ادامه ۵۲
شب خواستگاری فرا رسید
از صبح همون شب آروم و قرار نداشتم. استرس تمام وجودمو گرفته بود. میل به غذا نداشتم. میون این همه آشفتگی دغدغه اینکه چی بپوشیم بهش اضافه شده بود. آخرش تصمیم گرفتم یه بلوز سفید یقه آخوندی با شلوار راسته با کفش اسپرت بپوشم و برم خواستگاری.
اون شب من و مامان و داداش غلامرضا و همسرش رفتیم خونه پاییزشون.
با پیشنهاد من که دوست ندارم خواستگاری شلوغ باشه کسی و دعوت نکردیم. پاییزشون هم کسی و دعوت نکرده بودند. و فقط خودشون تو مراسم شرکت داشتند. پاییز، پدر و مادرش ، و خواهر بزرگترش. پاییز دو برادر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند. و پنج خواهر داشت که همه مجرد بودند.
پاییز دختر دوم خانواده بود
که با اومدن من سالی یکی از خواهراش به خونه بخت میرفت. طوری که در عرض ۶ سال هر ۶ خواهر به خونه بخت رفتند.
از اینکه خوش قدم بودم خدا رو شکر میکردم. البته من به این چیزا اهمیت نمیدم. اینکه من خوش قدم بودم حرف خانوادهی پاییز بود نه من.
با توافق دو خانواده و بیشتر اصرار پاییز
مهریمون یک جلد کلامالله مجید و ۱۴ سکه به نیت ۱۴معصوم شد به انضمام ۱۴ شاخه گل نرگس
طبق رسم و رسومات
بعد از انجام مراسم خواستگاری من و پاییز برای یک درد و دل دو نفره داخل حیاط رفتیم. من اینقدر هول شده بودم که نمیدونستم چی بگم. برعکس پاییز خیلی آرامش داشت.
البته از قبل این وضعیت رو پیش بینی کرده بودم. به همین خاطر همه حرفامو رو کاغذ نوشتم که یادم نره.
من و پاییز تقریبا ۹۹ درصد باهم تفاهم داشتیم
که این تفاهم خیلی زیاد بود.
با خنده و مزاح به پاییز گفتم
_به نظرت ما باهم خیلی تفاهم نداریم؟
پاییز لبخندی زد و گفت
+آره دقیقا
من گفتم
_یکم مسخره نیست هرچی شما میگی من میگم منم همینطور، و هرچی من میگم شما میگی منم همینطور یعنی نظرات و ایده هاتون شبیه حرفای منه
پاییز دوباره خندید و گفت
+یکم که چه عرض کنم خیلی مسخره ست چون دیگه نیاز نداریم برای جمع و جور کردن زندگیمون تلاش کنیم خودش جمع و جور هست
خندم گرفت
ادامه ۵۲
خندم گرفت.پاییز راست می گفت
تفاهم زیادی زیاد هم جالب نیست. هنر اونجاست که اختلاف سلیقه ها رو حل کنیم.
اما خواست خدا در مورد من و پاییز یه چیز دیگه بود. من و پاییز نه تنها سلیقه هامون و عقایدمون شبیه هم بود بلکه اتفاقاتی که برامون میافتاد هم شبیه به هم بود.
به عنوان مثال
یه شب مهمونی دعوت بودیم. و از جایی که تعداد مهمونا زیاد بود. سفره شام مردها از خانم ها جدا انداخته شد. اون شب من برای خوردن دوغ، ظرف دوغ رو باز کردم و چون بیش از حد گاز داشت موقع باز شدن رو لباسم ریخت، همین اتفاق دقیقا برای پاییز هم افتاده بود.
مورد بعدی شب قدر
من داشتم با تسبیحی که دستم بود ذکر میگفتم که خیلی خیلی خیلی اتفاقی تسبیح بدون اینکه ضربه بخوره پاره شد و دونه هاش ریخت رو زمین. همین اتفاق همون شب برای پاییز هم افتاده بود.
مورد سوم اینکه یه شب در مراسم روضه
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم خیلی گریه کردم بعد از اتمام مراسم پاییز و دیدم که چشماش از شدت گریه بشدت قرمز شده بود.
بهش گفتم
_صورتتو آب بزن چشمات قرمزه
گفت
+یاد پدرت افتادم دلم گرفت گریه کردم
و از اینگونه موارد که تعدادش کم نیست.
بالاخره بعد شیش ماه پاییز با درخواست ازدواجم موافقت کرد. و قرار شد یه مدت نامزد باشیم. تا سر فرصت مراسم عروسیمون رو بگیریم.
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۳
بعد از انجام آزمایشات و کلی دوندگی
من و پاییز رسماً نامزد شدیم. نامزدی مو از دوستام حتی علیرضا و مهرداد و مصطفی پنهان کردم. تا موقع عروسیم سورپرایزشون کنم. چادری که از مکه آورده بودم با چند تا تیکه دیگه هدیه دادم به پاییز. و از اینکه همه چی داشت خوب پیش میرفت. خوشحال بودم. غافل از اینکه روزگار چه نقشهای تو سر داره.
یه روز که از مزار شهدا برگشتم خونه
عمه مریم اومده بود خونمون و داشت با پدر مادرم صحبت میکرد.
عمه با دیدن من گفت
+مگه تو نگفتی میخوای درس بخونی و هنوز آمادگی ازدواج نداری
من که شوکه شده بودم با تعجب و یکم ترس
گفتم
_سلام عمه جون خوش اومدین
عمه با یکم جدیت گفت
+جواب سلام منو بده
اصلا دوست نداشتم به گذشته برگردم. دلم از گذشته نفرت داشت.
_چی بگم عمه جون
بابا برای جمع و جور کردن اوضاع گفت
+برو لباساتو عوض کن ناهار عمه پیش ماست
با چشم گفتن رفتم تو اتاقم.از پشت در به پچپچ مامان و بابا و عمه گوش میدادم
تا اینکه این جملهی بابا اتاق رو سرم آوار کرد.
+هنوز که چیزی نشده آبجی. فعلا که نامزدن. نامزدی رو بهم میزنیم.
ناخواسته یقهی لباسمو چنگ بردم. پاهام شروع کرد به لرزیدن. خدای من باز چه فکری تو سرشونه. دیگه حسابی کلافه شده بودم.
به خودم گفتم
پاشو پسر قوی باش. نزار این بار هم شکست بخوری.
بدون اینکه لباسمو عوض کنم رفتم تو هال. پدر و عمه با دیدنم صحبتاشونو قطع کردند.
