eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف مچاله شده افتاد...😭😰😱 نگران از وضعیت یوسفش دوید بطرف خادم امامزاده.. ذهنش تشویش داشت... قدرت تمرکزش را از دست داده بود... خادم سریع به اورژانس تماس گرفت. صحن خلوت بود... اورژانس آمد...💨🚑 ضربانش را چک کرد. قرصی را زیر زبانش گذاشتند.به ریحانه گفتند.. حتما باید او را به بیمارستان ببرند.🏥 سوار آمبولانس شدند... ریحانه هم سوار شد. یک دست یوسفش آزاد بود دست دیگرش سرم بود.. دست یوسفش را گرفت بود. به تعداد بند بند انگشتان یوسفش میگفت.😭 ✨سی بار یا فتاح خواند.. ✨سی بار یامجیر خواند.. ✨سی بار امن یجیب خواند.. هرچه به ذهنش می آمد میخواند.. ترسیده بود. 😰 آیه الکرسی میخواند... به بیمارستان رسیدند... 🏥 بعد از نوارقلب، دکتر گفت: _چرا زودتر نیاوردیش بیمارستان. میخواستی بکشیش..!؟😐 ریحانه.... مثل باران بهاری اشکهایش میریخت. _ای وای آقای دکتر این چه حرفیه..!😭من از هیچی خبر ندارم.😰 تروخدا بگین چیشده...!؟ دکتر _نارسایی قلبی، تپش قلب. نباید عصبی بشه. ناراحتی براش خوب نیست. هیجان زیاد افتضاحه. خبر بد رو اصلا نباید بهش بدید.سم هس. مگه همسرش نیستی چطور نمیدونستی؟! _باشه چشم. چند ماهیه نامزد شدیم. نه خودش گفت و نه کسی دیگه.!...😭نمیدونستم اصلا.😣حالا کی مرخص میشه..؟ _سرمش که تموم شد میتونین برید. _بازم ممنون😞🙏 _نگران نباش دخترم. همه حرفای من فقط یه معنی میده. خیلی مراقبش باش. تا حالا درد زیادی رو تحمل کرده. درضمن اگه خودش نمیدونه، نیازی نیس بهش بگید. اگه هم میدونه، بیشتر مراعاتش کنین.نیاز به عمل نداره فقط اگه مراعات کنه.!😊 _بله چشم.. حتما...😔ممنونم آقای دکتر. وارد نمازخانه شد.. تا توانست گریه کرد.😭 دعا کرد. نماز خواند. صورتش را شست. 😢💦کنار پنجره رفت تا برافروختگی چهره اش را، بدست نسیم تابستانی بدهد.😞 وارد اتاق شد... زد.😍 با انرژی، باید نقش را، این بار هم خوب ایفا میکرد. یوسفش سرم در دست داشت... ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود. چشمانش بسته بود. اما حس میکرد میشنود...😅 ریحانه روی صندلی کنار تخت نشست. دلخور بود که مسئله به این مهمی را مخفی کرده بود..😒 اما فعلا مهمتر از بود. ریحانه_ ببینم نکنه این نیمساعت منو ندیدی اینجوری تو امامزاده حالت بد شد..!؟آره...؟😜 سرش را بگوش مردش نزدیک کرد. ریحانه_ یادم باشه سری بعد بریم یه جایی که ازم دور نباشی.. نه اینکه طاقت دوریمو ندارییی... تو هم که حساااس😁 یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد...
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت امتحانات پایان ترم فاطمه.. شروع میشد..حسابی درس میخواند.. رفتن به مسجد و زورخانه.. جزئی از زندگیش شده بود..گاهی هم.. به خانه سید سری میزد.. بانویش را ببیند..و دیداری تازه کند.. گرچه فاطمه خود را..زیاد مشغول درس کرده بود.. اما همین دیدار ها هم غنیمت بود.. بیشتر از دو هفته.. از کما رفتن نرجس.. گذشته بود.. اما هیچ تغییری حاصل نشد.. آقا رضا هم ماموریت بود.. و خانواده اش در بی خبری به سر میبردند.. حسین اقا در این شرایط.. آن ها را رها نکرد.. نمیگذاشت تنها باشند.. امین را چون عباس دوست میداشت و محبت میکرد.. علی کوچولو را چون نوه خودش در اغوش میگرفت و با او سخن میگفت.. نمیگذاشت در خانه بمانند و غصه بخورند.. سفارش میکرد در خانه تنها نباشند.. و مدام سرگرم کاری باشند.. تا کمتر فکر و خیال کنند.. روزهای سختی را امین تحمل میکرد.. به کما رفتن همسرش و بی تابی های نوزادش.. گاه او را بی طاقت کرده بود.. و زود عصبی میشد..😠😣 عباس چون برادر بزرگتر هوایش را داشت.. رگ خوابش را میدانست.. آرامش میکرد.. 🖤🏴🏴🏴🏴🖤 امشب.. بود.. حسین اقا و زهراخانم به مسجد رفته بودند.. عباس به خانه اقاسید رفت.. تا با دلبرش به مسجد رود.. آقاسید و ساراخانم.. زودتر رفته بودند.. در این شب های عزیز.. اقاسید سخنران مجلس.. و حاج یونس مداح بود.. ورودی مسجد.. میزی را گذاشته بودند.. سماور، استکان، و قند.. چند نفر از نوجوان های مسجد.. از میهمانان عزای امام حسین(ع) پذیرایی میکردند.. 🖤 چیز دیگری بود..☕️ تمام اهل محل..در مسجد جمع بودند.. 🎤💫اقاسید سخنرانی میکرد.. از حضرت اقا گفت.. از رهبری که مظلوم است.. و عده ای چون مردم کوفه اطرافش را خالی کردند.. بعد از سخنرانی اقاسید.. میکروفن🎤 را حاج یونس گرفت.. دعای فرج خواند.. مناجاتی سوزناک و زیارت عاشورا.. کم کم صدای ناله ها را بلند میکرد.. شور و حالی عجیب.. در مسجد برپا شده بود..😭😭😭😭😭😭😭صدای ناله ها و گریه مستمعین کل مسجد را پر کرده بود.. 🖤😭شب اول.. به نام مسلم بن عقیل عليه السلام بود.. حاج یونس.. از خاندان اهلبیت(ع) میگفت.. از آدم های کوفه.. از و جناب مسلم بن عقیل(ع).. از اوج کوفیان.. از و نائب امام حسین(ع) ✨عباس فهمید چقدر کم کاری کرده بود..😓 چقدر نائب امام زمان(عج) تنهاست..😭 و چقدر میتوانسته کار کند.. و کم کاری کرده..😭 بی وفایی کرده بود..😭 دو زانو نشست.. به سر میزد.. گریه میکرد.. و مدام میگفت ای خاک بر سرت عباس..😭😭 چه دردناک بود روضه ها.. بار اول بود میشنید.. بار اول بود که حس میکرد.. باید کارها میکرده.. که نکرده.!😓😭 بعد از سینه زنی.. دعای فرج✨🌤 خوانده میشد.. حاج یونس دعا میخواند.. و همه آمین میگفتند.. 