#فرزندپروری
⚜والدین گرامی⚜
✅ خواهشمندم به مضرات گوشی و تبلت توجه ویژه کنید و برای جاگزینی آن حتما تدبیر لازم رو داشته باشید
استفاده از تبلت یا گوشی ،علاوه بر ایجاد ضعف بینایی می تواند به بروز مشکلات عصبی هم ختم شود. کودک شما در این سن باید به فعالیت های بدنی و ذهنی سالم بپردازد نه اینکه وارد دنیای مجازی شود و به روح و جسمش آسیب وارد شود .
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسماللهالقاصمالجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۵۱ و ۵۲
راننده ماشین یه زن بانقاب و یک کارت که روی سینه اش چسپانده, بود.کارتی که مخصوص اعضای داعش بود وزمانی که داخل سوله ها بودیم,زنان داعشی که مسولیت داشتند ازاین کارتها به سینه شان میچسپاندند.
زن داعشی امد جلو ومن عقب عقب رفتم تا خوردم به دیوار....
زن دستش رااورد طرف فیصل وپسرک را از بغلم محکم کشید بیرون وگفت:
_با پسر من چکارداشتی هااا؟چرا دزدیدیش؟؟
من:
_نه ....نه....من دزد نیستم به خدااا...بچه داشت گریه میکرد ,خواستم بهش کمک کنم... دنبال خرگوش وشما بود,اگر فکر میکنی دروغ میگم بیدارش کنید وازش بپرسید...
در ماشین راپارک کرد ودرهمین حین گفت:
_ببخشید ,اشتباه کردم,فیصل پسرشیطانی هست حتما دنبال خرگوشش راه افتاده وگم شده.من امده بودم مسجد برای نماز, فیصل بیدارشد وخواست همراهم باشه وبعدازنماز متوجه شدم نیست ,الان بیشتراز دوساعته کوچه های شهررا دنبالش میگردم....خداراشکر سالم هست ,من چون خیلی عصبانی بود به شما پرخاش کردم,ببخشید خواهر,شما این وقت صبح بدون مردی همراهت ,اینجا چه میکنی؟
سرم راانداختم پایین وگفتم:
_مردمن,مجاهد داعشی بود که شهید شده وپسری داشتم هم قدوبالای پسرشما که گمش کردم ,چندین روزه هرجا را میگردم اثری ازش نمیبینم.
زن داعشی سرش راتکان دادوگفت:
_هیچ دردی بدتر از گم کردن اولاد نیست,خدا رحمت کند شوهرت را,من درکت میکنم,بیا بشو سوارماشین ,تا جایی بتونم کمکت میکنم تا پسرت راپیدا کنی,اخه منم مثل تو شوهرم شهید شده
و اشاره کرد سوارشوم....
خوشحال ازاینکه بالاخره خدا یک راهی برام بازکرده و توکل کردم به خدا وسوارشدم.
«ام فیصل» ,پسرش را کابین عقب خوابانید واشاره به من کرد که جلوسوار شوم.
سوارشدم وحرکت کردیم.
ام فیصل:
_اسم من ناریه است
ونگاهی به فیصل کردولبخندی زد وادامه داد
_خداراشکر پیدایش کردم,داشتم سکته میکردم, راستی اسمت چیست؟پسرت چندسال دارد وکی گم شده؟
من:
_سلما هستم ,اسم پسرم عماداست وتازه وارد چهارسالگی شده الان چندین روز است که گمش کردم,متاسفانه پسرم لال است
به اینجای حرفم که رسیدم با به یاداوری چهره ی عماد واخرین تلاشش برای حرف زدن وکمک خواستن هق,هقم بلندشد واشک کل صورتم را پوشانید.
