🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۳ و ۶۴
با تنی خسته وبدنی کوفته وروحی ملتهب راه میپیمودم تا اینکه به یک دوراهی رسیدم, نمیدانستم به کدام سمت بپیچم,به خاطر جنگ و گریزی که پیش امده بود و خرابیهایی که لشکر بیدین سفیانی به بار آورده بود تشخیص اینکه کجا هستم برایم سخت بود,شاید زمانی که درعراق بودم این راه را بارها طی کرده باشم اما الان بااین حجم خرابی ودراین تاریکی شب نمیدانستم در کجای این دیار قرار دارم وراه کجاست وبیراهه کجاست.
توکل به خدا کردم وبه جاده ی,سمت راست پیچیدم,تکه چوبی کنار جاده افتاده بود , برداشتم وبرای راه رفتن از ان کمک میگرفتم وگاهی سنگینی بدنم را به روی آن میانداختم,رفتم ورفتم,ذکر گفتم ورفتم, صلوات فرستادم ورفتم ,ندای یا صاحب الزمان سردادم ورفتم...
هرچه جلوتر میرفتم,ندای قلبم به من اطمینان میداد که راه درست را میروم,کمکم سفیر گلوله وصدای انفجارها نزدیک میشد... خستگی بربدنم چیره شده بود , روی زمین نشستم,دست به جیب روپوشم بردم تا گوشی راببینم چه ساعتی ست, متوجه شدم که گوشی نیست,اما کمکم سپیده داشت سرمیزد,باید نمازم را میخواندم, تیمم کردم وبه جهتی که فکر میکردم قبله است کنار جاده نمازم را خواندم, مشغول خواندن تشهد وسلام بودم که صدای ماشینی از پشت سرم آمد وکمی بعد یک ماشین تویوتای دوکابین که تیرباری پشت ماشین بود,کنارم ترمز کرد ...
دوباره صحنههای سالها قبل پیش چشمم جان گرفت,دوباره تکرار...آن بار امفیصل داعشی و الان...
سرم رابالا اوردم وپرچم آویزان به انتن ماشین رانگاه کردم,خدای من پرچم سرخ, سپاه سفیانی...
باید کاری میکردم...همین طور که از جایم بلند شدم,راننده ی ماشین پیاده شد وبا زبان عربی ولهجه ای که شبیهه لهجهی عربهای سوری بود گفت:
_شما که هستید؟مال کدام گروه وگردان هستید ؟اینجا چه میکنید؟
ناخوداگاه با زبان عبری شروع به حرف زدن کردم,راننده خیره خیره نگاهم کرد واشاره به کابین عقب ماشین کرد تا سوار شوم...
به ناچار سوار شدم,شخص دیگری کابین جلو نشسته بود,به محض ورودم برگشت و خیره نگاهم کرد...
راننده رو به آن شخص گفت:
_فرمانده,به گمانم عرب نیست,زبان مارا نمیفهمد ,به زبان یأجوج ومأجوج سخن میگوید
وزد زیر خنده...فرمانده دوباره برگشت طرفم وبا زبان عربی گفت:
_مال کجا هستی؟
ومن باعبری گفتم:
_نمیدانم چه میگویی...
انها مطمئن شدند که من فارس نیستم و چون در لشکر سفیانی از همه قماش و نژادی پیدا میشد,شک کرده بودند که مال کجا هستم,
داشتم باخودفکرمیکردم اخرش که چی؟اینها زبان عبری نمیدانند ,بالاخره انجا کسی پیدا میشود که عبری بداند..بالاخره لو میروم.... که باشنیدن سخنی که دربیسیم پیچید از عالم فکر وخیال بیرون امدم...
_از بکر به خزیمه...از بکربه خزیمه...
خدای من درست شنیدم...خزیمه؟؟فرمانده؟؟ به خدا که درچندین روایت خوانده بودم که یکی از,فرماندهان سفیانی, خزیمه نامیست ....وای ,من چه کنم؟؟...
