eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان واقعی و آموزنده بنام ‍ 💔 -زندگی مجردی رو بیشتر دوست دارم! 💎همه نظر مرا درباره ازدواج می دانستند اما نمی دانم چرا هرچند وقت یکبار به من پیله می کردند که اگر زن نگیری ال می شود و بل می شود و هر بار پاسخ من همین بود که نمی خواهم ازدواج کنم. راستش ذهنیتم درباره دخترها زیاد خوب نبود و خودخواهانه خودم را بسیار برتر و بهتر از آنها می دانستم. تصورم این بود که آنها مرد و در واقع شوهر را برای این می خواهند که از صبح تا شب کار کند و خرجشان را بدهد. مادرم می گفت: 💎« پسرم، الان سی و یک سال داری و تا چشم روی هم بذاری می شی چهل و یک ساله، اون وقت دیگه هیچ دختری حاضر نمی شه باهات ازدواج کنه.» 💎و من هربار در جواب مادر لبخندی می زدم و می گفتم:« اتفاقا من هم همین رو می خوام. دوست دارم دخترا ازم فراری بشن.» خواهرانم به بهانه های مختلف دوستانشان را معرفی می کردند اما هیچ کدام نمی توانستند دلم را تسخیر کنند. کم کم فامیل و آشنا به این نتیجه رسیدند که من از ازدواج متنفرم! 💎تحصیلات دانشگاهی را که به پایان رساندم، شغل مناسبی پیدا کردم. به قول مادرم حالا همه چیز برای ازدواجم مهیا بود اما من کوچکترین تمایلی برای این کار نشان نمی دادم. پدرم می گفت: 💎« تو از پذیرش مسئولیت می ترسی وگرنه دلیلی نداره که تن به ازدواج ندی. اینا همه حرف مفته، فعلا برای ازدواج آمادگی ندارم! پسرجان، من وقتی همسن تو بودم سه تا بچه داشتم اونوقت تو می گی آمادگی نداری»! 💎وقتی سی و چهار ساله شدم، دیگر سرو صدای همه درآمد. حتی بقال محل گاه و بی گاه سربه سرم می گذاشت و می گفت: 💎«آخرش می ترسم بمیرم و عروسیت رو نبینم.» حالا دیگر خودم هم به این نتیجه رسیده بودم که در پیشانی من نوشته شده باید تا آخر عمر مجرد بمانم. بنابراین به تنها چیزی که فکر نمی کردم، ازدواج و تشکیل زندگی مشترک بود تا اینکه... 💎این همه از ازدواج نکردن و دوست داشتن زندگی مجردی دم زدی که آخرش این مدلی عاشق بشی؟ اون هم عاشق کسی که اصلا نمی دونی کیه! این را خواهر بزرگترم گفت و سپس زد زیر خنده. از این که جریان را برایش تعریف کرده بودم پشیمان بودم. حالا دیگر سوژه دستش آمده بود برای مسخره کردنم. همین چند روز قبل بود که وقتی از اداره به خانه برمی گشتم دیدمش. 💎او در قسمت عقب اتوبوس نشسته بود و من که به علت نبود جا سرپا ایستاده بودم به طور اتفاقی چشمم به چشمش افتاد و احساس کردم دلم لرزید. او در ایستگاه بعد پیاده شد. دنبالش راه افتادم. چنین رفتاری از من بعید بود اما دست خودم نبود. انگار رشته ای برگردنم انداخته بود و مرا به دنبال خود می کشید. چند صدمتر پیاده رفت و بعد سوار تاکسی شد. 💎زرنگی کردم و داخل تاکسی نشستم و سه چهار کیلومتر آن طرف تر همراه او پیاده شدم. داخل کوچه ای بن بست رفت و مقابل در قرمز رنگی ایستاد و کلید انداخت و داخل شد. فردای آن روز دو ساعت از اداره مرخصی گرفتم و به آن محل رفتم و درباره خانواده آن دختر که حالا می دانستم نام خانوادگی شان چیست تحقیق کردم. نام دختر «سمیه» بود و پدرش بازنشسته دولت. 💎سمیه تنها دختر خانواده بود و جز خودش دو برادر دیگر هم داشت. به بهانه امر خیر جیک و پوک خانواده اش را درآوردم. همه از آنها به نیکی یاد می کردند. حالا دیگر وقتش رسیده بود که به مادرم بگویم برای خواستگاری آماده شوند. مادر که فکرش را هم نمی کرد من واقعا قصد ازدواج داشته باشم و حرف هایی که از خواهرم شنیده بود را به حساب شوخی گذاشته بود گفت: « تو واقعا می خوای زن بگیری؟» لبخندی زدم و گفتم:« بهم نمی یاد داماد بشم؟» 💎مادر هاج و واج نگاهم کرد و بعد دست انداخت دور گردنم و شروع کرد به بوسیدنم و گفت:« آفرین پسرم، خدا رو شکر که سرعقل اومدی. حتما این دختر خیلی کمالات داره که تونسته دل تو رو ببره...» لحظاتی مکث کردم و سپس با تردید جریان را برای مادرم تعریف کردم. او برخلاف خواهرم دلداری ام داد و گفت: 💎« نگران نباش! از خدا بخواه که همه چیز رو درست کنه. اون دختر هنوز تو رو نپسندیده در واقع اصلا تو رو ندیده. همین طور اگر بخواییم بریم خواستگاری ممکنه خانواده اش موافقت نکنن و یا خودش تو رو نخواد و سنگ روی یخ بشیم. پس به نظر من بهتره اول خودت قدم جلو بذاری... ی و باب آشنایی رو باز کنی. درسته که درباره ش خوب تحقیق کردی و خیالت راحته اما به هرحال برای اینکه ضایع نشیم صلاحه که به هر طریقی شده چند کلمه ای باهاش حرف بزنی و مزه دهنش رو بفهمی». 💎حرف مادر منطقی بود. باید حضوری با سمیه حرف می زدم و نظر او را درباره ازدواج با خودم می پرسیدم. این فرصت سه روز بعد به وجود آمد. حالا دیگر می دانستم محل کارش کجاست و چه ساعتی تعطیل می شود. بی آنکه متوجه شود، هر روز بعد از تمام شدن کارم منتظرش می ماندم و تقریبا همه مسیر تا رسیدن به خانه شان را با هم طی می کردیم.