ناریه با یک دستش فرمان راگرفته بود وبادست دیگرش دستم رانوازش کرد وگفت:
_نگران نباش ام عماد...من امروز تمام وقتم را برای پیدا کردن پسر تومیگذارم,نمیدانم چرا مهرت به دلم نشسته شایدچون مثل خودم شوهرت کشته شده وپسرت گم شده و شاید ... نمیدانم چرا ,فقط میدانم که میخواهم کمکت کنم,من تمام مراکز داعش دراین شهر را مثل کف دستم میشناسم,درست است که سعودی هستم ,مال این کشور نیستم اما اززمان برپایی حکومت اسلامی دراین شهر به حکومت خدمت میکنم
ولبخندی زد وگفت:
_به قول شوهرشهیدم,آچارفرانسه هستم گاهی به زنان اموزش نظامی ,گاهی اموزش دینی وخیلی وقتها هم درسطح شهر جزء گروه امر به معروف هستم...خلاصه هرجا حکومت نیازمند کمک باشد من هم هستم.....
باخودم فکر میکردم که ایا این زن هم در جنایات دیگرداعش سهیم است؟ایا دستش به خون کسی الوده شده؟
که با حرف ناریه به خودامدم:
_ببین خواهر,نمیخواهم ناامیدت کنم اما اگر پسرت زنده باشد وبه دست نیروهای حکومت افتاده باشد ,فقط دوجا میتوان ان را جستجو کرد,یکی پایگاه جنب مسجدجامع است و دیگری اردوگاه تموز که بیرون شهر موصل بنا کردیم..
از خوشحالی درپوست خود نمیگنجیدم....
قلبم به شدت میتپید ,اصلا به این فکرنمیکردم که بعداز پیداکردن عماد چگونه ازچنگ داعش بگریزم,فقط میخواستم عماد راپیداکنم.
بااین حرفهای ناریه,دستش رامحکم فشاردادم وگفتم:
_اگر پسرم راپیدا کنی تا ابد کنیزیت رامیکنم.
ناریه لبخندی زد وگفت:
_چون مثل خودت مادرم,درکت میکنم,زنی که شوهرش شهید شده لایق کنیزی نیست,دوست داشتی باهم همکارمیشویم.....
همینجور که حرکت میکردیم متوجه شدم مسیرمنتهی به مسجدجامع رامیرود....
یعنی عمادرا پیدا میکنم؟؟....
خدایا توکل کردم به تو...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۵۳ و ۵۴
جلوی پایگاه داعش ازماشین پیاده شدیم,
کوله ام راداخل ماشین گذاشتم,فیصل خواب بود,ناریه درهای ماشین راقفل کرد وگفت:
_این حالا حالاها خواب است ,اصلا بیشتر عمرش دراین شهر راعقب همین ماشین خواب بوده
داخل پایگاه شدیم,
به محض اینکه ناریه وارد اتاق مسوول پایگاه شد,مردک داعشی ازپشت میز به احترام ناریه بلندشد انگار ناریه واقعا سرشناس بود ومن اشنایی بااو رافقط وفقط ازالطاف خدا وعنایت مولاعلی ع میدانستم.
داعشی:
_سلام ام فیصل...پسرک مجاهدت کو؟بفرمایید بگویم پذیرایی بیاورند,قهوه که میخورید؟
ناریه با تحکمی درصدایش خیلی جدی گفت:
_نه برادر,برای خوردن قهوه نیامده ام,دنبال پسر این خواهرمجاهدهستم,چندین روز است گم شده وهرچه تلاش کرده پیدایش نکرده, گفتم شاید اینجا باشد...
داعشی:
_همانطور که خودتان میدانید اینجا فقط یک کلاس وخوابگاه برای بچه ها است,عمده بچه هایی که پیدامیکنند رابه اردوگاه تموز,میبرند.
نشانی خاصی دارد؟
ناریه:
_نامش عماد است وگویا لال است,نزدیک چهارسال دارد..
داعشی دستی به ریشش کشید وگفت:_ده ,دوازده تا چهارساله اینجا هست که ازبلبل بهترچهچه میزنند ونام هیچ کدامشان عماد نیست وهمه شان از بچه های,هم قطاران خودمان هستند,بچه ای که نتواند خودش رامعرفی کند ,احتمالا به اردوگاه وقسمت اسیران جنگی میبرندشان....