مامان گفت
+تو که هنوز لباساتو عوض نکردی
_عوض میکنم حالا عجلهای نیست
رو به بابا کردمو گفتم
_چی رو میخوای به هم بزنی پدر من
بابا از تعجب که انگار از هیچی خبر نداره گفت
+از چی حرف میزنی
_درسته یکم سر به هوام ولی دیگه کر نیستم. خودم شنیدم پشت در میگفتی نامزدی شونو بهم میزنیم
یکم خندید و گفت
+آخوندا مگه فال گوش هم وایمیستن؟
نگاه تندی به عمه انداختم و گفتم
_ببین عمه خانم یه روزی قرار بود من و فاطمه باهم ازدواج کنیم. روزی که شما، پدر و مادرم همتون مانع ازدواج من و فاطمه شدید. کاری کردید فاطمه تا بن دندان از من بدش بیاد اما الان اوضاع فرق میکنه. من انتخابمو کردم. من عاشق پاییزم. میخوام با پاییز ازدواج کنم. و اجازه نمیدم هیچکدومتون مانعم بشید. در ثانی اینکه دوباره رفتم خواستگاری پاییز درخواست خود فاطمه بوده
عمه از تعجب چشاش گرد شده بود
گفت
+چــــییی؟؟؟؟؟ فاطمه ازت خواسته بری سراغ پاییز؟؟؟
_بله. مدینه که بودم فاطمه گفت اگه بری سراغ پاییز میبخشمت.
عمه با دستش کوبید رو پاش و گفت
+من نمیدونم چرا این بچههای ما سر به راه نیستند. همه بچه دارن من و داداشمم بچه داریم.
من گفتم
_اتفاقا عمه من خیلی دوست دارم چه من چه ناصر و چه بقیه سر به راه باشیم. اما انگار نمیشه و کاملا هم واضحه چرا نمیشه
بابا با عصبانیت گفت
+برو تو اتاقت
عمه گفت
+نه بذار ببینم چرا نمیشه
بعدم رو به من کرد و گفت
+کم براتون زحمت کشیدیم. کم داداشم ریخت به پاتون. بزرگتون کرد. خوندن و نوشتن یادتون داد که بدرد بخورید. دیگه چه مرگتونه که سر به راه نمیشید.
نگاه اخم آلودی به عمه انداختم و گفتم
_ازدواججای زورکی تو فامیل شما هر بچهای رو از راه به در میکنه عمه خانم
بابا با عصبانیت بیشتری گفت
+دهنتو ببند اسماعیل
رفتم تو اتاقم گوشیمو از رو تخت برداشتم
و بیمقدمه به پاییز پیام دادم
📲_تو مال منی من بدون تو نمیتونم پاییز. نمیذارم کسی تو رو از من بگیره
فورا جواب اومد
📲+دیوونه شدی اسماعیل. این پیاما چیه. مگه کسی میخواد من و از تو بگیره
📲_نه عزیزم کسی غلط میکنه این کارو بکنه. خواستم فقط خیالت راحت باشه
هوا گرم بود. با استرسی که بهم وارد شده بود گرمتر شد. پنکه رو روشن کردم. رو تختم ولو شدم. چشمامو بستم بلکه خوابم ببره
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۴
بیقرار پاییز شده بودم
هر طور شده باید امروز میدیدمش. گوشیمو برداشتمو دوباره بهش پیام دادم
_سلام امروز باید ببینمت
+چیزی شده؟ اگه ضروری نیست تلفنی بگو
_ضروریه خیلی
+باشه فقط باید به مامانم بگم
_ساعت شش مزار شهدا
پاییز قبول کرد همو ببینیم
باید از گذشتم بهش میگفتم. موبایلمو ساعت ۵ کوک کردم تا خواب نمونم. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. عمه رفته بود خونشون. پس از شستن دست و صورتم رفتم تو آشپزخونه. مامانم تازه چای دم کرده بود. یه لیوان چای خوردمو آمادهی رفتن شدم.
قبل از ساعت ۶ اونجا بودم.
ابتدا رفتم سر خاک دایی رضا که تو جبهه سومار شهید شده بود. بعدم رفتم پیش مرتضی.
سرگرم مرتضی بودم که پاییز پیام داد.
+من دم در مزار شهدام
رفتم دنبالش اخه اون مزار مرتضی رو بلد نبود. با پاییز اومدم سرخاک مرتضی.
نگاهی به مرتضی انداختمو گفتم
_معرفی میکنم پاییز همسر بنده و مرتضی از عجایب نسل سوم
پاییز نگاهی به مرتضی انداخت و گفت
+البته هنوز همسرش نشدم. فعلا نامزدیم. تا خدا چی بخواد.
اخمی کردم و گفتم
_تا خدا چی بخواد یعنی چی؟؟ خدا خواسته دیگه. اگه نمیخواست ما اینجا نبودیم.
به همراه پاییز میون شهدا قدم زدیم
و مو به مو گذشتمو براش گفتم. پاییز از اینکه فهمیده بود من قبلا دخترعممو دوست داشتم یکم نگران شد. من فاطمه رو فراموش کردم که رفتم سراغ پاییز.
پاییز لبخند زیبایی زد و گفت
_گذشته مهم نیست مهم الانه که باهمیم
از صمیم قلب پاییز و دوست داشتم
اون قدر که دلم میخواست این دوست داشتن و داد بزنم.
بعد از اینکه پاییز و رسوندم خونشون به غلامرضا زنگ زدم و بهش گفتم بابا و عمه چه نقشهای تو سر دارن.
بعد از کلی کلنجار رفتن غلامرضا گفت
+بهتره هرچه زودتر عقد کنید تا خیال همه راحت شه
پیشنهاد داداش غلامرضا بد نبود
اما نه من نه پاییز هیچکدوم آمادگی مشترک شدن رو نداشتیم. پاییز ترم اخر دانشگاه بود. و من هم نزدیک امتحاناتم. حسابی درگیر درس بودیم.
اما چاره چه بود
اینکه اینقدر سریع مراسم عقدمون برگزار شه نیاز به تامل و فکر بیشتری داشت. با عقد من و پاییز متعاقباً مسولیت هامون هم بیشتر میشد که لایمکن الفرار من حکومته. از زیر بار مسولیت نمیشه در رفت.
در مورد این پیشنهاد با پاییز صحبت کردم.
پاییز هرچند درگیر درساش بود. اما قبول کرد قبلاز اینکه اتفاقی بیافته مراسم عقدمون رو بگیریم با موافقت بزرگترها و مشورت من و پاییز قرار شد ۸۸/۸/۸ مصادف با میلاد امام رضا علیهالسلام مراسم عقدمون گرفته شه. تا اون موقع دوماه فرصت داشتیم هم پاییز میتونست جهیزیه شو کامل کنه هم من میتونستم لوازمی رو که لازم دارم خریداری کنم.
با موافقت بزرگترها نسبت به تاریخی که انتخاب کرده بودیم. خودمون رو آماده کردیم بر واقعه مهم ازدواج. هرچند من دوست داشتم عقدمون تولد حضرت معصومه و روز دختر باشه اما پیشنهاد پاییز رو که تولد امام رضا بود در اولویت قرار دادم.
