کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسماللهالقاصمالجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۶۱ و ۶۲
فیصل:
_خاله پس غذا کی حاضرمیشه؟
از فکر پاسپورتها درامدم وسفره را انداختم و لقمه لقمه غذا دهن فیصل وعماد کردم،ذهنم سخت مشغول بود.اصلا نفهمیدم چی خوردم وچگونه ظرفها راشستم وجم وجورکردم.بچهها دوباره مشغول بازی شدند وفیصل از خرگوش فرارییش برای عماد میگفت وعماد هم با دهان باز فقط گوش میکرد،برای اینکه کمی ذهن درگیرم را ارام کنم.قران را برداشتم وباز کردم وشروع به خواندن نمودم. الحق که کلام خدا ارامش بخش است.
بچه ها بعداز ساعتی بازی خسته شدند,فیصل سرجایش خوابید وعماد هم به اغوش من پناه اورد وهرسه خوابیدیم.
با صدای ناریه ازخواب بیدارشدم..
همه جا تاریک بود وبچه ها هم مثل من انگار روزها بود که نخوابیده بودند,درخواب ناز بودند. ناریه کلیدبرق رافشارداد وباروشن شدن برق ,فیصل وعمادهم بیدارشدند.
ناریه:
_به به سلام برلشکریان اسلام,میبینم که مجاهدان درحال خوابند؟
ولبخندی به روی فصیل زد وفیصل هم به اغوش مادرش پرید.ناریه چندظرف غذا را روی کابینت گذاشت وگفت:
_حتما خیلی گرسنه هستید بیاییدتاگرم است حسابشان رابرسیم
ودرهمین حال چادرش را دراوردمشغول پوشیدن لباس خانه شد. بدقت حرکاتش را زیر نظر داشتم,به ناریه بیشتراز ۲۲_۲۳سال نمیامد تقریبا هم قد وبالای من بود وهردولاغر وزیبا
ناریه:
_چی شده سلما؟خوردیم هااا اگر یک مرد مجاهد بودی میگفتم الان قصدداری زن جهادیت بشوم
با دست پاچگی به من ومن افتادم وگفتم:_راستش تا الان بادقت چهره ات راندیده بودم,خوشگلی هاااا,بهت نمیاد بیشتراز ۲۵ داشته باشی,بااین سن کم یکی ازنیروهای پرتلاش دولت اسلامی شدن ,هنر میخواهد.
یه چیزی ته ذهنم راقلقلک میداد,دوست داشتم سراز راز ناریه واون پاسپورتها دربیاورم, بنابراین به حیله ای که درزنان موثراست رو اوردم,اخه هرزنی که اززیباییش تعریف کنی, محاله خودش رالوندهد وازمفاخر دیگرش حرف نزند وباحرف ناریه فهمیدم که به هدف زدم.
ناریه:
_هی خواهر,این جمال زیبا راباقسمت وتقدیر زشت ,میخواهم چه کنم؟؟
باتعجب گفتم:
_تقدیرزشت؟؟!یعنی از بودن در....
نگذاشت حرفم راتمام کنم وگفت:
_اگر تصمیمت برماندن باشد ,وقت زیاد است, برای درد دل,من هم تابه حال برای کسی واگویه نکردم,توسنگ صبورم میشوی واگر بخواهی که بروی دیگر هیچ....
بااشاره به بچه ها گفت:
_بذار غذا بخورند ,شما هم که خوابتان تکمیل شده.. .شب دراز است ومن وتوهم باهم خخخخ
بازهم باخودم گفتم یعنی چه چیز باعث جذب این زن مهربان به سمت داعش شده؟؟؟
غذا راخوردیم وبه ناریه گفتم:
_ببین من فکرهام راکردم,گرچه چیزی از گذشته من نمیدانی ,اما بایدبگم بیرون این اردوگاه کسی منتظر من نیست,همانطور که همسرم شهیددولت اسلامی شد,منم میخوام به این دولت خدمت کنم,پس میمانم ,امیدوارم کمکم کنی که بودنم مفیدباشه.
ناریه لبخندی زد وگفت:
_اگر تصمیمت واقعا ازته دل این باشه, خوشحالم که پیش خودم بمونی
وسرش را تکانی داد وادامه داد
_ومفیدخواهی بود انهم چه فایده ای بزرگ...
ازاین حرف ناریه احساس بدی بهم دست داد, عمق وجودم میگفت زیر این چهره ی زیبا و مهربان چیزی هست که باید ازش ترسید. نمازم رامخصوصا جلوی ناریه به سبک داعشیان داخل سوله ها خواندم تاهیچ شکی به من نبرد وطوری رفتارمیکردم که من شیفته ی دولت اسلامی عراق وشام(داعش)هستم اما نمیدانستم همین حرکاتم باعث به خطرافتادن جان خودم وعمادمیشود.
برای هرکدام یک تشک نرم یک نفره انداختیم, من وناریه کنارهم وفیصل ان طرف ناریه وعمادهم کنارمن خوابید.
نمیدانم به خاطر خواب عصربود یا به خاطر ذهنم که درگیرحرفها وکارهای ناریه بود ,خوابم نمیبرد. بچه ها خوابیدند,نگاه کردم به ناریه دیدم بیداراست,دوست داشتم سرصحبت راباز کنم ,بنابراین گفتم:
_خوابت نمیبره انگار؟!!