دلم هرری,ریخت پایین ,این یعنی ,عماد اینجا نیست...خدای من نام اسیران جنگی؟؟؟برای پسربچه های چهارپنج ساله زیادی بزرگ است.
ناریه خداحافظی کرد وباهم سوار ماشین شدیم.
ناریه:
_نگران نباش ام عماد...اردوگاه را اشنایی کامل دارم,اخه من وفیصل انجا یک اتاق داریم,اخه با بمباران گاه وبیگاه شهر,اردوگاه امنتر است. بازهم میگویم اگر عماد زنده باشد وبا ماموران حکومت برخورد کرده باشد,حتما الان سالم وسرحال در اردوگاه است.
ماشین وارد خیابان اصلی شد,
نگاهی به فیصل کردم,بچه مثل فرشته ها خواب بود,درست است که پدرش داعشی خبیثی بوده ومادرش هم به داعش خدمت میکرد,اما خودش بچه بود,مثل عماد,گناهی نداشت وازهمه ی اینها گذشته اگر عمادراپیدا میکردم,باعث وبانیش همین فیصل کوچک بود.
درهمین افکاربودم که ناریه روبه من گفت:
_از لهجه ات مشخص است ازعربهای عراق هستی,من که گفتم ازعربستان امدم تو مال کجایی؟نام شوهرت چیست وکجا شهیدشده؟اگر از نیروهای نام نویسی شده عراق قبل از ورود داعش به موصل باشد شاید بشناسمش امااگر ازنیروهای مردمی که باورود ما به موصل, به داعش پیوسته اند,چون سازمان دهی نشدند,احتمالا ناشناس است...
ناریه دید جوابی ندادم دوباره نگاهی به من کرد وگفت:
_نام شوهرت چیست؟
ناخوداگاه از زبانم پرید,
_ابوعماد,نامش «عمر»ازقبیله بنی شباب بود از نیروهای مردمی که به داعش پیوستند و در حمله به یکی از روستاهای ایزدی اطراف موصل کشته شد.
خودم هم خنده ام گرفته بود...
کی فکرش رامیکردم روزی به عمر ناکام افتخاررر کنم انهم همچین افتخاری....
ناریه که انگار خیالش راحت شده بود که اشتباه نکرده,سری تکان دادوگفت:_خدارحمتش کند,دوست داری خودت به داعش بپیوندی؟؟
از پیشنهادش جا خوردم وبالکنت گفتم؟
_م م من؟!!راستش اگر عمادرا پیدا کنم , شایدبتوانم خدمتی کنم.
ناریه:
_ببین کارسختی نیست,خیلی از زنها از کشورهای مختلف,حتی کشورهای اروپایی برای جهاد نکاح به داعش پیوستند ,اما من از این خدمتها خوشم نمیاید,اگر بخواهی میتوانم کاری کنم که کنارخودم درگروه آمران به معروف باشی,دوهفته اموزشت میدهند, یک هفته اموزش نظامی ویکهفته هم اموزش عقیدتی_دینی,بعدش هم باحقوق خوب مشغول کار میشوی.
باخودم فکر کردم اگر بخواهم به هدفم برسم, بهترین راه همین پیوستن به داعش است , شاید اینجوری بتوانم خدمتی علیه داعش وبه شیعیان مظلومی که درچنگال این دیوسیرتان میافتند بکنم,
بعدش اگر عماد راهم پیداکنم,الان امکان فرار ندارم,پس بهترین راه همان کلام خداست(ومکرو....)
سرم راتکان دادم وگفتم:
_اگر شما میگویی اینجوری خوب است پس خوب است دیگه
ناریه:
_فقط باید با مردان داعشی باتحکم برخورد کنی که خیال بدبه مخیله شان نرسد,چون شوهرت شهید شده ,اگر ملایم با انها برخورد کنی ,فکرمیکنند از زنانی هستی که مشتاق جهادنکاح هستی واینجور هرروز اشخاص مختلف بایک الله اکبر صاحبت میشوند و خود را محرمت میخوانند.
از شنیدن این حرف تمام تنم لرزید ....
از شهرخارج شدیم و سیاهی اردوگاه تموز درپیش چشمم بود.
ایا عماداینجاست؟؟
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۵۵ و ۵۶
مشخص بود ناریه اردوگاه راکامل میشناسد , محلی رانشان داد که تعداد زیادی کانکس بود وگفت :
_اینها سویتهای قابل حمل هستند که توسط دولتهای حامی داعش,برایشان فراهم شده وهرکدام ازاین واحدها به مسولین داعش که باخانواده هستندیازن جهادی دارند, تعلق دارد
و یک طرف هم سوله های بزرگی شبیهه سوله هایی که ما درانجا اسیربودیم ,وجودداشت که ناریه انها رانشان داد وگفت :
_اینها هم محل استراحت سربازان داعشی است
ازبیرون مثل سوله است اما داخلش زیادی لوکس است ودراخر چادرهایی رانشان دادوگفت :
_معمولا برای اموزش دادن بچه ها چادرهای کوچک تر وبرای اموزش بزرگترها,چادرهای بزرگتر رااستفاده میکنند یعنی اینها یه جور مدرسه هستند .
ماشین را نزدیک کانکسها پارک کرد وگفت:
_من فیصل را به سوییت خودم میبرم
ویک چادر رانشان داد وگفت:
_آن چادر رامیبینی,محل اموزش کودکان چهار تا ده ساله است,اگر پسرت زنده گیرمامورین افتاده باشد,احتمال زیاد باید درانجا باشد...
ناریه به سمت کانکس رفت,اما من دیگر طاقت نداشتم به سمت چادری که اشاره کرده بود رفتم,تقریبا دویست ,سیصدمتری با کانکسها فاصله داشت.
چندتا پسربچه اطراف چادربودند...
حرکاتم قابل کنترل نبود,نزدیک چادر شدم دو پسربچه ایستاده بودند ویک پسربچه هم پشت سرشان نشسته بود وسرش روی زانوهایش درحال گریه بود.
رفتم جلو... روبنده ام رابالازدم ونشستم تا قدم هم قد پسربزرگتر,شود,دستش را دردستم گرفتم وگفتم:
_بزرگتر اینجا کیست؟یعنی معلمتان کیست عزیزم؟
تا این حرف از دهانم خارج شد, ناگهان....
ناگهان صدای گریه پسرک پشتی بیشترشد,از پسربزرگتر پرسیدم
_چرا شما بیرون چادرید؟چرا اون دوستتان گریه میکند؟
پسرک:
_ما شیطانی کردیم ودرس گوش ندادیم, معلممان تنبیه مان کردتا درافتاب بایستیم واشاره به پشت سرش کرد وگفت:
_گرگی هم مثل همیشه خودش راخیس کرد وتنبیه شد ,تازه یک کتک مفصل هم خورده,اخه گرگی نه میتواند مثل مجاهد داعشی سرببرد ونه میتواند نقش قربانی رابازی کند,امروز هم قراربود نقش قربانی رابازی کند وتا بقیه ی مجاهدان خواستندبا خنجرچوبی سرش راجداکنند اول شروع به زوزه کشیدن کرد وبعدهم خودش راخیس کرد..
پیش خودم فکر کردم,
پسرک بیچاره دراین سن باید مشق چه چیزهای وحشتناکی رابکند.
پسرک:
_اصلا گرگی ازهمان روز اول میترسید ومدام گریه میکرد ,چون اسمش رانمیدانستیم , معلممان اورا گرگی صدامیزند وماهم میخندیم , اخر حرف که نمیزند فقط مثل گرگ صدامیدهد...
اخی خدای من,ناخوداگاه به طرفش رفتم,
هنوز سرش روی دستانش بود وصدای گریهاش بلند,دستانم رابه طرفش گرفتم وگفتم:_عزیزکم,پسرکم گریه نکن .....
تا سرش رابالا گرفت ونگاهش درنگاهم قفل شد.....باورم نمیشد.....لبخندی زد و خود را در آغوشم انداخت...
_عماددددم....عزیزززززم....😍🥺😭
انگار زمان متوقف شده بود ومن بودم وعماد وعماد بود ومن.