🖤😭شب دوم.. اهلبیت(ع) وارد سرزمین کربلا میشدند.. ادامه دارد... 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨قانون ناشناخته ها خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمکت تکيه دادم ... انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود ... نمي تونستم عقب بکشم ...😎 می دونستم اشتباه کرده بودم و تحت شرايط سختي ... حتی نزديک بود اون بچه رو با تير بزنم ... بچه اي که مال اون بود ... اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ...😎👌 براي چند لحظه نگاهم توي پارک چرخيد ... با فاصله چند متري از ما فضاي بازي بچه ها بود ... داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي کردن ... و صداي خنده و شادي شون تا نيکمت ما مي رسيد ... 👦🏻👦🏻👧🏻👧🏻 بچه هایی هم سن یا بزرگ تر از نورا ... - قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد ... اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم بابتش متاسفم ...😕 اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي کردم ... و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ...😎 جدي توي صورتم زل زد ... چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ... حس مي کردم داره محکم دندان هاش رو روی هم فشار ميده ... و من فقط داشتم ارزيابيش مي کردم ... استاد رياضي اي که خودش وسط يه معادله گير کرده بود ... - منظورم اين نبود ...😠 - پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم کمکي بکنم ...😐 تظاهر کردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره ... اما دروغ بود ... مي خواستم حلش کنم و به جواب برسم ... مي خواستم افکارش رو خودش از اون پشت بيرون بکشه ... گام بعدي، شکست حالت کنترليش بود ... يعني نقش بستن يک لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ... با ديدن اون حالت ... چند لحظه با سکوت تمام بهم نگاه کرد ... مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز کنه ... اما انگشت هاش مي لرزيد ...😠 موفق شده بودم ... چند لحظه تا شکسته شدن گارد روانيش فاصله بود ... چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه ... و بتونم همه چیز رو ببینم ... اما یهو از جاش بلند شد ... نه براي حمله کردن به من ... يا ... بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخيد سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... ولی ... - متشکرم کارآگاه ... و عذرمي خوام از اينکه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ...😠 باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ... من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز کنم و راه حلش و پيدا کنم ... اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود ... جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ... يه کدنويسي غير قابل هک ... برنامه اي که کدهاش غير قابل نفوذ بودن ...😟😥 عجيب ترين موجودي که در مقابلم قرار داشت ... چيزي که تا به اون لحظه نديده بودم ... اون از من دور مي شد و حتي نگاه کردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت ... ترس رو با بند بند وجودم حس می کردم * ... و اين قانون ناشناخته هاست ...😥 *توضیحات* پ.ن نویسنده: این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت که خداوند می فرمایند؛ ✨ما ترس و وحشت شما رو در دل های اونها می اندازیم تا جایی که در برابر شما احساس عجز و ناتوانی کنند.✨ ✨✍
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت مادر . برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد 😔 افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود ... . . پیداش کردم ... 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد ... . . با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... 💭🔥 مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ...😔 یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ... یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ... حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ...😞 اونقدر مشروب 🔥خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... . . تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ... لباسم رو گرفت و گفت ... _پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ... اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... .😔😣 . به زحمت می تونستم نگاهش کنم ... بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... 😢به خودم گفتم: _ تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... . اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ... لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ... .😞 . گریه ام گرفته بود ...😣😢 هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که افتادم ... ''و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...'' همون جا نشستم کنار خیابون ... سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ... .😖😭😫 . اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت: _پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ... . سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ... چقدر گذشت؛ نمی دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: _ می خوای ببرمت یه جای خوب؟ ادامه دارد.... 📚