ناریه:
_اره ذهنم درگیره اینده است....
من:
_آینده؟؟اینده که از آن دولت اسلامی ست خیالت راحت..
ناریه:
_اینجوری که پیش میره,نمیدونم واقعااا,
_اینجوری که پیش میره,نمیدونم واقعااا, درسته که ازلحاظ اعتقادی روی مجاهدان خیلی کار میشه وخیلیا مصمم میشن که حمله انتحاری کنند وخودشون رانابود کنند اما تعداد این افرادکمه ,میدونی چرا؟؟من فکرمیکنم بی ریشه است ,یه جورتلقینه که اگر همین مجاهد انتحاری به دست یک شیعه اسیربشه وکارهایی که ما به سر اسیران میدهیم یکصدمش رابه سراین مجاهد بدهند,دین واعتقادخودش را انکار میکند هیچ,حتی پدرومادرش هم انکار میکند,سلما تواین چندسالی خدمت به داعش کردم اسیران شیعه ای را دیدم که تا پای جان روی اعتقاداتشان ایستادند,باورت میشه زنده زنده پوستشان کردیم اما حاضرنشدندیک ذره از اعتقاداتشان دست بکشند,اگر دربین مجاهدان ما ده نفرازاین نمونه افراد بود کل دنیا را به تصاحب خودمان درمیاوردیم,حیف که تمام قدرت داعش از حمایتهای دولتهایی است که با تشییع دشمنی دارند و اعتقادات مجاهدان به نظر من پوچ وبی ریشه است...
تعجب کردم از طرز حرف زدن ناریه...دنیای حرفهایش با کارهای روزانه اش تفاوت داشت, برای همین پرسیدم:
_اگر الان همچی اعتقادی داری چرا باز هم ادامه میدی؟اصلا چی شد جذب داعش شدی؟بعدشم چه طوری یک روز نیست بامن اشنا شدی , راحت اینجور از داعش صحبت میکنی, نمیترسی من جاسوس باشم؟
لبخندی زد ورویش راکاملا به طرفم کرد وگفت:
_خوب یکی یکی میپرسیدی تاجواب بدم. جواب سوال اولت که چرا کارم را ادامه میدهم به زودی,ظرف چندروز اینده خودت بهش میرسی...سوال دومت رابزار اخرجواب بدهم و اول سوال سومت راجواب میدم که پرسیدی چرا بهت اعتماد کردم,ببین سلما جان ,من یک زن هستم ,درسته هرروز بارها وبارها کشته دیدم ومیبینم,اما عواطف زنانگی واحساساتم پابرجاست,صبح ازهمان باراول که جلویت ترمز کردم,ترس وجودت را دیدم,داخل پایگاهمسجد جامع وحتی اردوگاه ترس را داخل چشمات دیدم,من مطمئنم تورازی داری که از داعشیها میترسی,کسی که این جوره نمیتونه جاسوس باشه,تو میخوای من نردبان ترقیت داخل اردوگاه باشم ومنم کاری میکنم که به درجه خودم برسی.....فهمیدی؟؟
باخودم گفتم عجب زبله هااا,پس منم باید راز توراکشف کنم ناریه جااااان...
من:
_بازم ممنون که به من اعتماد کردی,این رابدان من نه جاسوس هستم نه دشمنت,توبه من کمک کردی ومن هیچ وقت به شما خیانت نمیکنم.
لبخندی زد وگفت:
_میدونم.. میخوام داستان زندگیم را برای اولین بار برای توبگم .....دوست داری بشنوی؟
من:
_اره,اره,حتما...
ناریه اینجورشروع کرد....
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۶۳ و ۶۴
_من ناریه دختر اخری ابوعمید از عشیره ی بنی ساعد بودم,مادرم زن دوم ابوعمید بود, پدرم علاقه ای زیادی به مادرم داشت ومن چون ازلحاظ صورت وسیرت به مادرم شبیه بودم ودختر اخری ،گل سرسبد ابوعمید بودم , پدرم ازدل وجان مرادوست داشت وگاهی اوقات این محبت باعث رشک وحسادت دیگر خواهرانم وحتی زن دیگر پدرم میشد. من ۱۹سال داشتم ودر دل خاطرخواه جبران پسرعمویم شده بودم ومیدانستم که این علاقه دوطرفه است اما هیچ کس,حتی پدرومادرم ازاین علاقه بویی نبرده بود.
عشیره ی بنی ساعد از گذشته های خیلی دور ,دشمنی خیلی شدیدی با عشیره ی بنی عمران داشت,میدانی که اعراب خصوصا اعراب عربستان,دشمنیهایشان خیلی کینه توزانه وبسیارخونبار است،سالی نبود که خونی از مانریزند ودرعوضش خونی ازانهامیریختیم ،
تااینکه بزرگان نجد(منطقه ای که ما زندگی میکردیم)دور هم جمع شدند وخواستند,چارهای بیاندیشند برای این دشمنی دیرینه وخونبار...از بخت بد من که انگار گلیم بخت من را با خون بافته باشند،تصمیمی اتخاذ شد که آینده مرا تباه کرد و ارزوی همسری جبران را بر دلم نهاد
بعداز ان ,صدبار درعمرم آرزو کردم کاش من دختر دردانه ابوعمید نبودم....