خدایا توکل بر تو...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۵ و ۶۶
دورنمای شهر کوفه دردید نگاهم قرار گرفت, انگار خدا هم میپسندد من درقلب دشمن وارد شوم وبه دنبال فرزندانم تلاش کنم,من خوب میدانم که آخر این لشکر به اسراییل میرسد پس باید تا آخرش خودم را و جانم را حفظ کنم تا به مقصودم برسم.
بااینکه به قلب دشمن نزدیک میشوم ,اما قلبم مطمئن است و آرامشی مرا دربرگرفته, شاید به خاطراین است که از کوفه...از مسجد مقدسش واز خانه ی مولایم علی,از حرم میثم تمارش از زیارت مختار,منتقم کرارش خاطرههایی خوش داشتم عاشق این محیط بودم خودم را به دست تقدیر سپردم و توکل برخدایم نمودم..
وارد کوفه شدیم...خدای من شهری که میدیم باشهری که در خاطر داشتم وبارها وبارها دیده بودم,زمین تا آسمان فرق داشت, این خرابه اصلا به شهر رویاهای من شبیه نبود.
وارد پایگاه سفیانی شدیم,به اشاره راننده پیاده شدم,حیران گوشه ای ایستادم,خودم را طوری نشان میدادم که اصلا استرس و هیجان ندارم بلکه از اینکه دراین پایگاه هستم خوشحالم وراضی... همینجور حیران ایستاده بودم ودستم را حایل چشمانم کرده بودم تا اشعه ی خورشید دید چشمانم را تار نکند,خزیمه اشاره کرد که پشت سرش راه بیافتم.
با هم وارد ساختمانی شدیم که به نظر میرسید مقرفرماندهیشان باشد,پشت سر خزیمه داخل اتاق بزرگی با مبلمان مجلل و صندلیهای چرمی زیادی بامیز بزرگی دروسط ومجهز به انواع واقسام وسایلالکترونیکی...
مردی پشت میز بزرگی ,بالای اتاق نشسته بود وسرش داخل مانیتور کامپیوترش بود, با ورود ما نگاهی به خزیمه کرد و انگار متوجه من نشد و دوباره غرق صفحهی کامپیوتر شد
خدای من، این چهره ی خود سفیانیست که مانندی خوکی کثیف دراینجا نشسته وکل جنایات را رهبری میکند سفیانی درحالی که دوباره غرق مانیتورش بود,گفت:
_هاا خزیمه...چه دیدی؟چکار کردی؟هنوز, هم بر این عقیده که «عمر الحریر» , جاسوس است پافشاری داری؟
خزیمه سرش راتکان دادوگفت:
_من تا از چیزی مطمین نباشم , آن را بر زبان نمیاورم ,الانم هم از نقطه ای میایم که امواج الکترونیکی را رد یابی کردیم,کلی وسایل استراق سمع انجا بود,برای اینکه مطمین شویم ,کار کار عمر است , انگشتنگاری کردم وتاچند ساعت دیگر هوییت این مار خوش خط وخال که مترجم شخصی شماست برملاخواهد شد...
بااین حرف خزیمه,سفیانی دوباره سرش را بالا گرفت واینبار متوجه من شد وباتعجب وعصبانیت گفت:
_این دیگر کیست ,پشت سرت راه انداختی؟چرا مسایل امنیتی را جلوی این ضعیفه برملا میکنی؟
خزیمه درحالی که نگاهی به صورت آفتاب سوختهی من میانداخت گفت:_نترسید,خطری ندارد,اصلا زبان ما را نمیفهمد, وسط راه مثل درختی جلویمان سبز شد نتوانستم بفهمم کیست و از کجاست, مخصوصا آمدم تا به عمر الحریر بگویید تا ترجمه کند که این ضعیفه چه میگوید ,شاید جاسوس باشد ونفوذی به هر حال شاید اطلاعات خوبی داشته باشد...