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۵
یک هفتهای مونده بود به مراسم عقدمون
هرچه به روز موعود نزدیکتر میشدیم دلتنگیهام بیشتر میشد. از یک طرف وصال یار از یک طرف جدایی از پدر و مادر. دلم برای لحظه لحظه های این خونه تنگ میشه. برای پدر مادرم و گیر دادنهای الکی. اتاق کوچیک چهاردیواری. برای صدا زدن های مامان برای نمازصبح. برای ناصر و شیطنت های برادرانه. دلم برای همشون تنگ میشه. دلم میخواد به گذشته برگردم به روزای خوب درکنار هم بودن.
من جدا شدن از خانواده رو بارها تجربه کرده بودم اما نمیدونم چرا این بار حس خوبی ندارم. دلم میخواست شبها مثل بچهها کنار مامان بابا بخوابم. بغلم کنند. نوازشم کنند.
خیلی احساس دلتنگی میکردم.
یه روز غروب طبق روال همیشه وقتی دلم گرفته بود. رفتم مزار مرتضی. نشستم و یه دل سیر گریه کردم. هروقت از جایی میبُرم تنها پناهم مزار مرتضاست اونجا راحت میتونستم گریه کنم. حرف بزنم. درد دل کنم.
از مرتضی خواستم برام دعا کنه
تا از مسولیت های زندگی به خوبی بربیام. اخه سنی نداشتم همش ۲۱ سالم بود. میترسیدم سختی های زندگی منو از پا دربیاره اما غافل از اینکه خدا همیشه حواسش به من بود و هست.
دیگه از مریم خبری نشد.
یعنی دیگه هیچوقت ندیدمش. بین خانواده ما و عمه مریم رابطه ها سرد و سردتر شد.
تصمیم گرفتم دوستامو از جریان عقدم باخبر کنم. همون طور که حدس میزدم. همشون بلااستثنا از این خبر خوشحال شدند. و برام آرزوی خوشبختی کردند. سعید، نیما، مهرداد، علیرضا، مصطفی، صالح عارف زاده از دسته دوستانی بودند که وقتی خبر ازدواجمو شنیدند از شوقی که داشتند بالا پایین میپریدند.
سعید وقتی خبر ازدواجمو شنید محکم بغلم کرد و گفت
+تو زیباترین و مهربونترین دامادی هستی که تا حالا دیدم. برات آرزوی بهترین ها رو میکنم اسماعیل
من که دلم از قبل بخاطر دوری پدر مادرم گرفته بود. تو بغل سعید شروع کردم گریه کردن.
سعید مات و مبهوت نگام کرد و پرسید
+چی شده آقا داماد چرا گریه میکنی نکنه....
_نه چیزی نیست حس دلتنگی بود که از گوشهی چشمم سرازیر شد
اون روز با سعید خیابون های زاهدان
رو چرخ زدیم. سعید هر از گاهی از باب اینکه سر به سرم بذاره صدای ضبط ماشین شو زیاد میکرد. و من آهنگشو قطع میکردم.
یاد طرزجان افتادم
یاد شبی که به سعید پناه دادم
یاد ناصر و مومنی
یاد همشون بخیر
یه روز قبل از مراسم رفتم حوزه
با تک تک دوستام خداحافظی کردم. شبش خیلی حالم بد بود. من با گوشه گوشهی اینجا خاطره دارم. چطور میتونم فراموششون کنم.
اون شب مهرداد، علیرضا رضوانی، علیرضا ترقویی و مصطفی یوسفی برای اینکه حالم خوب شه سنگ تموم گذاشتن. طفلی ها تموم سعیشون رو کردند حالم بهتر شه فایده نداشت که نداشت. و من همچنان گریه میکردم.
مهرداد از باب مزاح گفت
+یکی اسماعیلو از جلو چشام دور کنه الان بلند میشم شل و پلش میکنم. یکی نیست بگه تو که اینقدر دلنازکی بیخود میکنی زن میستونی
با این لحن مهرداد ناخواسته خندم گرفت
با خندیدنم همه بچهها شروع کردن به دست و صوت و جیغ کشیدن. اون قدر سر و صداشون زیاد بود. که از اتاقای بغل اومدند گفتند
+چه خبره عروسیه؟؟
علیرضا ترقویی با ذوق خاصی گفت
+بععععععله عروسیه آقا داماد هم ایشونند
اشاره کرد به من و صورتمو بوسید.
طرفی که شاکی شده بود اومد تو اتاق و گفت
+راست میگن اسماعیل تو میخوای داماد شی؟
با لبخندی که رو لبم بود گفتم
_اگه شما اجازه بدی
+مبارک باشه چه بیخبر؟
_قشنگیش اینه بیخبر عاشق شی
+بهرحال مبارک باشه انشاءالله خوشبخت شی
با رفتن اون آقا منم وسایلمو جمع کردم که برم خونه خیر سرم فرداشب عقدمه و من هنوز آرایشگاه نرفتم.
ادامه ۵۵
زنگ زدم آژانس بیاد دنبالم موقع رفتن به دوستام گفتم
_فرداشب منتظرتونم و تاکید کردم حتما بیاین.
مصطفی گفت
+تو اینقدر عزیزی که قبل از تو ما تو مهمونی هستیم.
با یه بوسی که برای بچه ها فرستادم
ازشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. سر راه یه لوازم ورزشی نگه داشتمو یه توپ والیبال گرفتم که فردا علاوه بر سرویس طلایی که برای پاییز خریدم این توپ والیبال رو هم هدیه بدم. آخه توپ والیبال باعث آشنایی من و پاییز شده بود. و من خودمو مدیون تمام توپهای والیبال میدونستم.
وقتی وارد خونه شدم
مامان و بابا و ناصر و سارا و احمد داخل خونه بودند. خونهی پدری که فقط یه امشب رو مهمون اونجام.
دلم دوباره گرفت.
بغض شدیدی رو تو گلوم احساس کردم. وارد هال شدم. دلم نمیخواست مامان و بابا اشکامو ببینند. با یه احوالپرسی مختصر وارد اتاقم شدم و سرمو گذاشتم رو میز و هق هق گریه هام بلند شد.
احمد و ناصر وارد اتاقم شدند.
ناصر شونمو گرفت و گفت
+چرا گریه میکنی آقا داماد؟ تو که باید خوشحال باشی. گریه نکن مامان ناراحت میشه.
با صدای احمد که پرسید
+چی شده و چرا گریه میکنی
مامان و بابا و سارا اومدند تو اتاق
بابا گفت
+اتفاقی افتاده اسماعیل؟؟ کسی چیزی گفته
با صدای لرزون گفتم
_نه چیزی نیست فقط کمی دلم گرفته درست میشه
مامان که ناراحتی از عمق چشماش فهمیده میشد. و اگه جاش بود خودش یه دنیا گریه داشت گفت
+اگه پاییز بفهمه داری گریه میکنی ممکنه فکر کنه دوسش نداری این جوری خیلی بد میشه
با حرفای مامان و بابا یکم آروم شدم.