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۵۷ و ۵۸
عماد رابغل کردم وزار زدم...
عماد هم که انگار به تنها آرزوی عمرش رسیده بود وپناهگاه امنی برای عقده گشایی یافته بود محکم به بغلم چسپیده بود وگریه میکرد, اشکهای من وعماد در هم امیخته بود ,صحنه ای بود که هر سنگدلی را به گریه وامیداشت.با صدای ناریه به خود امدم ومتوجه شدم کلی بچه کوچک وبزرگ دورم راگرفته ومردی داعشی وبااصطلاح اموزگار بچه ها هم انطرف تر مارا نگاه میکرد وبه بچه ها فحش وناسزا میگفت ومیترساندشان تا به سرکلاس بروند.
ناریه:
_خدا راشکر خواهر...بالاخره گمشده ات را یافتی...بهت گفتم اگر به برادران مجاهد دولت اسلامی,برخورد کرده باشد,جایش امن است.
ناریه نزدیک اموزگار بچه ها شد وکمی باهم صحبت کردند وبعد به سمتم امد وگفت:
_بیا برویم پیش من که خیلی کار داریم,فیصل هم داخل سوئيت خواب است.
داخل كانكس شديم،
عجب بزرگ وجاداربود،از بیرون اصلا اینجور به چشم نمیامد.یک قالی سه درچهار بعدش حالتی دراورده بودند مثل اوپن اشپزخانه و انطرفش هم یخچالی کوچک واجاق گاز و ظرفشویی ودری داخل آشپزخانه بود که احتمالا به حمام ودسشویی باز میشد،در کل جم وجور ومناسب,زندگی یک زوج جوان بود.
باخود فکرکردم
عجب دولتهای خبیثی پیدا میشوند که اینچنین امکاناتی فراهم میکنند وازاین حیوانات خون اشام حمایت میکنند,هدفشان ازاینهمه کشت وکشتار چیست؟بی شک اهداف خبیثانه و سیاستمدارانه ای پشت این اعمالشان پنهان شده....
ناریه:
_بیا بشین سلما جان،راستش تا دوروز قبل این سوئيت را با خواهری دیگر شریک بودم ,اما چون ایشان زوج جهادی یک مجاهد شدند,الان من وفیصل تنها اینجا زندگی میکنیم,اگر قبول کنی به دولت اسلامی خدمت کنی،با مجاهد ارشد صحبت میکنم که تووپسرت همینجا پیش خودم مهمان باشید. البته شاید من وفیصل مهمان توباشیم...یه اقداماتی کردم که.....
درهمین حین فیصل که گوشه ای روی تشک خوابیده بود بیدارشد وناریه نگاهی محبت امیز به او کرد وگفت...
_ولش کن ،بعدا سرفرصت برایت تعریف میکنم. الان خسته ایم بیا چیزی بخوریم و تو و عماد و فیصل اینجا استراحت کنید,من باید بروم که کارهایم عقب ماند...
بلندشدو پاکت شیری ازیخچال دراورد,
لیوانی شیرریخت وسرکشید،چادروروبنده اش رامرتب کرد وگونه فیصل رابوسید و از ما خداحافظی کرد.وگفت:
_سلما جان مراقب بچه ها باش...خوش بگذرد
ودرراپشت سرش بست.
عجب زن خونگرمی بود,درتعجبم چطورجذب ادامخواران داعش شده بود
در که بسته شد,
عمادراکه محکم به بغلم چسپیده بود,غرق بوسه کردم،بمیرم برای برادرزجرکشیده ام,بچه باورش نمیشد که منم,ازخوشحالی کلمات نامفهومی ازدهانش درمیامد،چشمم افتادبه فیصل که غرق تماشای ما بود،لبخندی به اوردم وگفتم :
_فیصل جان دوست داری با عماد رفیق بشی وبازی کنی؟
پسرک لبخندی زد وسرش رابه نشانه بله تکان داد،خواستم عماد را زمین بگذارم,اما ازبغل من تکان نخورد,بچه احساس ناامنی میکرد ومن به اوحق میدادم,بعدازمدتها اغوش امنی برای خودش یافته بود
همینجور که عمادبغلم بود,
رفتم کوله ام راکه ناریه باخودش,داخل اورده بود,برداشتم وکنار فیصل نشستم وارام ارام عمادرا از بغلم جداکردم وروی زانوهایم نشاندم,یک دست ازلباسهای عماد راکه باخود اورده بودم از داخل کوله دراوردم وبا ناز و نوازش شروع به تعویض لباسها کردم,
فیصل چشمش افتاد به دوتا ماشین اسباب بازی داخل کیف ,تا امد بردارد گفتم:
_نه نه عزیزم,اینها مال عماد است ,از عماد اجازه بگیر اگر اجازه داد بردار,
فیصل امد نزدیک عماد وگفت:
_عماد ,اجازه میدهی یکی رابردارم.
عماد که انگار احساس امنیت میکرد وفهمیده بود اینجا از گزند داعشیها درامان است,لبخندی زد وخودش از روی زانوام بلند شد ویکی از ماشینها را برای خودش ویکی دیگر را به فیصل داد ومشغول بازی باهم شدند.
خداراشکر کردم واز جایم بلندشدم ,
خداراشکر کردم واز جایم بلندشدم ,
چادر رادراوردم ورفتم سمت اشپزخانه تا چیزی بیارم برای خوردن وبه بچه ها بدهم.
چقدر این کانکس جم وجور ودرعین حال زیبا وراحت بود,باخودم فکرمیکردم،دولت داعش را بنا میکنند وبا انواع واقسام امکانات تجهیز مینمایند که اب توی دل مجاهدانش تکان نخورد وباخیال راحت سرببرند وغارت کنند و اسیرکنند وبا وحشیگریشان ,اسلام را دین عقب مانده ووحشی به دنیا معرفی کنند,
بی شک هدف تمام بانیان وحامیان داعش این است که اسلام هراسی را دردنیا به وجود اورند ,تا دین خدا ازبین برود وشیطان پرستی رواج گیرد....
لیوان شیر باچند خرما به هرکدام ازبچه ها دادم تابخورند،بمیرم برای برادر بینوایم , نمیدانم این نازدردانه ی بابا که غذایش رافقط برزانوی پدرم میخورد دراین روزهای اسارت چگونه خورده وخوابیده,دوباره اشکهایم روان شد,زود پاکشان کردم,عمادنباید میدید,باید این احساس امنیتی را که تازه بدست اورده, بااشکهای گاه وبیگاهم,از اونگیرم.
ذهنم درگیربود, نمیدانستم عاقبتم چه میشود, نمیدانستم چه تصمیم بگیرم,
الان که عمادرا دارم,فرارکنم یابمانم؟
کجا فرارکنم؟
به چه امیدبمانم؟؟؟
امیدوتوکل کردم به خدای خوبم ,همان که دراوج ناامیدی عمادرا دراغوشم انداخت وبرای فراراز فکروخیال به دنیای بچه ها خودم رامیهمان کردم و کنارشان رفتم ومنم بچه شدم وهمبازی عمادوفیصل گشتم...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🌤بسماللهالقاصمالجبارین
🌤اللهم عجل لولیک الفرج
🌤جلد اول پروانهای در دام عنکبوت
🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت
🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه
🕸 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🌤قسمت ۵۹ و ۶۰
انقدر بازی کردیم وهردو را قلقلک داده بودم که هرسه تایمان از خستگی بازی بی توجه به صداهای اردوگاه و..,نقش زمین شدیم.
باصدای بازشدن در ،سرمان به سمتش کشیده شدناریه بود که داخل امد.فیصل با شتاب از زمین بلندشد وخود را دراغوش مادرش انداخت وگفت:
_مادر امروز خیلی خیلی خوش گذشت,من مثل روزهای قبل اصلا خسته نشدم وگریه هم نکردم,میشه خاله وپسرش پیش ما بمونن؟؟
وای خدای من ,انگار این پسرک به دنیا امده بود که فرشته ی نجات من وعماد باشد.
ناریه:
_حالا بیا پایین,خسته ام,بعدشم باید خاله سلما خودش بخواد اینجا بمونه,ازخودش بپرس میمونه یانه؟
ویه چشمک به من زد وگفت:
_خوشت اومد چطوری توپ راتوزمین تو انداختم وخودم راازیک زلزله ده ریشتری رها کردم
خندم گرفته بود وگفتم:
_سلام....من ازاین زلزله ها دوست دارم,بیا پیش من فیصل جان.
فیصل وعماد دوباره مشغول بازی شدند وناریه به قول خودش گلویی تازه کردوگفت:
_نزدیک اذان ظهراست,باید به مسجدبروم و بعداز ان هم داخل شهر گشت امربه معروف داریم.زحمت فیصل برگردن خودت است,اینجا امکانات پخت وپز داریم ,منتها من چون سرم خیلی شلوغ است وقت غذا درست کردن ندارم،موادغذایی خام برای غذا داخل کانکس تهیه نکردم اما تا دلت بخواهد انواع واقسام غذاهای اماده ونیمه اماده داخل یخچال هست، داخل کابینت های بالا هم کنسروجات و... از خودتون پذیرایی کنید,برای شب که خواستم بیایم ,غذای گرم از اشپزخانه ی مجاهدان داخل شهر میگیرم.
دوباره بلندشد وچادرش رامرتب کرد و میخواست برود،سرش را اورد کنار گوش من وگفت:
_ام عماد ،من ازگذشته توهیچ نمیدانم ونمی خواهم که بدانم,پسرت راپیدا کردی تاشب فرصت داری تصمیمت رابگیری اگر دوست داری از اردوگاه بروی خودم تامنزلت میرسانمت واگر دلت میخواهد به دولت اسلامی بپیوندی, تاشب تصمیمت رابگیر وبه من بگو تابرایت مدارک شناسایی جورکنم
وبعدخداحافظی کردورفت.
ازحرفهای ناریه یه جوراحساس ناخوشایند بهم دست داد,همش فکرمیکردم یه چیز پلید پشت حرفهای منطقیش پنهان شده اما چه چیز؟؟واقعا نمیدانم..
فکرم مشغول شده بود باید تصمیم خودم رامیگرفتم,اما مگر راه حلی جز ماندن برایم باقی مانده بود؟اگرمیخواستم به خانه بروم که مطمینا قربانی بکیر میشدم واگراز شهر میخواستم خارج شوم بازهم قربانی داعش, پس بهترین راه ,ماندن درپناه ناریه وتوکل برخدا...
نمازم را به سبک اهل تسنن خواندم
چون ترسم ازاین بود درحین نمازخواندن ناریه غافلگیرم کند وبرسد ویا فیصل متوجه تفاوت نمازخواندنم بشود وبگوید,پس بهتردیدم تقیه کنم ومکربه کاربرم.
بچه ها غذا میخواستند ,
درب یخچال را بازکردم,ناریه راست میگفت , مملوبود از,غذاهای نیمه اماده ازگوشت وبرنج مرغ گرفته تا ماست وپنیر وماهی و...,هرچه میلت میکشید بود,کابینت کنسروجات راباز کردم ان هم پروپیمان بود،انواع واقسام کنسروجات جالب است مارک اکثرشان از عربستان سعودی وحتیu.s.aیا همان امریکا بود بعضی هاشون هم مارک اسراییل را داشتند,واین یعنی داعش از همه جا حمایت وتغذیه میشد وهرجا جنایت وخرابکاری هست نام عربستان وامریکا واسراییل در صدر ان میدرخشد.
یک بسته شنیسل مرغ برداشتم ومشغول اماده کردنش شدم,بچه ها قاشق بدست حرکات من را زیرنظر داشتند ,انگار واقعا گرسنه شان بود, عماد, درست است ازوقتی که پیدایش کردم , یک کلمه هم نتوانسته حرف بزند اما رفتار و حرکاتش حاکی از ان است ازاین وضع راضی است. بمیرم برایش,خدا میداند دراین چندروزه چه زجرها کشیده,بمیرم برایش,حتی زبان ندارد تا ازلیلا سوال کند,لیلا وعماد خیلی به هم وابسته بودند...آخ آخ....لیلایم کجایی خواهر....
