eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 سیادت کودک به معنای رها بودنش نیست! امیر و آقا بودن بچه معنایش این نیست که هیچ چیز به او نگویید. شما تا هفت سال اگر می‌خواهی به بچه دستور بدهی بده ... خیرخواهیت را می‌گویی، تذکرت را می‌دهی ... اما به نحوی که داری با بزرگتر از خود صحبت می‌کنی! آنطور بگویید که گویی به امیر می‌گویید! [کم، گزیده و با احترام] او را بچه فرض نکن! سلطان فرضش کن ... و در ملأ عام نگو تا سبک نشود. برخی گمان می‌کنند این احترام به کودک او را لوس می‌کند یا بی‌ادب می‌شود، اما رفتار دور از ادب کودک نتیجه‌ی محبت و احترام نیست!! بلکه نتیجه‌ی یک دوره بی‌اعتنایی و فقدان محبت اولیه است و حالا که می‌خواهند به او احترام کنند، ظرفیت ندارد. لذا اگر از ابتدا محبت و احترام کنند، فاقد ادب و یاغی نمی‌شود ... 📚 آیت الله حائری شیرازی، راه رشد ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
استفاده از کلمات "لطفا، بی‌زحمت و کلمات مودبانه" در بعضی مواقع اشتباه است. مطمئنا برای خواست های کوچکی مانند «بی زحمت نمکدونو بده یا «لطفا در را ببند» كلمه لطفا از تعارفات معمولی است. روش تند خشنی نیز برای فرمانها وجود دارد «نمکدونو بده» یا «در را ببند». كلمه لطفا را به این دلیل در مورد کودکانمان به کار می بریم تا روش‌های مودبانه را برای خواست های کوچک به آنها بیاموزیم بکار بردن «لطفا» برای لحظاتی که آرامش حکمفرماست خوب است. وقتی واقعا آشفته هستیم، اداکردن آرامِ «لطفا» می تواند سبب دردسر باشد. گفتگوی زیر را ملاحظه کنید مادر: (سعی می کند مؤدب باشد لطفا روی کاناپه نپر. کودک: (به پریدن ادامه می دهد.) مادر: (بلندتر) لطفا این کارو نکن. کودک: حرف گوش نمی‌دهد مادر: (ناگهان کودک را با سیلی میزند) من از تو خواهش کردم، نکردم؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا مادر در عرض چند ثانیه از نزاکت به خشونت رسید؟ واقعیت این است که وقتی شما با کودک اینگونه مودبانه رفتار می کنید و او شما را نادیده می انگارد، عصبانیت با سرعت بیشتری وجودتان را پر می کند و شما به این فکر می افتید که «این بچه چطور در برابر من مقاومت می کند، اونم بعد از اینکه این همه باهاش مؤدب بودم؟ نشونش میدم؟ آره!» وقتی شما می خواهید کاری بلافاصله انجام شود، بهتر است با قاطعیت و اندکی خشونت آنرا بخواهید نه با خواهش. یک جمله با صدای بلند و لحنی آرام «کاناپه را درست نکردن که روش بپرن» احتمالا پریدن را خیلی زودتر متوقف خواهد کرد. اگر کودک سماجت کند معمولا می توان او را با تکرار محکم "مبل را برای این درست نکردن که تو روش بپری؟" سریعا به عکس العمل واداشت. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
چگونه در تربیت فرزندتان تیمی عمل کنید؟ آرام‌ ترین منزل‌ ها، منزل‌هایي می باشند که زن و شوهر در یک تیم باشند. هم تیم ماندن پدر و مادر در قضایای تربیتی کار سهل و ممتنعی هست. چند راهکار پیشنهادی برای رسیدن به چنین فضایی حاوی موارد زیر می باشند: 1. در مورد اختلافتان صحبت کنید 2. به هم دیگر گوش کنید 3. به دنبال توافق باشید نه به کرسی نشاندن نظر خودتان 4. در یک جبهه باشید 5. ثابت‌ قدم باشید ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
