eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 دوباره با فکر کردن به نگاهش همون نسیم همیشگی از قلبم عبور کرد گیتی:حواست کجا رفت چش سفید دوباره خندیدم : - همینجام پیش تو -آره جون عمت لبخندی زدم و گفتم: -اه گیتی با عمه بیچارم چکار داری -میگم ضایع نکن ولی بازم این برادرمون مات تو شده با تعجب نگاهی سمت امیر علی انداختم برای لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد ولی خیلی زود نگاهش رو دزدید غرق فکر شدم چیز واقعا عجیبی بود این امیرعلی یه چیزیش شده ، وگرنه این نگاهای بی پروا از امیر علی بعیده با صدای گیتی به خودم اومدم: -مثلا الان ضایع نکردی؟ -نمیدونم از تعجب بود ، این زل زدنا از امیر علی بعیده -شاید داره دل می بنده پوزخندی زدم: -نه بابا تنها چیزی که به امیر علی نمیاد دلبستن -چرا مگه امیرعلی آدم نیست؟!!!! -چرا هست ولی آدم عاشق شدن من نیست -ولی منکه میگم این نگاهای یواشکی بی دلیل نیست -اگه عاشقه چی مانعش شده شونه ای بالا انداخت و گفت: - نمیدونم والا دروغ چرا حرفای گیتی یه امید تازه ای رو توی دلم روشن کرد یعنی امکانش هست اونم من رو دوست داشته باشه؟ ولی وقتی تا آخر شب دیگه خبری از نگاه کردن ها و توجهش نشد خط باطلی روی امیده زنده شده کشیدم و به خودم گفتم -حتما گیتی اشتباه کرده ** از زبان امیر علی کم کم به آخرای شب نزدیک می شدیم و دریا حتی یکبارم برای صحبت کردن با من پیش قدم نشد دلم بیشتر از همیشه گرفت نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بی معرفت مثلا باب این آشنای ما بودیم حالا درسته اصلا یه کلمه هم باهام حرف نزنی و بری دورترین نقطه از من بشینی آخه ؟ وقتی برای خدا حافظی جلوی در مقابلش موندم با دلخوری نگاهی به صورتش انداختم آروم خدا حافظی کردم بازم نگاهم نکرد و خیلی آرومتر از خودم جوابم رو داد دیگه به یقین رسیدم هیچی از اون علاقه نمونده و حسش زودگذر بوده -حالا من چکار کنم خدایا این دیگه چه بلای بود سرم آوردی میخوای تلافی آه دل شکستش رو سرم در بیاری ؟ باید بگم موفق شدی جیگرم از بی محلیش سوخته دارم میمیرم دیگه بسمه یه کاری بکن چند هفته از مهمانی عزیز خانم گذشته بود و این مدت خیلی کم دریا رو دیده بودم توی اتاقم مشغول مطالعه پرونده یکی از بیمارها بودم که با صدای زنگ موبایلم نگاه از پرونده گرفتم ، حسین بود یکی از دوستای دوران مدرسم که الان یکی از فرماندهان به نام اطلاعات بود : -جانم حسین جان سلام -سلام آقا امیر جانت سلامت کجای مرد یه سری به ما نمیزنی 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 مخلصم داداش جون تو سخت مشغول کارای مطب و بیمارستانم وقت سر خاروندن هم ندارم وگرنه همیشه به یادتم -بزرگی انشالله همیشه گرفتاریات خیر باشه با مکث کوتاهی ادامه داد: -راستش یه زحمت برات داشتم -جونم داداش رحمته شما امر بفرما -سلامت باشی راستش پشت گوشی نمیشه باید حضوری ببینمت -چشم کجا باید بیام -آدرس رو برات پیام می کنم اگه بتونی همین امروز بیای خیلی خوبه -باشه یه ساعت دیگه اونجام -پس می بینمت فعلا خداحافظ -خدا نگهدار بعد رد کردن مرخصی ساعتی به آدرس کافی شاپی که فرستاده بود رفتم، چون نزدیک بیمارستان بود زود تر از حسین رسیدم چند دقیقه ای منتظر بودم که اونم رسید .بلند شدم و گرم بغلش کردم بعد از سلام و احوال پرسی گفت: -ببین امیر علی چون زیاد وقت ندارم سریع میرم سر اصل مطلب -بگو داداش به گوشم -راستش.... با اومدن گارسون حرفش رو قطع کردو سفارش دوتا قهوه داد ، بعد رفتن گارسون ادامه داد: -می گفتم راستش یه ماموریت داریم که خیلی مهم وحیاطیه به دوتا تا پزشک نیاز داریم که با گروه باشه -چه کاری از دست من ساخته است - پزشکها حتما باید از بیمارستان خودمون باشه همین که الان تو هستی -خوب؟ - میتونی بیای؟ -من ؟!! نویسنده : آذر_دالوند 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آره نمیتونی ؟به من گفتن پزشک های که انتخاب می کنم باید مورد اعتماد باشن منم که جز تو کسی رو سراغ ندارم ولی اختیار با خودته میتونی رد کنی -به نظرت از پسش برمیام ؟ -آره قرار نیست کار خاصی بکنی یه خونه تو شمال تهران کرایه کردیم برای چند ماه باید بیای اونجا زندگی کنی البته چون توی ماموریت هستی نباید دیگه برگردی خونه به خاطر مسائل امنیتی میدونی که چی میگم؟ -بله میدونم خوب بعد چه کاری باید انجام بدم؟ -شما اونجا هستید اگه خدای نکرده مشکلی برای افراد گروه پیش بیاد میارن پیش شما ، خونه کاملا با تجهیزات پزشکی تجهیز شده است -مشکلی نیست میام چند نفر هستیم -خونه ای که برای پزشکها آماده شده یه خونه ویلایه و کاملا از گروه جداست برای امنیت -پزشک دیگه کی هست حالا؟ -مسئله مهم اینه من کسی رو سراغ ندارم خودت اگه بتونی یکی از آشناهات رو بیاری خیلی خوبه -باشه یه کاریش میکنم - امیرعلی ... انگار کلافه باشه با کلافگی ادامه داد: -اون یکی پزشک باید خانم باشه ابروهام ب
