لجش میگیره، چطوری شکر کنه. مثلا اگه الان بهت بگن، مثلا دور از جون، مامانت فوت شده، می تونی خدارو شکرکنی؟
باتعجب نگاهش کردم و او ادامه داد:
– گفتم دور از جون. ببین تو فقط حرفش رو شنیدی اینطوری شدی چه برسه به این که اتفاق بیفته.
ــ چطوری شدم؟ از حرفتون تعجب کردم دیگه.
ــ یعنی اگه اون اتفاقی که گفتم بیوفته خداروشکر می کنید؟
فکری کردم وگفتم:
– توی بلا که باید صبر کرد. منم سعی می کنم صبر کنم. بعدشم شکر به خاطر این که تونستم صبر کنم.
با تعجب گفت:
– یعنی می خوای بگی بی تابی نمی کنی؟ عصبانی نمیشی؟ خیلی با کلاس و صبورانه میشینی خداروشکر می کنی؟
ــ از حرفش لبخندزدم.
– انشاالله که هیچ وقت این اتفاق نمیوفته ولی اگرم خدایی نکرده بیوفته، چرا منم گریه می کنم و شاید از غصه دق کنم چون خیلی دوسش دارم. ولی سعی می کنم قبول کنم که خدا این سرنوشت رو برام رقم زده و منم باید راضی باشم. ولی در عین حال گریه هم می کنم چون دلم براش تنگ میشه.
از حرف خودم غصه ام گرفت آخه این چه مثالیه که میزنه. دلم واسه مادرم تنگ شد.
سرم را پایین انداختم و در افکارم غوطه ور شدم.
نگاه سنگینش را احساس میکردم.
ــ راحیل خانم.
ــ بله.
ــ ببخش که ناراحتت کردم، تو حتی از تصورش اینقدر به هم ریختی. حرفات من رو یاد او قضیه ی عالم بی عمل انداخت، خیلی ها رو دیدم حرف خوب می زنن منظورم شما نیستید ها، ولی وقتی دقیقا خودشون تو اون شرایط قرار می گیرند...
حرفش را نصفه ول کرد، شاید ترسید دوباره ناراحت بشوم. به نظرم تا حدودی درست می گفت.
به مغازه هایی که نور چراغ هایشان همه جا را روشن کرده بود نگاهی انداختم و یک لحظه به این فکر کردم که نزدیک اذان است و من هنوز خانه نیستم. یا جایی که بتوانم نمازم را بخوانم.
گفتم:
–حرف شماهم من رو یاد یه مطلبی انداخت که یه نویسنده کلمبیایی نوشته بود. می گفت:
"ده درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان هااتفاق می افتد و نود درصد، آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند."
شاید اون عالم بی عملی که شما ازش حرف می زنید یاد نگرفته که چطوری باید عمل کنه.
شاید زندگی یه هنره، یه مهارته، که باید یاد گرفت.
آرش گفت:
–خب این وظیفه ی عالمه که بهمون یاد بده دیگه، نه این که خودشم بلد نباشه. بعد ماشین را روشن کردو راه افتاد. بلافاصله از گوشیام صدای اذان مغرب بلند شد.
با استرس گفتم:
– اذان شد. حرف آرش وجدانم را بیدار کرده بود من عالم نبودم ولی بی عمل بودم. صدای اذان در گوشم فریاد میزد که اشتباه کردم. آرش فقط خواستگارم بود، محرمم نبود. من دوباره اشتباه کردم. باید خودم را به سجاده می رساندم. فکر کردم به آرش بگویم مرا به مسجدی برساند، ولی نتوانستم.
باتمام شدن اذان آرش گفت:
–بریم یه چیزی بخوریم؟
دست پاچه گفتم:
– نه، ممنون، من باید زود برسم خونه.
ــ بعدش می رسونمت دیگه.
ــ آخه یه کار واجب دارم باید زودتر برم خونه.
متفکر شدو به جلو خیره شد. به دقیقه نکشید که ماشین را نگه داشت وپیاده شد.
متعجب نگاهش کردم، ماشین را دور زدو در سمت من را باز کردو گفت:
–لطفا پیاده شو. وقتی نگاه متعجبم را دید ادامه داد:
– چند قدم اونورتر "اشاره کرد به پشت ماشین،" اول کوچه، یه مسجده. تا تو بری نمازت رو بخونی منم میرم یه چیزی می خرم که با هم بخوریم، بابت شیرینی عمو شدنم.
تعحب زده وناراحت از افکاری که در ذهنم بود پیاده شدم و سعی کردم با خوشحالی تشکر کنم. بعد طرف مسجد راه افتادم.
آرش ایستاده بود و مات تغییر ناگهانی رفتارم شده بود.
همین که جلوی در مسجد رسیدم نگاهی به پشت سرم انداختم. آرش نبود، حتما رفته بود چیزی بخرد.
فوری خودم را به سر خیابان رساندم و با گفتن کلمه ی معجزه آسای دربست اولین تاکسی را متوقف کردم و سوار شدم.
برای آرش هم پیام دادم.
–ببخشید، من رفتم خونه، نتونستم بمونم. لطفا ناراحت نشید. اجازه بدید وقتی محرم شدیم خودم شیرینی عمو شدنتون رو ازتون میگیرم.
#ادامهدارد
:
#پارت113
گوشیام را سر دادم داخل کیفم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم.
شاید چون برای آرش این دیدارها، بیرون رفتن ها عادی بود، روی من هم تاثیر گذاشته بود.
من به جز آقای معصومی با هیچ مرد دیگری اینطور راح