یکی از چیزهایی که در از پوشک گرفتن خیلی مهمه و ما مادرها ذهنمون درگیر میشه اینه که چه موقعی بچه رو از پوشک بگیریم؟ یکی از مسائلی که اکثر مادرها با آن درگیرن اینه که بچه ها تقریباً در سن دوازده ماهگی ۱۳ ماهگی ۱۴ ماهگی شروع می‌کنن وقتی که پوشاک خودشان را خیس میکنن به پدر یا مادرشان میگن که پوشکم رو بکن، که خیس شده و من جیش کردم. این رو مادرها اشتباه می‌گیرن، که خب پس بچه من آمادگی داره که از پوشک بگیرمش و کنترل ادرارش رو به دست آورده. خیلی‌ها در این مواقع بچه خودشان از پوشک می‌گیرن. این موقع موقع درستی نیست. ما دو مرحله داریم برای از پوشک گرفتن. یه مرحله از پوشک گرفتن ، مقدمه مرحله اصلیه. تو این قسمت کودک ما درسته وقتی ادرار میکنه و یا پوشاکش خیس میکنه به ما اطلاع می‌دهد. اما این به این معنی نیست که کنترل ادرارش را به دست آورده، این به این معنی است که وقتی خودش را خیس کرد و کارش را کرد و تمام شد متوجه میشه من جیش کردم. این قسمت آگاهی کودکه یعنی آگاه میشه از کاری که کرده باخبر میشه از کاری که انجام داده. این به این معنی کنترل نیست. کنترل بعد از این مرحله اتفاق می‌افته. پس این مرحله پیش آگاهی برای از پوشک گرفتنه. این به این معنی نیست که بچه من الان آماده از پوشک گرفتنه و من باید از پوشک بگیرمش. این نکته مهمیه و خیلی مادرها این را اشتباه می گیرن و ما شاهد این هستیم که خیلی از مامان ها تو این مرحله میان میگن بچه من وقتی پوشاکش رو خیس میکنه و یا مدفوع میکنه میاد به من میگه من را عوض کن و یا میره خودش پوشکش رو میاره و یا خودش میره توی دستشویی میشینه و میگه بچه من الان آماده است و من می خوام از پوشک بگیرمش. پس باید بدونیم این مرحله مرحله پیش آمادگی و اصلا ربطی به کنترل ادرار ندارد این خبر دار می شه از کاری که انجام میده و این مرحله خیلی خوبیه و یکی از نشانه ها اینه که بچه داره روند طبیعی رشدش رو میگذرونه اتفاقا همین مرحله است. داره به ما اعلام می‌کنه که من دارم اون مرحله رشد خودم را به درستی طی می کنم. از همین موقع که این اتفاق می افته تا موقعی که کودک کنترل ادرارش رو به دست میاره باید عرض کنم که یه چیزی حدود ده دوازده ماه طول میکشه. {قسمت1} ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
🎨نقاشی‌ها خواسته‌های کودکانند. ♻️شما می‌توانید با دیدن نقاشی‌های آن‌ها به خواسته‌های آن‌ها پی ببرید. مثلا؛ اگر کودکی والدینش را دست در دست هم کشیده است، ولی در واقعیت این‌چنین نیست، نشان می دهد که والدین آن کودک از هم جداشده‌اند یا دائماً باهم مشاجره دارند و کودک می‌خواهد والدین همدیگر را دوست داشته باشند و بیشتر به هم محبت کنند. ❇️ گاهی نیز کودک واقعیات را می‌کشد و می‌توان از نقاشی‌های او به واقعیاتی پی برد. مثلا؛ ممکن است وقتی از کودکی می‌خواهید راجع به نقاشی‌اش توضیح دهد بگوید این فلانی است که دارد این بچه را می‌زند و بعد بفهمید که واقعا این‌گونه است و کسی بچه شما را تنبیه بدنی کرده است. ❎ به هر حال نقاشی یکی از نمودهای عینی ذهن کودکان است که می‌توان از آن‌ها چیزهای متفاوتی فهمید. گاه دلایل پرخاشگری، ترس، لجبازی و.... در نقاشی های کودک نمود پیدا می‌کند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