بزرگان نجد تصمیم گرفتند که ازدواج من با پسر,ابوعدنان(بزرگ عشیره بنی عمران)وجهه المصالحه قرار دهند ودراین قرارداد قید شد اگر گزندی به جان هریک ازما وارد شود،طرف مقابل رامقصر قلمداد میکردند وانوقت دوباره روز ازنو وروزی ازنو ,خون درمقابل خون,جان درمقابل جان...
هرچه که به پدرم التماس کردم,راضی نشد, انگار سنگ شده بود درمقابل دخترعزیزکردهاش فقط توصیه میکرد درست رفتارکنم وبارفتارم باعث دوستی بین دوعشیره شوم .وقتی گریه میکردم وزارمیزدم باچشم خودم خنده خواهران دیگر ونگاه پیروزمندانه ی زن پدرم رامیدیدم،تنها کسی که ازجان ودل درغمم شریک بود, فقط مادربیچاره ام بودکه کاری هم جز گریه از دستش برنمیامد...
بالاخره هم کارخودشان را کردند
وناریه دختردردانه ی ابوعمید شد عروس خاندان بنی عمران،روز عروسی نگاه عشیره ی بنی عمران به من ,نگاه به عروس نورسیده نبود,انگار قاتل تمام کسانی راکه از گذشته تا حال ازدست داده بودند،میدیدند...روز عروسی عمق بدبختی خود را دیدم اما از آن بدتر زمانی بود که با عدنان(ابوفیصل)تنها شدم...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۶۵ و ۶۶
_...تازه متوجه شدم که من هم عروس اجباری خانه ی عدنان بودم وعدنان هم هیچ علاقه ای به ازدواج بامن نداشت وازسراجبار این تصمیم راپذیرفته بود.
زندگی کسالت بار من شروع شده بود که اخباری از دولت اسلامی عراق وشام به گوشمان خورد،چون از زندگی خودم دلسرد بودم ودنبال راه فراری ازاین مخصمه میگشتم, اخبار داعش را دنبال میکردم,درابتداسخنانشان واهدافشان بسیار زیبا ورویایی وآرمانی بود، حرف از تاسیس حکومت اسلامی بامحوریت عراق وشام بود وتبلیغ ورواج این دولت به تمام دنیا...دولتی که دم از اسلام ورسول اخرین خدا حضرت محمدص میزد,دم از عدالت واحکام فراموش شده ی اسلام میزد, دولتی که این دنیا را به مثابه ی بهشت میکرد ومجاهدان این دولت مانند فرشتگانی که مامور رحمت خدا به بندگانش بودند.
خلاصه,انقدر حرفهای قشنگ قشنگ میزدند که من باتمام وجود عدنان را ترغیب میکردم که به داعش بپیوندیم وبیشترتلاشم برای این بود که از ان محیط خفقان اور وحشت انگیز فرارکنم..
عدنان هم شروع به جمع اوری اطلاعات راجب داعش کرد وبعداز یکهفته ,خودعدنان پیشنهاد داد که به داعش بپیوندیم،
عدنان درنوع خودش نخبه بود مدرک پزشکی داشت وقراربود برای گرفتن تخصص امتحان دهد اما باتبلیغات اتشینی که برای دولت اسلامی عراق وشام کرده بودند ,عدنان سر از پا نشناخته حاضرشد درسش را ترک کند وراهی شام برای پیوستن به داعش شویم.به صورت اینترنتی ما ثبت نام شدیم.که ای کاش نمیشدیم ای کاش دربین عشیره ی بنی عمران کنیزی میکردم اما روزگارم چنین نمیشد.
ناریه بااین حرف ,اشکهایش راپاک کردوگفت:_برای امشب کافی ست,بهتراست بخوابیم که فردا خیلی کارداریم.
با فکر به سرنوشت ناریه به خواب رفتم, نزدیکیهای اذان صبح بود که باگریه ی عماد ازخواب بیدارشدم,لرزشی تشنج مانند کل بدنش راگرفته بود, چندجرعه اب به خوردش دادم ومحکم به بغلم چسپاندمش وموهایش را نوازش کردم ,میدانستم که احتمالا به خاطر صحنه های وحشتناکی ست که دیده,انقدر نازونوازشش کردم تا ارام گرفت ,
ناریه بیدارشده بود واماده میشد به مسجد برود وفیصل با چشمان باز دراز کشیده بود وبه مادرش گفت:
_سلام مادر,من امروز نمیام مسجد ،پیش خاله سلما میمونم.
ناریه لبخندی زد وگفت:
_مراقب خودتون باشین ,تا مراسم جهادی بخواد شروع بشه,منم خودم رامیرسانم, میخوام امروز,اوج جهاد زنان رانشانت بدهم سلماجان....