سفیانی ,بیسیم دستش رابرداشت وهمان عمر را که صحبتش بود ومن متوجه شدم , به او مشکوکند رابه حضورش فراخواند
وروبه خزیمه گفت:
_بگذارید جلوی خودمان ازاین زنک استنطاق کند....
هول وولا برم داشت...مدام در دلم آیات قران را میخواندم تا زبانم به سمتی بچرخد , تاجانم را بخرد...باید بفهمم چی بگم.... جملات در ذهنم شکل میگرفت که...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۷ و ۶۸
بالاخره مردی با روی بسته که فقط چشمانش مشخص بود ,وارد شد.سرم را که بالا اوردم ونگاهم درنگاهش افتاد ,نمیدانم چرا دلم به تلاطم افتاد,انگار برق نگاهش را سالهاست که میشناسم ونمیدانم شاید من اینطور تلقین کردم ,اما احساس میکردم که او هم از دیدن من جا خورده....
سفیانی روبه عمر گفت:
_کجایی عمر...از بیکاری خسته شدی؟
و اشاره کرد به من وگفت:
_بیا اینهم کار ,ببین این ضعیفه کیست وچه میگوید وبه چه زبانی سخن میگوید....
عمرنگاهی که هزاران سوال دراو بود به من انداخت وگفت:
_زیرسایه ی شما بودم,داشتم پیامهایی را که از ایالات امریکا وانگلیس واسراییل امده بودند, ترجمه میکردم تا برایتان حاضرکنم...
خدای من,این مرد لحن کلامش مثل برق نگاهش, چقدر اشناست..
دراین هنگام خزیمه نزدیک عمرشدوگفت:_چرا روی پوشیدی؟,رویت را باز کن ,اینجا غریبهای نیست ,مابارها وبارها صورتت را دیدهایم,نمیترسیم
وبااین حرف هم خزیمه وهم سفیانی زدند زیر خنده ,انگار عمر را مسخره میکردند..
عمر دست برد وعرق چینش را از صورتش کنار زد...
اووووف خدایااااا.....خدای من، از انچه که میدیدم وحشت زده شدم,مشخص بود صورت عمر صدمه ی شدیدی دیده,نصف لب بالایی ان انگار بریده شده بود وگوشهی بینیاش پریده بود و ردی که اثر زخمی عمیق بود به صورت مورب از چانه تا بالای شقیقه هایش کشیده شده بود اما باز نگاهش برایم اشنا و مهربان بود.
سفیانی امر کرد که برروی صندلیهای چرمی بنشینیم.من یک طرف نشستم وخزیمه وعمرهم صندلی روبه رویم.
خزیمه به عمرگفت:
_ببین فارسی نیست عربی هم نیست,به گمانم زبانش عبری باشد,با عبری از او بپرس کیست واینجا چه میکند,تاکید کن حقیقت را بگوید وگرنه کاری به سرش میدهم که مرغان هوا به حالش گریه کنند...
عمر با زبان عبری گفت:
_تو که هستی ,مگر خانه وبچه نداری که از جانت سیرشده ای وسراز جهنم این تکفیریها دراوردی...
بااین حرفش فهمیدم که واقعا عمر باید جاسوس باشد وگرنه اینجا را جهنم نمیدانست وسفیانی را تکفیری نمیخواند پس بااعتماد به نفس,بیشتری گفتم:
_من نمیدانم توکی هستی و چی هستی, فقط, به تومیگویم من زبان اینها را میفهمم, قبل از امدن تو بحثشان برسر جاسوس بودن توبود , وسایل استراق سمعی دربیابان پیدا کرده اند که انگشت نگاری شده, تاساعتی دیگر اگر نتیجهاش این بود تو جاسوس هستی ,حتما حسابت رامیرسند....
عمر که انگاری واقعا من خودم را معرفی کردم ,با طمأنینه سرش را تکان داد و گفت:
_پس باید فرار کنیم ,توهم اگر اینجا باشی بالاخره کشته خواهی شد,باید با من بیایی , همین الان...
