eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ.. ° °قسمت °°نفوذی (ده روز بعد-جلسه مشترک ) حسین از جایش بلند شد و گفت: _صلاح نمیدونم اطلاعات طبقه بندی شده رو چنین جایی مطرح کنم. عباس برگه هایی که در دستش بود را مرتب کرد و گفت:  _قرار بر همکاریه... حسین سرش را پایین انداخت و گفت: _بعضی افراد در جلسه هستن که در حد... یکدفعه کوروش خودکاری که در دستش بود را روی میز انداخت و گفت: _مشکلت با من چیه حاجی؟ حسین بلافاصله گفت:  _مشکل اینه که شما جایی ایستادی که نباید... کوروش پوزخندی زد و گفت: _اولا که من نشستم دوما اینکه اختلافات سیاسی تو با بابام نباید باعث درگیری... حسین کیفش را از روی صندلی برداشت و درحالی که به کوروش اشاره میکرد گفت: _البته که اگه پشتت به جناح سیاسی پدرت گرم نبود، اینجا نبودی، بحث بچه بازی نیست... کوروش کتش را از پایین مرتب کرد، تمام قد ایستاد و گفت:  _یه حقیقت غیر قابل انکار اینه که  فهم و توانایی های آدم رابطه معکوس با سن و سال داره.. عباس عینکش را از چشمش برداشت و روبه کوروش گفت: _ اقای مغربی شما نه فقط به آقای رسولی بلکه به اکثر افراد حاضر در جلسه و بیشتر دانشمندا و محققین تاریخ دارید میکنید. بشینید تا جلسه رو به جای... حسین درحالی که دسته کیفش را میفشرد رو به کوروش گفت: _یه حقیقت غیرقابل انکار باندیه که به تهش وصلی بچه! کوروش رفت و مقابل حسین ایستاد، و با دستان گره کرده  گفت: _از پرونده سازی برای من چیزی عایدت نمیشه! حسین نگاهی به جمع انداخت و از اتاق خارج شد. کوروش دنبالش دوید و در راهرو به او رسید و گفت: _حاجییییی...حق نبود اینطوری جلو جمع با من حرف بزنی حسین برگشت و گفت: +اگه حق به حقدار میرسید الان تو زندان بودی _اون بار قاچاق ربطی به من نداشت تو جلسه دادگاه اون بوشهریه اعتراف کرد... +اینکه چیکار کردی اون بدبخت گناهتو گردن گرفته بماند...! چطور از مادرِ زنِ مرحومت رضایت گرفتی که الان پای میز محاکمه نیستی؟!! کوروش مشتش را باز کرد. عرق سردی روی پیشانی اش نشست و از جیب شلوارش یک فلش کوچک سبز را بیرون آورد و  گفت: _وقت کردی یه نگاه به این بنداز حاجی +علاقه ای به دیدن.... -این یکی فرق داره حاجی! مطمئنم به دیدن این فیلم علاقه داری +من دیگه کاری با تو ندارم نمیخوام ببینمت تو هیچ جلسه دیگه ای سر هیچ پرونده ای! میفهمی بچه؟ _ولی من باهات خیلی کار دارم حاجی، راستی به عروست سلام برسون. کوروش این را گفت، و با برق عجیبی که در چشمان درشتش بود، از حسین جدا شد و به طرف اتاق رفت. حسین به فلشی که کوروش در دستش گذاشته بود، خیره شد. شقیقه هایش تیر میکشید، با عجله به طرف خیابان رفت. ادامه دارد... 🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین 🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 و ✨💞 🕋داســـٺان جذاب و واقعی نام دیگر رمـــان؛ ✝قســـــــمٺ ✨معنای امل دیگه نمی تونستم، جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم... اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، کنه … همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم … 💫خدایا! خودت گفتی از همسر تا جایی درسته که نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت شوهرم رو ندارم… چشم هام رو باز کردم... و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم … – چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ … – چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم … حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار☝️ باهاش می کردم … گریه ام گرفته بود … – همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم …😒😢 دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم😭 … ادامه دارد.... 🕋❤️✝✝🕋❤️🕋 ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت همون روز ترکش خورده بود. برده بودنش شیراز وبعد هم آورده بودن تهران...😥 خونه ي خالش بودیم که زنگ زد. گفتم: _"کجایی؟چقدر صدات نزدیکه". گفت: _"من همیشه به تو نزدیکم" گفتم: _"خونه اي؟"