بعداز رفتن ناریه بلند شدم ووضوگرفتم,
فیصل هم خواب افتاده بود ومن باخیال راحت مثل یک شیعه نمازم راخواندم وقران راگشودم وشروع به خواندن کردم.....وقتی قران میخواندم از دور واطرافم بیخبر میشدم ومحو معنای زیبایش,به ایاتی رسیده بودم که از قدرومنزلت زنان حرف میزد ,حتی برای زنی که ازشوهرش جدا میشد,چهارماه عده مشخص کرده بود ودراین چهارماه هیچ مردی حق تعرض به حریم این زن رانداشت,حتی نفقه زن دراین دوران برعهده شوهرسابقش بود واین اوج احترام به شخصیت یک زن است,چه زیباست کلام خداوچه زیباتر احکام دین رابیان کرده....
با صدای عماد که ازخواب بیدارشده بود ودنبال اغوشم بود از دنیای قران بیرون امدم,قران رابوسیدم داخل کوله ام گذاشتم.
عماد را دراغوشم کشیدم,باید اینقدر احساس امنیت میکرد,شاید کابوسهای شبانه اش کمترمیشد,
همینجور که عمادرا دربغل گرفته بودم به حرف ناریه فکرمیکردم...مراسم جهادزنان؟؟؟این دیگرچه مراسمیست؟؟خیلی دلم میخواست زودتر بفهمم این حیوانات کثیف چه عمل قبیحی را به اسم جهادزنان,نخشخوار کرده وبه خورد این زنان ازهمه جا بیخبر میدهند.
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۶۷ و ۶۸
بالاخره ناریه امد ،صبحانه ای باهم خوردیم وناریه روبه بچه ها:
_اگه پسرای,خوبی,باشید یه سورپرایز براتون دارم.
فیصل سریع گفت:
_مادربه خدا من گریه نکردم ,بهانه ام نگرفتم, غذاهم خوردم .
عمادهم خیره خیره نگاه میکرد..بمیرم برای برادر زبان بسته ام,خدالعنت کندداعش وداعشیان وحامیان این حیوانات درنده را...
ناریه بیرون رفت وبا قفسی که داخلش دوخرگوش کوچلو بود برگشت.
فصیل ازخوشحالی گونه مادرش رابارها بوسید وعمادهم که انگارخیلی ذوق زده بود به قفس اشاره میکرد وبه من نگاه میکردوتلاش میکردم اسمم راصدا بزند که صداهای نامفهومی از گلویش خارج میشد.
ناریه:
_خوب ,حالا تا ما باهم میریم بیرون شما با خرگوشها بازی کنید,گریه وزاری...نه...بیرون اومدن چی؟؟
فیصل:
_نه نداریم ....
از عمادپرسیدم
_من برم؟
اول راضی نمیشد با ایما واشاره میگفت کنارش باشم اما چشمش به خرگوش که داشت به نان دست فیصل ناخنک میزد,افتاد ,رضایت دادکه بروم.ناریه:
_روبنده ات رابیانداز پایین,
تعدادی زن را که دریک صف ایستاده بودند و روبنده هایشان بالابود وروبرویشان هم مجاهدان داعشی ایستاده بودند رانشانم داد وگفت:
_الان شروع میشه,ففط به زنان نزدیک نشیم , چون یه بار فکر میکنن ماهم جز اونا هستیم.
با تعجب داشتم نگاه میکردم
که با پیچیدن صدای,الله اکبرولااله الاالله یک همهمه ی عظیمی همراه باگرد وخاک فراوان برپاشد ,صحنه ای راکه درجلوی چشمانم میدیدم قابل باور نبود،مردها دقیقا مثل گله ای گاو وحشی به سمت زنان حمله بردند وهرکسی که زودتر به زنی میرسید وقبل ازدیگری الله اکبر میگفت,صاحب آن زن نگون بخت میشد واین بود جهادزنان یاهمان جهادنکاح!!!
یعنی هر زن درهرشب میتوانست شوهرش راعوض کند و این عمق فحشا وفساد بود که به اسم اسلام به خورد جهان میدادند.
یاد ایات قران که صبح خوانده بودم افتادم...
به خداقسم این دین نوظهور اسلام نیست...به خدا دراینجا شیطان خدایی میکند ونتیجه ی جهاداین زنان ,به دنیا امدن صدها حرامزاده است برای تربیت در لشکر شیطان....اری اینان طلایه داران لشکر ابلیس هستند که به زودی به دست الهی حجت خدا ازبین خواهند رفت...
از دیدن این صحنه ها حالت تهوع به من دست داد...
ناریه:
_مثل اینکه حالت خوب نیست؟؟
من:
_نه چیزی نیست,میشه بریم
ناریه:
_بیا بریم ,یه برنامه برات چیدم وبه سمت ماشین حرکت کرد.
همراه ناریه سوار ماشین شدیم ,به طرف شهر حرکت کردیم,داخل شهرشدیم,مثل اینکه کل این شهر زمانی برای ورود داعش جشن وسرور برپا کرده بودند,الان پشیمان از کردارخودشان هر کدام به گوشه ای درسوراخ خود خزیده بودند,شهر عاری از روح وسرزندگی بود.
ناریه چندجا سرک کشید,وای خدای من,مسیری را که میرفت خوب میشناختم,به سمت سوله های ورودی شهر موصل بود,قلبم به شدت میتپید,دعا میکردم ناریه مسیرش راعوض کند با ترس گفتم:
_کجا میرویم ,داریم از شهر خارج میشیم که...