من:
_نه نه...من از,امدن به اینجا هدفی دارم, دنبال عزیزانی هستم که تا پیدایشان نکنم نمیتوانم برگردم وراه پیدا کردنشان بودن در این لشکر است...
دراین حین خزیمه به میان حرفم پرید ورو به عمر گفت:
_چقدر طولانی,بگو چه میگوید؟
عمر:
_این خانم از اسراییل است,گویا چندی پیش شوهرش گم میشود وبعداز جستجوی زیاد میفهمد به این لشکر پیوسته,الان هم به دنبال شوهرش امده,درضمن قبل از این هم به اردوگاه دشمنان نزدیک شده...اجازه بدهید ببینم چه اطلاعاتی دارد...
سفیانی سرش راتکان داد وگفت:_خوبه ,ادامه بده ببینیم به کجا میرسی...
عمر دوباره روبه من کردوگفت:
_تو باید با من فرارکنی,چون وچرا هم نکن, عزیزانت هم به موقع پیدا میشود,شاید در پی شوهرت امده باشی هاااا,ودروغ من راست از کار دراید...
من:
_نمی توانم بگویم فقط میدانم که همراه شما نمی ایم...شما خودتان رانجات دهید...
عمر که انگار از این سرسختی من عصبانی شده بود,مشتش را گره کرد ومثل زمانی که علی عصبانی میشد بر روی زانوش زد وبا تحکم گفت:
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۹ و ۷۰
عمر:
_ببین ,قرار,شد روی کاناپه انتظار بنشینی وفرزندانمان رابنگری. ....
خدای من,این چه میگفت؟؟کاناپه انتظار... رمز بین من وعلی...به خدا که او علیست...
ناخوداگاه لبخندی صورتم را پوشانید و اشکهایم جاری شد..
خزیمه:
_چی شد؟چرا اشکش را دراوردی؟
علی:
_هیچی از تجهیزات زیاد دشمن میگفت و ناامید بود که بتواند شوهرش را پیدا کند و من به اواطمینان دادم که داخل لیست کامپیوتری مشخصات شوهرش را,سرچ میکنم وپیدایش میکنم واین ضعیفه هم خوشحال شد...
سفیانی که هنوز,سر در گریبان مانیتورش بود ,سرش را بالا اورد وگفت:
_عمر الحریر این ضعیفه را به اتاق خودت ببر وهرچه از تجهیزات دشمن را دیده موبه مو بنویس وبرای من بیاور,درضمن نام و مشخصات شوهرش را بپرس ببین پیدایش میکنی
واشاره کرد به من وادامه داد:
_اینان شیرزنانی هستند که سربازان اینده مرا باید تربیت کنند .....
رو به علی گفت :
_شما بروید
وبااشاره به خزیمه ادامه داد :
_تو بیا اینجا راببین
وچیزی داخل مانیتور نشان میداد.
با خوشحالی زایدالوصفی به دنبال علی,مرد زندگیم که مانند ققنوس خاکستر شد و از بین خاکستر و آتش با بالهایی قویتر و زیباتر دوباره زنده شده بود و سر براورده و اینبار هم فرشتهی نجاتم شد...
داخل اتاق علی شدیم...علی در رابست, برگشت طرفم ,انگشتش را روی بینی اش گذاشت...یعنی چیزی نگو...اینجا امن نیست..
جلو رفتم ، دستان علی بعداز مدتها دوری ، دستانم را دربرگرفت . ناخودآگاه خم شدم و روی زمین زانو زدم با اشک چشم بر دستان علی، بوسه زدم و علی هم سر مرا به آغوش کشید وغرق بوسه کرد و با زبان عبری گفت:
_توکجا و اینجا کجا...فرشته ی نجات من... به بوی پیراهن یوسفت اینجا کشیده شده ای؟
با این حرفش عقده ی دلم ترکید وگفتم:_به من گفتند یوسفم پرکشیده وبه آسمان رفته اما، گفتند افلاکی شدی ، تو را چه با خاکیان عزیزدلم ؟ ولی به خدا قسم که من هرگز باور نداشتم ،باورم نشد که تورفته ای که اگر واقعا رفته بودی ،سلما هم میمرد....
