#پارت126
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
دوباره با فکر کردن به نگاهش همون نسیم همیشگی از قلبم عبور کرد
گیتی:حواست کجا رفت چش سفید
دوباره خندیدم :
- همینجام پیش تو
-آره جون عمت
لبخندی زدم و گفتم:
-اه گیتی با عمه بیچارم چکار داری
-میگم ضایع نکن ولی بازم این برادرمون مات تو شده
با تعجب نگاهی سمت امیر علی انداختم برای لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد ولی خیلی زود نگاهش رو دزدید غرق فکر شدم
چیز واقعا عجیبی بود این امیرعلی یه چیزیش شده ، وگرنه این نگاهای بی پروا از امیر علی بعیده
با صدای گیتی به خودم اومدم:
-مثلا الان ضایع نکردی؟
-نمیدونم از تعجب بود ، این زل زدنا از امیر علی بعیده
-شاید داره دل می بنده
پوزخندی زدم:
-نه بابا تنها چیزی که به امیر علی نمیاد دلبستن
-چرا مگه امیرعلی آدم نیست؟!!!!
-چرا هست ولی آدم عاشق شدن من نیست
-ولی منکه میگم این نگاهای یواشکی بی دلیل نیست
-اگه عاشقه چی مانعش شده
شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم والا
دروغ چرا حرفای گیتی یه امید تازه ای رو توی دلم روشن کرد یعنی امکانش هست اونم من رو دوست داشته باشه؟
ولی وقتی تا آخر شب دیگه خبری از نگاه کردن ها و توجهش نشد خط باطلی روی امیده زنده شده کشیدم و به خودم گفتم
-حتما گیتی اشتباه کرده
**
از زبان امیر علی
کم کم به آخرای شب نزدیک می شدیم و دریا حتی یکبارم برای صحبت کردن با من پیش قدم نشد دلم بیشتر از همیشه گرفت
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت127
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
بی معرفت مثلا باب این آشنای ما بودیم حالا درسته اصلا یه کلمه هم باهام حرف نزنی و بری دورترین نقطه از من بشینی آخه ؟
وقتی برای خدا حافظی جلوی در مقابلش موندم با دلخوری نگاهی به صورتش انداختم آروم خدا حافظی کردم
بازم نگاهم نکرد و خیلی آرومتر از خودم جوابم رو داد
دیگه به یقین رسیدم هیچی از اون علاقه نمونده و حسش زودگذر بوده
-حالا من چکار کنم خدایا این دیگه چه بلای بود سرم آوردی میخوای تلافی آه دل شکستش رو سرم در بیاری ؟ باید بگم موفق شدی جیگرم از بی محلیش سوخته دارم میمیرم دیگه بسمه یه کاری بکن
چند هفته از مهمانی عزیز خانم گذشته بود و این مدت خیلی کم دریا رو دیده بودم
توی اتاقم مشغول مطالعه پرونده یکی از بیمارها بودم که با صدای زنگ موبایلم نگاه از پرونده گرفتم ، حسین بود یکی از دوستای دوران مدرسم که الان یکی از فرماندهان به نام اطلاعات بود :
-جانم حسین جان سلام
-سلام آقا امیر جانت سلامت کجای مرد یه سری به ما نمیزنی
#پارت128
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مخلصم داداش جون تو سخت مشغول کارای مطب و بیمارستانم وقت سر خاروندن هم ندارم وگرنه همیشه به یادتم
-بزرگی انشالله همیشه گرفتاریات خیر باشه
با مکث کوتاهی ادامه داد:
-راستش یه زحمت برات داشتم
-جونم داداش رحمته شما امر بفرما
-سلامت باشی راستش پشت گوشی نمیشه باید حضوری ببینمت
-چشم کجا باید بیام
-آدرس رو برات پیام می کنم اگه بتونی همین امروز بیای خیلی خوبه
-باشه یه ساعت دیگه اونجام
-پس می بینمت فعلا خداحافظ
-خدا نگهدار
بعد رد کردن مرخصی ساعتی به آدرس کافی شاپی که فرستاده بود رفتم، چون نزدیک بیمارستان بود زود تر از حسین رسیدم
چند دقیقه ای منتظر بودم که اونم رسید .بلند شدم و گرم بغلش کردم بعد از سلام و احوال پرسی گفت:
-ببین امیر علی چون زیاد وقت ندارم سریع میرم سر اصل مطلب
-بگو داداش به گوشم
-راستش....