ناریه:
_یه اردوگاه دیگه این طرف هست مختص زنان اسیر دولت اسلامیست,امروز برای اولین بار ازمن خواستند به اونجا سری بزنم,مثل اینکه بعضی زنها مشکلاتی دارند و...
با تعجب گفتم:
_مگه چه کاره ای؟میری امربه به معروف کنی؟
زد زیرخنده وگفت:
_نه من اچارفرانسه ام خخخخ,میرم ویزیت کنم.
من:
_مگه دکتری؟؟
ناریه:
_اگه به جنگ دولت اسلامی نخورده بودم ,الان دکتری هم گرفته بودم,اخه میدونی وقتی با عدنان ازدواج کردم ,اون دوست نداشت زنش عامی باشه,باتشویق عدنان رشته پزشکی رفتم ویکسال هم خوندم که دیگه خورد به پیوستن به داعش...البته بگم وقتی اومدیم سوریه درسم را زیرنظر عدنان که واقعا پزشک حاذقی بود ادامه دادم وهرچی یادم داد فراگرفتم,الانم درحد خودم ویزیت میکنم,تازه عدنان بیچاره حتی مدرک پزشکی افتخاری هم برام گرفته بود.
پیش خودم گفتم پزشکی افتخاری دیگه چه صیغه ای هست،حالا باچیزایی که تواین مدت کوتاه از داعش دیده بودم،پزشکی افتخاریش را راحت تر قبول میکردم...
وای رسیدیم سوله ها،من چه کنم؟اگه کسی منو ببینه وبشناسه چی؟؟چکارکنم خدایا؟؟؟
بازهم توکل برخداکردم و...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۶۹ و ۷۰
نزدیک ورودی سوله ها نگهبان ایست داد ,ناریه ایستاد. وای خدای من ,این که ابواسحاق بود, خداراشکرکردم که روبنده دارم ودر دل دعا میکردم تا هیچ کس مرا نشناسد.
ابواسحاق:
_بفرما خواهرمجاهد،چه میخواهید؟
ناریه:
_برای ویزیت امدم,مثل اینکه خانمی اینجا حالش خوب نبود,زنگ زدند به من...
ابواسحاق:
_اوه اوه,اون دخترک ایزدی...دیشب ,اخرشب تمام کرد....دیرامدی خانم دکتر
وخنده ی زشتی کردوگفت:
_بفرمایید گلویی تازه کنید,چای عراقی,قهوه ترک ... نوشیدنی خنک...هرچه میلتان است , فراهم میکنم.
ناریه روبنده اش رابالا زدوباخشم نگاهی به ابواسحاق کرد وگفت:
_مجاهد به وظیفه ات برس,نگهبانی بده, مابرای میهمانی نیامده ایم
ودور زد کهبرگردیم.نفسم راکه داخل سینه حبس کرده بودم ,بیرون دادم وگفتم:
_چه باتحکم برخورد کردی,نمیترسی برایت مزاحمتی ایجادکنند؟
ناریه:
_گفتم که با مجاهدان باید اینگونه برخوردکرد وگرنه صاحبت میشوند,درثانی,خیلی بیجا میکنند که بخواهند برای من مشکل ایجاد کنند, من وهمسرم جز اولین مجاهدینی بودیم که به دولت اسلامی پیوستیم,با ریختن خون امثال شوهرمن اینان جان گرفتند...
باخودگفتم باریختن خون مظلومان,باسربریدن بی پناهان وباجوانمرگ شدن لیلا وامثال لیلاها شما حیوانات خونخوار جان میگیرید,نام مجاهد برای شما وامثالتان خیلی زیادی بزرگ است.
ناریه بدون اینکه حرفی بزندماشین را نگه داشت....نگاهی به اطرافم کردم ودیدم همه جا بیابان است وتاورودی شهر فاصله,داریم,یک لحظه ترسیدم وگفتم,نکند افکارم رابرزبان اوردم وناریه میخواهد...
که ناریه در بغل من رابازکرد وگفت:
_پاشو برو اونطرف بشین,میخوام ازت یه راننده بسازم.
من:
_قبلا چندسری پشت ماشین نشستم.
ناریه بالبخندی:
_نه میخوام ببینم دست فرمانت چطوره
وقتی این حرکات ناریه رامیدیدم,باورم نمیشد که این زن داعشی,هست,اما همیشه یه چیزی ته قلبم میگفت ازاین مار خوش خط وخال بترس..
نشستم پشت رول وحرکت کردم,
اخه طارق خیلی وقتا ماشینش را به دستم میداد وبه قول خودش مشق رانندگی میکردیم.
آه طارق.....کجایی برادرم..... علی,علی..... تو کجایی؟؟ خدااااا من کجام؟؟من اینجا وسط این حرامیان چه میکنم؟؟خداااااا
قبل از اذان برگشیم اردوگاه ,
اخه خیلی دلم شوربچه ها رامیزد وناریه هم ماشین رابرداشت تا به نماز وامربه معروفش برسد.
بچه هابا دیدنم خوشحال شدند
وعمادکه انگار گریه کرده بود از شادی بالا و پایین میپرید,به خودم قول دادم دیگه لحظهای تنهاش نگذارم,با این سن کمش دردهای بزرگی تحمل کرده,من باید مرهمی باشم بردردهایش تا شایدزبان الکنش بازشود.