😍 گفت: _"نمیشه چیزي رو از تو قایم کرد". رفته بود خونه ي پدرم گوشی رو گذاشتم، علی رو برداشتم و رفتم. منوچهر روي پله ي مرمري کنار باغچه نشسته بود و سیگار می کشید. رنگش زرد بود. سیگار رو گذاشت گوشه ي لبش و علی رو با دست راست بغل کرد. نشستم کنارش روي پله وسیگار رو از لبش برداشتم انداختم دم حوض. همین که اومدیم حرف بزنیم پدرم با پدرو مادر منوچهر و عموش، همه اومدن و ریختن دورش. عمو منوچهر رو بغل کرد و زد روي بازوش. من فقط دیدم منوچهر رنگ به روش نموند... سست شد ... نشست .... همه ترسیدیم که چی شد. ریز بغلش رو گرفتیم، بردیم داخل. زخمی شده بود از جای ترکش بازوش خون میومد و آستینش رو خون کرد میدونستم نمیخواد کسی بفهمه. کاپشنش رو انداختم روي دوشش علی رو گذاشتم اونجا و رفتیم دکتر. کتفش رو موج گرفته بود. دستش حرکت نمی کرد دکتر گفت: "دوتا مرد میخواد که نگهت دارن". پیراهنش رو درآورد و گفت شروع کنه. دستش توي دستم بود، دکتر آمپول میزد و من و منوچهر چشم دوخته بودیم به چشماي هم. من که تحمل یه تب منوچهر رو نداشتم باید چی میدیدم .منوچهر یه آخ هم نگفت. فقط صورتش پر از دونه هاي ریز عرق شده بود. دکتر کارش تموم شد نشست... گفت: "تو دیگه کی هستی؟ داد بزن من آروم بشم واقعا دردت نیومد؟" گفت: "چرا، فقط اقرار نمیخواستید. عین اتاق شکنجه بود. دستش رو بست و اومدیم خونه. ده روز پیشمون موند... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ 🌟اسیر و زخمی از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... 😠وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ...😡 اولین بار بود که من رو 🌟با حجاب🌟 می دید ... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ...😡👋 با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... .😖 هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .😣 اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .😖 بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .😣 چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .😣 اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... ❣امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...😣 ادامه دارد... ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🌷🍀 قسمت #پانزده (فیروزه) هنوز نتوانسته بود کامل از دست فرهاد خلاص
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت رکاب (آقا) گاهی زمان نباید بگذرد اما می‌گذرد؛ مثل امروز که دلم می‌خواست عقربه ساعت از 12:13 تکان نخورد. دلم می‌خواست هزار بار دیوانه صدایم بزند. دوست دارم هیچ وقت دو روز بعد نشود که مرخصی‌ام تمام شود. مثل همیشه در کوچه‌شان جای پارک نیست. ماشین را جلوی در پارکینگ‌شان می‌گذارم. درحالی که کمربند را باز می‌کنم می‌گویم: -میگم احتمالا پدر محترم‌تون یه تله انفجاری گذاشتن دم در؛ آن قدر که بهشون سر نمی‌زنیم! -نه! زنده می‌خوانمون! کمین گذاشتن حتما! بلند بلند اشهد می‌خوانم و پیاده می‌شوم. وقتی می‌بینم غش غش به خل بازی‌هایم می‌خندد، ادامه می‌دهم: - غسل شهادت کردی؟ وصیت نامه نوشتی؟! خنده‌اش را جمع و جور می‌کند و درحالی که دست بر دکمه زنگ می‌فشارد، از چپ چپ نگاه می‌کند که ساکت شوم. در باز می‌شود و با بسم الله‌ی وارد می‌شویم. برعکس تصورم، نه تله انفجاری درکار است نه کمین. نگاه حاج آقا از بمب هیدروژنی هم بدتر است، پر از جذبه و در عین حال، دلتنگی و گلایه. اول دخترش را در آغوش می‌کشد و بعد مرا. انگار به استقبال مسافر آمده‌اند. مادر و پدرش هردو از دیر سرزدن و همیشه غایب بودنمان شکایت می‌کنند و ما هم با شرمندگی می‌گوییم آن قدر ماموریت و کار هست که علی رغم میل باطنی و با عذرخواهی فراوان، دیر به دیر خدمت برسیم. بیشتر فامیل جمع‌اند. از حالا باید تاجر باشیم؛ با دغدغه‌های اقتصادی و فنی و بی خبر از مسائل روز ایران و جهان! شاید به خاطر همین است که هربار غیرمستقیم فحش می‌خوریم. مثلا همین شوهرخاله محترمش، هر بار که برای شکایت از در و دیوار و مملکت و دلار و اختلاص و... دهان باز می‌کنند، عنایت می‌کنند به سران مملکت و نیروهای مسلح و روحانیت و دوستان که: «هرچی می‌کشیم از اوناست!» خب؛ ما دوتا هم دائم به هم لبخند ملیح تحویل می‌دهیم و فیض می‌بریم! 