با اومدن گارسون حرفش رو قطع کردو سفارش دوتا قهوه داد ، بعد رفتن گارسون ادامه داد:
-می گفتم راستش یه ماموریت داریم که خیلی مهم وحیاطیه به دوتا تا پزشک نیاز داریم که با گروه باشه
-چه کاری از دست من ساخته است
- پزشکها حتما باید از بیمارستان خودمون باشه همین که الان تو هستی
-خوب؟
- میتونی بیای؟
-من ؟!!
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت129
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آره نمیتونی ؟به من گفتن پزشک های که انتخاب می کنم باید مورد اعتماد باشن منم که جز تو کسی رو سراغ ندارم ولی اختیار با خودته میتونی رد کنی
-به نظرت از پسش برمیام ؟
-آره قرار نیست کار خاصی بکنی یه خونه تو شمال تهران کرایه کردیم برای چند ماه باید بیای اونجا زندگی کنی البته چون توی ماموریت هستی نباید دیگه برگردی خونه به خاطر مسائل امنیتی میدونی که چی میگم؟
-بله میدونم خوب بعد چه کاری باید انجام بدم؟
-شما اونجا هستید اگه خدای نکرده مشکلی برای افراد گروه پیش بیاد میارن پیش شما ، خونه کاملا با تجهیزات پزشکی تجهیز شده است
-مشکلی نیست میام چند نفر هستیم
-خونه ای که برای پزشکها آماده شده یه خونه ویلایه و کاملا از گروه جداست برای امنیت
-پزشک دیگه کی هست حالا؟
-مسئله مهم اینه من کسی رو سراغ ندارم خودت اگه بتونی یکی از آشناهات رو بیاری خیلی خوبه
-باشه یه کاریش میکنم
- امیرعلی ...
انگار کلافه باشه با کلافگی ادامه داد:
-اون یکی پزشک باید خانم باشه
ابروهام ب
سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت:
–چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش بردوچشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت:
–حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم.
کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم:
–میشه بشینیم.
خندیدو گفت:
– آره، منم احتیاج دارم که بشینم.
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت128
هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان گرفتم، با تعجب به انتهای موهایم که پخش شده بود روی تخت، نگاه کردو گفت:
–هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن.
آرام گفتم:
–سعی می کنم، گاهی از دستشون خسته میشم.
دوباره دستی به موهایم کشیدو گفت:
– مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟
سرم را پایین انداختم.
پرسید:
ــ چرا جواب سوالم رو ندادی؟
ــ کدوم سوال؟
ــ قضیه ی عکس.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
– ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانواده هامون.
دستم را با محبت فشار دادو گفت:
— الان که محرمیم، میشه وقتی حرف می زنی تو چشم هام نگاه کنی؟
سرم را بالا آوردم و به یقه ی لباسش چشم دوختم.
ــ یکم بالاتر.
نگاهم را سر دادم سمت لبهایش.
لبخند عمیقی زدو گفت:
– اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود.
بالاخره نگاهش کردم و گفت:
–حالا اصل قضیه رو بگو.
دوباره چشم هایم را نقش زمین کردم و گفت:
– ای بابا، این همه زحمت رو هدر دادی که.
با خجالت گفتم:
– آخه سعیده می گفت بیاییم توی اتاق دوتایی عکس بندازیم، منم چون معذب بودم اخم کردم.
ــ دوتایی یعنی تو و سعیده؟ مگه با اونم معذبی؟
می دانستم از روی عمد این حرف هارا می زند، نگاهم را روی صورتش چرخاندم وگفتم.
– نخیر، من و شما.
دستم را بالا آوردو بوسه ایی رویش نشاند.