بابا گفت
+بیا از اتاقت بیرون میخایم شام بخوریم
_چشم شما برید من میام
همه رفتن بیرون. ناصر میخواست بره بیرون که گفتم
_تو بمون ناصر
ناصر در اتاق و بست و گفت
+کاری داری اسماعیل؟
همون طور که اشکام از گوشه چشمم میومد گفتم
_خوب گوش کن داداشی جون تو و مامان مواظبش باش. حواستم به بابا باشه سنی ازش گذشته. اگه حرفی زدند به دل نگیر. بعد از من تو فقط خونهای. من شاید دیگه فرصت نکنم مثل قبل به مامان بابا برسم. ولی تو مواظبشون باش.
ناصر که ناراحتی از لبخند رو لبش فهمیده میشد گفت
+خیالت راحت باشه داداش. حواسم هست
ناصر و محکم بغل گرفتم. گریه هام شدت گرفت.
_دلم برات تنگ میشه ناصر
ناصر که بغض کرده بود ولی از اون مردایی بود که بغضشو میخورد.
+منم دلم برات تنگ میشه اسماعیل. برای تمام خاطرات تلخ و شیرینی که تو این خونه داشتیم. انشاالله خوشبخت شی داداشی
_ممنون انشاالله نوبت تو
ناصر اخمی کرد و گفت
+عه زبونتو گاز بگیر خدانکنه
هردو خندیدیم
صدای مامان که داشت میگفت
+شام سرد شد چرا نمیاین
ما رو از اتاق بیرون کشوند
☘ادامه دارد....
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💟رمان جالب و عاشقانه #ازعشق_تاپاییز💟
☘اسم دیگه رمان؛ #خاطرات_یک_طلبه
🍄قسمت ۵۶ (قسمت اخر)
من و ناصر وارد هال شدیم
احمد یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت
+بیا کنار من بشین آقا داماد
بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و به پاییز پیام دادم.
_سلام عروس خانم برای فردا چند تا سفارش داشتم اگه انجام بدی ممنون میشم
+بفرمایید آقا داماد گوش میکنم
_لطفا اگه تونستید زیارت عاشورا به همراه حدیث کسا و زیارت آلیاسین بخون، منم میخونم، ثوابشو هدیه میکنیم به ساحت امام زمان عجلالله تعالی فرجه. سر سفره عقدمون دوتا قرآن بذار یکی برای من یکی برای تو. از تربت کربلا که تازه آوردی بذار سر سفره لازم میشه.
پاییز بدون هیچ درنگی گفت
+چشم آقا داماد. و اما سفارشهای من: لطفاً کت شلوار مشکی با بلوز سفید بپوش، یه گل قرمز هم بذار تو جیب کتت و تا میتونی به لباست عطر بزن. دلم میخواد وقتی وارد اتاق میشی بوی عطرت زودتر از خودت به من برسه.
اون شب یکم دیر خوابیدم
تموم فکر و ذهنم فرداشب شده بود. و خدا خدا میکردم اتفاقی نیافته. صبح روز بعد با اینکه دیر خوابیده بودم زود از خواب بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه به همراه ناصر آرایشگاه رفتم. و بعد از اون دوش گرفتم تا یکم سرحال بیام.
ساعتها پشت سرهم میگذشت
و من یه حال عجیبی داشتم. یه حال وصف نشدنی. اون شب همه دوستام اومده بودند. به جز نیما که پیام تبریکشو فرستاده بود.
قبل از رفتن نگاهی به خونهی پدری انداختم، به قاب عکساش، به اتاق کوچیکم، به خاطراتی که تو این خونه داشتم.
زیرلب گفتم
_خداحافظ خانهی پدری
بعد از شش هفت ماه انتظار بالاخره خودمو کنار پاییز دیدم
_چقدر شبیه فرشتهها شدی خانمی
پاییز لبخندی زد و گفت
+تو هم خوشتیپ شدی اسماعیل
چه حس قشنگیه اونی که دوسش داری به اسم کوچیک صدات کنه. عاقد شروع کرد به خطبه خواندن. صدای عاقد اون لحظه برای من بهترین صدا بود که میتونستم بشنوم. پاییز همون طور مشغول خواندن قرآن بود. و من هر از گاهی نگاهم رو به سمتش سوق میدادم و ته دلم خدا رو بابت همه چی شکر میکردم.
عاقد خوند و خوند
و پاییز همچنان سکوت میکرد و سکوت.
و این بین من بودم که تو دلم حرارت عشق پاییز شعله میکشید.
بالاخره پاییز با توکل بر خدا
و اجازه پدر مادرش و کل فک و فامیلش بله رو گفت.
با بله گفتن پاییز عاقد خطاب به من گفت
+جناب آقای اسماعیل صادقی فرزند ابراهیم آیا بنده......
حاج آقا مشغول خواندن خطبه بود که صدای اساماس گوشیم بلند شد. نگاهی به گوشیم انداختم. یه شماره ناشناس بود.
+خوشبخت بشی با عشقت بیمعرفت
ادامه ۵۶
نگاهی به پاییز انداختم
و نگاهی به صفحه موبایلم. گیج شده بودم. این شماره مال کی میتونه باشه. از عاقد فقط صداش بود که تو گوشم وز وز میکرد. ناخواسته برگشتم به زمان ماضی. همه اتفاقات مثل تصویر رو پرده سینما از ذهنم عبور کرد. اما من باید همین جا همه چی چال میکردم.
صدای مامان که میگفت
+اسماعیل، اسماعیل پسرم
من و به خودم رسوند
_.....ج ج جانم مامان
+حاج آقا با شما کار دارند پسرم
نگاهی به پاییز انداختم
پاییز داشت نگام میکرد
+چیزی شده اسماعیل؟؟
_نه عزیزم چیزی نیست
لبخندی زدم و به حاجآقا گفتم
_بیزحمت یه بار دیگه خطبه رو بخونید
+جناب آقای اسماعیل صادقی آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم دوشیزهی محترمهی مکرمهی منوره سرکار خانم پاییز صفوی با مهریهای که از قبل تعیین شده، دربیاورم
تو دلم برای همهی اونایی که التماس دعا گفته بودند. دعا کردم قرآن و بستم و نگاهی به پاییز انداختم و گفتم
_با اجازهی امام زمان عجل الله .... بله
پایان
محمدمهدی که جذب صحبتام شده بود به پشتی صندلی تکیه داد و گفت
+چه سرگذشت جالبی داشتی اسماعیل
نگاهی به ساعتم انداختم تقریباً سه ساعت حرف زده بودم. به محمدمهدی گفتم
_حسابی خستت کردم
+نه عزیزم چه حرفیه خیلی هم خوش گذشت.
صدای اذان مغرب و عشاء بلند شد و من و محمدمهدی برای اقامهی نماز به حرم حضرت معصومه سلاماللهعلیها رفتیم.
••سرگذشت افراد موجود در داستان••
دخترعمه چند سال بعد از ازدواج من به خونه بخت رفت و حمل اول سه قلو آورد.
مصطفی دو سال بعد از من ازدواج کرد و الان دوتا پسر داره.
