ند که از سرخاک بلند شود. قلبم فشرده شد.
"آرش سرش شلوغ تر از این حرفهاست که بخواد مواظب زن خودش باشه، فعلا که اولویتهاش عوض شده."
اصلا اگر شرطی هم این وسط نباشد باز هم مگر این مژگان دست از سر زندگی ما برمی دارد. یک لحظه چند روزی که شوهرش ترکیه بود یادم امد. آرش راننده شخصیاش شده بود. حالا که دیگر عزیزتر هم شده لب تر کند آرش خودش را به او می رساند. الان هم آنقدر مشغول است که اصلا برای من وقت ندارد. مطمئنم با دنیا امدن بچه ی مژگان سرش شلوغتر هم میشود. اگر حرفی هم بزنم میگوید یک زن تنها کسی را جز ما ندارد...شاید هم این فریدون دیوانه یک جورهایی با شرط عقد مژگان لطف در حقم کرده و خودم خبرندارم. باید عاقلانه فکر کنم. از این فکرها دوباره بغضم گرفت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت253
–راحیل خانم می تونم کاری براتون انجام بدم؟
برگشتم ونگاهی به بابک انداختم وبا مِن ومِن گفتم:
–شما ماشین دارید؟
–بله، ولی الان باماشین بابام امدیم.
–می تونیدبدون این که به کسی بگید من رو تا ایستگاه مترو بهشت زهرابرسونید و زود برگردید؟ فکرکنم تا اینجا پنج دقیقه بیشتر راه نباشه.
لبخندی زد و گفت:
–بله حتما، بعدسویچ را نشانم داد.
–ماشین اونوره، بفرمایید.
فاطمه که به ما رسیده بود ایستاده بودو با تعجب نگاهمان می کرد. نزدیکش رفتم.
پرسید:
–راحیل توچت شده؟
دستش را گرفتم.
–لطفا اگه آرش سراغم رو گرفت که فکر نکنم حالا حالاها بگیره، بگوحالش خوب نبود، بامترو رفت خونه.
–عه، راحیل آخه چی شده، خب اگه حالت بده بامترو چطوری می خوای بری؟
–اینجا حالم رو بد می کنه، اگه ازاینجا دور بشم خوب میشم.
او هم بغض کرد و سرم را برای لحظه ایی در آغوشش گرفت.
–الهی بمیرم، می فهمم. باز این تویی که تحمل میکنی. بعدکمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم، دلم نمی خواست صندلی جلوبنشینم ولی فاطمه درجلو را بازکرد، من هم حرفی نزدم.
بابک راه افتاد، معلوم بودناراحت است. بینمان سکوت بود تا این که جلوی یک دکه نگه داشت وگفت:
–الان میام.
دوتا آب میوه پاکتی خریده بود، یکی را برایم بازکرد و به طرفم گرفت.
–بفرمایید، فشارتون رومیاره بالا. میل نداشتم ولی حوصلهی تعارف هم نداشتم. تشکرکردم و گرفتم و در دستم نگه داشتم.
زیرلبی گفت:
–از دکهاییه پرسیدم، گفت مترو اونوره، بعد دوباره نگه داشت واز یکی مسیر را پرسید.
حق داشت بلدنباشد، فکرنکنم اصلا بهشت زهراامده باشد، چه برسد که مترو را هم بلدباشد. یادش بخیر در یک دوره ایی چندسال پیش بادوستانم زیاد اینجا میآمدیم. مزارشهدا، بخصوص شهدای گمنام.
آهی کشیدم وباخودم فکرکردم چرا اینقدردور شدم از آن روزها وحال وهوا...
دلم خواست دوباره آن روزها را تجربه کنم، بایدفکری برای زندگیام می کردم.
–آهان، مترو اونجاست.
باشنیدن صدایش سرم را طرفش چرخاندم،
–ببخشیدکه اذیت شدید، دستتون دردنکنه.
–چه اذیتی، خوشحال شدم که تونستم کاری براتون انجام بدم. بعدنگاهی به من انداخت وگفت:
–راحیل خانم خودتون رو برای چیزهایی که ارزش نداره ناراحت نکنید، یه وقتهایی آدمها قدرچیزهایی روکه دارن رو نمی دونن باید ازشون گرفته بشه، وگرنه به مرور براشون بی ارزش میشه، چون فرق بین دوغ ودوشاب رو نمی فهمن. مثل یه بچه ایی که یه تیکه الماس دستشه واصلا نمیدونه چیه، فقط چون براش جذابیت داره و با بقیه ی اسباب بازیهاش فرق داره باهاش بازی می کنه، چه بسا که مابین بازی کردنش ازدستش بیوفته وخرد بشه و از ارزشش کم بشه، حتی اینجوری هم اون بچه نمی فهمه که الان ناخواسته از ارزش این الماس کم کرده، وقتی الماس شکست، لبه هاش تیزمیشه و ممکنه به دست بچه آسیب بخوره، درحقیقت هر دوضرر می کنن. بعدنفس عمیقی کشید و ادامه داد:
–وقتی ارزش انسانها درک نشه، فقط ظاهرشون برات جذاب میشه، اونم روزهای اول.
سرم پایین بود و با دقت به حرفهایش گوش می کردم.
ماشین را نگه داشت.
– تشکرکردم وآب میوه را گذاشتم روی داشبورد و سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
–آقا بابک من الماس نیستم. آرشم بچه نیست. ولی همون الماسی هم که شما می گید برای درخشیدنش باید تراش بخوره واین تراش خوردنه سخته، الماسِ بدون تراش باسنگ فرقی نمی کنه. به نظرم همهی انسانها الماس هستند و گاهی نمی خوان تراش بخورن و خدا این کار رو به زورم که شده انجام میده، خدا سنگتراش خوبیه.
روی صندلی نشستم و منتظر قطار شدم.
حالم بد بود کاش میشد برگردم و مثل قدیم دوباره سر خاک شهدا بروم، شاید آرام میشدم. با شنیدن صدای گوشیام از کیفم بیرون کشیدمش.
با دیدن شماره زهرا خانم فوری جواب دادم.
زهرا خانم بعد از احوالپرسی و تسلیت پرسید:
–راحیل جون، ما الان بهشت زهراییم. شماره قطعه رو خواستم بپرسم.
همین که خواستم حرفی بزنم قطار رسید و از بلندگو نام ایستگاه اعلام شد.
– راحیل تو مترویی؟
با کمی مکث گفتم:
–بله. سر خاک بودم، حالم بد شد دارم میرم خونمون.
دوباره با همان تعجب پرسید:
–تنها؟
نمی