◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #سی_ام
فاطمه نفس عمیقی کشید و با آرامش گفت:
_نمیتونی...من کاری که فکر میکنم درسته، انجام میدم.نتیجه ش دست من نیست.حالا نتیجه سوار شدنش به ماشین من خوب بود ولی اگه تغییری هم تو زندگیش ایجاد نمیشد،من پشیمان نبودم.
-خواهیم دید...
با تمسخر گفت:
-خدات کجاست به دادت برسه؟
-خدای من حواسش به من هست؛ #همیشه و #همه_جا.
-تا کیلومترها هیچ آبادی نیست.از پنجاه کیلومتری اینجا هم کسی رد نمیشه.اینجا هم خدات میتونه کمکت کنه؟
- #حتما میتونه.ولی شاید کمک خدا اون چیزی که تو سر توئه نباشه.
-چی تو سر منه؟
-مثلا اینکه زلزله بیاد،از آسمان سنگ بریزه و از اینجور چیزها.
-خیلی خب،اعتراف میکنم همچین چیزی تو ذهنم بود.ولی اگه اینجوری کمکت نکنه دیگه چجوری میتونه کمکت کنه.
-من نمیدونم چون خدا نیستم.خدا خودش خوب میدونه چکار کنه.من #بندگی میکنم،خدا هم #خدایی میکنه.اگه بمیرم هم مطمئنم مردن کمک خداست بهم..معجزه خدا فقط زلزله و باریدن سنگ از آسمان نیست،نرم کردن قلبیه که مثل سنگ شده.
-خیلی خب بابا.از منبر بیا پایین.
به فاطمه نزدیک میشد که افشین گفت:
_چکار میکنی؟..قرارمون یادت رفت؟!
-کدوم قرار؟
-قرار بود اول من انتقام مو بگیرم بعد بسپرمش به تو.
-آها،یادم نبود.خیلی خب اول تو شروع کن.
-تو برو بیرون.
آریا یه کم فکر کرد.بعد سری به نشانه تأیید تکان داد و رفت.
فاطمه گفت:
-فهمیدی فریب خوردی؟
افشین سوالی نگاهش کرد.
-خانواده من فکر میکنن غیب شدن من تقصیر توئه.اگه من بمیرم پلیس میاد سراغ تو.بعد تو میخوای بگی موقع مرگ من کجا بودی؟..اون ازت سواستفاده کرد تا قتل منو بندازه گردن تو.
افشین فقط سکوت کرد.
غرورش بهش اجازه نمیداد اعتراف کنه فریب خورده.فاطمه گفت:
_از مردن نمیترسی؟
-بهش فکر نکردم.
-الان وقت داری،بهش فکر کن.
-یه خواب آروم و راحت..خوبه که.
-خواب آروم و راحت!!!!
-از کجا معلوم بهشت و جهنمی که شما میگین وجود داشته باشه؟ کی دیده؟.. عاقلانه نیست آدم بخاطر احتمال از زندگیش لذت نبره.
-احتمال؟؟!!!...باشه اصلا احتمال..اگه یه شرکتی جایزه صد میلیاردی برای محصولش اعلام کنه،چند نفر اون محصول رو میخرن؟..برنده شدن اون جایزه،احتماله.اما چون صد میلیارد ارزشش رو داره،مردم میخرن...حالا نه صد میلیارد سال که خیلی بیشتر از اون تو بهشت یا جهنم باید بمونیم.صد میلیارد سال ارزش نداره؟..تازه قرار نیست از دنیا لذت نبری.اتفاقا لذت دنیا رو ما میبریم نه شما ها..الان چند وقته نخندیدی؟..یک ساله داری من و خانواده مو اذیت میکنی،ولی کی بیشتر آسیب دیده؟ من و خانواده م؟ یا تو؟
-اینا رو میگی که بذارم بری؟
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #سی_ام
مامان با اینکه وسواس داشت، اما به ایوب #فشار نمی آورد.
یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال #قرص_هایش، گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان.
ظرف های چینی را شکسته بود.😒
دستش بریده بود و کمد خونی شده بود.😣
مامان #بی_سروصدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.
حالا ایوب خودش را به آب و آتش می زد تا محبتشان را #جبران کند.
تا می فهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از #راه_دور هم آن را تهیه می کرد.
بیست سال از عمر #یخچال مامان می گذشت و زهوارش در رفته بود.
#بدون_آنکه به مامان #بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه😊❤️
ایوب فهمیده بود آقاجون هر چه می گردد کفشی👞 که به پایش بخورد پیدا نمی کند،
تمام #تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای آقاجون خرید.☺❤️
ایوب به همه #محبت می کرد.
ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به #هدی می کند، با #پسرها فرق دارد.
بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.
هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میبوسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید:
-بابا ایوب، چند تا بچه داری؟
جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود:
_من یک بچه دارم و دو تا پسر.😍
هدی از مدرسه آمده بود.
سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین
ایوب دست هایش را از هم باز کرد:
_"سلام #دختر بانمکم، بدو بیا یه بوس بده"
هدی سرش را انداخت بالا
_"نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد"
_نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا
و هدی را گرفت توی بغلش.. مقنعه را از سرش برداشت.
چند تار موی افتاد روی صورت هدی
ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.
هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب
_"خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم."💇🙁
موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.
ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.
با اخم گفت:
_"من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند.
فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه
گفت:
_معلمش از #دست_خط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد😊✍
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #سی_ام
بعد از این همه صبوری رفته بود؛ آن هم در بدترین موقعیت ممکن.
تمام مسیر را در سکوتِ ترانه اشک ریخت.😭😣
نمی دانست خوشحال باشد که خانواده دار بودنش به رخ همسرش کشیده شده، یا ناراحت و غمزده از این دوری اجباری و بی موقع.😞
خودش را روی مبل پرت کرد،
بغضش ترکید و بعد از چند دقیقه اشک ریختن به هق هق افتاد...😣😩😭
ترانه لیوان آبی روی میز گذاشت و با جدیت گفت:
_بلند شو خودت رو جمع کن. نمی فهمم این مرد همیشه اخمو و یخ چی داره که اینطوری براش بال بال می زنی؟ خواهر بیچاره من، تو هیچ چیزیاز زندگیت نفهمیدی، هیچ مهر و عاطفه ای نصیبت نشده، شوهر بی چشم و روت هم که اصلا معنی فداکاری را نمی فهمه،😕
_چیه چرا چپکی نگاه می کنی؟ دروغ میگم؟ آخه کدوم زنیه که داوطلبانه و بخاطر شوهرش از طلا و پسانداز و خونه و ویلا و ماشینش بگذره، تازه مجبور باشه رضایت آقا رو هم کسب کنه! سرم داره سوت می کشه... فعلنم هنوز تو شوکم! حالا خدا کنه بچت به طایفه ی خودمون بره وگرنه بدبختیم! الهی فداش بشم من... اه تو رو خدا انقد آبغوره نگیر بلند شو یه آبی به سر و صورتت بزن، منم لباسامو عوض بکنم.
چند قدمی رفت اما دوباره برگشت و انگشت اشاره اش را سمت او به نشانه تهدید تکان داد:
_بخدا ریحانه اگه این بار بخوای مثل همیشه تو سری خور بمونیو برگردی سر خونه و زندگیت با من طرفی! اصلا باید از روی جنازه ی من رد بشی. انقدر اینجا می مونی تا با عزت و احترام بیاد دنبالت. تا هر وقتی هم که شد قدمت روی چشم ما. یادته خانوم جان همیشه چی می گفت؟ که #زن_مثل_ریحانه_ست؛ حدیثش رو می خوند اصلا! که باید با زن چجوری رفتار کرد تا پژمرده نشه. پاشو یه نگاه به خودت بنداز شبیه تنها چیزی که نیستی همین ریحانه ست!
هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید دیگر. کاش زری خانم بود...
تمام شب🌌 را دنده به دنده شد و چشم روی هم نگذاشت.
یعنی ارشیا تنها بود؟
او که نمی توانست حتی از جایش بلند شود!
غذا خورده بود؟
قرص هایش را چطور؟
دو روز دیگر وقت دکتر داشت.
تنهایی که از پس خودش بر نمی آمد. تمام این مدتی که از او پرستاری کرده بود سخت می گذشت اما نه اندازه ی آن شب که اینهمه بی خبر بود.😞
صبح هیچ اشتهایی برای خوردن صبحانه نداشت،
اما ترانه درست مثل مادرها برایش با حوصله لقمه می گرفت
و تقریبا به زور در دهانشمی گذاشت. اصلا زورگویی از خصلت های خواهرش بود.
دلشوره دست از سرش بر نمی داشت و کلافه شده بود.
به ترانه که مشغول آماده شدن بود گفت:
_کجا؟
_بریم بیرون یه دور بزنیم
_با نوید؟
_نوید بیچاره که شب از سرکار میاد، با تو
_حوصله ندارم، دلم شور می زنه
_بیخود! دلواپس نباش، ارشیا از تو بیشتر به فکر خودشه، شما برو لباس بپوش تا بریم بازار
_عزیزم تو برو، من واقعا الان اعصاب گشت زدن توی بازار رو ندارم😐
_به جهنم، فقط به فکر ارشیا جونت باش که برات حتی تره هم خرد نمی کنه، خواهر می خوای چیکار؟😕
در کمد را محکم بست و با قهر روی تخت نشست.
واقعا هم زندگی ریحانه شده بود کسی به اسم ارشیا!
تا کی می خواست همینجور ادامه دهد؟
نفس پر دردی کشید و تکیه اش را از دیوار برداشت.
_میرم آماده بشم
برق شادی در چشم های ترانه درخشید و لبخند دندان نمایی زد.