مهرداد و علیرضا رضوانی به طور اتفاقی تو یه شب به خونه بخت رفتند. عروسی مهرداد با عقد علیرضا یه شب بود که من به دلایلی نتونستم تو مراسم هیچ کدوم شرکت کنم. اما مهرداد یه دختر داره و علیرضا دو پسر
سعید بعد از اینکه از ماندانا(خواهرزادم) جواب رد شنید به ترکیه رفت و دیگه هم خبری ازش نشد.
نیما بعد از اینکه نتونست خانوادهشو نسبت به ازدواج با معشوقش متقاعد کنه خودکشی کرد. و متاسفانه به زندگی قشنگش پایان داد. وقتی خبر خودکشی نیما رو شنیدم سر کلاس درس بودم بیاختیار سرمو گذاشتم رو میز و زدم زیر گریه. نیمای مهربون بخاطر خودخواهی های پدر مادرش به زندگیش خاتمه داد.
ناصر هیچوقت عاشق نشد. چون میگفت عشق فقط تو داستانا پیدا میشه تا اینکه بالاخره با یه دختر از دیار کرمان قرار ازدواج گذاشت و انشاءالله سوم همین مرداد عروسیشونه.
یاعلی ۹۷/۴/۱۱
🦋پایان🦋
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
چرا فرزندم شاد نیست؟
🔸بدرفتاری با فرزند، طرد کردنش و غافل شدن ازش با اینکه خیلی شایع هست ولی دلیل اصلی عدم شادی خانوادهها نیست. بخش بزرگ شاد نبودن خانوادهها حاصل عملکرد پدر و مادرهای خوش نیتیه که فرزندانشون رو مجبور میکنن کاری رو که دوست ندارن انجام بدن و فرزندان به خصوص نوجوونترها برای دستیابی و رسیدن به آزادی در برابر تلاشهای پدر و مادرشون مقاومت میکنند.
🔸سالها بعد این اختلاف و تعارض دوباره خودشو نشون میده، اونم وقتی که کودکان دیروز، پدر و مادر سالخوردهشون رو به کارهایی وادار میکنند که دوست ندارن انجام بدن؛ مثل رانندگی نکردن، نقل مکان به خونه اونا و یا رفتن به خونه سالمندان.
🔸اصل بدیهی نظریه انتخاب در فرزندپروری اینه که اگه میخوای فرزندت شاد، موفق و با تو صمیمی باشه، کاری نکن که فاصله بین تو و اون زیاد بشه. معنای این اصل بدیهی اینه که اگه میخواین فرزندانتون با شما صمیمی بمونن از اونا انتقاد نکنید و اونا رو تهدید، تحقیر، تنبیه یا تطمیع نکنید. هر چقدر سعی در کنترل کردن دیگران داشته باشید فاصله شما با اونا بیشتر میشه.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💖💛💖💛💖💛💖💛.
.#سیاست_زنانه
وقتی همسرتان کاری برای منزل انجام می دهد حتی اگر به نحو احسنت هم انجام نداده بابت زحمتی که کشیده یا وقتی که برای انجام اون کار گذاشته حتما تشکر کنید،حتی اگر در حد یک نان خریدن یا تعویض لامپ سوخته ی اتاق باشد.
خیالتان راحت، تشکر از مردان موجب پرویی ایشان نمیشود، بلکه به مرور زمان موجب می شود بیشتر مشتاق انجام امورات مربوط به شما گردد.
حتی اگر اوایل خیلی خودش را مشتاق نشان ندهد باز هم شما به کارتان ادامه دهید،ثمره ی آن را خواهید دید.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
✍هرگز هنگام شوخی با خانمتان از این موارد
استفاده نکنید
• طلاقت میدم
• میرم زن میگیرم
• شوخی های فیزیکی و ناپسند
• شوخی های حاوی سخنان ناشایست
• مسخره کردن خانم در حضور دیگران
• شوخی و مسخره کردن اعضای خانواده
💥زنها موجودات بسیار احساسی هستند که کوچکترین نکات منفی از جانب همسرشان حتی در هنگام شوخی تا عمق وجودشان رخنه میکند...
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
✨﷽✨
"حافظ اسرار خودت و همسرت باش!"
✍تو مدرسه فقط اون میدونست ساق پای راستم زخم شده! اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود. چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد! یادم نمیاد سر چی! یادم نمیاد کی مقصر بود!
فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی میکردیم، وسط فوتبال وقتی داشتم شوت میزدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد! کاری به توپ نداشت. اومد که زخمم رو بزنه!
زخمم دوباره تازه شد. دوباره درد و درد و درد... چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم، ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه! زخمم کجاست... هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست. نذار بفهمن چی نابودت میکنه. شاید یه روز زخم شد رو زخمت!
💥زخمت رو، دردت رو واسه خودت نگهدار. مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن، باش. اونا میتونن با یه حرف، با یه کنایه، با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه. دوباره تو میمونی و درد و درد و درد...!
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🌹
#سیاستهای_مردانه
✍آقای عزیز؛ تا میتوانی همسرت را با کلمات زیبا صدا بزن و محبتت را به ایشان ابراز کن...
حواست باشه که خانمها برای مدیریت امور منزل و رسیدگی به خودت و بچهها به انرژیای که از طریق ابراز محبت تو دریافت میکنند، نیاز دارند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرانه
✍اولین قانونی که همسران در تلخترین لحظات زندگی مشترکشان باید به آن پایبند باشند، قانون «منع توهین» است.
نه شما و نه شریک زندگیتان، حتی در بدترین لحظات و در اوج عصبانیت هم حق ندارید به یکدیگر و به خانواده هم توهین کنید!
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🔷نکته کلیدی برای برخورد صحیح با رفتارهای پسران نوجوان
❌محدودیت ها را مشخص کنید
ابتدا همه پدر و مادر و پسر نوجوان باید یک سری حد و مرز و قوانینی ایجاد کنند که هر دو طرف روی آنها توافق دارند. این قوانین باید مبتنی بر ارزش های مشترک در رابطه با ایمن ماندن و هماهنگی در خانواده باشد.
❌قوانین را بنویسید
علاوه بر مشخص کردن حد و مرزها، خانواده ها باید نوشته ای کتبی از توافق نامه شان تهیه کنند. به این ترتیب دستورالعمل ها و مرزها برای همه معین می شود.
❌در مورد عواقب با هم توافق کنید
در مرحله بعد، والدین و فرزندان باید درباره عواقب زیر پا گذاشتن قوانین با هم توافق کنند و متناسب با سن و سال افراد تنبیهاتی در نظر بگیرند. به طور مثال یکی از پیامدهای شکستن مرزها می تواند محروم شدن از استفاده از ماشین یا زودتر به خانه آمدن باشد. این عواقب با متناسب سن فرد در نظر گرفته شوند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#همسرداری
#آقایان_بدانند
💖هیچ وقت نگید من دارم کار میکنم و خانمم داره اینو میبینه و باید بفهمه این یعنی دوست داشتنش
💖خانم شما به شنیدن واژههای دوست داشتن و ابراز علاقه و محبت کلامی و رفتاری نیاز داره!