و کمی آهسته تر که فقط خودمان بشنویم ادامه دادم:
_علی....انور....عباس وزینب را دزدید.... نمیدانستم به کجا بروم و چگونه خودم را به اسراییل برسانم...آمدن به اینجا تنها فکری بود که به مغزم خطور کرده بود.
علی درحالیکه دستم را میگرفت وبر صندلی مینشاندم وبرافروخته از خبری که شنیده بود گفت:
_واااای...زینب...عباس...خدای من چه بر سر شما آمده؟!
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
آیدی سفارش تبلیغات
@hosyn405
در کانالهای👇
مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💞💞💞
💕 جذب مرد مورد علاقه
دست از گریه و زاری بردارید. گریه نکنید، التماس نکنید و دنبالش نیفتید. هرچه بیشتر دنبال او بیفتید، او را از خودتان دورتر می کنید. به او زمان و #آرامش بدهید و درعین حال با دوستانش صحبت کنید. به او نشان دهید که آنها چقدر در زندگیتان مهم هستند. حرفها، مکالمات و رفتارهای آنها را #تحسین کنید
✳️مرد شما باید نبود شما را در زندگیش #احساس کند. هیچوقت صحبت را با او شروع نکنید مگر اینکه مطمئن باشید که خودش هم علاقه مند است. اگر خودش برای حرف زدن پا پیش نگذاشت، می توانید کمی به او توجه نشان دهید. اما یادتان باشد، همیشه حد خودتان را بشناسید
🌿🌹🌿🌹🌿
🎀سیاست های زنانه🎀👠
#سیاستهای_رفتاری
#هردو_بخوانیم
👈از بین بردن #گیردادن های طولانی روی یک موضوع #قدیمی و کهنه
✍️آیا مشاهده کرده اید که یکی از زوجین یک مسئله قدیمی را بارها تکرار می کند و گیر می دهد و #دعوا راه می اندازد و ول کن نیست. شاید تعجب کنید که اگر بگویم در بیشتر موارد دلیلش این هست که هر وقت او بحث رو #مطرح می کنه شما فوراً #جبهه می گیرید و انرژی لازم را برای تداوم گیردادنهایش فراهم می کنید.
❌مثال بد 1
👨🏽مرد: یادته پدرت چطور توی اون مهمونی آبروی من را برد؟
👩🏼زن: اعصابم خورد کردی، این برای دو سال پیش بود، روزی صدبار تکرار می کنی. پدرم که اومد از دلت درآورد، بعدش هم با اون رفتار زشتت پدرم باید یه چیزی می گفت....
⚔️نتیجه: مرد دو روز بعد هم همین موضوع رو مجدداً مطرح خواهد کرد و ادامه گیردادن ها....
✅مثال خوب 1
👨🏻مرد: یادته پدرت چطور توی اون مهمونی آبروی من را برد؟
👩🏻زن: درسته، منم خیلی ناراحت شدم.
🌹نتیجه: مرد دست از گیر دادن هایش روی این موضوع برخواهد داشت و احتمال بسیار کمی داره که دوباره این موضوع را مطرح نماید...
❌مثال بد 2
👩🏽زن: خونه رو فروختی، پولش زدی قد کارت و ضرر کردی و ما را آواره کردی.
👨🏽مرد: کردم که کردم، دلم خواست. کار خوبی کردم. تو هم روزی صدبار بزن توی سرم، تقصیر من که نبود، بازار نگرفت...
⚔️نتیجه: زن دو روز بعد هم همین موضوع رو مطرح خواهد کرد و ادامه گیردادن ها....
👌مثال خوب 2
👨🏾زن: خونه رو فروختی، پولش زدی قد کارت و ضرر کردی و ما را آواره کردی.
👩🏽مرد:خودم هم روزی صدبار غصه اش رو می خورم.
