#برشی_از_کتاب
اگر با دقت به زندگی هر کسی نگاهی بیندازید، از بیل گیتس تا برد پیت، از بودا تا عیسی مسیح از ثروتمند و مشهور و قدرتمند تا زیبا و قوی و باهوش متوجه میشوید هیچ کس به همه خواسته هایش دست نیافته است. رسیدن به همه خواسته ها محال است و هرگز رخ نمیدهد. در طول زندگی ما روی این کره خاکی قرار است همگی نا امیدی سرخوردگی، شکست، فقدان، طرد شدن، بیماری، صدمه دیدن، پیرشدن و مرگ را تجربه کنیم و از آنها گریزی نیست.
📚سیلیِ واقعیت
✍دکتر راس هریس
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#برشی_از_کتاب
اغلب مردم تعریف و تمجیدها را ظرف چند دقیقه فراموش میکنند، اما یک اهانت را سالها بهخاطر میسپارند.
آنها مانند آشغالجمعکنهایی هستند که هنوز توهینی را که مثلا بیستسال پیش به آنها شده با خود حمل میکنند و بوی ناخوشایند این زبالهها همواره آنان را میآزارد.
برای شاد بودن باید بر «افکار شاد» تمرکز کنید.
و باید ذهن خود را از زبالههای تنفر، خشم، نگرانی و ترس رها کنید.
📕 راز_شاد_زیستن
✍🏻 اندرو_متیوس
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#مهارت_های_زندگی
🔶چگونه «نه» بگوییم؟
✍مهارت «نه» گفتن یکی از مهارت های جرأت ورزی است.
اگر نگران هستید که چگونه نه بگویید، برای شروع بهتر است جملات زیر را مد نظر قرار دهید:
1- میشه چند لحظه بهم فرصت بدید؟
2- الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟
3- اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم، بعدا بهتون خبر میدم.
4- خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم.
5- الان خودم لازمش دارم نمیتونم بهتون قول بدم ...
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#مهارت_های_ارتباطی
⭕️ احساسات افراد رو تایید کنید
👈يكى از مهمترين نكات ايجاد رابطه خوب با فرزندتان، همسرتان يا دوستتان اين است كه نگوييد تو نبايد اينگونه حس كنى!
هميشه براى شروع، احساسات افراد را تاييد كنيد.
➖ مثلا به همسرتان بگوييد "ميدونم از اينكه دير اومدم عصبانى هستى"، "ميدونم الان از دستش عصبانى هستى"، "ميدونم دلت شكسته"
➖ يا به فرزندتان بگيد "ميدونم ميترسى" يا "ميدونم عصبانى شدى كه بيشتر تو پارك نمونديم"
شايد باور نكنيد اما در بيشتر مواقع تاييد احساس ديگران معجزه ميكند.
✅️ و باعث می شود بهتر دلایل شما رو درک کنند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#فرزندپروری
🌷تربیت فرزندان، از بچه هایمان آغاز نمیشود بلکه
از خود ما شروع می شود!
✅ مهمترین نکته تربیتی این است که به رفتارهای خودمان، باید توجه لازم را داشته باشیم!
ما چگونه هستیم؟!
❌بچه های ما
آن چیزی می شوند که ما هستیم!
نه آن چیزی که می خواهیم!!!
🌺تربیت بچه ها از بچه ها شروع نمی شود . . .از خود پدر و مادر شروع می شود.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#تربیت فرزند
من تشنه توجهام
🔸اگه کودک توجه مثبت والدین و اطرافیان رو نبینه دست به جلب توجه منفی میزنه
🔹مثلا : وقتی مشغول بازی با خواهرشه اگه پدر و مادر بهش توجه نکنن و تشویق نشه برای جلب توجه منفی شروع به اذیت خواهرش میکنه
پس پدر و مادرای عزیز باید با تشویقهای بجا، احتمال تکرار کار مثبت فرزندتون رو بیشتر کنید...
کارهایی مثل :
نوازش، بوسه، بغل کردن
یا تشویق گفتاری :
آفرین به پسرم که مسواک میزنه باریکلا که با خواهرت بازی می کنی.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#برشی_از_کتاب
تو وقتی میبینی که من فسردهام،
نباید بُگذری، سکوت کنی،
یا فقط همدردی کنی؛
بناکنندهی شادیهایِ من باش!
مگر چقدر وقت داریم؟!
یک قطرهایم که میچکیم در تنِ کویر؛
و تمام میشویم...
📕 یک_عاشقانه_آرام
✍🏻 نادر_ابراهیمی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
ادامه ۳۰ _نه، از اولش معلوم بود من و نشناختی، از اینکه...... حرفشو بریدمو گفتم -ما همو کجا دیدیم؟
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۳۱
اون شب بعد از اتمام سرم
از بیمارستان مرخص شدم ساعت حول و حوش یک شب بود که من و مهدی از بیمارستان اومدیم بیرون.
مونده بودیم کجا بریم
از طرفی درب حوزه این موقع شب بسته بود و نگهبان درو باز نمیکرد از طرفی اگه میرفتم خونه خودمون مامان و بابام نگران میشدند که این موقع شب کجا بودم.
بعد از کلی کلنجار رفتن تصمیم گرفتیم
بریم خونمون ولی به کسی چیزی نگیم که من بستری بودم.
خوشبختانه کسی کسی به پر و بالمون نپیچید
که این موقع شب کجا بودید و از کجا میاین و من این رو مدیون اعتمادی هستم که پدر و مادرم به من داشتند.
اون شب من و مهدی تو اتاق من خوابیدیم
و صبح روز بعد یعنی صبح جمعه بعد از صرف صبحانه و دعای ندبه به حوزه برگشتیم.
رابطهی دوستانهی من و سعید
کماکان ادامه داشت. و من از این دوستی با احدی حتی ناصر چیزی نگفتم. سعید از یه خانوادهی اصیل بود و فرهنگی که داشت و شخصیت زیباش باعث شده بود این دوستی ادامه داشته باشه. تا جایی که تو سن سی و دو سالگی تصمیم به ازدواج گرفت
و از اونجایی که سعید دوستم بود
و تو این چند سال حسابی ازش شناخت داشتم ماندانا رو پیشنهاد دادم و اون هم با کمال میل پیشنهادمو قبول کرد. اما ماندانا بخاطر تفاوت سنی که با سعید داشت بهش جواب منفی داد. ماندانا سیزده سالش بود و سعید سی و دو ساله.
سعیدی که هم باایمان بود
هم خوش برخورد و هم پولدار و از همه مهمتر از یه خانوادهی اصیل و بافرهنگ بود. آرزوی هر دختری ازدواج با همچین پسریه.
اما ماندانا بخاطر سنش جواب رد داد.
و تو سن پانزده سالگی با پسر عموش که ده سال از ماندانا بزرگتر بود ازدواج کرد.
عقد ماندانا رو من خوندم
همون ماندانایی که وقتی به دنیا اومد و آوردنش خونه اولین نفر من بودم که بغلش کردم. اما حالا ماندانای کوچولو بزرگ شده و تو لباس عروسیش شبیه فرشتهها شده بود
من و ناصر و فاطیما و ماندانا و مَمَل(محمدرضا)
از جایی که سنامون به هم نزدیک بود شور و شیطنتمونم یکی بود. یادش بخیر چه قرارهایی که باهم میذاشتیم و چه پیتزاهایی باهم خوردیم و همشم من پولشو حساب میکردم. من و ناصر با ماشین دنبال ممل میرفتیم و از اونجا هم دنبال ماندانا و فاطیما کلی تو ماشین جیغ و داد راه مینداختیم و اخرشم خسته و کوفته یه رستورانی پیدا میکردیم و بعد از صرف شام دوباره شیطنتامون شروع میشد. خدا ما رو ببخشه چه آدمایی رو که با جیغامون ترسوندیم و چه چراغ قرمزایی رو که بی هوا رد کردیم.
همیشهی خدا هزینهها پای من بود
به بار نشد ناصر یا ممل حساب کنند. انگار براشون عادی شده بود وقتی شامشونو میخوردند بِر و بِر به هم نگاه میکردند و منتظر بودن من برم پای صندوق و کارت بکشم.
یادمه یه شب از شهر زدیم بیرون
و تو جاده با ماشین لایی میکشیدم که یهو تو تاریکی شب پلیس راهنمایی رانندگی ظاهر شد با اشارهی من که گفتم بچهها کمربنداتونو ببندید سر یه چشم برهم زدن همه چی عوض میشد انگار نه انگار که تا دو دقیقه پیش چه اَلَم شنگهای تو جاده راه انداخته بودیم و الان شده بودیم تابع قانون
با ایست پلیس ماشینو نگه داشتم ماموره اومد کنار من و گفت
-مدارک ماشین لطفا
با خونسردی تمام مدارکمو از داشبورد برداشتم و گفتم
-بفرمایید
مامور یه نگاهی به مدارک انداخت و گفت
-خانم و اقا با شما چه نسبتی دارن
نگاهی به عقب ماشین انداختم و گفتم
-این اقا که کنارمه خواهرزادمه اون اقای پشت سرم داداشمه ناصر اون خانم برادرزادمه و اون خانم که گوشه تشریف دارن خواهرزادمه
محمدرضای شیطون لبخندی زد و باشیطنت گفت
-سلام اقای پلیس خوبید
-ممنون شما چطورید
-خوبم ممنون میگم آقای پلیس شما چند سالتونه
-بنده بیست و هشت سالمه چطور؟؟
-واقعااا؟؟؟!!! آخه خیلی جوون به نظر میرسید فکر کردم بیست و سه ساله تونه
ماموره هم گلی به گونه انداخت و گفت
-خیلی ممنون شما لطف دارید
ادامه ۳۱
من که حس کردم یارو خیلی داره خودمونی میشه گفتم
-اجازه هست بریم؟
-بله قربان بفرمایید
-پس لطفا مدارکمون رو بدید تا بریم
-اها بله، ببخشید حواسم نبود بفرمایید
-خیلی ممنون. امری باشه؟
-خدانگهدار
یکم که از ماموره دور شدیم با عصبانیت رو کردم به محمد و گفتم
-چرا با این یارو اینقدر گرم گرفتی؟ کم مونده بود تمام بیوگرافی همو به هم بدین
محمد خندید و گفت
-عصبانی نشو دایی جون باید بهرحال بارش میکردیم دیگه وگرنه جریممون میکرد
با این حرف محمدرضا پنج نفریمون
زدیم زیر خنده و ترجیح دادیم به خونه برگردیم.
از بین ما پنج نفر محمدرضا هنوز مجرده
و میگه فعلا بهش خوش میگذره. طفلی نمیدونه متاهلی چه دوران قشنگیه.
کم کم داشتیم به نوروز ۸۸ نزدیک میشدیم
و دغدغه همه شده بود خونه تکونی و اینجور چیزا اون سال یه حسی بهم میگفت اخرین سالیه که خونه پدرمم
یه حسی که با تمام وجود لمسش میکردم.
به همین خاطر اون سال
برخلاف سالهای گذشته سال تحویل و مزار شهدا نرفتم. قبل از اون، سال رو درکنار شهدا تحویل میکردم و یک سالمو بوسیله شهدا بیمه میکردم. اون سال ترجیح دادم کنار پدر و مادرم باشم شاید آخرین سالی باشه که کنارشونم. سال تحویل یه هفت سین تدارک دیدم و سال ۸۸ رو کنار بهترین های زندگیم آغاز کردم.
خیلی سال خوبی بود
پر از اتفاقات قشنگ و خاطرات تلخ و شیرینِ بیادموندنی بعد از تحویل سال کمکم داداشا و آبجیا اومدن خونه بابا.
من و ناصر چون با زنداداشام راحت نبودیم
مجبور بودیم تو خونه لباس رسمی بپوشیم و از ناصر حساستر من بودم که بدون جوراب پیششون نمیرفتم.
وقتی بچهها باهم جمع میشدند
یاد بچگیام میافتادم اون روزایی که همه باهم درکنار هم و تو یه اتاق میخوابیدیم.
دور هم جمع بودیم و مشغول خوش و بش کردن و آجیل خوردن بودیم که زنگ خونه به صدا دراومد
ناصر بلند شد آیفونو جواب بده
-بفرمایید، عه سلام پسردایی خوبید بفرمایید تو
همه ساکت شده بودیم بفهمیم پشت در کیه با گذاشتن آیفون پرسیدم
-کی بود ناصر؟
-پسر دایی موسی با زن و بچش
-الهامم هست؟
-آره
با شنیدن این حرف پریدمو رفتم تو اتاقم
الهام نوهی داییم بود. و دختر پسردایی موسی و همبازی بچگی هام. یادمه تو بچگی خیلی محجوب و متین بود. با سن کمی که داشت ولی مثل خانمها برخورد میکرد طوری که هرکی تو فامیل دختر داشت الهام رو الگو قرار میداد. چند سالی بود که ندیده بودمش. خیلی کنجکاو بودم ببینم هنوزم همون حجب و حیای سابق رو داره یا نه
صدای پسر دایی و خانوادهش تو هال پیچید
منتظر موندم همه بنشینند تا من از اتاقم برم بیرون
پشت در بودم که ناصر وارد اتاقم شد
-نمیای؟
-چرا تو برو منم میام
-باشه پس فعلا
-راستی؟؟
-جان
-هیچی خودم میام میبینمش
ناصر لبخندی زد و گفت
-پس زود بیا
یه خورده جلو آینه خودمو نگاه کردم
و دستی به موهام کشیدم درب اتاق و که باز کردم با استقبال گرم پسردایی و خانمش مواجه شدم یکی یکی باهاشون احوالپرسی کردم تا رسیدم به الهام
با دیدنش میخکوب شدم
انگار یه پارچ آب سرد ریختن روم. اصلا باورم نمیشد. الهام کلی عوض شده بود. از اون دختر محجوب و چادری چیزی نبود جز یه دختر بزک کرده که از بس آرایشش غلیظ بود که حتی نمیتونستم به صورتش نگاه کنم
سرمو انداختم پایین و گفتم
-خیلی خوش اومدین
-ممنون عیدتونم مبارک
تکونی به خودم دادم و گفتم
-بله ببخشید حواسم نبود عید شما هم مبارک
با پیشنهاد پسردایی رفتم کنارش نشستم
تو لاک خودم بودم. از عمق چشمام ناراحتی فهمیده میشد. یعنی تهران چطور میتونست یه شخصیت و عوض کنه. تا وقتی پسردایی زاهدان بود. دخترش خانمی بود واسه خودش اما انگار تهران.... بگذریم
با پیامک ناصر که گفت
-بیا تو آشپزخونه کارت دارم
با یه عذرخواهی از جام پاشدم و به بهونه آب خوردن رفتم تو آشپزخونه.
ناصر هم پشت سرم وارد آشپزخونه شد.
-اصلا معلومه چی کار میکنی واضح معلوم بود از دیدن دخترش خوشحال نشدی
-ناصر اینا چند ساله رفتن تهران
-خیلی ساله دقیقا زمانی که من و تو و الهام بچه بودیم
-خیلی عوض شده
-آره دقیقا، ولی تو هم میتونی عوضش کنی
ادامه ۳۱
-یه چیزی میگی من حوصله بچهداری ندارم من حتی نمیخوام بچهدار شم چون میخوام درس بخونم اون وقت به این خانم یاد بدم چی خوبه چی بده. حتی چادرشم گذاشته کنار
ناصر پوزخندی زد و گفت
-خب برادر من تهرانه دیگه. آدما رو عوض میکنه. حالا هم نگران نباش هرچی خیر باشه
نگاهی به ناصر انداختم و گفتم
-خط خورد
ناصر باتعجب پرسید
-چی؟
-الهام، الهام از گزینه های روی میز خط خورد
ناصر لبخندی زد و گفت
-تو آخر با غریبه ازدواج میکنی حالا ببین
-زبونتو گاز بگیر من بمیرمم با غریبه ازدواج نمیکنم
-اگه فامیل نشد چی؟ میبینی که مامان بابا با ازدواج فامیلی مخالفن
-فوقش ازدواج نمیکنم
ناصر این بار یکم بلندتر خندید
-فکر خوبیه مجرد بمون
-تو خاطرات مامان شنیده بودم از ازدواج فامیلی متنفر بوده طوری که پسرعموشو که خواستگار سمجی هم بوده جواب رد میده یکی نیست بگه مادر من تو با غریبه ازدواج کردی آیه نازل نشده که ما هم مثل تو....
-حالا اینقدر حرص نخور بریم پیش مهمونا
-ناصر
-جانم
-من نمیتونم با غریبه کنار بیام چرا نمیفهمین
-من خیلی خوب هم میفهمم مامان و بابا این مسئله رو نمیفهمن
-من میدونم از خودم بهتر خبر دارم هیچ غریبهای نمیتونه تو دل من جا باز کنه
این و گفتم و با ناصر وارد هال شدیم و به بقیه پیوستیم.
اون روز که این حرف و زدم
یک درصد هم احتمال نمیدادم روزی عاشق غریبهای بشم که بخاطر رسیدن بهش زمین و زمان رو بهم ببافم
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۳۲
کم کم داشتیم به سیزدهم فروردین نزدیک میشدیم
و به اصطلاح سیزدهبهدر. دغدغه خانواده من هم مثل بقیه این بود که کجا بریم چی ببریم و با کی بریم اون ایام برخلاف سالهای گذشته حوصله مهمونی رفتن و مهمون اومدن نداشتم. یه جورایی خودمو تو اتاقم حبس کردم. متعاقباً دوست نداشتم سیزده بدرو بیرون برم ترجیح میدادم خونه باشم. و تو خلوت خودم خوش بگذرونم. اما مامان و بابا و بقیه بچهها مُسِر بودن برای رفتن. دلم پر بود از غصهای که دلم میخواست تنهایی حملش کنم.
شب قبل از سیزدهبدر غلامرضا که داداش بزرگترم و فرزند ارشد خانواده بود اومدن خونمون تا برای فردا برنامهریزی کنند.
دور هم نشسته بودیم
و هرکی یه چیزی میگفت و یه تصمیمی میگرفت. ولی من ساکت بودم و به نظرات و پیشنهادات دیگران گوش میسپردم.
-تو نمیخوای چیزی بگی؟
صدای غلامرضا مجبورم کرد سرمو بالا بگیرم
_من که اصلا دلم با رفتن نیست. مگه آخه زاهدان چی داره که میخوایین برید بیرون نه پارک درستی نه فضای سبز مرتبی. درثانی کلی هم شلوغه من اصلا حوصله ندارم.
زن داداش که کمتر بامن حرف میزنه گفت
-بدون هیچی که نمیشه اصل سیزدهبدر به بیرون رفتنشه وگرنه بقیه روزام تو خونهایم
سارا و ناصر گفتند
-اگه اسماعیل نیاد ما هم نمیایم
_شما چکار به من دارید من درس دارم چهاردهم حوزه باز میشه. محفوظاتمو میخوام مرور کنم
بالاخره با اصرار دیگران و اکراه قبول کردم
فردا رو با خانواده باشم. قرار شد ما و خانواده داداش غلامرضا و خانواده آبجی سارا رو باهم باشیم. غلامرضا از هممون نظر خواست که فردا کجا بریم
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه گفتم
-حداقل جایی بریم که بتونیم نماز هم بخونیم
زن داداش گفت
-راست میگه اسماعیل یه جا بریم که دغدغه نماز نداشته باشیم و بهترین گزینه پارک سپاهه مخصوص کارمندان سپاه و بسیجیاست
از طرفی که داداش غامرضا کارمند سپاه بود برای ورودیش مشکل نداشتیم. این پیشنهاد با اکثریت آراء تایید شد.
اینکه فرداظهر هم میتونم نمازمو بخونم و قضا نمیشه خیالم راحت بود. حقیقتا بیشتر میترسیدم فردا نتونم نمازمو اول وقت بخونم. به همین خاطر با اصل سیزدهبهدر مخالف بودم. اما الحمدلله پارک سپاه هم سرسبز بود هم بهداشتی و مهمتر از همه نمازخونه هم داشت.
صبح روز بعد...
بعد از نماز صبح بقیه رو بیدار کردم که آماده شن برای بدر کردن سیزدهم فروردین.