eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
من محبوبه ام، دختری مجبور به زندگی اجباری! بعد از گرفتن دیپلم، به خاطر نداشتن پول شهریه مجبور به خونه نشینی شدم و دانشگاه رفتن رو که آرزوم بود رو به خاک سپردم! با مادرم قالی می بافتم و پدر پیرم صبح تا شب با کارگری زندگیمونو می گذروند. خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بود و برادرم تازه سرباز بود. یه روز که برای خرید نخ قالی به آدرسی که مادرم داده بود رفتم، یه جوان ریش دار یقه بسته پشت میز نشسته بود. چادرم رو کمی جلو کشیدم و سراغ حاج آقا اصغری رو ازش گرفتم، چون مادرم گفته بود فقط از خود حاج آقا بگیرم و بگم کی هستم، خودش میدونه چقدر نخ بده. جوان با نگاهی کوتاه به چشم هام در حالی که به وضوح دیدم عرق کرد گفت حاج آقا برای نماز رفتن مسجد و تا یک ساعت دیگه بر می گردن. مجبوری برگشتم خونه و مجدد بعد از یک ساعت دوباره رفتم مغازه. این بار خود حاج آقا تنها بود، نخ هارو گرفتم و پول رو که دادم حاج آقا آدرس خونمون رو پرسید.. با تعجب که نگاه اش کردم گفت خیره دختر جان نگران نباش! اما من باز هم مردد بودم که آدرس بدم یا نه! متوجه شد.. با لبخند گفت اقلا شماره تلفن خونتونو بده خودم از پدرتون آدرس میگیرم! با کلی دلهره شماره تماس رو نوشتم و راهی خونه شدم. به محض رسیدن به مامان همه چیز رو گفتم و اون عجیب توی فکر رفت. شب ساعت نه بود، مامان تازه سفره رو پهن کرده بود که تلفن زنگ خورد. خود مامان جواب داد و بعد از چند کلمه گوشی رو به دست بابا داد. حاج آقا بود که میخواست بیاد برای خواستگاری! قلب من توی دهنم بود و انگار کوره ی آتیش بودم! در عرض یک ماه همه چیز تمام شد.. خواستگاری و عقد و عروسی! من شدم تک عروس حاج آقا اصغری که به قول مادر کل اهالی بازار می شناختنش و به خوش قولی و معرفت معروف بود! چند ماه از ازدواجمون می گذشت.. یک نفر هی به تلفن خونه زنگ می زد و چرت و پرت می گفت! تهدیدم می کرد که اگر به شوهرم چیزی بگم بد میشه، ال میکنه و بل! من خاک تو سر هم واقعا ترسیده بودم! همیشه هم وقتی مهدی خونه نبود زنگ می زد! یک ماه تمام! اما یک روز، درست موقع ناهار زنگ زد.. خود مهدی گوشی رو برداشت و رفته رفته رنگش زرد شد، با خشم نگاهی بهم انداخت و گوشی رو کوبید روی زمین! با ترس پرسیدم چی شده؟ اما اون بدون کلمه ای حرف حمله کرد سمتم و انقدر کتکم زد که کارم به بیمارستان کشید! بچه ی تو شکمم که خبری ازش نداشتم سقط شده بود و من سه روز تو بیمارستان بودم! بعد از مرخص شدنم مامانم برد خونه ی خودشون و با گریه گفت که مادر مهدی زنگ زده میگه احضاریه دادگاه بیاد دم خونتون، مهدی میخواد طلاقت بده! انقدر مات همه چیز بودم که دیگه اشک هم نمی تونستم بریزم! طلاقم داد، به راحتی آب خوردن! بعد از چند ماه از طلاق گرفتنم، خواهر مهدی بهم زنگ زد و با گریه گفت که مهدی میگه اون روز یه مرد پشت گوشی گفته با محبوبه در ارتباطم و بعد از اینکه مهدی از خونه میره بیرون توام با اون میری، گفته حیف تو با اون زن، به دردت نمیخوره، پاک نیست! اونم تا حد مرگ کتکم زده و بچه امو کشته! حالا پشیمونه، ته قضیه رو در آورده فهمیده کار دختر عمه اش بوده که انگار عاشق مهدی بوده و میخواسته بعد از ازهم پاشیدن زندگیش زنش بشه! میخواد برگردم و زهی خیال باطل! دیگه زندگی من اجباری شده بود، می مردم هم با مردی که به خاطر یه حرف اونجوری کتک می زد و عصبانی می شد دیگه زیر یک سقف نمی رفتم! تلفن رو قطع کردم و به مامان هم گفتم خواهر یا مادرش اگر زنگ زد، در خونه اومد بگو محبوبه میگه بره آدم خودشو پیدا کنه، به حد کافی آبروی منو برده، کافیه دیگه! پدر پیرم با شونه های خمیده در مقابل حرفم آهی پر سوز کشید و کی میدونه قلب من چقدر آتیش گرفت، سوخت و تموم شد! پایان... @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405