🌹نتیجه: زن دست از گیر دادن هایش روی این موضوع برخواهد داشت و احتمال بسیار کمی دارد که این گیر دادن بیش از یکی دوبار دیگه تداوم داشته باشه و حتی ممکن است با همسرش همدردی نماید.
✅نکته: پس در اکثر موارد علت تداوم گیر دادن های #کهنه و قدیمی همسرتان روی یک #موضوع، جبهه گیری و مقابله فوری شما در برابر اوست. شما چند بار دست از مقابله و پاسخ دادن بردارید، یا بجای رد کردن #تایید کنید، او نیز دست از گیر دادن های کهنه و #قدیمی بر خواهد داشت
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
👩🏻 #سیاست_های_زنانه
همیشه کامل نباش...
خیلي از خانم ها فکر ميکنن که براي اینکه یه زن خوب و کامل و دلخواه همسرشون باشن، باید همیشه همه چیز مطابق میل شوهرشون باشه
👈🏻 غذاشون همیشه به راه و خوشمزه باشه، لباس های شوهرشون اتو کرده و تمیز باشه و.... این چیزها که گفتیم خوبه و خیلي هم خوبه. منتها همیشه نه.
👈🏻 همیشگي شدنش اولا باعث ميشه کارتون عادی بشه و قدر کارتون رو ندونن و دوما اینکه مردها رو متوقع ميکنه و یه موقعی به خودتون میاین و می ببینین که همهٔ کارها روی دوش شماست و از تون هیچ قدردانی هم نميشه !
👈🏻 چون برای شوهرتون جا افتاده که اینجوری باید باشه و اونوقته که خستگی توی تنتون ميمونه و دلسرد ميشین
✔ پس سعی کنین هر از گاهی کارهاي همیشگی رو انجام ندین، هر از گاهی سفره ساده تر باشه.
هر از گاهي خونه نامرتب بودن هم بد نیست... اونوقت وقتهایی که سفره تون عالی و خونه تون مرتب باشه کارتون حسابي به چشم میاد
لطف دائمی ميشه وظیفه تون؛ یادتون نره
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃❤️🍃💞🍃❤️🍃💞🍃
❤️🍃❤️
🍃💞
❤️
#بانوی_باکلاس
يه وقتى ممكنه بين شما و مثلا خواهر شوهرتون يه حرف و حديثى پيش بياد، زود نرين خونه به شوهرتون بگين: "خواهرت فلان چيزو گفت، فلان كارو كرد و..." اينجاست كه بايد خانومانه برخورد كنين.
👈🏻 مستقيم نشينين از خواهرش بد بگين. اولا كه بهتره كه اگر ميشه خودتون مساله رو با خواهرش حل كنين و قضيه رو به رابطه خودتون و شوهرتون نكشونين ولى اگر احيانا لازمه كه شوهرتون بدونه و در جريان باشه توى يه موقعيت خوب كه حوصله داره بهش بگين: "خواهرت خيلى خانمه، خيلى دوسش دارم، ولى ديروز يه حرفى زد كه ازش انتظار نداشتم..."
👈🏻 در واقع غيرمستقيم گله و شكايتتون رو بگين و مستقيم هدف نگيرين. اينطورى بيشتر جواب ميده، ولى باز هم بستگى داره.
#نکته
دوست داری یکی از گله های خانومت رو بدونی؟؟
پس ادامه رو بخون!
یکی از گله های خانوما اینه که میگن شوهرمون زود عصبانی میشه! 😔
تا میام یه حرفی، یه انتقادی بکنم، با داد و فریادهاش چهار ستون خونه رو میلرزونه!😞
آقای خونه! این رسمش نیستا.
به همسرتون وقت بدید تا ازتون انتقاد کنه. این اصلا بد نیست!
اتفاقا این شجاعت شمارو نشون میده.
عصبی شدن معنایی نداره!
اگه دیدی داری عصبی میشی، داد نزن!