چند وقت بود که اینطور خواهرانه قدم نزده بودند؟
که با مترو و در بین جمعیتِ آدم ها جایی نرفته بود؟
که از مغازه های معمولی خریدهای ارزان قیمت نکرده بود؟
که این همه جنس های ریز و درشت گلدار دوست داشتنی نخریده بود؟
چقدر سر خرید شال و پانچو و جوراب های بافتنی، ترانه چانه زد و او حرص خورد و خندید.
ارشیا که اینطوری نبود، معمولا علاوه بر حساب کردن مبلغ اجناس، پولی را هم به عنوان عیدی یا هر چیزی روی پیشخوان می گذاشت...
ترانه اما معتقد بود خرید بدون تخفیف و آف اصلا نمی چسبد!
از همه بیشتر دلش پیش چادر جدیدش بود.
چون هیچ وقت چادر مشکی طرحدار نداشت...
همین که به خانه رسیدند،
ترانه مجبورش کرد تا قبل از آمدن نوید هر چیزی را که خریده اند امتحان کند.
به چشم های عسلی رنگش نگاه کرد، شفاف بودند هنوز. داشت پا به سی سالگی می گذاشت،
اما رد خطوط روی صورتش بیشتر نشان می داد.
یک قدم عقب رفت و خودش را در آینه قدی دوباره برانداز کرد...
هنوز جوان بود و جذاب...
از دیدن تیپ جدیدش لبخند رضایتی زد، چقدر حس خوبی بود دور شدن از چرم و خز و جنس های این چنینی...
برگشته بود انگار به سال های قبل، آن وقت ها که همه چیز برایش رنگ و بوی دیگری داشت.
و اولین خرید دونفره شان...😞💞🛍
ادامه دارد...
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #سی_ام
انگار اکنون این #اوست که #دل_نمى_کند،...
که ناى رفتن ندارد،...
که #پاى_رفتنش به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است.
یک سو تو ایستاده اى ،
سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زلال عاطفه .
حسین اگر دمى دیگر بماند این سد مى شکنتد و این سیل جارى مى شود...
و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر ممکن است...
دستت را محکمتر به دو سوى خیمه مى فشارى و با #تضرع و #التماس به امام مى گویى:
_✨حسین جان ! برو دیگر!
و چقدر سخت است گفتن این کلام براى تو!...
حسین از جا کنده مى شود....
پا بر رکاب #ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى کند.
اما...
اما اکنون #ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمى دارد...
و از جا تکان نمى خورد.
تو ناگهان دلیل #سکوت و #سکون ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را #روشن و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ...
نه ... به حسین وابگذار این قصه را...
که جز خود #حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید.
همو که اکنون متوجه حضور #فاطمه پیش پاى #ذوالجناح شده است...
و #حلقه_دستهاى_فاطمه را به دور #پاهاى_ذوالجناح دیده است.
کى گریخته است این دخترك !
از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد....
گواراى وجودت فاطمه جان !
کسى که فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد.
هر چه باداباد...
#هلهله_هاى_سبعانه_دشمن!
اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!
نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد.
نیازى به کلام نیست....
این دختر به #زبان_نگاه ، بهتر مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند.
چرا که #مخاطب حرفهاى او #حسینى است که #زبان_اشک و #نگاه را بهتر از هر کس دیگر مى فهمد.
#فاطمه از جا بر مى خیزد....
همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند،
لب بر مى چیند،
بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه پدر مى دوزد:
_✨پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسید؟
پدر مبهوت چشمهاى اوست:
_✨تو #یتیمان_مسلم را بر روى #زانو نشاندى و #دست_نوازش بر #سرشان کشیدى!
پدر #بغضش را فرو مى خورد...
و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه مى کند.
_✨پدرجان! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است.
و ناگهان بغضش مى ترکد..
و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکر مى کنى...
که این دخترك شش ساله این حرفها را از
کجا مى آورد.
حرفهایى که این دم رفتن ،
#آسمان_چشم_حسین را #بارانى مى کند:
_✨بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید.
#چه_کسى گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟
#چه_کسى مرا بر روى زانوبنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟
#خودت این کار را بکن بابا! که #هیچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست.
با #حرفهاى دخترك،...
جبهه حسین ، یکپارچه #گریه و #شیون مى شود...
و اگر #حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست و کلام و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند،
گدازه هاى جگر کودکان ، خیام را به آتش مى کشد.
و حسین خوب مى داند...
و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ،
یک کرشمه نوازش طلبانه نیست ،
یک نیاز عاطفى دخترانه نیست.
او دست ولایت حسین را براى #تحمل #مصیبت مى طلبد، براى تعمیق #ظرفیت ، براى ادامه #حیات.
تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است...
و اگر دست ولایت مدد نکند، فاطمه پیش از حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.
این است که #حسین با همه عاطفه اش ، #فاطمه را در آغوش مى فشرد..
ادامه دارد