eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت _چون هنوز بچه ای!به همین دستبافت های خانم جانت اکتفا کن پس.😠 و نگاهش چرخید... روی ژاکت بنفشی که خانم جان سال پیش برایش بافته بود.... مسخره اش کرد؟! این یادگاری بود ... اصلا قابل مقایسه نبود با کت و پلیورهای گران قیمت او ...☹️😞 بُق کرد و دستش را پس کشید... اینجور نمی خواست که با و نیش کلام بود... البته اگر جایی برای مهر و علاقه وجود داشت!😔 از ی وضعیت مالی خودشان و خانواده او معذب می شد ... نگاهش را به بیرون دوخت.ارشیا با نیشخند گفت: _تلخ شدی ریحان خانوم!😏 _ریحانه😞 لجباز نبود اما ناخواسته و با تحکم نامش را کامل گفت... تمسخر کلام ارشیا،بغض گلویش را بزرگ تر کرده بود... دلش گرفت!😣😢 با شرایطی که داشت و او هم باخبر بود توقع حداقل مقداری محبت داشت،.. اما سه روز و این همه بی تفاوتی؟!🙁😒 داشبورد باز شد و چیزی مثل جعبه🎁 روی پایش گذاشته شد... اهمیتی نداد میخواست تلخ بماند ... _برای تو گرفتم.مارک اصله. و جوری که انگار کمی هم پدرانه بود ادامه داد : _توی همین هفته هم می ریم بوتیک برای خرید پالتو و کفش و چیزای دیگه... خوشم نمیاد مثل دختر دبستانی هایی که لبه جدول راه میرن باشی.خانم من باید شیک پوش باشه! و روی باید تاکید کرد رسیده بودند ،با اکراه جعبه را برداشت... و پیاده شد بدون هیچ حرفی... یعنی می رفت؟ با این همه دلخوری و قهر؟! بوی دیکتاتور بودن را حس می کرد ... و وقتی به اطمینان رسید که بی خداحافظی و فقط با بوق گازش را گرفت و رفت..💨🚗 صورتش پر از اشک بود،😭لرز افتاده بود به جانش ... انگار واقعا باید پالتو می خرید! حتما سرما پوستش را سوزن سوزن می کرد نه طعنه ها و بی محلی های او! وسط کوچه ،... زیر برفی که حالا ریز و چرخ زنان بنای آمدن کرده بود و چادر سیاهش را کم کم خالدار می کرد... با صورت پر از اشک و دست های لرزان هوس باز کردن جعبه را کرد!😢🎁 همین که چشمش خورد به عینک آفتابیِ بین پارچه ساتن،بلند و با صدا خندید... تضاد قشنگی بود اشک و لبخند و تلخ و شیرین بودنش!😢☺️ 💭💭💭💭 💭یادش افتاد روز عقد که از محضر بیرون آمده بودند... آفتاب داغ❄️☀️ زمستان چشمش را می زد... و تمام مدت دستش را هائل کرده بود روی پیشانی ... پس او دیده و انقدرها هم سرد نبود! و تمام این سال ها همینطور گذشت. پشت مه غلیظی که معلوم نبود آن طرفش چه چیزی پنهان است... حداقل برای ریحانه این گونه بود ،ولی برای ارشیا شاید نه..! ادامه دارد... نویسنده ؛الهام تیموری