خیلی آروم با لبخند به همسرت بگو " بعدا باهم صحبت میکنیم. احتیاج به زمان دارم. " یا جملاتی این چنینی.😊
این قدر هم مغرور نباشید.🚫 غرور خوبه ولی نه اون قدر که مانع پذیرش انتقادها بشه.🌹
🌿🌹🌿🌹🌿
#خانومها_بخوانند
احترامی که برای همسرتان قائل میشوید؛ احترامیست که در آینده فرزندتان برای خودش و شما قائل خواهد شد.
👈 پس به گونهای با همسرتان رفتار کنید که انتظار دارید فرزندتان در آینده با شما رفتار کند. این احترام به همسر در حقیقت ارزشی است که برای خود قائلید.
✅ پس اگر همسرتان در رابطه با فرزندتان اشتباهی کرد، در حضور فرزند او را تصحیح نکنید. در خلوت با همسرتان صحبت کنید و اگر لازم بود همسرتان به تنهایی یا با حضور شما اشتباه را تصحیح خواهد کرد.
✍💎
ﺍﮔﺮ می خوﺍﻫﯽ ﺣﺎﻟﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﺪ
ﺣﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮔﺮﻩ ﻧﺰﻥ
ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ ...
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺣﺎﻟﺸﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ..
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ چقدﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻭ ﻋﺰﯾﺰ ﻫﺴﺘﯽ؟
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﺮﺍﻏﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﯼ !
ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮﺱ ﮐﻨﯽ، ﻧﻪ ﻫﺮﮔﺰ .
ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ.
ﺩﺭ ﺍین صورت ﯾﺎ ﺩﻟﺘﻨﮕﺖ می شوند ﻭ ﯾﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ می کنند !
ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻧﺪ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥ
ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﻩ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ، به
رﺍﺣﺘﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺸﺎﻥ ﮐﻦ ...
ﺍﯾﻨﺎﻥ ﻫﻤﺎن هاﯾﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ !
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﺟﻪ ﻭ ﺗﺎﺋﯿﺪ..
ﺁن ها ﺑﺎﺑﺖ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺣﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﻘﺪ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﻃﻠﺐ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ..
گویا ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺁن ها ﺑﺪﻫﮑﺎﺭﯼ..
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺱ ﺩﺭ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻫﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺭﺍﺿﯿﺸﺎﻥ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ..
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻧﯿﺴت.
#سیاست_زنونه
❌اینها رو در زندگی ممنوعه کنید 👇
⭕️قهر کردن و رفتن خونه پدر
⭕️درد دل کردن مخصوصا با دوست و فامیل
⭕️بهیچ عنوان از رابطه جنسی تون با هیچ کس صحبت نکنید
مخصوصا از فانتزیهای جنسی همسرتون
⭕️بهیچ عنوان از مشکلات مالیتون دارای و نداریتون چیزی نگید
⭕️رازدار همسر و خانواده باشید
⭕️تا حد امکان از مشکلات خانواده خودتون به همسر چیزی نگید
⭕️بهتره شوهر رو زیاد وارد و درگیر خانواده خودتون نکنید
#همسرانه
🚨چراغ خطرهای دوران نامزدی
✍️اگر نامزدت با تو مهربونه اما حین رانندگی و یا در خیابان با دیگران با خشونت برخورد میکنه بعد از دوره شیرینی نامزدی با تو هم همین برخورد رو خواهد داشت؛ اگر نامزدت در مقابل پدر و مادرش تسلیم مطلقه و هیچ اراده و اختیاری از خودش نداره در انتخابت شک کن.
اگر دیدی برای نامزدت مسائلی مثل برگزاری مراسم عروسی، خرید و مهمتر از اصل رابطه هست یک نشانه منفی در نظر بگیرش. آدمها در دوران نامزدی سعی میکنند بهترین ورژن خودشونو نشون بدن پس اگه دوران نامزدیت به تلخی و بحث میگذره این یه نشونه از زندگی دردناک و سخت پس از عقد و عروسیه.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۷۱ و ۷۲
علی از گمشدن بچه ها خیلی ناراحت و برافروخته شد اول به بالا اشاره کرد که یعنی خدا وبعد به قلبش اشاره ودست روی چشمش گذاشت واین رمزی بود بین ما برای ارادت به بقیهالله...
