eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
ه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند. مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت: ــ حالا تو چرا می‌خوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه. ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره. ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم. سکوت کردم. بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت. مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند. مژگان پرسید: –چرا چایی برنمی‌داری. –نمی‌خورم. –پس برای آرش ببر. –اون که خوابه. –مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود. همانطور که سینی چای را برمی‌داشتم گفتم: –نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم. سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود. یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر می‌کردم. هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم. ــ بیا بالا بخواب. ــ تومگه خواب نبودی؟ بی توجه به حرفم پرسید: –تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟ وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست و گفت: –اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم. ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟ چند لحظه سکوت کرد. بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد. –بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم. پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت: –تو بالا بخواب من اینجا می‌خوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت. همین که دراز کشیدم گفت: ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟ ــ با خجالت گفتم: ــ همین خوبه؟ ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟ ــ اهوم. بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت: من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن. همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتی‌ام را که یک بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم. بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم. آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و نگاهش کردم. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر. خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم. روی زمین دراز کشید. مدام نفس‌های عمیق می‌کشید و این پهلو آن پهلو میشد. –آرش. –جانم. –هنوز فکرت درگیر حرف سودابس. بلند شد نشست. –حرف آبرومه. اونم جلوی خانواده‌ی تو. ... من هم نشستم وگفتم: –تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار. کلافه گفت: –اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه. –بهترین راه شناخت آدمها وقتیه که عصبانی هستند. آهی کشیدو گفت: –دعا کن یه معجزه‌ایی بشه سودابه نره خونتون. بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت. –کجا؟ –میرم بیرون یه قدمی بزنم. می‌دانستم تنها کسی که الان می‌تواند آرامش کند من هستم. –منم میام. –نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟ –پس تو هم نرو. دستش از روی دستگیره‌ی در سُر خورد. –باشه. بالشتش را برداشتم و روی تخت گذاشتم. –بیا رو تخت بخواب، شاید با هم حرف بزنیم آروم شی. باتعجب کنارم دراز کشید. دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت: –همین که کنارتم آرومم. دوباره تپش قلب گرفتم. دستش را زیر سرم گذاشت و گفت: –با آرامش بخواب عزیزم. همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کند. چشم هایم را بستم و بوی تنش را تنفس کردم. با پشت انگشت سبابه اش آنقدر گونه‌ام را نوازش کرد که چشم هایم گرم شدو خوابم گرفت. نمی دانم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیکه اذان صبح است. نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. مجبور شدم کمی به روی آرش خم شوم. غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم. به صورتش زل زدم. باورم نمیشد این همان پسر مغرور و متکبر کلاس باشد. سرم را روی بالشت گذاشتم. –چرا بیداری؟ زخم صدایش توی گوشم پیچید. با تعجب گفتم: –خواب بودی که... ــ بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره. خجالت زده گفتم: ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم. با لحن خیلی مهربان و با همان صدایی که دلم برایش ضعف می رفت گفت: