eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۲۹ و ۳۰ نرو... به خاطر من! بخاطر لي
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۱ و ۳۲ _حرفش فقط اين بود: زير يک سقف ،روي گليم، ولي... ولي خوشبخت ! اصلان چون جرقه‌اي كه از آتش بيرون بجهدبه  طرف ليلا خيز برداشته و ميگويد: - پس اينه خوشبختي ! - پدر! نميخوام پشت سر حسين حرفي بزنيد بغض گلويش را ميفشرد، روي از پدر به جانبي ديگر برميگرداند، اشک در چشم‌هايش حلقه ميزند به سختي آب دهان فرو داده با لحن گرفته‌اي  ادامه ميدهد: _ولي اگر ميخواين بدونين... بله، من واقعاً خوشبخت بودم هرچند كه توي اين چند سال  زندگي مشترك پيشم نبود و همه اش جبهه بود ولي همسرخوبي بود، دوستم داشت،بهم محبت ميكرد از جون و دل ...فكر ميكنيد خوشبختي  چيه ... مال و منال !...» اصلان رشته‌ی سخن را قطع ميكند  - ولي حالا چي؟ حالا كه رفته ، حالا كه نيست  چي ؟  - حسين هنوزم براي من زنده است ، مدام به خوابم مياد.مخصوصاً اون موقع ها كه  بيقرارش ميشم هميشه با يك دسته گل ، با يك  كاسه‌ی آب ، با يك سبدميوه ، از همه مهمتر با اون لبخند زيباش.. با دست دور تا دوراتاق را اشاره كرده و با هيجان ميگويد: - هر جاي اين خونه رو نگاه ميكنم  ميبينم خاطره‌ی خوشي از او دارم ... اصلاً حضورش رو احساس ميكنم .» اصلان به آرامي بلند ميشود به طرف پنجره ميرود و به حياط خفته  در تاريكي مینگرد. يك باره به طرف ليلا رفته و دستانش را ميان دستانش ميفشرد و با هيجان  ميگويد: - ليلا! اومدم تو رو با خودم ببرم ... دنيا هنوز هم به آخر نرسيده ...تو هنوز جووني ...حرف  بابات رو گوش كن و بيا خونه ...اتاقت همونطور دست نخورده است... با من بيا! صداي رعد و برق مهيبي «امين» را وحشتزده از خواب ميپراند. امين شروع به گريه ميكند. ليلا از اصلان جدا ميشود و به سوي امين ميدود و او را دربغل ميگيرد و مدام  ميبوسد - نه پسرم ، نترس ! مامان اينجاست اصلان ناباورانه ، چشم به پسرك ميدوزد، به  آرامي بلند ميشود و دست به ديوار ميگذارد: -باورم نميشه ! باز هم اين چشمهاي آبي ! اين  شعله‌های نيلوفري، عين چشمهاي پدرش،سحر و جادو از اونها ميباره با خود فكر ميكند ك  نكند ليلا افسون برق  جادووَش آنها شده است 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۳ و ۳۴ رو به ليلا ميكند كه امين را همچنان دربغل  داشت و نوازش ميكرد مقابل ليلا مينشيند و با اصرار ميگويد: - ليلا! با من بيا! حرفمو گوش كن ! بيا با هم  بريم ... ليلا نگاهي به  پدر و نظری به پسرش مي‌افكند اصلان نگاه او را دنبال ميكند، بريده بريده  ميگويد: - نه ! نه ! بچه‌ات نه ! بچه‌اتو بده به خانواده‌ی  شوهرت، خودت تنها بيا ليلا سر از ناباوري تكان ميدهد: - امين؟! از امينم جدا بشم؟! از تنها يادگار حسين؟؟!  اصلان ميان حرفش ميپرد:  - ميدونم سخته ، ولي به خاطر خودت ... به  خاطر آينده ات ليلا فرزندش را محكمتر درآغوش ميفشرد، غم آلود ميگويد: - نه پدر! تو هيچي نميدوني ... نميدوني كه  آينده‌ی من امينه ... تمام زندگي من امينه... تمام دلخوشيم امينه ، امينه... امين من ... حسينمه ... روح حسينمه ... امينم بوي حسين  رو ميده هيچي تو دنيا نمیتونه منو از امينم  جدا كنه... هيچي...هيچكس ... هيچكس ... اصلان باعجله به طرف در ميرود و به تندي  كلاه و بارانيش را برميدارد ميخواهد از اتاق  بيرون برود كه با صداي لیلا در جای می ایستد...  ـ پدر!  اصلان روي برميگرداند ليلا با قاطعيت به او نگاه ميكند و با لحني  محكم ميگويد: - پدر! وقتي مامان حواراء مُرد... ليلاشو رها كردي؟ تنهاش گذاشتي ؟... دلت می‌اومد... دلت مي‌اومد... اصلان سراسيمه از اتاق بيرون رفت از كمان نگاه ليلا تير سؤالي رها شده بود كه  هيچ پاسخی بر آن نمی‌یافت  *** مرد آستين‌ها را بالا زده است و چوبي را درون  خاك باغچه فروميكند عرق از سر و رويش  ميچكد و دست‌هاي درشت و پر مويش  دست‌هاي مردي سخت كوش و پرتلاش را ميمانند كه چوب ها را محكم در خاك ميفشرد گويي قدرتش را به نمايش گذاشته است 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۵ و ۳۶ ليلا سيني چاي را روي ايوان ميگذارد و لبه‌ی چادر را روي دهان میگيرد و به باغچه مينگرد يادش می‌آيد كه حسين اولين چوب اين  داربست را گذاشت چه شوق و ذوقي داشت ...  چه فكر و خيالايي ! همه‌شون رؤيايي ، پاك  وباصفا! دوست داشت وقتي بچه‌مون دنيا مياد و بزرگ  ميشه اولين انگور رو از تاڪ خونه خودمون بخوره...  *** درخت تاك رشد كرده بود و پيچک‌هايش با پيچ و تاب به روي داربست  بالا ميرفت تا آنكه خود را بالای بام رسانده بود يادش می‌آيد از حسين كه با لباس زيتوني سپاه به حياط آمد دستي بر داربست  چوبي گذاشت و نظري به پنجه‌هاي گشوده‌ی برگ‌های تاك انداخت رو به او كرد و گفت : - ليلا! به اميد خدا... اين دفعه كه برگشتم، يك  چوب ديگر هم ميزنم ليلا امين را در بغل داشت چشم‌هايش پر از اشك شده بود و بغضش گلوگير نمی‌توانست  حرفي بزند، فقط  سرش را حركت ميداد حسين ، امين را از آغوش او گرفت و به طرف  درخت توت برد. - ليلا! اين درخت توت هم زيادي شاخ و برگ  داده ، مرخصي كه آمدم يادم باشه هرسش كنم خوب ميدانست كه حسين اين حرف‌ها را براي  دلخوشي او ميزند ولي او دلش بیقرار بود، پر تشويش و ناآرام «من تو چه فكريم. اون تو چه فكريه ، صحيح  و سالم  برگرد... اين‌ها فداي سرت .» حسين به طرف در حياط رفت و پشت به آن  ايستاد امين را بغل او داد و او ساكش را به  دستش، حسين  در را باز كرد، بوسه اي به صورت امين زد و دستي بر بازوي  او فشرد حسين چشم در چشم او دوخت و گفت : - ليلا! مواظب خودت و امين باش ، نگران من  نباش و او با خود واگويه ميكرد: «چطور نگران نباشم ، تو رفتي ... دلم رو به  چي خوش كنم ؟  به در و ديوار،؟ به تاك باغچه، به امين كه بهانه‌ات رو ميگيره يا به خبرهاي جبهه !» احساس عجيبي به او دست  داد. حسين قدم به بيرون خانه گذاشت دلش  از رفتن حسين يكهو فرو ريخت و آرامش زير آوار آن مدفون  شد حسين  را صدازد. حسين  مردّد ايستاد. با خود فكر كرد شايد چشم‌هاي حسين  پر از اشك  شده و نميخواهد او اشكش را ببيند ولي وقتي حسين  سربرگرداند... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۷ و ۳۸ نه تنها اشكي نديد بلكه آرامش و قاطعيت  در آن چشم‌هاي آبي ديد آرامشي كه بر دل پر آشوب او نيز سرازير گشت آخرين نگاهش ، همچون اولين نگاهش بود. پايين پلكان  دانشكده - خانم اصلاني ! ببخشيد مزاحمتون  شدم ، من به عنوان مسؤول جُنگ شعر دانشكده از شما دعوت ميکنم كه با ما در زمينه شعر كه به نظر ميرسه استعداد خوبي  هم دارين ... با ما در اين زمينه همكاري كنين صداي افتادن شيءی بر روي موزائيک‌هاي  حياط ، ليلا را به خود می‌آورد و نگاهش از خاطرات به آن سو كشيده  ميشود علي را ميبيند كه بر لبه‌ی بام نشسته است  و دستي بر چارچوب تكيه  داده ليلا به آن سو ميرود، پتك كوچك را برميدارد و به دست علي  ميدهد علي لبخند ميزند و ليلا بی‌تفاوت ميگذرد. در همين اثنا صداي كوبه‌ی در به گوش ميرسد. ليلا به طرف در رفته ، آن را باز ميكند حاج خانم را ميبيند كه در يك دست ساك  نان  دارد و كنارش امين با يك آبنبات چوبي در دست ايستاده است علي از لبه‌ی بام پايين میپرد. عرق صورت و گردنش را با دستمالي پاك ميكند به طرف مادر و امين ميرود و امين را در بغل ميگيرد و بوسه بر صورتش ميزند. ............ پ.ن :علی برادر شوهر لیلا است حاج خانم به طرف درخت تاك  ميرود و مقابلش مي‌ايستد. - خير ببيني مادر! اين داربست ديگه داشت  درهم ميشكست علي دست بر سر خود كشيده ، ميگويد: - وظيفمه مادر... كاري نكردم ... يكي بايد به  شماها برسه ... به خدا مشغول ذمه‌ايد اگه  كاري داشته باشيد و به من نگين ... اين علي  نوكرتونه - مادرجان ! پسرم ! تو خودت هزار كار و گرفتاري داري ... عيالواري علي با سرفه سينه را صاف كرده و ميگويد: - اين حرفها كدومه مادر! غريبه كه نيستم ... تعارف ميكني .. به خدا قسم اگر دست و پام  هم بشكنه ، باز هم اين علي چاكرتونه ... مگه  اين علي نباشه كه ديگه شماها رو تنها بذاره مادر با مهربانی به او نگاه ميكند و دلسوزانه  ميگويد: - خدا نكنه پسرم ! ان‌شاءالله هميشه خوش و سالم باشي دست به خاك بزني طلا بشه خدا عمر و عزتت  بده علي ، امين را زمين ميگذارد، آستين هايش را پايين می‌آورد و كتش را كه به شاخه‌ی بريده‌ی توت آويزان است ، برميدارد - كجا مادر؟ نهار باش  - نه ديگه به زهره گفتم ناهار ميام خونه ليلا، چادر را زير گلو ميفشارد و رو به علي  ميگويد: - لااقل چايتونو بخوريد، حتماً سرد هم  شده ، ميرم براتون گرمش كنم  علي كت را روي شانه می‌اندازد، از كنج چشم  به ليلا نظر دوخته ، با تبسم ميگويد: - زحمت نكشيد ليلا خانم ، نميخواد گرمش  كنيد، همينطوري هم  ميچسبه 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۳۹ و ۴۰ وارد مسجد مي شود، انبوه جمعيت ، چادرها رنگ و وارنگ سرش را پايين می‌اندازد، و به دنبال حاج‌خانم كه دست  امين را در دست دارد به راه می‌افتد زني ميان سال و فربه كه مقنعه‌اي همرنگ  چادرنمازش به سر داشت جايي در كنار خود براي آن دو باز ميكند حاج خانم كنار زن  مينشيند. زن در سخن پيش دستي ميكند: - عروسته ؟ حاج خانم آه كوتاهي  ميكشد: - آره سلطنت خانم ، ليلاست زن حسين  شهيدم ... سلطنت سر از تأسف تكان ميدهد، چشم در چشم ليلا ميدوزد و به مهرباني ميگويد:  - خدا به تو و حاج خانم صبر بده ... پيش  خدا خيلي اجر دارين سپس دست بر دست ديگرش گذاشته و حسرت بار ادامه ميدهد: - هِي هِي هِي! حسين گل بود... تقدير هم گل بر چينه  ليلا سجاده‌اش را مرتب ميكند و تسبيح  زيتوني رنگ را پيرامون مهر قرار ميدهد سنگيني نگاه‌هايی را احساس ميكند كه گاه و بيگاه از صفهاي جلو به او دوخته ميشود، عده‌اي هم درگوشي پچ‌پچ ميكنند. نگاه ترحم آميز آنها را ميبيند ليلا سرش را پايين می‌اندازد و چادر را بر سر جابه جا ميكند، از اين نگاه‌ها بدش مي‌آيد نميخواهد ترحم و تأسف كسي را بر خود و فرزندش ببيند، نداي درونش را ميشنود: «ليلا! چرا سرتو پايين انداختي ! نگاه ميكنن  كه بكنن ، دلشون براي خودشون بسوزه ليلا!سرتو با افتخار بلند كن ... بگذار تو رو خوب  ببينن ... همسر يك شهيد رو... پس غرورت  كجاست ؟ سرتو بالا كن ... با افتخار... بگذار غرورت رو ببينن ...» نماز به پايان ميرسد و نمازگزاران متفرق  ميشوند ليلا دست امين را ميگيرد تا از مسجد بيرون  برود در ازدحام زنان صدايي به گوشش میرسد:  - بيچاره !... چه جوونه !...حيفش ... حالا تا عمر داره بايد يتيم‌داري كنه ....! ليلا با عصبانيت روي به طرف صاحب صدا ميچرخاند زني  را ميبيند، باريك‌اندام و سبزه رو، با چانه‌اي گود افتاده، نگاهش روي او متوقف شده،ابروان درهم فروميكند زن باريك اندام ، لبه‌ی چادر را به دندان ميگیرد و برای فرار از نگاه‌های خشم آلود در ازدحام جمعیت گم میشود 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1 یبار این مدلی جیگر رو کباب کن دیگه جیگر رو خالی کباب نمیکنی 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فوايد نان سنگگ برای صبحانه 👌🏻 ▫️ نان سنگک خاصیت ضدسرطان روده و کلسترول است. گنجاندن نان سنگک در برنامه روزانه به ویژه وعده صبحانه می‌تواند موجب ثابت ماند میزان قند خون شده و به بهبود حال مبتلایان به دیابت کمک کند. ▫️نان سنگک دارای سطح بالایی از ویتامین ها مانندکلسیم، پروتئین و آهن است. از دیگر فواید نان سنگک می‌توان به طعم، عطر، مغذی بودن و قابلیت سیرکنندگی آن اشاره کرد. فیبر و سبوس زیاد موجود در نان سنگک باعث هضم بهتر غذا و درمان یبوست می‌شود. 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیرینی ۱۰ دقیقه ای بدون فر 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۳۹ و ۴۰ وارد مسجد مي شود، انبوه ج
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۱ و ۴۲ حاج‌خانم براي رفتن به نانوايی از ليلا جدا ميشود و ليلا به همراه امين به طرف خانه به  راه می‌افتد سر كوچه که ميرسد مرد چهارشانه‌اي را جلو در خانه ميبيند كه دو جعبه در كنارش روي زمين  قرار دارد. مرد ليلا را كه ميبيند با خوشحالي به طرفش  می‌آيد و امين را با خوشحالي دربغل ميگيرد: - نيم ساعته پشت در منتظرم ، مسجد رفته  بودين ؟ ليلا سر تكان ميدهد. علي ابرو بالا می‌اندازد ، ميگويد: - رفته بودم ميدون بار، چند جعبه ميوه  خريدم ، دو جعبه هم براي شما آوردم . ليلا به ميوه هاي درون جعبه نگاه ميكند، با خجالت ميگويد:  - علي آقا! شما هميشه ما رو شرمنده‌ی محبت‌هاتون ميكنين . علي دستي به سر امين كشيده و ميگويد: - دشمنتون شرمنده باشه ، ليلاخانم ! علي جعبه‌های ميوه را داخل حياط ميگذارد، سپس می‌ايستد، دست بر دست ميمالد و اين  پا و آن پا ميكند ليلا او را به ناهار تعارف ميكند. علي بعد از كمي تأمل قبول ميكند. علي امين  را كنار حوض ميبرد و مينشيند. ميخواهد دستي در آب حوض فرو برد كه ليلا از كنار حوض عبور ميكند و تصويرش بر آب  حوض می‌افتد علي نگاهي به تصوير درون حوض و سپس  زيرچشمي نگاهي به ليلا كه به طرف اتاق  ميرفت می‌اندازد. آهي كشيده ، مشتي آب  به  صورت ميپاشد. *** علي وارد اتاق ميشود، كتش را‌ به گوشه‌اي پرت ميكند. زهره به  طرفش ميرود  - دير كردي علي ! علی بی‌آنكه به او نگاه كند با بيحالي ميگويد: - كار داشتم ، ميدوني كه اين روزها خيلي  سرم شلوغه زهره دستي به  كمر زده با كنايه ميگويد: - چند روزه كه سرت خيلي شلوغه  علي نگاه تندي به او ميكند، با پرخاشگري  ميگويد: - به  جای سربه سر گذاشتن ، يك ليوان آب  بده دستم كه از تشنگي مُردم زهره ليوان آب برايش می‌آورد، ميگويد: - ناهار بكشم ؟ 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۳ و ۴۴ علي خود را به روي كاناپه می‌اندازد، با بی‌حوصلگي ميگويد: - ناهار خوردم ... سيرم . زهره باتعجب  ميگويد: - ناهار خوردي ! من با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم تو بياي با هم بخوريم ...لااقل قبلش يك  خبر ميكردي  علي نگاه تندي به زهره می‌افكند غرولندكنان  ميگويد: - زهره ، بهت گفتم که گرفتار بودم ! ناهار هم  خوردم علي  بی‌حوصله از جاي بلند ميشود. به اتاق بچه‌ها رفته ، در را محكم ميبندد اشك در چشمان زهره جمع ميشود. به در بسته  چشم ميدوزد و زيرلب ميگويد: «من كه حرف بدی نزدم اينطور جوش آوردي ، يك دفعه بگو حوصله تو رو ندارم.» به آشپزخانه ميرود، پشت ميز مينشيند و سرش را ميان دست ميفشرد: «در و همسايه و فك و فاميل به سرش قسم  ميخورن ، خوش و بشش تو بيرونه... اخم و تخمش تو خونه... اونا چي ميفهمن كه  ... تو خونه چه شمر ذي الجوشنيه يكي مثل حسين گُل بايد بره زير خاك ، يكي مثل اين برج زهرماري ... عرصه رو به زن  و بچه‌هاش تنگ كنه ... مردم ظاهرمونو ميبينن  و فكر ميكنند من  چقدر خوشبختم ... از دلم كه خبر ندارن » قطرات اشك روي ميز ميچكد. با دست اشك‌ها را روي ميز ميمالد. از جا بلند مي شود، از پنجره آشپزخانه بيرون را نگاه ميكند، دلش ميگيرد از اين كه ديگر حسين نيست كه  درد دل و شِكوِه و گلايه‌اش را پيش او بكند و حسين با مهرباني و دلسوزي او را دلداري دهد صداي حسين در گوشش ميپيچد: - علي ! خدا رو خوش نمياد، اينقدر زهره رو اذيت كني - چيه! باز زهره اومده چوقوليمو پيش تو كرده - آخه داداشم ! يك كمي به فكر زهره باش ... هر چه باشه همسرته ... مادربچه‌هاته  - حرف‌ها ميزني حسين! ديگه ميخواي خودم  رو به سيخ سرخ بكشم تا خانم راضي بشه ...  مگه خونه‌ی باباش كه بود حلواي تن تناني تو دهنش ميگذاشتن ...خودت ميدوني كه از صبح سحر تا بوق سگ دارم براي اون و بچه‌ها جون ميكَنم  - علي  جان ! اينها رو قبول دارم ولي زندگي  كه فقط خورد و خوراك و پوشاك نيست ... زن  محبت ميخواد... توجه ميخواد... زن مثل گل  نازكه ... دلش از شيشه ست... 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۵ و ۴۶ - حسين ! بس كن تو رو به خدا! نميخواد براي  من منبر بري و درس اخلاق بدي ...از گل  نازكتره ! چشم از پنجره برميگيرد، اشك‌هايش را پاك ميكند، ليوان آب را ميان  دستان ميفشرد، تنها جرعه‌اي آب تا بغضش را فرو دهد ناگاه صداي آشنايي درگوشش ميپيچد باعجله به طرف پنجره رفته بيرون را نگاه  ميكند... حسين در نظرش مجسم ميشود، با لباس سپاهي ، چفيه به گردن لبخندي به لب  دارد و چشم به پنجره دوخته است : - سلام ... زن داداش . اومدم خداحافظي  چشمان زهره از تعجب گرد ميشود. دهانش باز ميماند. چشم هايش را ميمالد و دوباره به آن جا نگاه ميكند ولي اين‌بار حسين  را نميبيند خاطره‌اي زنده ميشود، خاطره‌ی آن آخرين وداع ... علی - حسين ! اون از جنگ كردستان ... اينم از جنگ عراق ! آخه پسر ! آمد و جنگ ساليان  سال طول  كشيد تو هم بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟ حالا ديگه زن و بچه داري...عيالواري ... ديگه بسه حسين تنها لبخند ميزد، ديگراز آن بحث‌های گذشته خبري نبود، شوقي  در ديدگانش موج ميزد و آرامش بر او حاكم  بود. صورتش نورانی‌تر شده بود. علی - آخه حسين ! بابامونو كه ساواكي‌ها كُشتن ... نديدي مادر چه بدبختي ها كشيد تا ما رو بزرگ كرد. مادر چه  خيري  ديد! ما دِين‌مونو به انقلاب ادا كرديم ... حسين همچنان سكوت اختيار كرده بود، سكوتي كه هزاران سخن در جوف خود پنهان  داشت. گويي سخنان علي را نميشنود، گويي گوش به آوايي ديگر سپرده ، به  آوايي دلنشين تر... *** روي نيمكت چوبي پشت به محوطه‌ی چمن  دانشكده نشسته است دست بر لبه و چوب‌های نيمكت ميكِشد: «چقدر حسين روي اين نيمكت مينشست و با دوستاش و همكلاسی‌هاش بحث ميكرد...»  حسين را هميشه در آن گوشه از دانشكده  ميديد، دانشجويان پيرامون حسين جمع  ميشدند و او با شور و حالي انقلابي برايشان  سخن ميراند ليلا هر وقت از آن جا ميگذشت،  دوست داشت در جمع مشتاقان باشد و به  صحبت‌هاي او گوش فرادهد، صحبت‌هاي  پُر حرارتي كه ديگران را مجذوب خويش ساخته  بود 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۷ و ۴۸ حسين در نظر او مظهري از تلاش و غيرت بود ازدواج او با حسين مواجه شد با تعطيلي دانشگاه‌ها و شروع انقلاب فرهنگي مدتي نگذشت كه حسين به جمع بسيجيان  پيوست و بعدها به عضويت سپاه درآمد و او در انتظار تولد نوزاد خانه‌نشيني اختيار كرد * آه ميكشد و به آسمان پيدا در لابلاي درختان  چشم ميدوزد: «حسين ! كجايي كه نيمكت هم جاي خالي تو رو احساس ميكنه ... متروك و بيكس مونده ... احساس تنهايي ميكنه ... حسين ! اينجا خيلي بي سر و صداشده ... حتي پرنده هم پر نميزنه حركت شاخ و برگ درختان هم مُرده ... نسيمي هم نمي‌وزه تا لااقل صدات رو به  گوش برسونه ... حسين ! حسين ! باورم نميشه كه ديگه برنميگردي ، دانشگاه بدون تو ديگه صفايي نداره » سرش را به لبه‌ی نيمكت ميگذارد و شروع به  گريه ميكند ميخواهد در آن گوشه‌ی دنج و خلوت زار بزند، فرياد بكشد ... نام حسين همراه ناله از دهانش خارج ميشود گريه‌اش شدت ميگيرد. عنان از كف ميدهد. در اين حال غرق بود كه صداي مردي او را از گريه كردن بازميدارد سر از لبه‌ی نيمكت برميدارد. آن سوی نيمكت مردي را ميبيند بلند بالا با ته‌ريش و كاكُلي سفيد افشان بر پيشاني مرد سامسونت را روي نيمكت ميگذارد. چشم‌هاي خرمايي‌اش از پشت عينك به او دوخته ميشود: - خانم ببخشيد! مثل اينكه حالتون خوب  نيست ... مشكلي پيش آمده ؟  ليلا لحظاتي مات و مبهوت به او مينگرد دستپاچه صورت خيسش را با لبه‌ی چادر پاك  كرده ، بريده بريده ميگويد: - نه! مهم نيست مرد عينك را روي بيني جابه جا ميكند و ميگويد: - ببخشيد خانم ! قصد من فضولي نبود، راستش روي نيمكت پشت آن درخت نشسته  بودم كه صداي گريه شما رو شنيدم ... متأثر شدم ، جسارت كرده و مزاحم  شما شدم ليلا باعجله بلند ميشود. چادر بر سرش جابه جا ميكند و با دستپاچگي ميگويد: - خيلي ببخشيد من هم شما رو ناراحت كردم مكث ميكند، اين پا و آن پا ميكند نميداند ديگر چه بگويد سرش را پايين انداخته خداحافظي  ميكند و به سرعت از آنجا دور ميشود * بعد از ماه‌ها دوري از دانشگاه وارد كلاس  ميشود. ديدن صندلي‌ها، تخته و ميز استاد و ياد روزهاي خوش گذشته ، گرمي مطبوعي  در تار و پود وجودش ميدواند براي لحظه اي احساس ميكند، همان دختر چند سال پيش است كه تازه قدم  به دانشگاه گذاشته بود. حتي براي لحظه‌اي  فراموش ميكند كه ازدواج كرده، بچه‌اي دارد و حسينش هم شهيد شده است، روي صندلي  مينشيند و با سرانگشت ضربه هايي ملايم بر دسته ميكوبد غرق در رؤيا ميشود، و نگاهش از خلال پنجره به آسمان پرواز ميكند با ورود استاد، همهمه‌ی دانشجويان آرام  ميشود ليلا چشم از آسمان برگرفته ، به استاد مينگرد، يكباره با ديدن او يكه  ميخورد، چشمانش از تعجب گِرد ميشود: «باور نميكنم ! پس  او... اون  آقاهه ...» استاد سامسونت  را روي ميز ميگذارد، رو به دانشجويان كرده. دو دستش را درهم  قلاب ميكند و بالبخندي كه به صورتش نقش بسته ، ميگويد: «دوستان عزيز! 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت ۴۹ و ۵۰ -... حميد لطفي هستم مفتخرم كه درس شرح  مثنوي را با شما داشته باشم  *** - ليلا جون ! نميخواد زحمت بكشي ... بيا بشين ليلا سيني چاي را جلوی او ميگذارد، لبخند زنان میگويد: «چه عجب ! از اين طرفا! راه گم كردين !»  سلطنت ، بامهرباني او را نگاه ميكند  و بعد نگاهش را به تاقچه و عكس حسين ميدوزد، حزن انگيز ميگويد: - خدا رحمتش كنه ، با امام حسين و شهداي  كربلا محشورش كنه انگار همين ديروز بود كه  تو مسجد مُكّبري ميكرد. صداي اذانش هنوز تو گوشمه . سپس رو به  ليلا با لبخند ميگويد  - حسين ! واقعاً حُسن سليقه داشت ، خودش  گُل بود خانم گُلي هم گرفت ليلا سر نيم كج ميكند و ميگويد: _شما لطف  دارين . سلطنت قندي به دهان ميگذارد و ادامه ميدهد: - از خدا پنهان نيست از بنده‌اش هم نباشه سپس جرعه‌اي چاي مينوشد و باحوصله ادامه  ميدهد: -آره ليلاجون! يك بنده خدايي كه اهل روزه و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم ميشناسه ...  من حقير رو پيش فرستاده تا خيري كنم و شما... ليلاي گُل رو براش خواستگاري كنم ليلا جا میخورد، باتعجب ميگويد: - سلطنت خانم ! هيچ ميدونين چي دارين  ميگين؟ شما... شما يعني فكر كردين من بعد از حسين ازدواج ميكنم ؟ سلطنت سرش را كمي جلو می‌آورد، استكان  نيمه از چاي را روي نعلبكي میگذارد و ميگويد: - عزيز من ! كار خلافي كه نيست ... هنوز جووني ! سن و سالي نداري ، فردا پيري داري ، كوری داري ..دوره و زمونه خرابه... نميشه  تنها بموني... شهيد هم راضي  نيست ... گناهه ليلا باعجله به طرف تاقچه ميرود، عكس  حسين را اشاره ميكند و ميگويد: - حسين هنوز برام زنده است ، هنوز صداش  رو ميشنوم ، نگاهش رو احساس ميكنم من با خاطرات خوشي كه با او دارم زندگي ميكنم ... بعد از اين هم  ميخوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم.‌ميخوام خودم رو فداي  امين بكنم ... من فقط همين تو فكرمه ... نه  چيز ديگه ... چشمان سلطنت  گرد ميشود، لبي برميچيند و ميگويد: - پناه بر خدا! يعني ميگي روح حسين توي  اين خونه است ! مگه با روح هم ميشه زندگي  كرد؟ ليلا از حرف سلطنت جا ميخورد سلطنت با انگشت به او اشاره ميكند و در حالي كه آن را حركت ميدهد، ميگويد: - ليلا جون ! فردا امين هم بزرگ ميشه و ميره  پي كارش تنها ميموني ...در هر صورت براي  خودت  گفتم، به خاطر آينده‌ات ، طرف مرد خوبيه ، كارخونه داره ،‌گفته يك خونه جدا براش میخرم ، سر تا پاش رو هم از طلا ميكنم  گفته براي رضاي خدا ميخواد تو و بچه ات رو سرپرستي كنه ... بچة تو هم مثل بچه‌هاي  خودش ، طرف مَردِ جاافتاده‌ايه، از اين  جعلق‌هاي بيكار بي‌عار كه بهتره ! ليلا سرش را پايين مي‌اندازد و بامتانت  ميگويد: - نه سلطنت خانم ، بعد از حسين «قصر خورنق» هم براي من زندونه اينجا خاطرات  حسين است و من نميخوام از اين خاطرات  جدا بشم نگهداري از امين هم تنها نفسی است  كه برام باقي مونده. بعد از اين هم ميخوام  زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم 🍃🇮🇷ادامه دارد... 🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تمام دعواهای زن وشوهری بازپردازي این چند سؤال است: آیا حواست به من هست؟ آیا به من اهمیت میدهی؟ آیا وقتی صدایت کنم یا به تو نیازداشته باشم به کمک من می آیی؟ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
درد و دل اعضا ❤️ سلام مرسی که سرگذشت آدم ها رو میذاری که عبرت بشه برا بقیه من دلم خونه چند ساله که آتیش تو جونمه آروم نمیگیرم منو خانومم مشکل داشتیم و بچه دار نمیشدیم دوا دکتر اینور اونور با هزار بدبختی که بود بعد ۸ سال بچه دار شدیم انگار دنیا رو بهم داده بودن همسرم آدم پرانرژی مهربون از صفر شروع کردم ولی انقدر حالم باهاش خوب بود انقدر حمایتم کرد که کنارش به همه چی رسیدم زمانی که باردار شد دیگه از زندگیمون نگم براتون ما بچه که نداشتیم حسادت میکردن بهمون بعد با یه جمله خودشونو آروم میکردن چه فایده بچه دار نمیشن که دنیا مال اونا باشه وقتی بچه ندارن که وقتی فهمیدن باردار شده از حسادت منفجر میشدن چون من تو فامیل دشمن زیاد دارم خانومم باید استراحت مطلق میکرد فقط باید تو جاش میخوابید همیشه بقیه رو مسخره میکردم که آدم عشق داره چرا خیانت میکنه قضاوت میکردم فلانی اگه مرد بود که خیانت نمیکرد تا گریبان خودمو گرفت منشی دفترم خیلی بهم ابراز علاقه میکرد تو محل کار عشوه گری میکرد اما من انقد زنمو دوس داشتم که توجه نمیکردم تا اینکه یه روز ازم مشورت خواست گفت میخوام یه کاری کنم اگه امکانش هست بعد کار بریم کافه کنار ساختمون راجبش صحبت کنیم و کاملا در جریان عشق من به همسرم بود. تو کافه که بحث تموم شد قرار شد فایل ها و برنامه هاشو بررسی کنم و بهش کمک کنم همینجوری قرارهامون بیشتر شد. بخدا قسم فکرشم نمیکردم ولی انگار بهش علاقه مند شده بودم جوری بود که اگه کارم نداشت بازم به دیدنش میرفتم دخترم به دنیا اومد و من خواستم تمومش کنم بخاطر دخترم اما دست بردار نبود و تهدید کرد که به زنم همه چیو میگه و باعث شد که چهارسال رابطمون ادامه پیدا کنه. زنم کم کم داشت متوجه میشد اما انقد عاشقش بودم و باهاش مهربون بودم که به فکرشم نمیرسید برای همین گفتم تا متوجه نشده دیگه باید تمومش کنم و کلا اخراجش کردم و از همه جا بلاکش کردم. با دخترم رفته بودیم خرید جیگرم داره میسوزه اینهارو میگم دیدم اون خانوم نزدیک خونمونه که بهش پیام دادم بیاد پارک بغل خونمون باهاش حرف بزنم رفتم پارک دخترمو گذاشتم بازی کنه رفتم سراغش در حال جر و بحث بودیم که دیدم وسایل بازی شلوغه یکی از بچه ها عروسکشو پرت کرده بود پشت تاب و دختر منم چون کثیف نشه دوییده بوپ برداره تاب خورده بود به گیج گاهش و پر خون شده بود بچه ای که بعد کلی سال خانومم با اون همه رنج و بدبختی خدا بهمون داد تو بغلم خون شده بود بچم قربانی هرزگی یه زن شد قربانی خریت من شد قدر نعمتی که خدا بهم داد ندونستم از اون به بعد خانومم افسردگی شدید گرفت خودمم مثل قبل نتونستم کار کنم مشتری هامو از دست دادم. رنگ و بو و برکت از زندگیم رفت هیچوقت به هیچکس نتونستم بگم بچم بخاطر باباش مرد بخاطر خیانت باباش همینجوریش بخاطر بی احتیاطی کلی تحقیر میشم اما این راز داره از تو منو نابود میکنه دیدن عشقم که اینجوری پژمرده شده نابودم میکنه شمارو بخدا نفر سوم رابطه ها نباشید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
بیاید در این لحظات زیبا به یاد همه روزای خوش زندگی دور بریزیم غصه ها رو. و یه خدایا شکر از ته دل بگيم. بقول شاعر: دلخوشی ها کم نیست، دیده ها نابیناست🌺 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❣☘❣☘❣☘❣ تا حالا شده براي مرد خونتون تولد بگیری؟ کلی برنامه بچینی که خوشحال شه ولی در نهایت در مقابل این لطفت عکس العمل نامطلوب نشون بده که اصلا انتظارش رو نداشتی؟🙁 می دونی باید چی کار کنی❓🤔 بهتره بدونی مردها وقتی در مقابل یه توجه قرار می گیرن کپ می کنن، نمی دونن باید چه عکس العملی نشون بدن...😧🤵🏻 چون می ترسن توسط شما مورد قضاوت قرار بگیرن...