◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدوسی_وپنجم
علی سرشو آورد بالا.فاطمه با لبخند نگاهش کرد.گفت:
_علی جان..حلالم کن..برام دعا کن.. مراقب #خودت و #ایمانت باش..خدا نگهدارت باشه.
هنوز دست فاطمه تو دست علی بود.یه دفعه دستش بی حس شد.چشم هاش بسته شد.علی مبهوت نگاهش میکرد.
آروم گفت:
-فاطمه!
یه کم بلندتر گفت:
_فاطمه!!
بازهم بلندتر گفت:
_فاطمه!!!
با بغض بلند میگفت:
_فاطمه....فاطمه...
زهره خانوم و حاج محمود صدای علی رو شنیدن.زهره خانوم سریع سمت اتاق فاطمه رفت.جلوی در بود که حاج محمود رو به روش ایستاد.زهره خانوم با گریه به حاج محمود نگاه میکرد.امیررضا و محدثه تو حیاط بودن که صدای علی رو شنیدن.
علی داد میزد:
_فاطمه...فاطمه...
بعد فریاد زد:
_خدا...خدا...خدا...
زهره خانوم و حاج محمود روی زانو افتادن.زهره خانوم با ناله گفت:
_حاجی..فاطمه!!
امیررضا با عجله رفت تو خونه.
وقتی فریاد های علی رو شنید،وقتی حال پدر و مادرش رو دید،مطمئن شد آبجی کوچیکش بالاخره تنهاشون گذاشت. کنار در افتاد.
از فریاد های علی،زینب دو ساله بیدار شد و گریه کرد.محدثه سریع زینب رو بغل کرد و به خونه پدرش برد.
علی دیگه بلند گریه میکرد.
خیلی گذشت ولی هنوز علی بلند گریه میکرد.همه نگرانش بودن.امیررضا سمت اتاق رفت و خواست در رو باز کنه،
حاج محمود گفت:
_امیر،ولش کن.
-ولی بابا..علی داره سکته میکنه!!!
-علی میتونه تحمل کنه.
امیررضا هم کنار در نشست و گریه میکرد.
مدتی گذشت.
دیگه صدای علی نمیومد.زهره خانوم و امیررضا نگران به حاج محمود نگاه کردن.
حاج محمود بلند شد.
اونا هم بلند شدن.در اتاق رو باز کرد.علی داشت نماز میخوند، ولی گریه میکرد.
به فاطمه نگاه کرد.دوست نداشت باور کنه.چشم های فاطمه بسته بود.بی جان و بی رمق.رنگ صورتش مثل میت شده بود.
زهره خانوم داشت می افتاد،
که امیررضا گرفتش.کنار در نشست و با غصه به دخترش نگاه میکرد.حاج محمود کنار تخت فاطمه نشست.اشک هاش نمیذاشتن چهره دخترشو خوب ببینه. امیررضا هم کنار پدرش نشست و به فاطمه نگاه کرد.علی هم نمازش تمام شد و به فاطمه نگاه میکرد.
حاج محمود متوجه نگاه علی شد. میخواست ملافه روی صورتش دخترش بکشه ولی دست هاش میلرزید.امیررضا پارچه رو از پدرش گرفت.به فاطمه نگاه کرد،بعد به حاج محمود،بعد به مادرش، بعد به علی.با غصه و جان کندن پارچه روی صورت زیبا و مهربان خواهرش کشید.
گریه های علی شدیدتر شد.
سرشو روی زمین گذاشت و گریه میکرد.
امیررضا بلند شد و به هال رفت.
با پویان تماس گرفت.به سختی گفت:
_پویان،بی خواهر شدیم.
گوشی تلفن از دست پویان افتاد.
به دایی و عموش هم گفت.
پویان و مریم سریع خودشونو رسوندن. پویان مثل امیررضا حالش بد بود. امیررضا بغلش کرد و دلداریش میداد.
تا ظهر همه رسیدن.
خاله ها،دایی،عمه، عموها،پدربزرگ ها و مادربزرگ فاطمه.حاج آقا موسوی هم سریع خودشو رسوند.
علی هیچی نمیگفت.
ساکت بود.بی صدا گریه میکرد و از خدا کمک میخواست.
روز تدفین بود.
وقتی نماز میت خوندن،مردها عقب تر ایستادن.حاج محمود و امیررضا رفتن تو قبر.علی کنار فاطمه نشسته بود.به امیررضا گفت:
_بذار من برم.
امیررضا به حاج محمود نگاه کرد.حاج محمود اشاره کرد که بره بالا.امیررضا رفت بالا و علی رفت تو قبر.بدن بی جان فاطمه رو به علی و حاج محمود دادن.
علی سر کفن باز کرد.تو دلش گفت:
*فاطمهی من،یعنی واقعا دیگه نمیبینمت؟!!!
بعد از تلقین،امیررضا دست شو سمت علی دراز کرد که بره بالا.علی به حاج محمود گفت:
_اجازه بدید خودم سنگ ها رو بذارم.
حاج محمود گفت:
-نه،علی جان.برو بالا.
علی با التماس به حاج محمود خیره شد. صورت هردو شون خیس اشک بود. بالاخره حاج محمود رفت بالا،
و یکی یکی سنگ ها رو با خون دل به علی میداد و علی با خون دل روی فاطمه ش میذاشت.
تمام مدتی که تو قبر فاطمه بود....
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #شصت_وهشت ترانه که سی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #شصت_ونه
ارشیا خیره شد به چشم های کنجکاو ریحانه و پرسید:
_حتی اگه در مورد طاها باشه؟!😊
هیچ گناهی مرتکب نشده بود،😊
تمام سال های گذشته و حتی از وقتی پای سفره ی عقد با ارشیا نشسته بود، تمام ذهن و قلبش را متعلق به #همسرش می دانست و بس!
اصلا جایی و دلیلی برای فکر کردن به پسرعمویی که خودش ردش کرده بود نداشت.
علاوه بر متاهل بودن متعهد هم بود، با این افکار تبسم کوچکی کرد و پاسخ داد:
_حتی اگه در مورد پسرعمو باشه😊
_خواستگارت بوده نه؟😠
به صورت و فک منقبض شده ی ارشیا نگاه کرد،
نمی دانست از کجا، اما حالا که بالاخره فهمیده بود باید دلش را آرام می کرد و خیالش را راحت.
با خونسردی گفت:
_بله، همه ی دخترا قبل از ازدواج یه تعدادی خواستگار دارن😊
_بعد از ازدواج چی؟ بهشون فکر می کنن؟😠
_نمی دونم من جای بقیه نیستم...☺️
_جای خودت جواب بده... لطفا😠
_نه! من بعد از ازدواج فقط به یه مرد فکر کردم اونم تو بودی.طاها برام با مردای دیگه فرقی نداره...☺️❤️
انگار نفسش را راحت بیرون فرستاد، موهایش را عقب زد و گفت:
_از تو غیر از این توقع نداشتم! تمام سال هایی که باهم زندگی کردیم؛ البته به جز چند ماه اول که هنوز تحت تاثیر رفتار مه لقا و نیکا بودم، به تو #اعتماد داشتم و همه جوره خیالم راحت بوده ازت. همون موقع هام که پا پیش گذاشته بودم فریبا گفته بود پسرعموت خاطرخواهت بوده و بهش گفتی نه، می دونستم چرای نه گفتنت رو، ولی می ترسیدم. می ترسیدم ازینکه دلت با من نباشه و به #جبرروزگار و بنا به مشکلی که داشتی بهم بله داده باشی و یه روزی از دستت بدم.
اما بعدها فهمیدم تو از جنس نیکا نیستی. پاکی، خیلی پاک تر و نجیب تر از اون! انقدری که حالا هم واهمه داری از اینکه چند ثانیه نگاهت به نامحرم گره بخوره و گناه کنی!
باورت میشه هرچی به عقب برمی گردم تنها نقطه ی مثبت زندگیم رو آشنا شدن با تو می بینم؟ #تودیدمنو نسبت به زن ها عوض کردی. اون بذر کینه و انزجاری که نیکا با کثافت کاری هاش و مه لقا با جاه طلبی و مثلا روشنفکریش توی دلم کاشته بودن از بیخ و بن کندی. بجاش مهر پاشیدی و خوبی...
چه عجیب بود اعترافات ارشیا و این فضای معنوی...☺️
توی دلش قند آب می کردند،..
با محبتی که از ته قلبش می جوشید چشم دوخته بود به ارشیا..
و از کسی خجالت نمی کشید، نه غریبه بودند و نه تازه عروس و داماد!
اصلا کسی حواسش به آن ها نبود... دوست داشت باز هم بشنود.
_همین #صبوریت، این #ایمانت ریحانه، منو به خیلی جاها رسوند.😍☺️
یکیش پیدا کردن بی بی هست! درست پرتم کردی به دوران بچگی،😅 توی سی و چند سالگی مامان بزرگ دلشکستت رو پیدا کنی و بشی مرهم زخم کهنه ش! دست پدرت رو بگیری و ببری آشتی کنون...
شاید اگه #نذری های تو نبود، امامزاده رفتنت و داستان مدام به #شهدا سر زدنت نبود، همه چیز همونجور یخ و بی سر و ته پیش می رفت.☺️
صدای زنعمو حواسشان را پرت کرد،
دوتا کاسه چینی پر از شله زرد گذاشت روی تخت و گفت:
_ببخشید، از خودتون پذیرایی کنید آقا ارشیا. ریحانه جان دارچینم هست اگه دوست داری بریز خودت. نوش جانتون
ارشیا محترمانه تشکر کرد و کاسه را برداشت.
باز هم تنها شده بودند.
_برات خبر مهم داشتم، اما گوشیت رو جواب ندادی😎☝️
خجالت زده سرش را انداخت پایین،🙈 ارشیا ادامه داد:
_تا حالا به #معجزه اعتقاد نداشتم، نمیگم الان خیلی دارم! اما نظرم در مورد خیلی از مسائل اعتقادی داره برمی گرده. مخصوصا با اتفاق های اخیر... اون از بچه و اینم از...
_از چی؟ مگه چیزی شده؟😳
_بله😊
_خب؟... 😬
_نیکا و افخم رو گرفتن😊
_افخمو گرفتن؟! 😳جدی میگی؟ 😳خدای من... خبر به این مهمی رو الان باید بهم بگی؟😳
_از اونی گلایه کن که پیله دور خودش بسته بود!😉
_صبر کن ببینم... نیکا چه ربطی به افخم داره؟! انگار اسم اونم آوردی😳😧
_بله، چون همدست بودن!😊😐
_چی؟!😳
ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g