هنگام خواب دوباره ناریه رابه حرف گرفتم تا ادامه ی داستان زندگی اش راتعریف کند,هنوز راز پاسپورتها را کشف نکرده بودم.
ناریه بعدازاینکه مطمئن شد بچه ها خوابند ادامه داد...
_چی بگم برات از زندگی پرمشقتم،وقتی که من وعدنان به خانواده هایمان اعلام کردیم که به داعش پیوستیم وامروز وفرداست که راهی شام شویم,پدر من باکمال افتخار موافقت کرد وپدر عدنان سختگیرانه مخالفت کرد و معتقد بود من وعدنان باید تحصیلاتمان درطب را ادامه دهیم,باید یک توضیح کوچک هم بدهم , درسته که هم عشیرهی ما وهم عدنان اهلسنت بودیم اما دراعتقادات کمی باهم متفاوت بودیم اعتقادات ما که ناشی از پیروی ازمحمدبن عبدالوهاب بود مثل حکومت سعودی ،وهابی بود یعنی مثلا ما به زیارت اهل قبور اعتقاد نداشتیم اما عشیرهی عدنان که حنفی بودند معتقدبه این سنت بودند,ما زیارت رفتن و مقبره وضریح ساختن برای علما وبزرگان را بدعت دردین ومرده پرستی میدانستیم اما انها این اعمال را احترام به بزرگان مینامیدند,ما یاعلی ویامحمد و..گفتن را شرک به خدا وکمک ازغیرخدا میدانستیم اما انها یامحمد گفتن را کمک ازواسطه وحجت حق میدانستند ,هرچه که ما به علی ,خلیفه ی چهارم وفرزندانش بغض وکینه داشتیم انها برای علی وفرزندانش احترام وعزت قایل بودند,خلاصه اینکه اعتقادات ما مبنی براعتقادات دولت اسلامی داعش بود اما ازانها باما تفاوت داشت...اما بااین احوالات ومخالفتهای,ابوعدنان،من و عدنان راه خودرا رفتیم وابوعدنان محرمانه ودورازچشم عدنان به من اخطار داد که پیوستن عدنان به داعش را ازچشم من میداند واگر کوچکترین چشم زخمی به عدنان وارد شود,من تقاص پس خواهم داد وکاش وای کاش همان موقع از تصمیمان برگشته بودیم ,اما...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
توی خانوادهی فقیر بزرگشدم. پدرم کارگر بود.
فقر باعث نشده بود تا از هم دور باشیم. با همون غذای فقیرانه ای که داشتیم شب دور هم میخندیدیم.
تا یه روز که یکی از پولدارترین پسر های روستامون اومد خاستگاریم. خیلی خوشحال شوم. با خودم گفتم من هم زندگی پولداری رو به خودم میبینم.
ولی شب خاستگاری فقط خودش اومد و پدرش. مادرو خواهراش نیومده بودن. بابا خیلی مظلوم بود گفت عیب نداره ولی برادرام ناراحت بودن.
توی خونمون طوری نبود که دختر مثل دخترای دیگه خودش حرف بزنه. بگه میخوام یا نه. نه جرات میکردم بگم نه. نه این اجازه رو بهم
میدادن. بابام باهاشون حرف زد و همشون تصمیم گرفتن که من زش بشم.
به ظاهر نشون نمیدادم ولی خوشحال بودم
مراسم بله برون و شیرینی خورون هم مادر و خواهراش نیومدن. چون تک پسر بود جای تعجب داشت.
بالاخره روز عقد شدن و من برای اولین بار مادر و خواهرهاش رو دیدم. فقط برای نرفتن آبروشون اومده بودن. برعکس حرف پدرشوهرم که هر بار میگفت کار داشتن نیومدن اونا منو نمیخواستن. هیچ کدوم بهم نگاه نمیکردن. اما شوهرم خیلی دوستم داشت.
زمان ما با زن ها برخورد خوبی نداشتن. اصلا زکن رو آدم حساب نمیکردن. ولی شوهرم خیلی مهربون بود. با همه فرق داشت. اون زمان هیچ کس نظر زنو نمیپرسیدن ولی شوهرم همیشه میپرسید. زندگینون خیلی خوب بود. تمام کم و کسری هام جبران شد. شش ماه زندگی عالی و بدون غصه. طبقهی بالای خونهی پدرشوهرن میشستیم. انقدر منو دوست داشت که بی من غذا نمیخورد. یه روز یه مهمونی دعوتمون کردن.از پایین شنیدم مادرشوهرم گفت حق نداری زنتو بیاری. شوهرمم گفت زنم نیاد منم نمیام. مادرش شروع کرد به جیغ جیغ که تو زنت رو به من ترجیح میدی. شوهرمم اومد بالا. از پایین هنوز صدای جیغجیغ میاومد. دیگه مادرش حرف نمیزد و خواهراش جیغ میکشیدن. ترسیده بودم ولی شوهرم بهم آرامش میداد. یه دفعه در اتاق به ضرب باز شد. خواهر شوهرم گفت مادرشون مرده.