@tarbiat_kodak توي يک برکه ي کوچک ؛ کنار يک مزرعه ي قشنگ صد تا قورباغه 🐸زندگي مي کردند . شب که هوا تاريک مي شد ، همه با هم آواز مي خواندند : قورقور ... قور قور ... فقط يک آقا قورباغه ي سبز خال دار بود که بلد نبود آواز بخواند . هر قدر صبح تا شب تمرين مي کرد ، نمي توانست آواز بخواند ؛ چون بلد نبود که بخواند . اصلا هيچ خانم قورباغه اي حاضر نبود با او ازدواج کند . يک روز آقا قورباغه ؛ خسته شد و راه افتاد رفت . رفت و رفت تا رسيد به درخت چنار که آقا کلاغه🦅 بالايش نشسته بود و غار غار مي کرد . گفت : « اقا کلاغه ! مي شود به من هم اواز خواندن ياد بدهي ؟» کلاغه گفت : « چرا نمي شه ؟» آقا قورباغه ، ک روز پهلوي کلاغه ماند ولي نتوانست قورقور کردن ياد بگيرد . از کنار درخت چنار راه افتاد و رسيد به خانم گنجشکه 🐤که روي بند رخت نشسته بود و جيک جيک مي کرد . آقا قورباغه گفت : « به به ! چه اوازي ! مي شود به من هم آواز خواندن ياد بدهي ؟ » خانم گنجشکه گفت : « چرا نمي شود ! » خانم گنجشکه تا ظهر روي بند رخت نشست و آواز خواند ولي آقا قورباغه ، ا<از خواندن ياد نگرفت . خانم گنجشکه که صدايش گرفته بود پر زد و رفت . آقا قورباغه غصه اش گرفت . از کنار مزرعه که مي گذشت . صداي زيبايي شنيد : « قوقولي قوقوقوقولي قوقو.» آقا قورباغه با خوشحالي رفتطرف مرغداني . آقا خروسه🐓 روي نوک مرغداني ايستاده بود و آواز مي خواند . آقا خروسه بال هايش را به هم زد ، چشم هايش را بست و با صداي بلند خواند : « قوقولي قوقو ظهر شده ً قوقولي قوقو ظهر شده !» آقا قورباغه براي آقا خروسه دست زدو گفت : « آفرين ! چه صدايي ! » خانم مرغه نوک به زمين زد و گفت : « آواز خواندن که کاري ندارد ! قدقد!قدقدقد!... » آقا قورباغه سرش را پايين انداخت و گفت : « اما من بلد نيستم آواز بخوانم . ميشه به من ياد بدهيد ؟» تا غروب آقا خروسه و خانم مرغه براي قورباغه آواز خواندند ، ولي قورباغه يد نگرفت . آقا خروسه گفت : « من ديگه بايد بروم و بخوابم . بايد صبح طود بيدار بشوم و مردم را براي نماز صبح بيدار کنم » . خانم مرغه هم گفت : « من هم اگر خوب استراحت نکنم ، نمي توانم فردا تخم بگذارم » . آقا قورباغه سبز خال دار ، با دلي پر از غصه ، راه افتاد طرف برکه . وقتي به برکه رسيد ، قورباغه ها صدايش کردند و پرسيدند : « کجا بودي ؟» قورباغه ي سبز خال دار ، سرش را پايين انداخت و جواب نداد . يکي از قورباغه ها گفت : آواز خواندن که بلد نبودي ، حتما حرف زدن هم يادت رفته ! » آقا قورباغه به گريه افتاد و گفت : « خيلي هم خوب بلدم ! » قورباغه ها آنقدر خنديدند که آب برکه به قل قل افتاد . يک دفعه آقا قورباغه ي سبز خال دار چشم هايش را بست و با صداي بلند خواند :« غار غار جيک جيک قدقدقداقوقولي قوقوقرقوقور ... غار غار جيک جيک قدقدقداقوقولي قوقوق قورقور... » وقتي آواز آقا قورباغه تمام شد ، هفت تا خانم قورباغه غش کردند و دهان بيست تا اقا قورباغه باز ماند . هفته ي بعد ، عروسي اقا قورباغه بود ، کارت عروسي ، يک برگ سبز نيلوفر بود که رويش نوشته بودند جشن عروسي آقا قورباغه ي سبز خالدار خوش آواز و بانو🌳 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