–بله، همون موقع منظور سعیده خانم رو متوجه شدم، خیلی هم دلم می خواست دوتایی خصوصی عکس بندازیم، ولی وقتی اخم تو رو دیدم ترسیدم.
اخم می کنی ترسناک میشی ها.
زمزمه وار گفتم:
ــشما که جای من نیستید، خب سختم بود.
گوشی را از جیبش درآوردو گفت:
–ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
دوربین گوشی را فعال کرد و شروع کرد به عکس انداختن.
چند تا عکس اول را که انداخت گفت:
– باید اولین لحظات محرم شدنمون، ثبت بشه. برای من یکی از نایاب ترین لحظات زندگیمه.
عکس های بعدی را که انداخت، کمی خودش رو متمایل کرد به طرف من،
من هم دلم می خواست این کار را انجام دهم ولی، به این سرعت نمیتوانستم.
همه ی موهایم را جمع کرد یک طرف شانهام و یک عکس تکی گرفت و گفت:
–می خوام این عکست رو به مژگان نشون بدم، دلش رو آب کنم.
از این که اسم مژگان را بدون پسوندو پیشوندگفت، خوشم نیامد. با استرس گفتم:
–لطفا تو گوشی خودتون نشونش بدید.
گوشی را گذاشت روی میزو روبرویم زانو زدو دستهایم رو گرفت و گفت:
– نگران نباش، من حواسم به همه ی این چیزها هست.
عکس خانمه مثل یه تیکه ماهم رو برای کسی نمی فرستم، خیالت راحت.
لبخندی زدم.
–می دونم. تو این مدت متوجه شدم که چقدر ملاحظه می کنید. کنارم نشست و گفت:
– راحیل همش می ترسیدم که قسمتم نباشی، فقط خدا می دونه امروز چقدر خوشحالم.
ــ قراره امروز نذرتون رو بگید، که چی بود.
ابروهایش را بالا داد و نچی کردو گفت: خرج داره.
با تعجب گفتم:
– چه خرجی؟
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
–حالا بعدها میگم.
یک لحظه احساس کردم یکی سوزن برداشته وتمام رگهایم را سوزن میزند، می خواستم از اتاق بیرون بروم، ولی نمی دانستم چه بهانه ایی بیاورم. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و گفتم:
– برم براتون میوه بیارم.
دستم را گرفت کشیدو دوباره کنار خودش نشاندو گفت:
–الان با این قیافه ی تابلو نری بیرون بهتره.
ببین چه سرخ و سفیدم شده، بعد دستی به موهایم کشیدو گفت:
–بیا موهات رو برات ببافم، تا راحت باشی، بعد دوتایی می ریم بیرون.
" وای خدایا این چرا اینقدر راحت است، هنوز چند ساعت بیشتر از محرمیتمان نگذشته چه در خواستهایی دارد."
با شنیدن صدای اذان که از گوشیام میآمدگفتم:
–نه، ممنون با گیره می بندمشون.
بعد از بستن موهایم، گفتم:
– می خواهید شما برید توی سالن بشینید. من نماز بخونم میام.
نگاهی به تخت انداخت و گفت:
–این تخت توئه؟
ــ بله.
دراز کشید رویش و گفت:
– همینجا دراز می کشم تا نمازت تموم بشه.
وضو داشتم. سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. برای این که منتظرم نماند، تعقیبات نماز مغرب را نخواندم و فوری نماز عشا را شروع کردم.
سلام نماز را که خوندم، دیدم کنارم نشست و یک دستش را روی زانویم گذاشت و با دست دیگرش تسبیحم را از روی سجاده برداشت وشروع کردباانگشتش دانههایش راجابه جا کردن. سرش را تکیه داد به بازویم.
چون تسبیحم دستش بود، بی اختیار دستش را از روی پایم برداشتم و با انگشت هایش ذکر تسبیحات را گفتم. با تعجب نگاهش را بین صورتم و دستش می گرداند. در آخر دستش را بالا آوردم تا ببوسم ولی دستش را کشیدو گفت:
– قربونت برم، شرمندم نکن. همانطور که