اول فکر کردمدروغ میگه وقتی رفتیمپایین متوجه شدیم از شدت ناراحتی اینکه شوهرم منو میخواست سکته کرده و مرده
بعد ختم خواهراش پاشونو کردن تو یه کفش که باید زنتو طلاق بدی. شوهرم گفت شرایط خونهشون خرابهِ پس بهتره برمخونهی بابام. دو هفته خونهی بابام بودم که بهم خبر دادن تمام حق و حقوقمو داده و طلاقم داده.
اصلا باورم نمیشد. ما زندگی خوبی داشتیم
#ادامهدارد....
#بهخدااعتمادکن
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
توی روستا وقتی یکی رو طلاق بدن خیلی بده.
خیلی دوست داشتم برمشوهرم رو بببنم. ببینم چرا طلاقمداده.چون ما هیچ مشکلی نداشتیم.اما بهم این اجازه رو نمیدادن.
یه روز خالهم اومد خونمون. دید من خیلی بی قرارم گفت بشین برات تعریف کنم.
گفت شوهرت قبل تو یکی رو دوست داشته مادرش باهاش مخالف بوده گفته حق نداری اونو بگیری. پدرش برای اینکه نجاتش بده میاد خاستگاری تو مادرش بازم مخالفت میکنه. ولی بهش اهمیت نمیدن. حالا که مادرش مرده و خانوادهش گیر دادن که تو رو طلاق بده طلاقت داده رفته همونو که اول دوستش داشته گرفته.
حرف های خاله بیشتر حالم رو خراب کرد. توی اون شش ماه ما هیچ مشکلی نداشتیم حتی یک بار هم با ناراحتی باهام حرف نزد. افسرده گوشهی خونه مونده بودم.
خواهر کوچیکم عروس خالهم شده بود. اونم کنار خالهم نشسته بود و به حال من گریه میکرد.
بعد از تموم شدن عدهم خالهم اومد خونمون.گفت اومده خاستگاری من برای پسر بزرگش. شرایط ازدواج نداشتم ولی برای اینکه خودمو نجات بدم قبول کردم. و عقد پسرخالهم شدم
همش حواسم پیش شوهر سابقم بود. اما پسرخالهمم برام کمنمیذاشت. همونجور مهربون بود و دوستم داشت. شش سال باهاش زندگی کردم و خدا یه پسر بهمون داده بود.
پسرم ۵ سالش بود و زندگیمون خیلی اروم بود. تا اینکه متوجه شدم خواهرم با شوهرش که برادر شوهر منم بود به اختلاف خوردن. اختلافشون بالا گرفت و مجبور به طلاق شدن.
تو خونمون نشسته بودم به دفعه برادرام زدن در خونه رو شکستن اومدن تو خونه. گفتن آبجی کوچیکه رو طلاق دادن تو هم باید طلاق بگیری
گفتم من بچه دارم زندگیمو دوست دارم طلاق نمیخوام.اما مثل همیشه حرف من براشون مهم نبود. به زور منو بردن خونهی بابام
برای اینکه از دستشون فرار کنم و برم پیش بچهم رفتم رو پشت بوم تا پشت بوم به پشت بوم برگردم خونهم. ولی فهمیدن و دنبالم کردن. از بالا پریدم پایین که دستشون بهم نرسه ولی پامشکست و افتادم زیر دستشون.
با پای شکسته تو خونهی بابام بودم که خبر اوردن طلاقت رو گرفتیم.
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
زندگی برامسخت و سخت تر میشد. اینبار فرق داشت پارهی جگرم پیشم نبود. بچهم رو نمیذاشتن ببینم. از همه بدتر که هر دو بار بی دلیل طلاقم دادن.
نزدیک یک
سال گذشته بود و من بچهم رو ندیده بودم. حالم خیلی خراب بود.اجازههم نمیدادن از خونه برمبیرون.
گذشت تا یه روز یکی از اهالی روستامون که فامیلمون هم فوت کرد.
خانوادهم دیگه مجبور شدن بزارن من هم برم امام زاده برای تشییع جنازش.
افسرده بی حال گوشه ای ایستادم و به جمعیت نگاه کردم که شوهرمو دیدم. دست بچهم رو گرفته بود و اصلا متوجه من نبود.
اطرافو نگاه کردم.مطمعن شدم برادرام حواسشون به من نیست. رفتم جلو بعد یک سال پسرمو دیدم. دستشو از دست باباش کشید و اومد تو بغلم.اولین بار بود که از صدای جیغ و گریه ی خانوادهی متوفی خوشحال بودم. چون نمیذاشت صدای جیغ و گریه ی من و پسرم به گوش بقیه برسه. پسرم رو به خودم فشار میدادم و بو میکردم. انگار قرار نبود دیگه از هم جدا بشیم.
متوجه چشمهای اشکی شوهرم شدم. پسرم رو بغل کردم و روبروش ایستادم.
گفتممن دوستت دارم ولی نمیذارن برگردم پیشت. تو رو خدا بذار بچه پیش من بمونه. یه دفعه بازوم رو گرفت و شروع کرد به تند راه رفتن. نمیدونستم کجا میبرم ولی دوست داشتم باهاش برم.از امامزاده که بیرون رفتیم گفت بیا بریم محضر نه تو نیاز به اجازهی اونا داری نه من. بیا بریم عقد کنیم با هم زندگی کنیم
از خدام بود باهاش برم. همه تو ختم بودن و هیچکس حواسش نبود رفتم شناسنامم رو برداشتم و رفتیم محضر عقد کردیم و برگشتم خونهی خودم.