ا صدای صلوات اسرا وارد شدوگفت: – عروس خانم میگن بیا می خوان صیغه ی محرمیت رو بخونن. باتعجب گفتم: –به این سرعت. سعیده خندیدو گفت: – عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟ ــ آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه ی درخواست معنوی عروس خانم. سعیده اشاره به من گفت: – بیا بریم دیگه. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –وای روم نمیشه سعیده. سعیده فکری کردو گفت: –صبر کن مامانم رو بگم بیاد. بعد از چند دقیقه خاله امدو دستم را گرفت و با کل کشیدن من را کنار آرش نشاند. یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه ی محرمیت رابینمان جاری کرد. آنقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشان را دستم می کرد متوجه ی لرزش دستهایم شد. زیرلبی گفت: –حالت خوبه؟ با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن. اسرا برایمان اسفند دود کردو خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودند از مهمان ها پذیرایی کرد. چیزی به غروب نمانده بود که همه خداحافظی کردندو رفتند. اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشدوهمه رفتند. سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت: –حالا مگه این میره... از حرفش خنده ام گرفت و لبم را گاز گرفتم. آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمان می کرد. خانواده آرش جلوتر از همه رفتند. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش برود. ‌ آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شدو کنارم ایستاد و گفت: – کمک نمی خوای؟ لبخندی زدم و گفتم: –نه، ممنون. آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت: –من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت وگفت: – از وقتی همه رفتند، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده. سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت. –میشه بریم توی اتاق بپرسم. – چند لحظه صبر کنید. جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم ورفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم: – مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده. مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت: – تو برو پیش نامزدت تنها نباشه. ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم بردوناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم. " حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست! آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…." مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد. –کجا رفتی؟ من واسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم: –ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم. خندیدو گفت: – فقط دعا کن کنکور قبول بشم. اسرا هفته ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا. دستهایم را بردم بالا و گفتم: – ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست. اسرا با لبخند نگاهم کردو گفت: –خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم. انشااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم. آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش می‌کرد. میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم. کنارش ایستادم. – بریم حرفتون رو بزنید؟ کتاب را بست و سر جایش گذاشت. وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم: – اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره. در را بست و گفت: – می خوای باهم مرتب کنیم؟ اشاره کردم به تخت و گفتم: –شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید. نگاهی به چادرم انداخت و گفت: – الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟ از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد: – نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم. با خجالت گفتم: – نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم. آنقدرگرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت. دستهایش رو روی سینه اش گره کردو گفت: –چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟ ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم: –میشه خودم این کار رو بکنم؟ نگاهش روی دستم ماندو گفت: –چرا اینقدر دستهات سرده؟ بی تفاوت به سوالش گفتم: – میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟ چشم هایش را بست و من گفتم: –نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه. وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد. کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستادو دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت: – چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟ تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید. از نیم رخ نگاهی به پشت