بهترین کار اینه که وقتی بهش یه لطفی کردی سریع خودت رو مشغول کار دیگه ای کنی. وقتی برای خوشحال کردن همسرتون بهش لطفی ارائه دادید، عکس العمل هایش را قضاوت نکنید، سریع فضا را عوض کنید و اجازه دهید اگر می خواهد همسرتان خودش موضوع را پیش بکشد.😉👌🏻 ✅ بیاید تفاوت های همدیگه را بشناسیم، تا خیلی از مشکلات برطرف بشن --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ✅ بكار گيرى چند ساده براى بدست آوردن محبت و عشق بيشتر در زندگى مشترک به شما عزيزان پيشنهاد می‌شود... 🔹 هر روز صبح آراسته و پرنشاط باشيد و قبل از بيرون رفتن از خانه همسرتان را ببوسيد و او را تا دم در بدرقه كنيد. 🔸 در ساعت كارى همسرتان می‌توانيد برايش پيغام عاشقانه و قدردانى بفرستيد. 🔹 گاهى غذاى مورد علاقه‌اش را آماده كنيد و در محيطى عاشقانه در كنار هم ميل كنيد. 🔸 پذيراى حرف‌ها و نظرات همسرتان باشيد و در تصميمات زندگى همراه و همفكر او باشيد. 🔹 اگر بچه داريد، روزهايى كه همسرتان بيش از حد خستگى و استرس دارد، آن‌ها را به بهانه بازى و يا حمام با خود همراه كنيد و به همسرتان اين فرصت را بدهيد تا در آرامش، زمان هرچند كوتاهى را با خود خلوت كند. ✅ كارهاى ساده مى‌توانند تأثيرات بزرگ در زندگى عشقى و مشترک شما داشته باشند. --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🦩🌿*-* ✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•. ✿ 💎هیچ وقت یک "تشکر" خشک و خالی تحویل شنونده ات نده. ⁱᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤ همیشه آن را تبدیل کن به " ممنونم به خاطر..." آدم ها اغلب آنقدر از عبارات خشک و خالی " ممنون" استفاده می کنند که دیگر حتی به زحمت آن را می شنوی. وقتی که روزنامه ی صبح را می خریم. یک " ممنونم" خشک و خالی به فروشنده که بقیه ی پولمان را پس می دهد، می گوییم. آیا این همان "ممنونی" است که به عزیزی می گویی که شام خوشمزه ای برایت پخته است؟ پس در موقعیت مناسب ، همراه با عبارت "ممنونم" خود، دلیل تشکرت را هم ذکر کن. - ممنونم که صبر کردی👌 - ممنونم که انقدر مهربونی👌 - ممنونم که منو تنها نذاشتی👌 - ممنونم که به فکر زندگیمون هستی👌 - ممنونم به خاطر اینکه اومدی👌 - ممنونم که درک میکنی👌 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae بدشو نگو، تعریف نکن 😊😊 هیچ وقت پشت سر همسرت حرف نزن؛ به هیچ عنوان جلوی دیگران ازش بد نگو... نگاه آدما به همسرت و خوشبخت یا بدبخت تصور کردن تو، دقیقا از حرفای تو نسبت به همسرت نشأت میگیره... حتی جلوی بقیه از همسرت تعریف هم نکن!! بله! درسته؛ حتی تعریف هم نکن. تعریف کردن جلوی دیگران باعث برانگیخته شدن حسادت ها میشه.و اون وقت زندگیتون به خطر میفته. حالا اگه یه زمانی حرفش افتاد اونم خیلی مختصر و کلی میتونی یه تعریفی کرده باشی ولی اینکه مدام باشه و با توضیح و تفصیل باشه کار اشتباهی هستش. 👌👌 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💕 ✅🍃 گیر دادنِ زنها اصلاً چیز بدی نیست! 🔹 زنی که گیر می‌دهد، یعنی تو را دوست دارد ، زیاد هم دوست دارد. زنی که مقصدِ نگاهِ تو برایش مهم است، می‌ترسد که از چشمانت افتاده باشد. 🔸 زنی که برایش مهم باشد که تو محبت و توجّهت را کجا و چه اندازه خرج می‌کنی، کاملاً معصومانه، ترسِ از دست دادنِ تو را دارد. 🔹 زنی که با بی‌توجهی‌ات بغضش می‌گیرد، بی‌پناه است و جز تو کسی را ندارد. غر زدن و گیر دادن، شیرِ اطمینانِ دوست داشتنِ زنهاست. 🔸 زنی که دوستت ندارد، گیرهایش را جای دیگری می‌دهد، محال است زنی بی‌عشق، سرش را روی بالش بگذارد. ✅ این به تو بستگی دارد که زنی که کنارت نفس می‌کشد، عاشقت باشد یا نه! نباید به گیر دادنِ زنها گیر داد؛ زنهای عاشق گیر می‌دهند، زنهای وفادار، بیشتر... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
یادت باشه گاهی نه دفعه‌ ے بعدی وجود دارد، نه وقفه‌اے و نه فرصتے دوباره. گاهی فقط اڪنون است یا هیچ وقت. پس هواے اڪنونت را داشته باش... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g