هیچ کس نمیدونست من کجام و همه دنبالم میگشتن. چون حال روحی خوبی نداشتم فکر میکردن من گم شدم. به شوهرم گفتم به هیچ کس نگو من اینجام نمیخوام بدونن. چون میان دنبالم
گفت اینبار مگه از روی جنازهی من رد بشن.
یک هفته بود سر زندگیم بودم که برادرام اومدن جلوی خونمون...
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
#درددلاعضا
#خیانتبزرگ
شروع کردن به در زدن. یه جوری که انگار قراره در از جا کنده بشه. هر کاری کردم شوهرم در رو باز نکنه گوش نکرد.
یه چوب بزرگ برداشت رفت جلو در. گفت چتونه. حلال خدا رو حروم میکنید. برید بزارید با زن و بچم زندگی کنم.
گفتن کدوم زن تو طلاقش دادی. گفت طلاق ندادم به زور گرفتین. دوباره عقدش کردم. برید از زندگی من دست بردارید. برادرام حرفاشو قبول نکردن. اومد شناسنامه ها رو برد نشونشون داد. با کلی سر و صدا بالاخره رفتن. زندگی من رنگ ارامش گرفت. اما همیشه توی ترسم که نکنه دوباره جدا بشیم.
۲۰ سال گذشت. خدا تقاص من رو از خانوادهی شوهر سابقم گرفت. همونا که به خاطر مادرشون باعث شدن در اوج خوشی من رو طلاق بدن
خواهر بزرگش پسرش رفت خارج از کشور دیگه برنگشت. خبری هم ازش نیست. دوستاش گفتن مُرده ولی هیچی معلوم نیست.
خواهر شوهر وسطی ام پسرش یه ماشین سنگین خرید تو ترکیه باهاش کار میکرد یه روز ارازل اوباش تو ترکیه دورهش میکنن و بی خودی میکشنش. شوهرش ناراحتی قلبی داشت و بعد اینکه پسرش مرد دیگه داروهاشو نخورد و یک هفتهی بعدش مرد
خواهر شوهر کوچیکم دخترش ازدواج کرد ولی دوسال نشده طلاقش دادن. بار دوم خودش رفت بی اطلاع خانوادهش ازدواج کرد ولی مرده ولش کرد. چهارسال درگیر بود تا تونست غیابی
طلاقشو بگیره. دوباره زن یه پیرمرد شد اینبار صیغه شد و ازش بچه دار شد. اونم بعد یه مدتی رفت.
دیگه قید شوهر کردنو زد و داره دخترشو بزرگ میکنه.
اما شوهر سابقم. ۴ تا بچه داره. دو تا دختر دو تا پسر. دختراش خوشبختن. اما پسراش. یکیشون معتاد شده و یکیشون هر چی زن میگیره بعد یه مدت طلاق میخوان.
همهشون میدونن آه روز های جوونی من دنبالشونه ولی تا الان هیچ کس برای حلالیت گرفتن از من نیومده.
دنیا دار مکافاتِ. خیلی زودتر از اینا منتظر بودم جوابشونو بده اما خدا خیلی صبوره.
من به مشکلات اونا راضی نیستم ولی خدا جای حق نشسته
هر کی رو اذیت کنی بدون که بالاخره به خودت برمیگرده.
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
.🌺حتمأ،بخوانین🌺
.
مرد وارد خانه شد🚶 بسیار خسته بود خانمش نزدش آمد🌺 سلام داد ودستانش را بوسید 🌺🌺🌺
شوهرش🌺 گفت خانم غذا را بیار بسیار گرسنه ام خانمش💑 گفت پنج🌺 دقیقه صبر کن اماده🌺 میکنم خانم رفت تا غذا را اماده کند آماده کردن🌺 غذا کمی طول کشید شوهرش🌺 قهر کرد و به خانمش🌺 دشنام داد خانم با چشمان پراز🌺 اشک غذا را اماده کرد
یک ساعت بعد🌺 شوهرش💏 بادخترش مشغول بازی بود🌺 خانمش پرسید دخترت را زیاد دوست🌺 داری شوهرش گفت ازجانم بیشتر🌺 خانمش گفت اگر🌺 روزی💑 دخترت ازدواج کند وشوهرش🌺 درچشمانش👀 اشک بیاورد چه میکنی😔 شوهرش گفت: او را میکشم👊 کسیکه با دخترم بلند حرف بزند ویا❤ درچشمانش اشک بیاورد میکشمش🌺 خانم لب خند زد و ❤ بغض کرد وگفت من هم پدری دارم که مانند تو❤ دخترش❤ را دوست دارد ❤
شوهر باشنیدن این حرف سرش را پایین انداخت وبا❤ خجالت گفت معذرت❤ میخواهم❤
حضرت❤ محمد(ص)فرموده❤ بهترین شما کسی است که باهمسرش🙍 رویه نیک💑 داشته باشد👇👇
💑باهمسران،خود،مهربان،💑باشیم،چون،او،هم پدری👪دارد👪
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g