نكته اى در مورد تربيت پسر ها اغلب والدین تمایل دارند محبت‌شان را نسبت به پسرها محدود کنند اما در عوض، دخترشان را با عشق و محبت در آغوش می‌گیرند. این والدین معتقدند ابراز محبت و مهربانی به پسران باعث می‌شود از ویژگی‌های رفتاری مردانه دور شوند. آغوش مادر پناهگاهی امن برای پسران است  و اعتماد به نفس یک پسر با  گرمای وجودی مادر شکل می‌گیرد. پسران  به فضای بیشتر و منبع ثابت محبت در طول سال‌های نوجوانی نیاز دارند؛ در آغوش گرفتن پسر نوجوان به او ثابت می‌کند یک پشتیبان همیشگی  وجود دارد که از او سخت مراقبت می‌کند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
یک اصل مهم را فراموش نکنید! پدر و مادر قرار نيست بي نقص باشند، انسان بي نقص وجود ندارد. مسئوليت مانند ليوان كاغذي در دست انسان است. انرا شل نگه داريم رها ميشود و اگر سفت نگه داريم ليوان له ميشود. مانند درجه دماي بدن انسان كه بالاتر و پايينتر از حد براي انسان كشنده ست. پس تعليم و تربيت كودك را تبديل به وسواس نكنيم كه فرزندمان از پا در خواهد آمد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
🕊رمان قسمت / آخر تمام طول راه تا مزار رو گریه کردم وقتی رسیدم مزار پاشووووو محسن😭😭😭😭 پاشو که همه عالم و ادم دارن حرف ازدواج منو حسن رو میزنن😔😭 مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن😔😭 فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اون وقت چه فکرایی در موردت میکنن ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه ازدواج نکنه میگن کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه مادر شهید، پدر شهید ، خواهر شهید ، برادر شهید، فرزند شهید بودن سخته خیلی هم سخته ولی شهید بودن سخت تره چرا که سایه مردی سرت نیست😔 مردم چه خبر دارن از همسران شهدایی که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور به ازدواج با برادر شوهرشون شدن؟😔💔 همسران شهدایی که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد -الو سلام زنداداش کجایی؟ -پیش مَردَم😍 جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرشوهرمو رو بده😒😡 داداش حسن:میام اونجا من چند دقیقه دیگه حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع رو خودم پیگیری میکردم دستام شروع کرد به لرزیدن **حقیقتش من یکی از هم دانشگاهی های خانمم رو زیر نظر دارم برای ازدواج همین امشب این موضوع رو مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع تا رسیدن ، هم من هم حسن آقا ساکت بودیم شب بعد از شام حسن رو به همه گفت : لطفا چند دقیقه همه بشینید تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچولوی من میمونه ازتون میخوام برای پایان این حرفای صد من یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع و هماهنگ کنید برای خواستگاری میخوام روز چهلم محسن همه بفهمن من نامزد کردم تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهان ها نباشه😡😒 همون فردا شب حسن و سمانه بهم محرم شدن روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم. فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادر شوهرشم حاضر نشد باهاش ازدواج کنه آااااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه ماااااااامان😭 نفهمیدم چی شد وقتی چشمام رو باز کردم مامانم گفت : پسرت صحیح و سالم دنیا اومد😍😊😁 تموم شد . پسرم دنیا اومد و حالا سایه یه مرد محرم بالای سرم هست محسن پسرمون اومد❤️😍 سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون رو یه سرباز بزرگ کنم برای آزاد سازی قدس😍😭 "پایان" شادےروح شهدا 🕊🌸 نام نویسنده؛بانومینودری رمانکده زوج خوشبخت ❤️ https://eitaa.com/joinchat/1420559197Cbc586d52af
3.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شادی ارواح طیبه شهدا وامام شهدا صلوات🌷 کانال ضدصهیونیستی مشتاقان شهادت https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند🌷 https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ۲۰ سالم بود که همزمان هم دانشگاه دولتی قبول شدم و هم آزاد. بابام خیلی لوسم کره بود و من عزیز دردونش بودم. با اینکه میتونستم‌ بهترین رشته توی شهر خودمون و دانشگاه دولتی برم، برای اینکه حرص فامیلو دربیارم آزاد رو قبول کردم، اون هم یک شهر دور از خانواده‌م. تو دوران دانشگاه به خاطر دوستای خوبی که داشتم‌خیلی تغییر کردم. برای حجاب، چادررو انتخاب کردم. اوایل از خانوده‌م پنهان می‌کردم ولی یکم که گذشت جلوی همه چادر می‌پوشیدم. شخصیت مرد ستیزی داشتم و از مرد ها خوشم نمی‌اومد.‌ تا یه روز دوستم، یکی رو بهم معرفی کرد. دلم‌نمیخواست ازدواج کنم ولی اون خیلی اصرار داشت.‌ بالاخره موفق شد تا کاری کنه که با هم حرف بزنیم.‌نسبت بهش بی میل بودم و وسط حرفش بلند شدم و پیش دوستم و شوهرش که با فاصله از ما ایستاده بودن رفتم. دوستم متوجه شد و گفت دیگه درحضور ما حرف بزنید.‌ اما نامردی کرد و به بهانه‌ی خرید لواشک ما رو تنها گذاشت. یک ساعت توی یه آلاچیق روبروی دریا نشستیم‌. اون به من نگاه میکرد و من به دریا... انقدر ساکت بودیم که اطرافیا هم متوجه شدن. پسری که از کنارمون رد شد بهش گفت تو بلد نیستی به حرف بیاریش بدش من بلدم. اونم غیرتی شد و بلند شد که دعوا کنه،اما دوستم و شوهرش رسیدن و نذاشتن. جواب من نه بود ولی دوستم‌ بی خیال نشد. رفت با مادرم صحبت کرد.‌ به خاطر تنبیه های شدیدی که از طرف مادرم می‌شدم با اینکه سنم بالا بود ولی ازش میترسیدم. وقتی مادرم گفت باید باهاش ادواج کنم‌ وگرنه هر کور و کچلی بیاد مجبور به ازدواج میکنه، نتونستم بگم نه و قبول کردم. اومدن خاستگاری، اما فقط با خواهر و دامادشون... پدرم مخالفت کرد و به من گفت اگر با این‌ ازدواج کنی از ارث محرومت میکنم. اما من از ترس مادرم نتونستم جواب منفی بدم... ... ته دلمم ازش خوشم اومده بود. اینکه توی آلاچیق عاشقانه نگاهم میکرد و بعد هم غیرتی شدنش یکم قلقلکم میداد. با تمام فشار ها با هم ازدواج کردیم. قرار شد با پدر و مادرش یکجا زندگی کنیم خانواده‌ش خیلی دوستم داشتن و منو باعث افتخار خودشون میدونستن.