🍀 ادامه دارد... ✍ نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) علی با همان تواضعش می‌گوید: -والا ما که مثل شما و حاج آقا بلد نیستیم درست سوال جواب بدیم ولی گفتم توی اسلام جهاد معنیش وحشی‌گری نیست؛ جهاد فقط مبارزه با کفر و ظلمه نه مردم عادی، برای دفاعه. نامردی هم توش حرامه، چون بخاطر خدا باید جنگید نه کس دیگه! هیچ جای سیره معصومین ننوشتن موقع جهاد، به مسلمونا اجازه وحشی بازی داده باشن یا مردم رو مجبور کرده باشن اسلام رو بپذیرن... نشون به اون نشون که مردم فلسطین و سوریه و لبنان، تا مدت‌ها بعد فتح اون سرزمینا مسیحی موندن و آروم آروم مسلمون شدن. یا همین مردم ایران خودمون... کسی زورشون نکرد اسلام رو قبول کنن... چون با این حساب مردم باید با حمله اسکندر، دست از زردشت برمی‌داشتن! تازه طبق قرآن، توی همه ادیان توحیدی هم اصل جهاد بوده خیلی پیامبرا در حین جهاد شهید می‌شدن. چون مبارزه با ظلم حکم خداست. اگه دینی این حکم رو نده کامل نیست. کمی صدایش را پایین می‌آورد: - درست گفتم؟ به نظرتون لازم بوده چیز دیگه‌ای هم بگم؟ لبخند می‌زنم. حاصل تربیت سیدحسین است دیگر. جواب را نمی‌پیچاند و ساده می‌گوید. همانقدر که باید بگوید. -عالی جواب دادی علی آقا... خیلی هم خوبه... سر به زیر می‌اندازد. می‌خواهم بحث را عوض کنم: -ورودی بهمنی که اینطوری افتادی تو مسجد؟ لبخند می‌زند: - ما همیشه مخلصیم سید! آمدن پر سر و صدای بچه‌های سرود، از یادم می‌برد به علی بگویم چقدر دوستش دارم. عباس با لبخند همیشگی‌اش پشت سر بچه‌ها می‌آید. بچه‌ها مسجد را روی سرشان گذاشته‌اند. مرتضی با ذوق می‌دود طرفم: -تک‌خوان شدم مصطفی! پشت لبش دارد سبز می‌شود، اما هنوز بچه است! همه پسرها همین‌طورند! -سلامت کو بچه؟ -سلام. عباس دست می‌زند روی شانه مرتضی: -صدای خوبی داره، حیفه ازش استفاده نکنه! چرا مسابقات قرائت قرآن شرکتش نمی‌دین؟ -والا ما خبر نداشتیم! دستتون درد نکنه داداش ما رو شکوفا کردین! بچه‌ها که می‌روند، عباس می‌نشیند کنارم و بی مقدمه می‌پرسد: -قضیه این فرقه شیرازی‌ها چیه؟ سر درد و دلم باز می‌شود: -ای بابا... چه میدونم... یه عده از این شیعه لندنیا... به قول این علی آقا شینگلیسی‌ها اومدن هیئت گرفتن حرفای شیرازی رو به خورد مردم میدن. حالا ما داریم سعی می‌کنیم روشنگری کنیم ولی حاج آقای مسجد رو گرفتن زدن. ذوالجناح منم که دیدین به چه روزی انداختنش! لبهایش را جمع می‌کند: -عجب... یکم مشکوک نیستن؟ آخه معلومه سرشون به کار خودشون نیست که این رفتارا رو می‌کنن. -منم همین فکر رو می‌کنم. باید حواسمون به اربعین و بیست و هشت صفر باشه. -گزارش می‌دین به سپاه؟ یک لحظه از ذهنم می‌گذرد، نکند آمده که زیر زبانم را بکشد؟ اما از فکرم خجالت می‌کشم. سیدحسین الکی به کسی اعتماد نمی‌کند. -آره فعلا بیشتر از این کاری نمیشه بکنیم؛ ولی هنوز یه واحد مشخص اطلاعات نداریم. حس می‌کنم توی این محیط لازمه چندنفر جدی پای کار اطلاعات پایگاه وایسن. جرقه‌ای در ذهنم می‌خورد. چطور است اطلاعات را به حسن و عباس بسپارم؟ 🇮🇷ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پانزده و بی‌اختیار اشک از چشما
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید _این واسه ایرانیها جاسوسی میکنه! با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد..😡 و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید _کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟😡 و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم...😣😖 یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی اش چنگ زد😡👊 و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند.. که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله ای نبود.. و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این رافضی است...🗣👿 از پرده بیرون رفتند.. و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد _هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی!😡☝️ سایه دستش را دیدم که به شانه اش کوبید تا از پرده دورش کند.. و من هنوز باورم نمیشد زنده مانده ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد.. و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می لرزیدم و او حیرت زده نگاهم میکرد... تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید.. و میترسید کسی قصد جانم را کند که و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد _شما هستید؟😰 ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405