داخل کابینت بالادنبال سفره بودم
که کنسروها سرنگون شد بر زمین وهمراه ان پوشه ای پراز مدارک ریخت کف اشپزخانه, همینجورکه برگه ها را جم میکردم متوجه مدارک شناسایی شدم که به نام ناریه وفیصل بود پاسپورت و...
تعجب کردم دونمونه پاسپورت که باعکسهایی ازناریه وفیصل اما نام هایی متفاوت ,یعنی یکیشان ناریه وفیصل ودوتای دیگر باعکس ناریه وفیصل اما نام های دیگری بود...
یعنی چه؟؟چرا؟؟؟
مغزم هنگ کرده بود که باصدای....
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه
توانايی با هم خنديدن به عنوان يكی از مولفههای مهم زندگی زناشويی محسوب میشود.
شوخ طبعی میتواند به زوجين كمک كند نگذارند مشكلات پايشان را از گليمشان درازتر كنند!
💜 🦋😍🌹😍🦋😍🌹
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❤️🍃❤️
#سیاست_زنانه
#دلبری
😍در کنار شوهرتان بنشینید. دستانش را بگیرید
و به او بگویید که چه قدر دلتان براي نزدیکی جسمی و عاطفی که قبلاً با هم داشتید تنگ شده است.
🦋😍🌹😍🦋😍🌹
🌺
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
#همسرداری
دستای همسرتونُ جلوی بچه هاتون بگیرین و ببوسیدشون
بذارید بچه ها عشق رو اول توی خونواده شون لمس کنن
بذارید بدونن عشق واقعیه نه فقط واسه فیلماست
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
*⚘﷽⚘
#زندگی_مشترک
در زندگی، اختلاف نظر طبیعی
اما #احترام به یکدیگر واجب است.
🎀حتی زمانی که همسر شما
عکس العملی نسبت به رفتارتان
نشان نمی دهد
از احترام به او دست نکشید.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#مدیریت_قهر
❤️بهترین روش آشتی با شوهر بعد از قهر و دعوا
اینکه چه راهی را برای آشتی بعد از دعوا بکار گیریم به عوامل متعددی بستگی دارد. اما مطالعات نشان می دهد به طور کلی “تعامل برای حل مشکل” ، “عذرخواهی از اشتباهات” و “وقت گذراندن با یکدیگر” و “سازش” به ترتیب بهترین و موثرترین روش ها برای آشتی بعد از دعوا هستند. در مقابل” دوری کردن و نادیده گرفتن طرف مقابل” و “وانمود کردن به اینکه دعوا اتفاق نیفتاده” غیر اصولی ترین و ناموثرترین رفتارهایی است که زن و شوهر می توانند بعد از دعوا با یکدیگر داشته
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
💑 جمله ای جادویی برای خاتمه به مشاجره با همسر
🔸بهترین جملاتی که در حین بحث میتوانید به کار ببرید: "میفهمم چی میگی" یا "شاید در این مورد حق با تو باشه" و هر جمله ای که به او بفهماند حرف هایش را شنیده اید و نقطه نظر او را هم در نظر می گیرید.
🔸با به کار بردن این جملات دیگــر در بحث ها در نقطــه مقابل و بر ضد همــسرتان قــرار نمی گیرید، بلکه نشان می دهید که موضوع بحث برایتان مهم است و به تمام حرف هایش گوش می دهید. البته فقط گفتن این جملات مهم نیست بلکه نحوه گفتن آن ها نیز مهم است.
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
#مهارت
💠بیشتر مردها جمله "من از نحوه درخواست کردن تو خوشم نمی آید" را به این شکل ها به زبان می آورند:
💠 این قدر غر نزن ...
مرتب از من نخواه کاری برایت بکنم ...
خودم می دانم چه کنم ...
نیازی نیست تو به من بگویی..❤
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405