و این مساله همچون نیاز به آب خوردن، نیازی همیشگی است.
به هر بهانه ای بهش بگو:
❤️❤️خانمم دوستت دارم❤️❤️
این صدبار😊
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
هرچه از عمر ازدواجتون بیشتر میگذره #نیاز همسر شما به ابراز عشق و مهرورزی شما بیشتر میشه
مهرورزی مختص زمان نامزدی نیست لطفاً جدی بگیرید!
#ابراز_علاقه
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_ قسمت اول
یه روز از مدرسه اومدم خونه دیدم مهمون داریم. زیاد اهل صحبت و جمع نبودم.سلامکردم رفتم تو یه اتاق یگه. اونا که رفتن مادرم گفت خاستگاربودن. خب من اصلا از ازدواج سنتی خوشم نمیاومد. همون موقع گفتم نه
اما هیچ کس بهم اهمیت نداد و قرار خاستگاری گذاشتن. وقتی فهمیدم پسره ده سال ازم بزرگتره دیگه شروع کردم به گریه کردن که سن بابای منو داره ولی بازم محل بهم ندادن.
شب خاستگاری به اجبار نشستم تو جمع نشستم. خانوادهی من زیاد پولدار نبودن و من هنیشه دوست داشتم شوهرم پولدار باشه اما خاستگارها هم خودنون وضعیت اقتصادی متوسطی داشتن. از تیپ و قیافهی شوهرم خوشم اومد ولی چون از اول گفته بودم نه بنا رو گذاشتمرو مخالفت. تو اتاقم باهاش سرد حرف زدم اما شوهرم این سردی رو به حساب سنگینی و نجابتم گذاشت و برای ازدواج پیگیرتر شد
انقدر مراسما زود تموم شد و الکی الکی زنش شدم که خودم باورم نمیشد. اصلا نتونستم رابطه ای که قبل از عقد با یکی داشتم رو پایان بزنم.
تو فکرش بودم یه روز بهش بگم و خودمو راحت کنم. باهاش رفتم پارک و زیر یه الاچیق نشستیم داشت از آینده میگفت اما تلفتم زنگ خورد و متوجه شد که قبل از ازدواج با کسی دوست بودم.
خیلی ترسیدم دست و پامو گم کردم. سیم کارتمو درآورد و شکستش گفت اینبار رو نادیده میگیره. گفت اگر بازم متوجه بشه طلاق در کار نیست خودش میکشم.
همون حرفش باعث شد ازش بترسم. از اون به بعد خیلی مراقبم بود. خودش برام سیم کارت خرید و گفت غیر از خانوادهی خودش و خودم؛ هیچ کس نباید شمارهمو داشته باشه
من خودم قصد نداشتم بعد ازدواج به عیر اون به کسی فکر کنم ولی اون تماس یه سو تفاهم بزرگ تو زندگیم درست کرد که شروعمون با بی اعتمادی استارت زده شد.
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#بهخدااعتمادکن
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_دوم
چند هفتهی بعد عروسی کردیم. اما من خیلی ازش میترسیدم و خجالت میکشیدم. شب عروسی نتونستم کنارش باشم و از ترس فقط گریه کردم.
اونم از گریهی من عصبانی شد و با مشت زد به بازوم. بعد هم تنهام گذاشت و رفت طبقهی پایین پیش پدرش. مادرش چند سالی بود که فوت کرده بود.
از اون شب نه من دیگه تمایل نشون دادم نه اون. شش ماه طول کشید و ما کنار هم با هم قهر بودیم.
بعد شش ماه یه روز دوستم اومد خونهمون. انقدردلم پر بود که همه چی رو براش تعریف کردم. گفت من سخت گزفتمو همه همینطورن.
گفت حالا که شوهرت شش ماهه محلت نمیزاره بیا یه کاری کنیم. گوشیمو برداشت و گفت همینجوری یه شماره میگیرمتو باهاش حرف بزن. با یه مرد حرف بزنی اروم میشی
منم فریب حرفاشو خوردم. سخت بود شش ماه شوهرت به خاطر ترست باهات قهر باشه
شماره رو گرفت و من شروع کردم به حرف زدن.
یه آقا بود. یکم سرکارش گذاشتیم و قطع کردم. دوستمرفت
فردا همون ساعت دوباره زنگ زد. اول جواب ندادم بعد گفتم چرا جواب ندم یه حرف ساده با هممیزنیم.
جوابشو دادم. گفت که تازه همسر و فرزندشو به خاطر طلاق از دست داده و خیلی تنهاست.گفت دیروز میخواسته خودکشی کنه که من زنگ میزنم و اون بهم وابسته شده
با خودم گفتم شوهرم از کجا میخواد بفهمه بزار باهاش حرف بزنم.
دیگه کارمون شده بود. هر روز یا اون زنگ نیزد یا من. تند تند گوشیمو شارژ میکرد کهمن بی شارژ نمونم.
اینمبگم از اولش بهش گفتم مجردم.
#بهخدااعتمادکن
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_سوم
یه روز زنگ زد گفت باید منو ببینه. فوری قطع کردم زنگ زدن به دوستم. گفتم دیگه نمیتونم ادامه بدم. بیا خودت تمومش کن
دوستم گفت صبر کن میام حرف میزنیم. دو روز جواب اون اقا رو ندادم. انقدر اسام اس داد که داره از دوریم میمیره که دلم براش میسوخت.
بعد دو روز دوستم اومد. گفت چته یکی پیدا شده خرجت کنه برو تیغش بزن. چرا عین املها جواب نمیدی
انقدر گفت و گفت تا خام حرف هاش شدم
گوشیو برداشتم زنگ زدم گفتم من داداشم اگه بفهمه بیچاره میشماین دو روز هم نمیتونستم جواب بدم
گفت فقط بیا ببینمت. به دوستم گفتم اگر تو نیای منم نمیرم. خلاصه که مرده پول ریخت و من و دوستم. با آژانس رفتیم خونهش. تا اونجا دو ساعت راه بود و من تمام مدت به این فکر میکردم که اگر شوهرم بفهمه حتما میکشم.
بعد که رسیدیم؛ از در خونهش متوجه شدهم که چقدر از لحاظ مالی با ما فرق دارن. تا اون روز آیفون تصویری ندیده بودم. وارد خونهش شدیم یه حیاط بزرگو پر از درخت های تنومند و سرسبز. فقط تو فیلما دیده بودم.اونجا به شانس خودم لعنت فرستادم که چرا باید تو یه خانوادهی فقیر به دنیا بیام.
البته ما فقیر نبودیم ولی نسبت به اونا هیچ بودیم.
تو حسرت و افسوس بودم که وارد خونهش شدیم. خونه از حیاط بدتر آه از دلم بلند کرد.