‌ شوهرم هر جا میرفت ازم تعریف میکرد. اما با ما فرق داشتن روزی که پدرشون مُرد تو جمع گریه میکردن میاومدن تو اتاق از اشتباهات مردم میخندیدن و دوباره توی جمع گریه میکردن. من چون توی خانواده‌ی مقررارتی زندگی کرده بودم برام‌جای تعجب داشت. گذشت تا خانواده‌ی همسرم گفتن باید بچه دار شم. هنوز درسم تموم نشده بود شوهرم مخالف بود ولی من اصرار کردم.‌به محض باردار شدنم رفتارشوهرم تغییر کرد کم‌کم صدای خانوده ش هم دراومد گفتن چون تو خرجی خونه کمک نمیکنید باید از اینجا برید. شوهرمم که از بارداریم ناراحت بود بیشتر مواقع باهام قهر بود. هشت ماهه باردار بودم و برای اینکه از شر بچه راحت بشه بی خودی چیزی رو بهونه کرد و شروع کرد به کتک زدن من. قصدش سقط بچه بود ولی خدا رو شکر هیچی نشد و دخترم صحیح و سالم به دنیا اومد... قبل زایمان با کمک استادم و فشار خودم به شوهرم. با پس اندازی که داشتم گفتم خونه بخریم تا از خونه‌ی مادرش بریم. پولمون کم بود و گفت یکمم از پدرت قرض بگیر بهش پس میدم. پولو جور کردمو دادم بهش. خودم مشغول درس خوندن بودم و دلم‌نمیخواست چیزی حواسمو پرت کنه.‌ شوهرم نامردی رو به اوج رسوند و با پول من خونه رو زد به نام خودش. بعد ها هر چی گفتم پول پدرمو پس بده قبول نکرد و هر بار بهونه اورد. بعد اون اذیت هاش کم‌ نشد.‌خونه رو داد اجاره تا قسط هاش رو از اجارش بدیم. بازم از اقساط میموند که شوهرم‌حتی یک ریال هم نداد. برای اینکه هم قسط بدم هم خرج خودمو دخترمو دربیارم‌ میرفتم‌ خونه‌ ها نظافت میکردم.‌ اگر از پدرم‌میخواستم بهم کمک‌میکرد ولی به خاطر پول خونه روم نمیشد بهش بگم. شوهرم دوست نداشت از خونه‌ی مادرش بلند شه و بالاخره بعد سه سال با همکاری خودم مادرشوهرم اثاثمون رو ریخت بیرون. توی خونمون خیلی کم و کسر داشتین اما همین که مستقل بودیم برای من کافی بود. هفت سال گذشت و من بی منت و با تکیه به خودم زندگیم رو گذروندم... ... دیگه خیلی خسته شده بودم چون علاوه بر اذیت کردناش وحقه بازیاش توجامعه هم طوری رفتار میکرد که خجالت میکشیدم اصلا غرور نداشت جلو هرکس وناکسی دست دراز میکرد وباروحیه ی من ساز گار نبود تصمیم گرفتن طلاق بگیرم .همه ی برنامه هام وریخته بودم ومصمم بودم به هرقیمتی شده جدا بشم یک روز قبل اینکه حرکت کنم اول صبح بهم زنگ زدن گفتن که پدرم حالش بد شده وباید برم پیشش هرچی زنگ زدم پدرم جواب نداد به هرکی ام زنگ میزدم بی پاسخ بود دستمم جایی بند نبود راه دور خیلی بد.تااینکه همون ساعت
