eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
به خودت بگم بهتره. دستم را شروع به نوازش کرد و پرسید: –درد داری؟ چشم هایم راباز و بسته کردم. تعجب زده پرسید: –چی شده؟ این بغض برای درد نیستا. چشمهایم را روی یقه‌ی لباسش، سُر دادم. متوجه شدم پیراهنی که برایش دوخته بودم را پوشیده. چقدرقالب تنش بود. نگاهم رادنبال کرد. –می بینی چقدرفیت تنمه، اصلامگه جرات داره فیت نباشه، اونم لباس دوخت دست خانمم. ازحرفش لبهایم برای ثانیه ایی کش امد ولی باز هم بغض کردم و او ادامه داد: _لباسم خونی شده بود مجبورشدم عوضش کنم، چون چیزی به اذان نمونده. دو دستی دستم را گرفت وگفت: –بغضت رومی بینم حالم خراب میشه. چیزی نشده که، خوب میشی، مطمئن باش همین تصادفم حکمتی داشته. بایدخدا رو شکر کنیم که به خیرگذشته حورالعین من. حرفهایش به بغضم کمک کرد تا تبدیل به اشک بشوند. اشکهایم راه خودشان راپیدا کردند و روی گونه‌هایم جاری شدند. بانگرانی نگاهم کرد. انگشت سبابه‌اش راروی گونه‌هایم کشید و اشکهایم راپاک کرد. از ریختن اشکهایم خجالت کشیدم و تمام سعی ام راکردم که جلویشان رابگیرم. –راحیلی که من می شناسم خیلی قویه، مگه نه؟ لبهایم را به هم فشار دادم و سرم را به علامت منفی به طرفین تکان دادم. آرنجهایش راروی تخت گذاشت وچشم هایش رابست ودستم را روی چشم هایش نگه داشت. وقتی بازشان کرد نم داشتند. –میخوای زنگ بزنی به مامانت؟ جواب ندادم. گوشی را از جیبش درآورد و سعی کرد جو را عوض کند. –من که می دونم تو دختر مامانی، هستی، حتما الانم دلت براش تنگ شده، الان باهاش حرف میزنی حالت خوب میشه. دستم را دراز کردم و گوشی را گرفتم. –الان نه، باید فکر کنم چی بهش بگم که حول نکنه. ایستاد، بعدخم شد و چشم هایم رابوسید. –باهم فکر می کنیم که چی بهش بگیم. تا من زنده‌ام نگران هیچی نباش. گفتم: –همش فکر می‌کنم اگه تو دیر رسیده بودی چی میشد؟ اگه اونا من رو می‌دزدیدن... وای خدایا فکرشم نمی‌تونم بکنم... همانطور که از داخل نایلون کمپوتی برمی‌داشت تا برایم باز کند. گفت: –اونا این کار رو نمی‌کردن، یعنی خدا این اجازه رو بهشون نمی‌داد. من تا حالا به ناموس کسی نگاه نکردم که سر ناموسم همچین بلایی بیاد. –ولی همیشه که اینطوری نیست. –درسته، اگرم همچین اتفاقی میوفتاد پس امتحان خدا بوده. در هر صورت الان این غصه خوردن تو کار شیطونه. بعد برایم روایتهایی تعریف کرد که باعث آرامشم شد. دیگر دردی نداشتم انگارحرفهایش یک مسکن قوی بودند. حالا می فهمم تنها مسکنم در این روزها یک پشتیبان بوده، یکی که دل گرمم کند، از هیچ چیز نترسد و درکم کند. یکی که برایم پدری کند، برادری، همسری، یک مردقوی که خودش همه چیز رادرست کند و منتظر من نماند. خودش عقل کل باشد و من برایش فقط زن باشم و زنانگی کنم. ✍ ... .....★♥️★..... .....★♥️★..... کمیل گفت خودم به مادر زنگ بزنم بهتر است. همین که صدایم را بشنود متوجه می‌شود که مشکلی نیست و خیالش راحت می‌شود. مادر و سعیده بابغض کنار تختم ایستاده بودند. مادر بغلم کرد، باتمام وجود عطر رازقی‌اش رابه مشامم فرستادم. مادرچه نعمت بزرگیست، مهربانیش، عطرش، وَهمین دلواپسی هایش. مادر مرا از خودش جدا کرد ونگاهم کرد، عمیق، طولانی، مهربان. بعدآهی کشید و زیرلب خداروشکرکرد. سعیده هنوز هم از کمیل خجالت می کشید و سعی می کرد از او کناره بگیرد، دستهایم رابه طرفش درازکردم و بغلش کردم وزیرگوشش گفتم: –چیزی نشده که، جلوی آقامون قیافته ات رو اینجوری نکن، خیلی زشت میشی. سعیده پقی زد زیر خنده و کمی عقب رفت و گفت: –ازخودت خبرنداری. من هم لبخندزدم. –مثل این که تصادف کردما، می خواستی اتوکشیده وادکلن زده باشم. سعیده دستم را گرفت. –راحیل میشه این قرار داد رو فسخ کنی تا کل خانواده یه نفس راحتی بکشن؟ همه سوالی به همدیگر نگاه کردیم وسعیده دنباله ی حرفش را گرفت: –بابا همین که هرسال تصادف می کنی دیگه. همه زدند زیرخنده. –خوبه خودت استارتش رو زدیا. همان لحظه کمیل اشاره کرد که بیرون می رود. فهمیدم برای نماز رفت. از اذان گذشته بود، ولی برای این که من تنهانباشم نرفت نمازخانه و پیشم ماند. سعیده گفت: –حالا من یه غلطی کردم تو چقدر بی جنبه ایی، من گفتم چند وقت دیگه سال تموم میشه ودیگه راحیل سربه راه شده وقصد تصادف نداره و خدا روشکر که امسال به خیرگذشته. یادته پارسالم همین موقع ها بود. اون موتوریه از روی پات رد شده بود. انگار کلا علاقه ی خاصی به تصادف پیدا کردیه، معتاد پوداد نشده باشی. دوباره لبخندزدم، اماتلخ، آن روز چه روزسختی بود. –آره، فکر کنم اعتیاد پیدا کردم، حالا برودعا کن سالی یه بارباشه، اعتیادم نزنه بالا. نوچ نوچ کنان گفت: – اعتیادت رو، به نظرم توگینس ثبت کن، اعتیادبه تصادف. اصلااعجایب هشت گانه میشه. خندیدم و گفتم: – حالاشوخی‌هات رو بزار واسه بعد، الان تخت روبده بالا، کمکم کن نمازم رو بخونم. –بی خیال راحیل، بااین وضع، حالا چه کاریه. مط