☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #شصت_ودو
مادر
.
برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد #مادرم😔 افتادم ... اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود ...
.
.
پیداش کردم ...
60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد ... کنار خیابون گدایی می کرد ...
.
.
با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد ... 💭🔥
مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود ...😔
یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود ...
یک غذای گرم برای من درست نکرده بود ...
حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت ...😞 اونقدر مشروب 🔥خورده بود که مغزش از بین رفته بود ... .
.
تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم ...
لباسم رو گرفت و گفت ...
_پسر جوون، یه کمکی بهم بکن ... نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم ...
اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم ... .😔😣
.
به زحمت می تونستم نگاهش کنم ...
بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود ... 😢به خودم گفتم:
_ تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش ... .
اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید ...
لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم ... از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد ... .😞
.
گریه ام گرفته بود ...😣😢
هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که #یاد_آیه_قرآن افتادم ...
''و به پدر و مادر خود نیکی کنید ...''
همون جا نشستم کنار خیابون ...
سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم ... .😖😭😫
.
اومد طرفم ... روی سرم دست می کشید و می گفت:
_پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن ...
.
سرم رو آوردم بالا ... زل زدم توی چشم هاش ... چقدر گذشت؛ نمی دونم ... بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم:
_ می خوای ببرمت یه جای خوب؟
ادامه دارد....
📚