برای استقبال نیومد فقط صداشو شنیدم اسممو صدا کرد گفت از پله ها بر
یم بالا
یه لحظه ترسیدم به دوستم گفتم نکنه بلایی سرمون بیاره گفت نترس هیچی نمیشه
پله ها رو که بالا رفتم چیزی دیدم که تمام استرس ها و حسرت هامو فراموش کردم.
تاج گل بزرگی که اسم من رو روش بین گل های سفید با گل های قرمز نوشته بود. فوری آهنگی که با اسمم همخونی داشت و گذاشت و هیجان زده به اطراف نگاه کردم.
شش ماه با شوهرم زیر یکسقف بودم و ذره ای محبت ندیده بودم. الان مردی غریبه برای من تصویری رویایی ساخته بود....
#ادامهدارد...
#بهخدااعتمادکن
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_چهارم
خیلی مهربون بود.محبتی که بهم کرد کرد و تو خونهی پدرم هم ندیده بودم.شوهر که هیچی...
بعد دو ساعت گفتم باید برگردم. هر چی اصرار کرد بمون گفتم نه داداشم دعوام میکنه. در واقع داشتم از ترس اینکه شوهرم بفهمه سکته میکردم
آژانس گرفت و برگشتیم. ترسیدم برمخونهمون رفتم خونهی بابام. جلوی در خونهی بابام دیدم شوهرم وایستاده کنار ماشینش و به اطراف نگاه میکنه گوشیشم کنار گوشش بود احتمالا داره شمارهی خاموش منو میگیره.
به راننده گفتم بایسته. خدا رو شکر کردم که در خونهی بابام باز بود. از ماشین پیاده شدم و با سرعت رفتم خونه ی پدرمو درو بستم
شوهرم شروع کرد به در زدن. هر چی به مادرم گفتم باز نکن گوش نکرد و دررو باز کرد.
عصبانی اومد داخل و شروع کرد به داد و بیداد
گفتم با دوستم رفته بودیم خیابون گردی. مامانم انقدر باهاش حرف زد که ارومش کرد. با ترس برگشتم خونمون.
منتظر بودمبه دعوای بزرگ تو خونه راه بندازه. یا حتی کتکم بزنه ولی مثل همیشه فقط قهر کرد.
تماس هام با اون مرد دیگه خیلی داشت جدی میشد. باید حقیقت رو بهش میگفتم.
یه روز زنگ زدم و با گریه بهش گفتم دروغ گفتممجردم. متاهلم و دیگه زنگ نزن. اولش باور نکرد گفت از ترس داداشم دارممیگم .
کلی قسم خوردم تا باورش شد. دلم از زندگیم پر بود شروع به درد دل کردم. گفتم شش ماه از زندگیم میگذره ولی هیچ رابطه ای با شوهرم نداشتیم. حرفامو گوش کرد گفت طلاق بگیر خودم میام خاستگاریت. از پیشنهاش خوشحال شدم. شروع کردم به برنامه ریزی که جه جوری به خانوادم بگم که طلاق میخوام.
شب شوهرم اومد. رفتارش تغییر کرده بود. بردم رستوران و با همشامخوردیم. برام هدیه خریده بود و گفت میخواد از اول باهام شروع کنه.
وقتی باهام مهربون حرف زد و محبت کرد دو دل شدم که به اون مرد چه جوابی بدم.
#ادامهدارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
#درددلاعضا
#اشتباههمسرمن_پنجمپایان
شب تا صبح فکر کردم. از خودم بدم اومد. تصمیم گرفتم صبح بهش زنگ بزنم بگم دیگه نمیتونم ادامه بدن و دوست دارم با شوهرم بمونم.
صبح که از خواب بیدار شدم شوهرم رفته بود سر کار. گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم
گفتم دیگه زنگ نزن. من اشتباه کردم. شوهر دارم.تا الان خیانت کردم از این به بعد میخوام خوب رفتار کنم.
اونور شروع کرد به گریه کردن. گفت به خاطر من زندهست اگه من نباشم خودشو میکشه.
گفتم امیدت به خدا باشه من کی ام...
یه دفعه در خونه باز شد و شوهرم اومد داخل از ترس گوشی رو انداختم.
انقدر مشکوک رفتار کردم که شوهرم اومد جلو گوشیم رو برداشت و کنار گوشش گذاشت
گفت تو کی هستی اونم نامردی کرد و هنهوجیز رو گفت. گفت زنت دوستت نداره کنار تو مثل خواهرت میونه. اون متو دوست داره طلاقش بده خودم میامخستگاریش😔
شوهرم فحشش دادو قطع کرد. با مهربونی گفت بهم بگو چی کار کردی. با خودم گفتم الان که منطقی شده بزار حرفم دلمو بزنم. همه چی رو گفتم جز اون قسمتی که رفتم خونهش شوهرمم همهی حرفامو گوش کرد. تموم که شد بلند شد شروع کرد به کتک زدن من و خودش...😢
یه هفته زندگیم جهنم شد. بعد یه هفته بعش گفتم من دیگه حون ندارم یا طلاقم بده یا ببخشم
دوباره با کتک و دعوا سوار ماشینم کرد و برد جلوی دادگاه
با خودم گفتم خدا رو شکر میخواد طلاق بده راحت میشم از دستش از ماشین میادم کرد و جلوی در دادگاه دوباره کتکم زد و گفت تو رو یا میبخشم یا زیر دستم میمیری. طلاقی در کار نیست.
ولی بعد اون دیگه دست رومبلند نکرد.کلا رویهی برخودش عوض کرد. باهاممهربون شد. خیلی مهربون. فهمیده بود چرا به اونجا رسیدیم.
الان چند ساله از اون ماجرا میگذره. خیلی محدودم کرده. یه پسر داریم و الان کنار هم خوشبختیم
اون روزا خیلی بهم سخت گذاشت ولی خدا رو شکر میکنم که اون روز شوهرم اومد و همه جی رو فهمید وگرنه معلوم نبود الان تو چه کثافتی غرق بودم.
#پایان
#بهخدااعتمادکن
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جان 😍🌸🍃
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🖍 برای صمیمی شدن با همسرتان به او بگویید «دوستت دارم»
🌻 درست است که می دانید همسرتان شما را دوست دارد و او هم از علاقه شما نسبت به خودش مطمئن است، اما این دلیل نمی شود که شما و یا همسرتان از ابراز علاقه نسبت به یکدیگر امتناع کنید.
🌸 همه افراد نیازمند شنیدن این جمله هستند، ولو آن که جمله تکراری باشد.
تاکید به این حس هیچ گاه از ارزش شما نمی کاهد و یا همسرتان را پرتوقع نمی کند،
به همسرتان بگوئید:
دوستش دارید و از این که او کنارتان هست، احساس آرامش و خوشبختی می کنید.
❤️«دوستت دارم»،جمله معجزه گری است که شنیدن ب موقع آن، گوش همسرتان را می نوازد و به زندگی شما امید تزریق می کند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
▪️ زمانی که از دست فرزندمان عصبانی هستیم چه کار کنیم؟
هرگز به عنوان تهدید از جمله "من مادرت نیستم" و یا "من دیگه پدرت نیستم" استفاده نکنید.