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #شصت_ویک ترانه سینی غ
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت: _من سراپا گوشم _مثلا رفته بودم مغازه ی عمو تا آینده ی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف های مجبوری طاها باعث شده بودم وجهه ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم، انقدر ناخنام رو از استرس جویدا بودم که صدای خانوم جانم در اومده بود... می ترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری می کنند؟ اصلا کاری که کرده بودم عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه ی طاها رو می خورد که بعد این همه سال برای اولین بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود... اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه ی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بی خبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم می رسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا، آماده شده بودم برم دکه ی روزنامه فروشی که زنگ خونه رو زدن... خانوم جون در رو باز کرد و با تعجب گفت: " پناه بر خدا! طاهاست..." به دلم بد افتاده بود، همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پله ها اومد بالا، صدای احوالپرسیش رو می شنیدم جالب بود که خودش به خانوم جون گفت: _زنعمو ببخشید که این وقت روز و بی خبر مزاحم شدم، میشه چند دقیقه بیام داخل؟ _چه حرفیه پسرم، مگه ادم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم.. وارد شد و مثل همیشه سلام کرد، آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر می کردم دیگه اون طاهای سابق نیست... اما بود! خانوم جون گفت: _بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات بعدم به عادت لبه ی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم... _خوبی دخترعمو؟ هنوز به گل های لاکی رنگ قالی نگاه می کردم. _جایی می خواستی بری؟ بد موقع اومدم _نه... _حرف دارم باید می اومدم خانوم جون با سینی چای اومد بیرون و گفت: _بفرمایید، ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش وایساد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانوم جون برای صحبت داریم پنج تا ده دقیقه ست... خودم پیش دستی کردم: _چیزی شده؟ دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی تونم ریحانه ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت به خاطر نیست.... براى مهیا شدن نیز هست.... به همین دلیل ، را از کاروان مى کنند تا نمایش در مجلس یزید کنند.... که در سرپرستى کاروان است، هنگام بردن سرها فریاد مى کشد: _این محفر ثعلبه است که و را خدمت امیرالمؤمنین مى برد. ، بى آنکه روى سخنش با محفر باشد، آنچنانکه او بشنود، مى گوید: _✨مادر محفر عجب فرزند خبیثى زاییده است... خمیده با سر و روى سپید، خود را به امام مى رساند و مى گوید: _خدا را شکر که شما را به هلاکت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده کرد و امیرالمؤ منین را بر شما پیروزساخت. ، اگر چه از شدت ضعف ، ناى سخن گفتن ندارد، با و مى پرسد: _✨اى شیخ ! آیا هیچ قرآن خوانده اى؟ پیرمرد مى گوید: _آرى، مى خوانم. امام مى فرماید: _✨این آیه را مى شناسى: '' قل لا اسئلکم علیه اجرا الاالمودة فى القربى(28) از شما اجر و مزدى براى رسالتم نمى طلبم جز مهربانى با خویشانم.'' پیر مرد مى گوید: _آرى خوانده ام. امام مى فرماید: _✨ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را مى شناسى: و آت ذالقربى حقه ؛(29) حق نزدیکانت را به ایشان بده. پیرمرد مى گوید: _آرى خوانده ام. امام مى فرماید: _✨ماییم آن نزدیکان پیامبر. رنگ پیرمرد آشکارا مى شود و عصا در دستهایش مى لرزد. امام مى فرماید: _این آیه را خوانده اى: '' واعلموا انما غنمتم من شى فان االله خمسه و للرسول ولذى القربى .(30) و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن براى خداست و رسولش و ذى القربى.'' پیرمرد مى گوید: _آرى خوانده ام. امام مى فرماید: _✨آن ذى القربى ماییم! پیرمرد مى پرسد: _شما را به خدا قسم راست مى گویید؟ امام مى فرماید: _✨قسم به خدا که راست مى گوییم . این آیه از قرآن را خوانده اى که: انما یرید االله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا.(31)خداوند اراده کرده است که هر بدى را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته تان قرار دهد. پیر مرد که اکنون به پهناى صورتش مى ریزد، مى گوید: _آرى خوانده ام. امام مى فرماید: _✨ما همان اهل بیتیم که خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است. پیرمرد که شانه هایش از هق هق گریه مى لرزد، مى گوید: _شما را به خدا اهل بیت پیامبر شمایید؟! امام مى فرماید: _✨قسم به خدا و قسم به حقانیت جد ما رسول خدا که ماییم آن اهل بیت و نزدیکان و خویشان. پیرمرد، از سر مى اندازد، سر به آسمان بلند مى کند... ادامه دارد