با خوشحالی بهش فهماندم ,مهدی عج,این مضطر ظهور در راه است وبه زودی میاید و اشک شوق بود که از چشمهای مشتاق ما روان شد.
سریع از جابلند شدم باهمان زبان عبری گفتم:
_اگه انگشت نگاری جوابش بیاد؟؟
علی:
_نترس ,من احتیاط لازم را کردم ولی بااین حال چون بهم مشکوک شدند هرچه سریعتر باید بریم ..
غرق حرفهای علی شده بودم,هنوز باورم نمیشد این علی ست روبه رویم، خدا ازشان نگذرد چه به روز صورت نازنینش اوردند.
علی فوری به سمت کمدی گوشه اتاق رفت ویک دست لباس عربی مردانه با عرق چین عربی اورد داد به طرفم:
_سلما,بپوش عزیزم باید زودتر ازاینجا خارج شویم.
سریع لباسها راپوشیدم وباعرق چین صورتم را پوشاندم ودنبال علی از اتاق خارج شدیم.
فکرمیکردم به سمت دراصلی ساختمان که ازانجا وارد شده بودیم میروم اما باتعجب دیدم علی به سمت انتهای ساختمان رفت ودر اتاقی را باز کرد واشاره کرد داخل شوم...اتاق تاریک وخیلی بزرگی بود,
علی اشاره به انتهای اتاق کرد وگفت:
_اگر از در جلویی خارج میشدیم متوجه خروجمان میشدند اما این انبار دری به خارج دارد که از قسمت پشت اردوگاه باز میشود, افراد کمی از وجود همچین دری خبر دارند, من هم زمانی که میخواستم راپورت بدهم ازاینجا بیرون میرفتم وکسی متوجه خروجم نمیشد..
علی مثل راهنمایی زبده پیش رویم راه میرفت ومن سرشار,از احساساتی خوب بودم و خداراشکر میکردم که مرا به این راه فرستاد تا علی ,این مرد زندگیم را دوباره پیداکنم...
از در که خارج شدیم ،علی با اسلحهای که در دست داشت به سمت نگهبان بالای برجک علامتی داد، انگار این نوعی رمز بود و جلوتر رفتیم، موتوری زیر سایهی دیوار پارک بود, علی موتور راسوار شد وخیلی با طمأنینه اشاره کرد, پشت ترکش بنشینم و حرکت کنیم,موتور را روشن کرد...
از نگهبانی اول و دوم به راحتی رد شدیم,به اتاقک نگهبانی اخری رسیدیم، علی با لحنی شوخ که میخواست رد گم کند با نگهبان جلوی در سلام وخوش وبشی کرد,داشتیم رد میشدیم ,باشنیدن نام عمر الحریر در بیسیم درجا خشکم زد,
علی گفت :
_محکم بشین...محکم پشتش راگرفتم,دوتا دیگه از نگهبانانی که دراتاقک بودند با سروصدا از اتاقک بیرون امدند و اخطار و ایست میدادند وشروع به تیراندازی کردند ..
علی بی خیال وبه سرعت دورمیشد ,محکم علی راچسپیده بودم...وای خدای من چه پناهگاه امنی...من چطور توانسته بودم دوری این فرشته ی زمینی را طاقت بیارم که ناگاه,سوزشی همراه با درد ، در پهلویم پیچید...
فهمیدم تیر خوردم، اما نمیبایست صدایم دربیاید ,شاید اگر علی میفهمید ،دراین شرایط اعصابش بهم میریخت.. باخودگفتم:
_تیرخوردم,چه باک من که همراه یارم .... مراغمی نیست وقتی با توهستم وکمکم پلک چشمهایم روی,هم امد..
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405