راه افتادم ورفتم بدون هیچ آمادگی.شب رسیدم خونه ی پدرم دیدم همه لباس مشکی پوشیدن مدرمم وسط حیاط داشت زار زار گریه میکرد برادر بزرگم مچاله یه گوشه اشک میریخت وخودش ومیزد مادرم سرپله نشسته بود وخواهرمم اونقد حالش بد بود سرش وبلند نمیکرد حاج وواج مونده بودم چی شده همه که هستن پس اینا چشونه.یه لحظه دادش کوچیکم وصدا کردم ببینم اینا چرا جواب نمیدن که همه زدن زیر گریه.پدرم وخواهرم کلا از حال رفتن.اصلا فکرشم نمیتونستم بکنم که برادر م عشق همه خانوادمون نیست. همه ی خونه رو گشتم وقتی دیدم نیست سرم گیج رفت.نمیدونم چقد بیهوش بودم.وقتی به هوش اومدم مادرم بالاسرم بود همه چیز زندگیم وفراموش کرده بودم حتی دخترم که همه زندگیم بود تاچند روز چشم دیدنش ونداشتم واونارو مقصر میدونستم.چند ماه گذشت. ... دوباره تصمیم گرفتم برم طلاقم وبگیرم ایندفعه جدیترم بودم چون راه دور باعث شده بود آخرین لحظه ی عزیزم ونبینم.میخواستم هرطور شده جدابشم .معده دردای شدیدی گرفتم رفتم دکتر وجواب سونوگرافی روکه دکتر دید گفت همین امروز باید کیسه صفرات وبرداری به فردانرسون.باور نکردم وبه چند تا جراح دیگه هم نشون دادم نظر همه همین بود که کیسه صفرا توده داره وورمم داره مجبور شدم جراحی کنم وبازم طلاقم عقب افتاد .یه ذره که سرحال تر شدم وسرپا شدم بدون معطلی رفتم شهرمون ودادخواست طلاق دادم هنوز به خونه نرسیده بودم که حس بدی بهم دست داداحساس کردم بازم باردارم برگشتم ورفتم داروخونه ویه بی بی چک گرفتم وقتی دیدم مثبته داشتم سکته میکردم ولی بازم گفتم دستگاهه ممکنه اشتباه باشه ولی برگشتم دادخواستم پس گرفتم وبرگشتم سرخونه ی خودم تا هم مطمئن بشم هم راحت تر میتونستم اگه صددر صد شد سقطش کنم توشهر خودمون هرجا میرفتم میشناختن وراحت نبودم. بلاخره جواب آزمایش وگرفتم ومثبت بود سه ماهه باردار بودم.هرجارفتم بدون رضایت شوهرم سقط نگردن حتی غیر قانونیم دنبال کردم بازم به دربسته خوردم ناچاری به شوهرم گفتم .برعکس انتظارم حتی اجازه نداددر مورد سقط حرف بزنم قسم خورد خونه روبه اسمم میکنه. رفت کیک گرفت دوروز بعدش شروع کرد به تعمیر خونه. اخه سقفش چکه میکرد. ... دیگه پای یه بچه‌ی دیگه‌م وسط بود. طلاق برام سخت شد. شوهرمم شروع کرد به جبران کردن.‌ البته رفتار های خاص خودشو داشت و من تلاش میکردم نبینم و زندگی کنم. وقتی دختر دومم به دنیا اومد متوجه شدم بیماره. سندروم دون داشت و تو آزمایش های قبل بارددری متوجه نشده بودن. شوهرم اصرار کرد بچه رو ببریم بهزیستی ولی من قبول نکردم و از فرشته کوچولوم خودم نگداری کردم. الانم‌وضعم بهتر نشده و هنوزم‌تو همون خونه زندگی میکنم که سقفش چکه میکنه. بعد ها متوجه شدم پدرم سر حرفش ایستاده و رفته اسمم رو از شناسنامه‌ش پاک کرده تا من از ارث محروم‌باشم. اما وقتی متوجه شد از ترس مادرم تن به این ازدواج دادم یکم باهام نرم تر شد و به برادر بزرگم گفته دوباره اسمم رو تو شناسنامه‌ش میزنه الان خیاطی میکنم.ودرآمدمم از گل فروشی به سبک خودمه. گلخونه ندارم از خونه ام به عنوان گلخونه استفاده میکنم.هم خودم لذت میبرم هم درآمد داره. انگلیسی و عربی تدریس خصوصی میکنم وهمه ی اینارو بادختر گلم کار میکنم که نمیتونم بیرون کلاس بفرستم. شرمندشم نباشم. فقط مهم آینده‌ی بچه هامِ و براشون تلاش میکنم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405