لازم نیست ناراحتی و عصبانیت خود را با جمله "دیگه تو رو دوست ندارم" همراه کنید.
▪️هنگام عصبانیت خیلی صادقانه می توانید فقط ناراحتی و خشم خود را بگویید و به کودک بگویید که از دست او ناراحت هستید! همین! "خیلی ناراحتم که اتاقت نامرتبه"
👈 انتظار خود را از کودک بیان کنید. "دوست دارم وقتی بازی با اسباب بازی هات تموم شد اونا رو سر جاشون بذاری"
شما می توانید از دست کودک عصبانی شوید، غمگین شوید، ناراحت شوید و ... اما هیچ کدام از این موارد ربطی به دوست داشتن او ندارد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
کودک را وارد مسائل اقتصادی نکنیم
"نداريم،نيست!ازپس مخارج برنمیایم!گرون ميشه، پولا رو دزدیدن، اختلاس شد، سال بعد میخواد قحطی بیاد!"
🔻صحبت ازنداری،كودک را ناامن میكند.
شاید باور نکنید امروزه دغدغه خيلی از بچهها همينه كه بالاخره بابام پول داره يا نه؟ پول بابام تموم شده؟ اگه تموم شه، چه اتفاقی برامون میافته؟
✅پدرومادر بايد تفكر فراوانی را در خانه حاكم كنند. کودک نباید درگیرمسائل اقتصادی ما، بیپولی و تحریم و... شود.
اولين ناامنی اقتصادی در خانواده، ترويج تفكر نداری است. تفكر فراوانی، به معنی خوشخيالی و گول زدن خودمان و فرزندمان نيست؛ بلكه برای کودک ايجاد امنيت روانی است.
🔻کودک توان حل مشکلات مالی ما و کشور ما را ندارد. خودش را ضعیف و ناتوان میبیند و گاه حتی فکر میکند خودش عامل این بدبختی و شرایط است.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
برای اینکه کودک بتواند معنای زندگی را درک کنند و در هر شرایطی از آن لذت ببرد باید با رنج های کوچک و با انسان های رنج کشیده آشنا شود خلقت انسان این چنین است که اگر جسم او زیاد در آسایش باشد روحش فاسدمیشود.
کسی که درد و رنج را نشناسد نه لذت مهربانی را درک خواهدکرد ونه شیرینی ترحم را. چنین شخصی قلبش از هیچ چیز متأثر نخواهد شد ومانند هیولایی در میان انسان ها قابل معاشرت نخواهد بود و عشق به خوبی ها و زیبایی ها در او به وجود نخواهد آمد.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
پدر یامادربودن به شما این حق را نمیدهد که مورداحترام فرزند تان باشید، بلکه به شما این مسئولیت را می دهد که به او احترام بگذارید.
پدر یا مادر بودن به شما این حق را نمی دهد که فرزندتان را کنترل کنید، بلکه به شما این مسئولیت را می دهد که خودتان را کنترل کنید.
پدر یا مادر بودن به شما این حق را نمی دهد که فرزندتان حرف شما را گوش کند، بلکه این مسئولیت را می دهد که به او گوش کنید.
پدر یا مادر بودن به شما این حق را نمی دهد که به او دستور بدهید، تحقیر کنید، درخواست داشته باشید، انتقاد، مسخره یا شرمنده کنید، بلکه به شما این مسئولیت را می دهد که با آرامش، مهربانی و احترام با او ارتباط برقرار کنید.
این وظیفه هر نسلی است تا بیش از آن مسایلی که ایجاد می کند مسایل را حل کند، و نسل بعد را ارتقا بدهد، و تنها به تکرار گذشته اکتفا نکند.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#سلامت_روان
🔶نادیده گرفتن خود شامل موارد زیرنیز می شود:
۱. وقتی اذیت میشی ولی چیزی نمیگی
۲. بابت چیزهایی که تقصیر تو نبوده دائم عذرخواهی میکنی
۳. برای اینکه بقیه خوششون بیاد خود واقعیت رو مخفی میکنی
۴. وقتی دلت میخواد «نه» بگی ولی «بله» میگی
۵. فقط وقتی ناراحتن یا کارت دارن یاد تو میوفتن ولی تو بازهم به یادشونی
۶. براساس ارزشهای خودت عمل و زندگی نمیکنی
۷. وقتی بقیه خط قرمزات رو رد میکنن و تو ساکت میمونی
۸. همه تلاشت اینه که همه رو از خودت راضی نگه داری.
📌وقتی خودمون رو نادیده میگیریم به بقیه این حس رو میدیم که وجود ما ارزشمند نیست.
درحالی که وجود ما ارزشمند و لایق دریافت عشق و محبت هست.❤️
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#فرزندپروری
🌹بچهها از #بازیهایی که خودشان انتخاب میکنند، لذّت میبرند.
💢بازیهایی که به زور به بچهها #تحمیل میشود، برای آنها جذابیتی ندارد؛ اگرهم مجبور بشوند بازی تحمیلی را انتخاب کنند، با #بی_میلی و از سر ناچاری به آن تن میدهند.
💢یکی از دلایل #گوش_ندادن به حرف بزرگترها، لجاجت، بهانه گیری و... محروم شدن بچهها از بازیهای مورد علاقه و تحمیل بازیهایی ست که به آنها علاقهای ندارند.
💢لازمهی انتخابی بودن بازی، دادن #حق_آزادی به بچههاست.
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#فرزندپروری
✍تا حالا هیچ باغبانی رو دیدین که سر یه بوته، داد بزنه:
"گل بده!"🪴
کار باغبان اینکه با مهربونی، مراقبت کنه؛
_ نیازها رو شناسایی کنه؛
_ اونها رو به شیوه درستی تأمین کنه؛
_ آفات رو کنترل کنه؛
خلاصه «شرایط رشد» رو فراهم کنه!
شرایط که مساعد باشه، گل شکوفا میشه؛💯
✅تربیت کودک هم دقیقاً مثل باغبانی میمونه!
شرایط رشد را برای فرزندانمان فراهم کنیم....❤️
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
#برشی_از_کتاب
🍀از چشمهایتان طوری استفاده کنید که گویی فردا دچار نابینایی خواهید شد!
و همین شیوه را میتوان برای سایر حواس به کار گرفت.
🍀صداهای موسیقی، آواز پرنده و نغمههای پرشور ارکستر را بشنوید؛ چنان که گویی فردا دچار ناشنوایی خواهید شد.
🍀هر چیزی را که میخواهید لمس کنید، گویی که فردا حس لامسه خود را از دست خواهید داد.
🍀عطر گل ها را بو کنید و مزه غذاها را با هر لقمه بچشید، چنان که گویی فردا هرگز نمیتوانید بو کنید.
🍀یا هر چیزی را بچشید.
❤️از هر حس بیشترین استفاده را ببرید.
📕 سه_روز_برای_دیدن
✍🏻 هلن_کلر
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405