✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #سی_ام
بعد از این همه صبوری رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت ممکن.
تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت.😭😣
نمی دانست خوشحال باشد که خانواده دار بودنش به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بی موقع.😞
خودش را روی مبل پرت کرد،
بغضش ترکید و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هق هق افتاد...😣😩😭
ترانه لیوان آبی روی میز گذاشت و با جدیت گفت:
_بلند شو خودت رو جمع کن. نمی فهمم این مرد همیشه اخمو و یخ چی داره که اینطوری براش بال بال می زنی؟ خواهر بیچاره من، تو هیچ چیزیاز زندگیت نفهمیدی، هیچ مهر و عاطفه ای نصیبت نشده، شوهر بی چشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری را نمی فهمه،😕
_چیه چرا چپکی نگاه می کنی؟ دروغ میگم؟ آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بخاطر شوهرش از طلا و پسانداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره، تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه! سرم داره سوت می کشه... فعلنم هنوز تو شوکم! حالا خدا کنه بچت به طایفه ی خودمون بره وگرنه بدبختیم! الهی فداش بشم من... اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، منم لباسامو عوض بکنم.
چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و انگشت اشاره اش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد:
_بخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه تو سری خور بمونیو برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی! اصلا باید از روی جنازه ی من رد بشی. انقدر اینجا می مونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت. تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما. یادته خانوم جان همیشه چی می گفت؟ که #زن_مثل_ریحانه_ست؛ حدیثش رو می خوند اصلا! که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه. پاشو یه نگاه به خودت بنداز شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانه ست!
هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید دیگر. کاش زری خانم بود...
تمام شب🌌 را دنده به دنده شد و چشم روی هم نگذاشت.
یعنی ارشیا تنها بود؟
او که نمی توانست حتی از جایش بلند شود!
غذا خورده بود؟
قرص هایش را چطور؟
دو روز دیگر وقت دکتر داشت.
تنهایی که از پس خودش بر نمی آمد. تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت می گذشت اما نه اندازه ی آن شب که اینهمه بی خبر بود.😞
صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت،
اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه می گرفت
و تقریبا به زور در دهانشمی گذاشت. اصلا زورگویی از خصلت های خواهرش بود.
دلشوره دست از سرش بر نمی داشت و کلافه شده بود.
به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت:
_کجا؟
_بریم بیرون یه دور بزنیم
_با نوید؟
_نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو
_حوصله ندارم، دلم شور می زنه
_بیخود! دلواپس نباش، ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه، شما برو لباس بپوش تا بریم بازار
_عزیزم تو برو، من واقعا الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم😐
_به جهنم، فقط به فکر ارشیا جونت باش که برات حتی تره هم خرد نمی کنه، خواهر می خوای چیکار؟😕
در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست.
واقعا هم زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا!
تا کی می خواست همینجور ادامه دهد؟
نفس پر دردی کشید و تکیه اش را از دیوار برداشت.
_میرم آماده بشم
برق شادی در چشم های ترانه درخشید و لبخند دندان نمایی زد.
چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟
که با مترو و در بین جمعیتِ آدم ها جایی نرفته بود؟
که از مغازه های معمولی خریدهای ارزان قیمت نکرده بود؟
که این همه جنس های ریز و درشت گلدار دوست داشتنی نخریده بود؟
چقدر سر خرید شال و پانچو و جوراب های بافتنی، ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید.
ارشیا که اینطوری نبود، معمولا علاوه بر حساب کردن مبلغ اجناس، پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان می گذاشت...
ترانه اما معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمی چسبد!
از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود.
چون هیچ وقت چادر مشکی طرحدار نداشت...
همین که به خانه رسیدند،
ترانه مجبورش کرد تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریده اند امتحان کند.
به چشم های عسلی رنگش نگاه کرد، شفاف بودند هنوز. داشت پا به سی سالگی می گذاشت،
اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان می داد.
یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد...
هنوز جوان بود و جذاب...
از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد، چقدر حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنس های این چنینی...
برگشته بود انگار به سال های قبل، آن وقت ها که همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت.
و اولین خرید دونفره شان...😞💞🛍
ادامه دارد...